- [wikiwordpress]
جستجو
دفتر هنر وبژهی «نشریات فکاهی ایران» را میتوانید با فشار روی نشانیی زیر بخوانید و داشته باشید:
daftar-honar.com
__لل_____________________ _..._________________ ..................................................................................... دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید. ntjv ikv _..._________________ .. ***************دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتword به نشانیی
habib@rasaaneh.com برایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
...... .....
.. «الف مثل باران» را از رسانه بخواهید. .............. .. ..دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_______________________________________________ ______________________________________________کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.
این کتاب را میتوانید در نشانیی زیر بخوانید.
http://asre-nou.net/php/view.
php?objnr=31357 پیوندها
دستهها
- دیدار 18791
-
واژگان خانگی
یک شعر از: حیدر بیات
میدانم
قدت نمیرسد
برای به آغوش گرفتنم
چوبههای دار این سرزمین بلند است.
اینگونه که دارها را بلند میسازند
میدانم
در آخرین دیدارمان
قدت نمیرسد
برای به آغوش گرفننم
_ترجمه: همت شهبازی_
یک شعر ار سریا داودی حموله
وقتی باد
به پرچم سرزمینی حمله می کند
کلمات
جز نشنیدن
به درد هیچ گوشی نمی خورند!
منتشرشده در اشعار این شماره
دیدگاهتان را بنویسید:
شعر بیتصویر کمارتفاعست
مصاحبه با یدالله رویایی
شعــــــــــــر بی تصویر، کم ارتفاع است:
س ـ به صورت مجمل و مختصر نظر خویش را در بارهی شعر حجم بیان نمایید و بگویید که شعر امروز ایران از چه موقعیبی برخوردار است؟
رؤیایی: باید به خاطر سپرد که شعر امروز «موقعیتش»را فقط در این چند ماهی که من دور از دیار بودهام کسب نکرده است. موقعیت شعر امروز و پایگاه او از چندین سال پیش به این سو تثبیت شده و زندگی میکند، اما این نکته افزودنی است که شعر چند سال پیش ما حرکت و هیجان و شور و شر بیشتری داشت، اما امروز فضایی صامت یافته و جنبشی آهسته دارد، اما این آهستگی و این فضای صامت هم دروغین است و راستین نیست، چاپنشدن شعر به این مفهوم نیست که شعر سروده نمیشود، اضافه کنم که با قیاس به سالهای پیش موانعی در سر راه شعر پدید آمده است. اینکه گفتم شعر امروز چهرهای تثبیت شده دارد و به زندگی خود ادامه میدهد یعنی اینکه، خلق میشود و قوام مییابد و میبالد و شکسته میشود. گرچه نسل تازه شاعران نمایندگان واقعی خود را هنوز معرفی نکردهاند، ولی نمیتوان حضور شعر جوان را انکار کرد، منتهی نمایندگان آنرا نمیبینیم ، تقریباً اضلاع و شعاع رویش شعر گم شده است. جوان نیازمند آفریدن است، اگر جوانی امروز با موانعی برمیخورد و نیازهای خویشتن را از راههای دیگر هنری ارضاء میکند و فرو مینشاند، مثلاً نقاشی میکند، یا دوربین به دست میگیرد و به تهیهی فیلم میپردازد. ما در ادبیات ملتها ناظر دورههایی ازسکوت هستیم، اما سکوتها بستن حوادثی بزرگ بودهاند و پایههای تکامل را پی افکندند.
س ـ شما در حجمگرایی خویش چه چیزهایی را کشف کردهاید؟
رؤیایی: ادعای کشف کردن را هیچ گاه نکردهام. به قول شما به کشفی هم نایل نیامدهام. شاعری در هر دورهای به باروری زبان و تکامل آن میپردازد که این هم خدمتی است در خور ارج و اهمیت و کارهای من هم در سرنوشت زبان پارسی بیتأثیر نمانده و نخواهد ماند.
ســ گروهی شاعر امروز را به تنبلی و بیکارگی متهم مینمایند، نظر شما چیست؟
منتشرشده در مصاحبه
دیدگاهتان را بنویسید:
دیدار با امیرحسین بریمانی
امیر حسین بریمانی
با سکوتی لاغر
روی آشپزخانهی چوب ایستاده بودی>و از لای کرکره
خورشیدِ عصر شد و چروکِ روز شدت گرفت؛
تو مسیری را از پشت کرکره با چشم دنبال کردی
نگار امواجی که به ساحل ابدی بدرود می گفتند.
آپارتمانی بلندبا تندباد اردیبهشت
شانه میخورَد
به پهلو کشیده می شود
و با عضلاتش صدایی وخیم بود، آویخته از بندی نامریی.
درون خانه تو دستگیرهی یخچال را کشیدی
مچ دستت
پرت شد به عقب
و در یخچال باز شد.
رایحهی میوهها را از سمت سالمشان استشمام کردی
به باد گوش میدادی
>که چون سوارانی پشت پردهیی سفید؛ یک پنجره میگذشت
و خانهی ما در طبقهی پنجاهم یک دکلِ بلند بود
آسمان معلوم بود و آفتابگردانهای عظیم
و تو که به هرحال غمگین بودی؛
چه گرهی تلخی در انسان به طورکلی هست.
باد با کف دست، کیسه ییپلاستیک را بهپنجره ی ما چسباند
بعد هم او را کشید و برد.
تو به آلوچههای خیس نمک پاشیدی
من کمی روی مبل نشستم
شبانگاهِ آخرین روز
پرسان و جستجوگر
دستی بود در تاریکی خورده به در؛
سه تقه ونصفی
به در خانهی ما زد
و راستش
بهخاطر آن جادوگر ملعون بود
هرچه بود،
به خاطر آن بد بود
که معنی در گلدان ما شکوفه داد.
چه زیبا بود
تو بهگلدان آب دادی
در نیمهی سایهی مبل نشستی
همزمان گلهای تیز در اتاق رشد کردند
و راستی پشت در کسی نبود
من جادوگر را اصلن ندیدم
که وارد شد
برخی چیزها چه عجیب همزمان میشوند
مثل یک روح غضب آلود که به جهان بر میگردد
چون کار بهتری سراغ ندارد،
تو میخواستی به آلمان بروی
و آلمان کشور مهمی نبود
چون هیچ کشوری مهم نبود
گفتی کشور باد اما پنجره را باز کنی تو را میبرد
توضیحی ندادم.برای تنوع فکر،
ما از طبقهی همکف یک دکل بلند پا به خیابان گذاشتیم
گلدانها فقط در خانه رشد میکنند.
منتشرشده در دیدار با یک شاعر
دیدگاهتان را بنویسید:
زنان شاعرانِ چیرهدستتری هستند*
نقل از: سایت دوستداران شاملوی بزرگ
امروز هشتم دی ماه سال هزاروچهارصد و یک خورشیدی، هشتادوهشتُمین سالگردِ زادروزِ خجستهیِ #فروغـفرخزاد «پری شادختِ»شعرِ ایران زمین است.
زاد روز این چهرهیِ درخشان ادب و هنر و فرهنگ مبارک باشد بر همهیِ آنان که سودای آزادی و عدالت در سر دارند.!
جایاش بسیار خالی ست… اما یادش هماره نزدِ همهی دوستدارانش گرامیست و شعرهای زیبایاش همیشه بر زبانِمان جاریست و فراموش نشدنی!
🌱 ـ
☑️ ــ خلاصهئی از حرفهای #احمدشاملو بارهیِ « فروغ فرخزاد » در زمانهای مختلف:
👇ـ
۱: ـــ میخواهم بگویم شعر فروغ تکلیف مرا به صراحت روشن نکرده. یعنی حرف زدن در مورد او برایم آسان نیست. نمیتوانم نظری بدهم که قابل رد کردن نباشد یا اگر یکی ردش کرد یقین داشته باشم که میتوانم در اثباتاش بُرهانی بیاورم. گاهی شعرِ او چنان اثیری مینماید که حیرت زدهام میکند و گاهی چنان کلی بافی به نظرم میآید که حس میکنم یکی دستم انداخته یا حتا کُلاه ِ گَلِ گُشادی سَرَم گذاشته.
شاید این حس معلول بیگانهگی ما مردها از عوالم شاعرانهی زنان باشد.
اگر شعر نوعی توطئهگری است شاید بتوان گفت زنان شاعران چیرهدستتری هستند. این است که گاهی فکر کردهام برای نقد شعر او معیارهای دیگری «هم» مورد احتیاج است.
گَهگاهی میبینی همهی یک شعر تو فضای یک اتاق گذشته است بدون این که روابط شاعر با اشیا یا با دنیای کوچک بستهاش از روزن تداعیها بگذرد و به دنیای پُشت چهاردیواری چَنگ بیاندازد.
اما خود این چَندجنبهگی از خصلتهای عمومی یک شاعر بزرگ است.
پس فروغ شاعر بزرگی است. شاعری که توطئههایاش شکستات میدهد یا قضاوت را برایَت سخت مشکل میکند.
شعر فروغ از ریای بزرگ و شیطانیِ سوءِاستفاده از عَرَضها به دور است.
۲: ـــ من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند.
فروغ جُستوجو میکند. اما در حالی که به جُستوجو میرود، ما را با چشماندازهای گاهی فوقالعاده زیبا و اغلب خیلی زیبایِ شعر خودش آشنا میکند.
میبینیم که در شعرش از زنی حرف میزند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه میرود. دیگر از این عالیتر چه چیز را میشود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان میدهد. تمام چیزهائی که در روز بارها از جلو چشم ما میگذرند و ما آنها را نمیبینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت میگیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست.
۳: ـــ شعر فروغ برای من چیز دیگری است.
شعر فروغ گاه در نظر من به اعجاز شباهت پیدا میکند و من او را در یک مقیاسِ جهانی از شاعران برجستهیِ این روزگار میشمارم. بسیاری از شاعران بلندآوازهی جهان که به اصطلاح عنوان بزرگترین را یدک میکِشند، به عقیدهیِ من خیلی مانده است تا به فروغ برسند.
برای من بسیار اتفاق افتاده است که از پارهای خطوط شعر فروغ شگفتزده شدهام و یا حتی مدتها طول کشیده تا بتوانم آن را باور کنم.
شاعری که پس از تولد دوبارهیِ خویش بیش از پنج یا شش سال نزیست، اما با مجالی که بیرحمانه اندک بود توانست به صورت یکی از درخشانترین چهرههای شعر امروز تثبیت شود.
با مرگ او موسیقی درخشانی که خاص شعر معصومانهاش بود غیرقابل تقلید ماند و از گسترش بازایستاد.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ ـ
□ ۱ ـــ گفت و شنودی با احمد شاملو دربارهی هنر و ادبیات
به کوشش ناصرحریری – نشر آویشن – صفحه ۱۶۸ تا ۱۷۰
□ ۲ ـــ مجله فردوسی- اول اسفند ١٣۴۶
□ ۳ ـــ گفت وشنود با احمد شاملو و دیگر شاعران و نویسنده گانِ هم عصرِ فروغ فرخ زاد پس از خاموشیِ او در سال ۱۳۴۵
🌱 ـ
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد…!
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهایِ طویلم بودند
به رشدِ دردناکِ سپیدارهایِ باغ که با من
از فصلهایِ خشک گذر میکردند
به دستههایِ کلاغان
که عطرِ مزرعههایِ شبانه را
برایِ من به هدیه میآوردند.
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد…!
🌱 ـ
☑️به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
*انتخاب عنوان از: رسانه
منتشرشده در یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
سرفصلهاى موسيقى ايران «نامهی نوزدهم»
هلن شوکتی در هر شماره به معرفی آلات، نخبگان و دیگر مقولات مربوط بهموسیقی ایرانی میپردازد که از نظرتان میگذرد.
فصل هفدهم
هلن شوکتی
وطن را نمی توان ترک کرد. برای کسی که به وطن باور دارد، هر جا باشد وطن در دلش با او میرود.
فرقی نمیکند بمانی یا بروی، وطن درون توست.
اگر درد کند درد میکشی، هر جای دنیا که باشی.
اما محمد مرادی ما را در بهتی سرگیجهآور تنها گذاشت. سخت است از محمد نوشتن.
ادامه موسیقی سیستان و بلوچستان
« قسمت پایانی »
مهمترین بخش موسیقی سیستان و بلوچستان. ترانهخوانی است که به آن « سیتک » میگویند
سیتکها در غالب دوبیتی اجراء میشود. غزلخوانی، آیینی به خصوص در بخش آیینهای سور نوعی دیگر از ترانهخوانی در موسیقی سیستان است.
موسیقی کشاورزی – موسیقی برزگری- دستهی دیگری از موسیقی سیستان است که شامل بازیهای آیینی مربوط به اسطوره ،- کشت – آیینهای تموزی – میباشد و به شخم زدن، کشت، درو، دستهکردن خوشهها، باد دادن و خرمنکوبی تقسیم میشود و دارای ضربآهنگ مخصوص خود میباشد.
موسیقی بازیهای آیینی!!! دستههای متفاوت دیگری به عنوان نمایشهای رزمی و حماسی دارد که با ضربآهنگ شنیدنی و دل نشین، به یکی از زیباترین موسیقی ایران شناخته میشود.
رقص دهل – رقص دست بند -رقص دستمال و رقص گردونه، از دیگر گونههای رقص بلوچی است.
رقصهای محلی:
موسیقیهای مربوط به رقص بلوچ را نوازندگان
حرفهای سرنا و دهل برعهده دارند.
رقص دوچایی و سه چایی با نواختن سرنا و دهل و دهل کوچکتر در مراسم شادی برگزار میشود.
دوچایی نوعی موسیقی و حرکات موزون سنتی است که از گذشتههای دور و در مناسبتها بهویژه جشنهای شادی رواج دارد و در هنگام اجراء در برنامهی عمومی،، افراد از طبقات مختلف بدون در نظر گرفتن جایگاه و شغل در آن شرکت میکنند که در واقع نوعی همبستگی فرهنگی و اجتماعی ایجاد میکند.
در اینجا میخواهم یادی کنیم از «خدانور لجهای»جوان بسیار بسیار ساده و علاقمند به زندگی و عاشق موسیقی و رقص که با عروجاش باعث شد که مظلومیتاش جهانی را به تکان آورد.
رقص چوب یا شمشیر هم از رقصهای مشهور این دیار است.
موسیقی بلوچی هر کدام به بخشی از زندگی بلوچ مربوط است:
سپت یا صفت: به معنی ستایش و تمجید است. آهنگی که از بدو تولد بشکل دستهجمعی خوانده میشود.
وزبت (سپت): توسط زنان خوانده میشود. در وزبت مهارت در خوانندگی بسیار لازم است.
لارو: به آخرین روز مراسم عروسی مربوط است.
سپتاگی: این مراسم مخصوص از بدو تولد نوزاد به مدت ۱۴ شب تا ۴۰ شب بسته به استطاعت مالی خانواده معمولأ به شکل دستهجمعی و میان دو گروه از خوانندگان متناوبأ تعویض میشود.
روششگانی: که در مراسم ختنهسوران و عروسی انجام میگرفت.
لیلو: که همان لالایی است، آهنگی ملایم و کشیده دارد.
نازنیک: ترانههای شش شب اول عروسی اطلاق میشود که توسط زنان خوانده میشد.
هالو: به هنگام استحمام داماد خوانده میشود.
زنان در موسیقی بلوچی نقش مؤثری دارند. خواننده زن در میان بلوچها «نازنیک» و آوازشان
«بانگه واز» نامیده میشود.
با توجه به کوچهای مداوم قوم بلوچ، و اسکان در مناطق متفاوت در طول تاریخ موسیقی بلوچی از تأثیرات فرهنگی مناطق مختلف دور نمانده است. با وجود این، مردم بلوچستان توانستهاند بخش مهمی از فرهنگ پویا و اصیل خود را کماکان حفظ کنند.
سرودهای حماسی:
داستان این سرودهها حدود چهارقرن و نیم پیش در زمان شاه طهماسب اول و دوران حکومت همایون شاه، دومین پادشاه گورکانی هند در ایران روی داده است. پادشاه ایران سعی دارد تاج و تخت از دست رفته را از سلطان هندی بازستاند، اما محور روایت بر اساس زندگی و ماجرای بیوه زن نامدار ثروتمندی بنام -گوهر – است که تقاضای ازدواج میر گوهرامخان یکی از حکام منطقه را رد میکند و بر اثر آن ماجراهایی پیش میآید که به درگیری بین دو طایفه رند و لاشاری به مدت سی سال انجامید.
[سخن از طایفه لاشاری به میان آمد،،، یادی کنیم از هنرمند بلوچ ساکن «استهکلم »سوئد که در حوزه موسیقی بلوچ بسیار فعال است.
(هر آدمی یک زندگی است و هر زندگی یک قصه!
برخی از قصهها اما به هزار و یک دلیل، پیچ و تاب و فراز و فرود بیشتر و خوانششان ضروریتر است)
رستم لاشاری یکی از آنهاست. از آنها که دگرگون شدن اوضاع ایران، او را به غرب کشاند و خود شد ساز و نوای بلوچستان درغرب.
در دانشگاه هنر و موسیقی در رشته موسیقی ملل در استهکلم تحصیل کرد و بقول خودش این مسیر شد نقطه عطف زندگیاش.
بعد از پایان تحصیلات در همان دانشگاه مشغول بکار شد و مدت ۱۹ سال برگزارکننده جشنوارهی kista در سوئد است که این بدین معنی است که ما بعنوان جامعهی مهاجر و مهمان، میتوانیم حتی به لحاظ فرهنگی سرچشمهی الهام باشیم، و موسیقی و رقص و هنرهای دیگر میتواند هم به رشد فرهنگی جامعه کمک کند.]
استاد لاشاری در خصوص تنوع فرهنگی در موسیقی بلوچ میگوید که با ساختار موسیقیایی بلوچی میتوان گام جدیدی به جلو برداشت و او این کار را با بزرگانی چون سیما بینا این بانوی بزرگ موسیقی فولک انجام داد که تولد تازهای در جامعه چند فرهنگی ایران بودو نشان میدهد میتوان موسیقی ایران را غنیتر از گذشته به
جامعه جهانی نشان داد که در واقع نیاز جدی جوامع میباشد.
سازشناسی:
سازهای موسیقی سیستان و بلوچستان تنوع زیادی دارند و شامل کوبهایها، زهیها، وبادیها
میشوند که از این میان قیچک ( سروز یا سرود)
شبیه کمانچه و زهی آرشهای است.
رباب و تنبورک، زهیهایی هستند که با زخمه یا پنجه نواخته میشوند.
سرنا، نل « نی» شیدی و دوئلی سازهای بادی .
دف، دهل بزرگ، دهلک درکر و تشتم و کوزه هم کوبهای هستند.
پنجو یا پینجو و هارمونی نیز از دیگر سازهای متداول هستند که از طریق هند و پاکستان در
موسیقی بلوچستان کاربرد یافتهاند.
از موسیقیدانان برتر بلوچ میتوان به اساتیدی مانند:
مرحوم کمالخان هوت- شیرمحمد اسپندار- دینمحمد موسی زنگشاهی- موسی بلوچ- درزاده و عبدالرئوف صاحبزاده اشاره کرد.
زن زندگی آزادی
منتشرشده در سرفصلهای موسیقیی ایران
دیدگاهتان را بنویسید:
نگاهی به سرچشمهی شب یلدا از زاویهای دیگر
نگاهی به سرچشمهی شب یلدا از زاویهای دیگر
متن و عکس از: محمود فلکی
در آیینِ کهنِ ایرانی، یعنی میترائیسم (مهرپرستی)، خورشید به عنوان مظهر نور و روشنایی و نیروی زندگیبخش پرستیده میشود. و جشنهایی مانند یلدا، به عنوان تولد یا نیروبخشیِ دوبارهی خورشید نیز از همین باورِ پیشین به خداییِ خورشید سرچشمه میگیرد. یا در دین زرتشتی اهورا مزدا (سرورِ دانایی) مظهر روشنایی است که با اهریمن (اوستایی: اَنگِرِه مَنیو = روح یا اندیشهی بد) به عنوان مظهر تاریکی در نبرد است. تأثیر میترائیسم را حتا میتوان در پیدایش دین مسیحی هم شاهد بود. در سدههای آغازینِ میلادی سه دین میترائیسم، دین مصری اوسیریس (Osiris) و مسیحیت در مناطق تحت تسلط امپراتوری روم مهمترین دینها بودند که پیروان بسیاری داشتند. در سدهی سوم میلادی کنستانتین (۳۳۷-۲۷۲)، امپراتور روم، از بین این سه کیش، مسیحیت را به عنوان دین رسمی انتخاب کرد. ا ما چون میترائیسم چنان گسترده بود که حتا برخی از سربازان رومی به آن گرویده بودند، برای جذب پیروان میترائیسم یا استفادهی ابزاری از این آیین، جشن تولد خورشید (شب یلدا) را با تولد مسیح همزمان در نظر گرفتند. این تاریخ، در طول زمان،به دلیل اختلاف در محاسبات کبیسه، چند روزی تغییر کرد.
به همین علت است که در مسیحیت اگر چه “خورشید و نور دیگر مقام خدایی ندارند، [ولی] از بیواسطهترین علامتهای خدا هستند. خورشید و روشنایی نشانههای ارادهی الاهی برای رستگاری و نیز مظاهر قدرتِ نجاتبخشِ او هستند. در حقیقت تأثیر و پیروزی تاریخیِ مسیحیت به طور تنگاتنگ به تواناییاش در جذب و تغییر شکلدادن ِ برداشتهای اساسیِ کیشهای پرستشِ خورشید و روشنایی وابسته است. مسیحیت، ایمان به مسیح را به عنوان «آفتاب حقیقت و راستی» جانشین پرستشِ خورشید شکستناپذیر (solinvictus) کرد. از این رو مسیحیانِ دوران اولیه، مطابق با مهرپرستی، کلیساها و محرابهای (altar) خود را به سوی خاور بنا میکردند.” (ارنست کاسیرر: فلسفهی صورت های سمبلیک- اندیشهی اسطورهای، ترجمهی یداله موقن، ص ۱۷۶)
این نوع خورشید پرستی یا مهر پرستی یا تجسم خدا به شکل نور یا روشنایی را که برآمده از ذهنیتِ اسطورهای انسانها در عصر کهن و باستان است میتوان در نزد ملتهای کهنِ دیگر نیز، از جمله بابِل و مصر تا ژاپن و آمریکای جنوبی و … شاهد بود.
جشن یلدا، بهجز اینکه به عنوان پیروزی روشنایی (خورشید) بر تاریکی (زمستان) برگزار میشد، آنها تصور میکردند که با مراسم ویژه یا مناسک و شعائر به نیرومند شدنِ دوبارهی خورشید یاری میرسانند. زیرا در برخی از دینهای کهن، از جمله دین ایرانی، انسان هم در همیاری با خدا یا ایزدان و در تغییر پدیدههای طبیعی میتوانست نقش داشته باشد (با دعا، نیایش و قربانی و بهویژه با عمل یا کار). یعنی با این مراسم میخواستند هم شفقت و یاری ایزد را به خود جذب کنند هم اینکه با عمل خود به نبرد بین روشنایی و تاریکی یاری برسانند. یعنی خدا هم در نبرد خود با تاریکی به یاری انسانها نیاز داشت، و در واقع یک نوع همکاری یا نیازِ متقابل در اینجا عمل میکرد. در دینهای دیگر نیز چنین تصوری از همیاری انسان و خدا مشاهده میشود. بهمثل در وداها آمده است که قربانیکننده با خدا چنین سخن میگوید: “تو به من ببخش، من هم به تو میبخشم، تو به من ارزانی دار، من هم به تو ارزانی میدارم، تو برای من قربانی کن، من هم برای تو قربانی میکنم.” (فلسفه صورتهای سملبیک، ص ۳۳۶). این باور همچنین میتواند به تصور آنها از اینهمانی خودشان با سرچشمهی اصلی زندگی نشأت بگیرد که ابتدا در جهانبینیِ جادوییِ انسانهای ابتدایی شکل گرفته است.
منتشرشده در بیست عکس مشهور و عکاسان آن, مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
من تمام عمرم درمیان کتاب و کاغذ زندگی کردهام!
علی سرهنگی
چای …….گپ …….نقاشی
پای صحبت آیدین آغداشلو
قسمت اول: کتاب و نشریات
.
………………………. من تمام عمرم درمیان کتاب و کاغذ زندگی کردهام !
.
اشاره : “آیدین آغداشلو “از نقاشان شناخته شده معاصر ایران است که به تازگی کار بر روی سه کتاب جدیدش را در حوزه هنرهای تجسمی به پایان رسانده است… او یک آذربایجانی اهل اندیشه و تاریح است …..اصیل ….ازخانوادهای بزرگ در عرصهی ادبیات و معماری ……..متن پیش رو حاصل گفتگویی با ایشان است که چندی پیش در آتلیه شخصی ایشان انجام گرفته است…مجلهی”فرهنگ نو “با سپاس ازجناب آیدین آغداشلو …دوست و هنرمندبا ارزش …همکاران خوبمان دررادیو تجلا جناب باغسنگانی و دوستانش …ونیز سرکار خانم الهام یزدانپناه …زحمت همه را ارج گذاشته و نظر شما را به قسمت اول این گقتگو جلب مینماید ……..سردبیر
.
* ضمن سپاس از وقتی که گذاشتید، اگر موافق باشید بحث را با صحبت درباره کتابهای جدید شما آغاز کنیم.
آیدین آغداشلو: خب من همیشه در کنار کار اصلیام که نقاشی است در طول چهل پنجاه سال گذشته مقداری هم نوشتهام… وقتی به گذشته نگاه میکنم تا به حال نه جلد کتاب داشتهام که شش تا از آنها نوشته خودم است و سه جلد دیگر در مورد کارهایم نوشته شده است و سه جلد هم اخیراً اضافه میشود که این برای یک نقاش دلگرمی است… هرچه نوشتهام بعدها به صورت مجموعه مقاله انتشار یافته و چند اثر مستقل هم نوشتهام که یکی از آنها مصاحبهای در مورد خوشنویسی گذشته و امروز ایران به نام “زمینی آسمانی”ست که مصاحبهای دو نفره است و یکی هم در مورد “لطفعلی شیرازی”، نقاش دوران قاجار است که نوشتهام، دیگری هم مصاحبه مفصّلی است که اسمش”از پیدا و پنهان” است که دغدغه آن، جریانهای فرهنگی و هنری دهه چهل است که منتشر شده و طبیعتاً دیگر هم نیست… از کارهایم، چند جلد کتاب چاپ شده است که یکی از آنها به نام ” تکچهرههاست” و دیگری مجموعه کارهایم تا سال هفتادو سه بود که خیلی مفصّل و قطور بود، منتها از سال هفتاد و سه به بعد هیچ کتاب مستقلی در رابطه با آثارم چاپ نشده است…
این سه کتابی که اشاره کردم، یک کتاب مفصل با مقدمهای از داریوش شایگان که نقاشیهای من از سال سی و هفت تا به امروز را در بر میگیرد و برگزیدهای از آثارست و اهمیّت آن به این دلیل است که مقداری از کارهای دهه چهل خودم را پیدا کردهام که دست یکی از دوستانم بود و آنها را جمع میکرد… به این دلیل که اعتنایی به کارهایم نمیکردم و هنوز هم نمیکنم و این یک کشف دلپذیر برایم بود و اهمیّت دیگر این کتاب، این است که کارهای از سال هفتاد و سه به بعد را هم در بر میگیرد.
کتاب دیگریست که رونمایی آن اواخر مهر ماه بود که از مجموعه کارهای سنّتی من که نمونهای از کارهایم در موزه رضا عباسی است به نام”نیمه دیگر” که منتشر شده و در مورد بخش مرمتگری من است. ..حتی نگارگریهایی که خودم کشیدهام و اسمش هم همین را بازگو میکند، وقتی میگوییم نیمه دیگر، یعنی نیمه پنهانی از من است که این کار را همیشه برای دل خودم انجام میدهم… خطنوشتهها و نگارگریهای مچاله شده را مرمت میکردم و هنوز هم میکنم و یا تکّههای مختلف را کنار هم میگذاشتم و تکّهای جدید را درست میکردم که این نیز یک سنّت قدیمی است که به آن “قطعهبندی” میگویند… بعداً این کتاب جامع را خود موزه رضا عباسی منتشر کرد…
در مقدمه آن کتاب آمده که داستانش این بود که در جوانی به کتابهای خطی علاقه داشتم، اما مقدار لازم پول نداشتم برای خرید چیز گران بهایی، در نتیجه میرفتم از جاهایی که کتابهای خطی و عتیقهجات کهنه میفروختند چیزهایی را میخریدم که کسی نمیخرید؛ به علّت این که پاره و پوره بود، مچاله و در همریخته بود به همین دلیل میتوانستم به قیمت ارزان بخرم و آنها را به روزگار اولیشان برمیگرداندم، به همین دلیل مرمتگر شدم و بیشتر به خاطر این که این ها را زنده کنم. ..بعدها در این شوخی بامزه، من که خطهای مچاله را صاف میکردم نقاشیهایم مسیر دیگری را طی کرد و تبدیل شد به مینیاتورهایی که مچاله شدهاند، خیلی جالب بود… در حقیقت وقتی آنها را میخریدم به این شکل بودند و من درستشان میکردم و در این جا درست مسیر ضدّش را طی میکند… این کتاب در ماه مرداد در خود موزه منتشر شده و موجود است و کتاب سوم مجموعه مقالات است، این کتاب فکری بود که دنباله مجموعه مقالاتی بود که نام کتاب آخریش “این دو حرف” بود: مقالههای مختلفی که در زمانهای مختلف در مجله، روزنامهها و جاهای مختلف چاپ کرده بودم، شاگردانم جمعآوری کردند و همه کارهای تصحیح و غلطگیری را انجام دادند و چاپ شد.
این یکی نیز به پیشنهاد همان ناشر بود که مجموعه مقالاتی است که در مورد سینما نوشتهام در نقد است یا جشنوارههای خارجی که سفر کردهام، همه ی اینها یک جا جمع شود که اول فکر میکردم آسان نیست و از کجا باید آنها را پیدا کنم که باز همین بچهها آنها را پیدا کردند… این کتاب هم رونماییاش فکر میکنم زودتر از این یکی باشد، حجمش پانصد صفحه شده و اسمش “از دور و از نزدیک” است .
*با توجه به این که جنابعالی در مدیومهای مختلف هنری تجربیات ارزشمندی داشتهاید، بحثهایی را که امروز در مورد مضمون نشر و مفهوم انتشارات هنری وجود دارد را چگونه تحلیل میکنید؟ فضای انتشارات هنر برای شما به عنوان یک نویسنده در این زمینه چگونه تعریف میشود؟
-
آیدین آغداشلو: در این جا دو مؤلفه وجود دارد: اول بگوییم که عقاید و موضعهای خودم را دارم… این طور نیست حالا قصهای است در رابطه با ملانصرالدین که زن و شوهری دعوایشان را نزد ملا برده بودند، شوهر شروع میکند به گفتن قصه خود و ملا گفت حق با توست… پس از آن زن تعریف کرد و گفت قصه این نیست، بلکه این است، گفت حق با توست… زن خودش داشت از پشت پرده گوش میکرد سرش را بیرون آورد و گفت مرد حسابی این چه جور قاضی بودنی است، آخر این چه جور داوری است، حق با توست، حق با توست؟ ملا گفت: حق با توست… حالا سعی میکنم این قصه خیلی دست و پای من را نبندد در نظر دادن، ولی واقعیت این است که اگر بخواهیم درست نگاه کنیم به هر دو مؤلفه باید بپردازیم… یکی از مؤلفهها خیلی کلی و وسیع است و آن وضعیت تمدن مکتوب در جهان است، این وضعیت تمدن مکتوب در جهان غمانگیز است؛ یعنی دخترم که در رشته خبرنگاری در دانشگاه تورنتو تحصیل کرده و الان فوق لیسانساش را در دانشگاه لندن میخواند با ناامیدی تمام میگفت: چرا شغلی را که در معرض انقراض است انتخاب کردهام… او به حق معتقد است که روزنامه به کل در حال از بین رفتن است و دیگر کار نخواهد کرد و در چند دهه آینده دیگر چیزی به اسم کتاب و روزنامه وجود نخواهد داشت… یک مقداری هم من منصف هستم در حدّ کوشش خودم، بله کتاب دارد از بین میرود و خیلی جای افسوس دارد چون من در تمام عمرم در میان کتاب زندگی کردم… بوی کاغذ، ورق زدنش و صدای صفحاتی که ورق میخورد همه اینها برای من معنای خاصی دارد، ولی خوب حالا خیلی چیزها است که برای آدم معنای خاصی دارد ولی دیگر جایش در دنیا تمام شده، مثل باغ برای ما… من در سن یازده سالگی به باغ خاله و شوهر خالهام در قلهک رفتهام و با تکتک گیاهان، صدای آب و حشرات، با همه چیز تماس عظیمی داشتهام… الان داشتم فکر میکردم چند وقت است درخت ندیدهام… خب این جوری است ما دیگر نمیتوانیم در باغ زندگی کنیم، این افسوس است، در نتیجه این یک مؤلفه کلی است که خدمتتان گفتم و فقط مال این جا نیست… من یک دوست شاعر انگلیسی دارم که بسیار بسیار در کارش توانا است و شاعر فوقالعادهای است، ولی ناشری برای شعر خودش پیدا نمیکند… الان اگر در انگلستان کتاب شعری چاپ شود، تیراژش از هزار یا دوهزار تا بیشتر نیست… این به نظر شوخی میآید ولی عین واقعیت است، بنابراین قصه برمیگردد به جایگزینیاش چه نوستالژی داشته باشیم چه نداشته باشیم کتاب از بین میرود…
خب بله کتابخانه عظیم کنگره آمریکا که میلیونها کتاب دارد اگر این کتابها را روی دیسک بیاورند آنجا بعد از مدتی تبدیل به کتابخانهای میشود که در ساختمانی که یک پنجاهم آن است جای میگیرد، خب این اتفاق میافتد و منظور من این است که این یک چشمانداز کلی است حالا ما میگوییم کتابخوان نداریم و وضع نشر در ایران خراب است… خب به این موضوع اصلی نگاه نمیکنیم که چون کتابفروشهای بزرگ آمریکا و کانادا مثل چپتر و دهها کتابفروشی بزرگ دنیا حال تبدیل به اسباببازیفروشی شدهاند در کنار کتابها اینها چیزهایی آوردند که کتابها را در کنار آنها بفروشند…
این تصویر کلی بود که خواستم بگویم این مقدمه به نظرم مقدمهای است که از یاد میرود… به نظرم برمیگردیم به این که چرا این جوری شده جایگزینش هم چیز کمی نیست… همین دستگاهی که جلوی من گذاشتید یا آیپدی که دارم میتوانم کتاب در آن بخوانم و مشکلی هم ندارد فقط بخش نوستالژیه من که آسیب میبیند و دیگر عادت کردم .. .
* این درست است که مدیوم نوشتن و نویسندگی نسبت به گذشته تا حدودی متفاوت شده است، اما شعور کلی نوشتن چگونه تعریف میشود؟ یعنی نویسنده امروز از کیبورد برای نوشتن استفاده میکند اما آیا این مضمون روند نشر را در بازار انتشارات هنری ما با تعیری روبرو کرده است؟
آیدین آغداشلو: دقیقا الان بر میگردیم به جایی که مورد تأیید شماست… اولین نکتهای که باید اشاره کنیم این است که من فکر میکنم با تغییر مدیوم معنا تغییر نمیکند و از بین نمیرود شما وقتی میبینید مدیوم اسب جایش را به عنوان وسیله نقلیه جای خودش را به اتومبیل می دهد، لذت سفر از بین نمی رود آن سر جایش است بنا بر این من از این نظر خوشبینم… اگر انسان در طول این ده هزار سال سفر خودش یاد گرفته است که چطور معنایش را انتقال بدهد و خب ابزارش هم استفاده کرده است… خب حالا یه وقتی گل و آهن نوک تیز داشت و لوحی بود به اصطلاح و روی آن علائمی که به آن خط میخی گفته می شد حالا آن پشت تایپ قرار دارد…
گاهی اوقات من فیلم های هالیوود را می دیدم که نویسنده ها کلاه شاپو سرشون گذاشته بود و پشت میزی می نشینند و یقه خود را باز کردند و کروات را هم شل کردند بعد سیگار پشت لبشان است و در حال تایپ کردن می باشند من همیشه فکر می کردم مگر می شود با تایپ کردن بنویسیم… خب نوشتن یک آدابی دارد… خب ما ته مداد را می جویم همون آدابی که من بلدم ولی نه این نبود آداب، شکل هایش فرق می کرد اما بنیانش همان است… بنابراین من گمان نمیکنم این اکسپرشن، این که انسان معنای خودش را دارد و ابراز می کند این ابراز اگر خللی هم دیده باشد تقویت هم شده بله از نظر من تقویت هم شده. دید من مثبت است بله باید این را باید کلی نگاه کنیم الان در فرانسه ما رمان نویس بزرگ نداریم شاید الان در دنیا هم رمان نویس بزرگ نداشته باشیم از اولین و مهمترین رمانی که نوشته شده یعنی دون کیشوت چیزی حدود پانصد سال می گذرد و او ج و فرودهای خود را داشته… ما در همان دوره در روسیه از فلبر بگیر تا پروس تا داستایوفسکی را داشتیم و یکی و دوتا هم نیستند خب الان شاید دیگر در جهان هنر آن غولها را نداریم آخرین غول جعلی هم که وجود داشت به نوعی شاید مارکز بود اما الان یک دورهای است که گمان میکنم نه در ادبیات که شما میگویید بلکه در هنرهای تجسمی هم کل این نبض تپندهی پر آمال هنرمندان و مصرف کنندهگان در سکوت آرامش و محاق است. فکر نمیکنم در سال دوهزارو دوازده پایان جهان باشد این یکی از دورههای بست که آگر در تاریخ برگردیم… تاریخ ادبیات یا تاریخ هنری که وجود دارد دوراهی فطرت است… بله حالا ممکن است ما را نگران کند که نکند این دوره طول بکشد من خودم وقتی موج نقاشی میآید کار میکنم و وقتی کار نمیکنم به جایش می نویسم و همیشه این ترس را دارم که نکند این رفته دیگر برنگردد نه تا حالا که برگشته است شاید بعد از این هم برگردد در هر صورت این دور ه فطرت به شکل دیگری بروز میکند منتها مدیوم فرق کرده است و این ما را خیلی فریب میدهد که باز اشاره میکنم که این چیزی است که در جهان دارد اتفاق میافتد حالا اگر در فرانسه نویسندهی خیلی بزرگی نداریم نویسندهی کوچک هم نداریم ولی خب در ادبیات انگلیسی زبان هنوز نویسندگان قابل توجهای وجود دارند حتی اگر در قالب های دیگری کار میکنند که به نظر میرسد خب این نوشتهها عامیانه است و برای عموم و یا برای بازار است… نوشتهی ادبی عمیق کمتر نوشته میشود باز این از آن جاهای است که ما فریب میخوریم یعنی تغییر شکل بروز یک اثر میتواند ما را گول بزند… شاید یکی از مهمترین و گرانترین هنرمندان هنرهای تجسمی معاصر آدمی است به نام “جف کونز” خب آن چکار میکند؟ چیز های خیلی با مزه ای می سازد از این بادکنکهای سوسیسی که گره میزند حالا همانها را با آلمینیوم میسازد حالا بله میشه فکر کنیم جف کونز آدم سطح پایینی است و یا قبل از او اندی وارهول آدم پیش پا افتاده ای است، خیر این جا شکل است که عوض شده یعنی شکل ارتباط عوض شده است شکل التفاط هم عوض شده یعنی هنرمند به چیزی التفات میکند که قبلا هنری نبوده در عرصهی ادبیات هم این طوری است… شما در این دوره هم بعضی از مهمترین نویسندگان آمریکا در قرن بیستم در زمینههایی مینوشتند که اصلا به نظر مهم نبود رمانهای پلیسی به نظر رمانهای پیش پا افتادهای میآیند ولی غولهایی مثل ریموند چندلر دارد و یا خود همین همینگوی مگر چهکار میکند از اول تا آخر عمرش روزنامه نگار یک روزنامه مانده ولی خب کار خیلی مهمی دارد انجام میدهد… مگر مرد پیر و دریا جز یک گزارش است انگار با قایقش دارد به دنبال قایق مردی میگردد انگار گذاره نوینی است… اگر این پس زمینه در نظر بگیریم آن وقت ما بعضی جاها جواب درست میگیریم و بعضی جاها جواب درست نمیگیریم یعنی ما گاهی جای سفتی ایستادهایم و گاهی جای خیلی شلی وایسادهایم از خصلتهای این منطقه و محله است.. .این تمدن خاص و نسل انقلاب دیده است که این انقلاب چیز عظیمی بوده است… بعضی ها میدویدن یک دفعه خوردند به یک دیوار فولادی این یک شنکش نیست که دستهاش بخورد به آدم درد بگیرد این یک اتفاق عمدهای بست که افتاده است…
………………………..
*ادامه دارد نه
منتشرشده در مصاحبه
دیدگاهتان را بنویسید:
چرا بیژن جلالی شاعری مهم است
نوشتی حامد_رحمتی
بیژن جلالی از پیشگامان شعر کوتاه است. جلالی شاعرانه زیست و در انزوای بزرگش پوسید و انزوا از هیئت جلالی بنایی ساخت به قدمتِ تاریخ، دست نخورده و بکر. جلالی را از یاده برده بودم اما ناخواسته شعر او در بزنگاه این روزها به یاد آمد.
«بخوابیم/ تا کارها/ درست شود»
جمله قصار نیست. این شعر حاصل مواجه با زندگی ست. انسان در سیاهترین نقطه تاریخ برای رسیدن به مدینه فاضلهاش هم نوع خویش را به غمانگیزترین شکل ممکن به کام نیستی کشانده است.
جلالی از خواب برای رسیدن به آرامش سخن میراند. خوابی که برای آرامشِ تن..شب را به روز میسپاریم و آنگاه با حقیقت کنار میآییم.
با جدایی خیانت اما تاویل وقرائت دیگرسانِ شعر جلالی در ایضاحِ خواب به باور نگارنده خوابی ابدیست.خوابی توام با نیستی و فرو رفتن تدریجی در ضمیرِخاک و تقلیلِ عوالمی که چنگ میزند قلب را.
به باور «هایدگر» مرگ از آن ماست وهیچ کس نمیتواند آن را از ما بگیرد. باید پذیرفت این شعر از شهود و استحالهای عمیق برخوردار است.
جلالی جهان را عریان مینگریست از این رو قلم او بر اندامِ کاغذ ساده و بیپیرایه است اما به لحاظ کارکرد محتوایی جلالی فیلسوفی غمگین بود که برای روشن نگاهداشتنِ ذهن میافروخت شمعی را.
منتشرشده در مقاله, یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
روایت یک فروپاشی
در هر شماره برای چند ماه تحت عنوان روایت یک فروپاشی علل سقوط حکومت پهلوی از نظر اشخاصی چند که در آن نظام نقش داشتهاند را در هر شماره از یک تن به نظر خوانندگان گذاشته میشود که امیدوارم چیزی تازه از آن آموخته باشیم.
شماره چهارم
منتشرشده در مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
هفت خاج رستم
نوشته: یارعلی پورمقدم
هفت خاج رستم
کنون زین سپس هفتخوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم
فردوسی
– نرد با خامدست میبازی یا ایمون اضافه داری که باز مثل دیشب همین مجال هی اشبوس ادبوس میکنی؟ آخه گردندوک تو کجا قمهقمهکشی دیدهای که حالا آهوی دشت میبخشی که اگه یه چقوکش به هفت اقلیمه اشکبوسه و بس علاگنگه پدرسگ! تا به عزتِ خودتی پاسورهات را دربیار هفتخاجی بزنیم کم گزوگوز بکن. میگم ترا به همین ماهِ دوهفته بچهای یا بالاخونهات را دادهای اجاره که همین کلپترهها را میگی؟ اگه عمارت دنیا از خشت پخته بود و فلک کژ به پرگار نمینهاد که پدرداری مثل مو نباید ناطور این چاه شماره یک ویلیامدارسی باشه و از سرِشب تا چاکِ روز بگرده و شیتوشات کنه. اون زمان که چرخ عمرم سهدهسال گشته بود و کباب از مازه شیر میخوردم و نقشِ نعلم به سنگ چخماق مینشست و گرز که میجنبوندم خون تا خودِ زانو قُلقل میکرد اشکبوسی که میگی کجا بود تا به چرم خاقان چین بدوزمش تا یهوقت دَمِ چک و نهیبام دست به جیب و چقو نبره؟
چنان بود یکچند و اکنون چنین*
عرض دارم : یه غروب که بهشت پیش چشمم خوار بود و خورده بودم تا خرخره ، لول از لعل و پیاله از کافه سوکیاسچارمحالی زدم بیرون و افتاده بودم به دراز رهِ شط و فلکناز میخوندم که دیدم طیب اهواز چی گرازی که ندونه تله پیش پاشه گردن به تکبر گرفته و داره میاد. گفتم بارحقسبحانلله اگه همین شتر فحل بشینه سرِ سینه یکی تا یه طاس از خونش نخوره نگمونم بو از مرگش برداره که دیدم مثل گلمیخی برابرمه و خون چی قطرهچکون ز شاخ سبیلش چکه میکنه. از لفظ سرد و چین ابروش فهمیدم که دنبال بلوا میگرده.
گفتم : نه تو شیر جنگی نه من گورِ دشت
بدینگونه برما نشاید گذشت*
گفت : اگر با تو یک پشه کین آورد
ز تختت به روی زمین آورد*
گفتم : مرا تخت زین باشد و تاج ، ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ*
گفت : راست میگی نه دروغ پس زیپ
شلوارت چرا بازه آدم بدمست!
یه رگ غیرتی دارم که همینجا پشتِ گوشمه که اگه شروع کرد به تکوپوک دیگه نه جناغ پلنگ میشناسم و نه کام نهنگ و اشکبوس که هیچ ، شغاد آهنینقبا هم که باشه و مو اسیر چاه تا به درخت ندوزمش ولش نمیکنم.
گفتم : گفتی چه؟
گفت گفتم چمچاره و دست یازید به قمه. رگ پشت گوش افتاد به بیقراری و نفهمیدم کی دستم رفت به چقو ضامندارم که سه تیغه داشت و دکمهشو که میزدی سه خنجر هندی ازش میجِست بیرون و زدم پی و بیخ و پیوند طیب اهواز را بریدم و چی گوشت قربونی بهرش کردم پیش دال و کفتار و برگشتم منزل و سی توشهره دار و ندارم را که دوتخته قالی جوشقونی و یه دست آفتابهلگن کار بروجرد و دو تا آیینه سیودوگره دور ورشو و یه شعله چراغ پایهمرمر انباربلور بود نهادم به کول و بردم بازار شوشتریها فروختم به بیست یا ایخدا بیستوپنج دینار کویتی و زین بستم به آهو طرفِ خرمشهر و جهاز بر باد بیجهت راندم… خدا خوب کرولالت کرده علاگنگه از حالا دغلبازی در نیار! پاسورها را قشنگ بُر بزن!… خروسخون به خاک کویت رسیدیم جایی که روبرومون نخلستون بود. ناخدا که یه بغدادی لوچ بود حکم کرد همینجا بزن به آب! یه خدایا به امید تویی گفتم و از خوف کوسهها به کردار قزلآلا شنا کردم تا نخلزار. یه روز و یه چارک بیسازوبرگ به برهوتی که دیار بش وادیدار نبود پا کوفتم و سی سدِرمق جای فطیر و تره جویبار نخاله با گِل میسرشتم که دیدم یه جیپ ارتشی داره از غبار میاد. دور تا دورم چی کف دست نه اشکفتی بود و نه خندقی. قلبم چی دهل گرمباگرمب میکرد و گفتم همین الانه که OFF میکنه. از لابدی دمر افتادم به خاک و چشمامو بستم تا بلکه خدا خودش یه عاقبتِ خیری بنه پیش پام. شرطهها رسیدن و شاد از بیداد چی بیژنی که بیفته به چاه منیژه بردنم به زندان شهر احمدی. زندان؟ بگو لونه سگ! یه هفته گذشت ، شد دو هفته ، خدایا این هفته سومه که اسیرم به این دیار عرب! یه شب که چیسنگ خوابیده بودم خواب دیدم آبدارباشیام به GUEST HOUSE و مدیرش یه امرکایی نحسه که حرام کلام خوشگوار به لحنش نمیگرده و از بس شکارچی ناحقیه که گمونم دینوگناه پازنهایی که کشته بود و مو نبودم که بزنم سرِ دستش بعدها سرِ یکی ز پسراشو به همین جنگ ویتنام داده بود به باد. یه روز اومد گفت : مستر مهرعلی هیشکی میگن چی شما GOOD این ولایت را چی کف دست نمیشناسه.
گفتم : خاب بفرما فرمایشت چنه مستر؟
گفت : من میخوام GO شکار پازن.
نشستم پشت رل و راندم سمت زاگرس و از پیچ یه پیچ که دادم دست شاگرد یه پازن دشتگلی دیدم که چی سیمرغی به ستیغه. دنده هوایی زدم و جیپ چی پَرِ کاه که ور باد بیفته از جاده مالرو کشید بالا تا رسیدیم به صخره نامسکون. تیررس ، چشم نهادیم به مگسک و پیش که بزنیم پسِ سرِ گلنگدن مو که جلودار بودم دیدم نخجیر خندید – ای امان خنده پازن دیدن داره! – بالفور تفنگمو انداختم به خاک و برگشتم طرف کلارک و زدم سرِ دستش که تفنگش افتاد و گفتم : هی خارجی پدرسگ به دنیا و عالم کی دیده و شنیده که شکارچی تیر بندازه به پازنی که میخنده؟
با غیظ گفت : NO GOOD کار شما مهرعلیNO GOOD !
گفتم : میذاشتم بکُشیش و تا هفت سال نسل پشت و بر پشتت آواره میشد GOOD بود مردکه؟
او یکی گفت و مو یکی که دیدم پازن سر به سرازیری نهاد و روبرو کلارک که رسید چی رخش سرِ دوپا شد و زد زیر شیهه. خارجی ز ترس دست برد که تفنگ را از زمین برداره که پا نهادم سر قنداق و سینه دادم پیش :
– به خرما چه یازی چو ترسی زخار*
بز و همون کوه و کمر که دیدن این مرام امین به خائن نمیفروشه به امر بارحقسبحانلله بز مامور شد بیاد پاهامو ببوسه و پیش که برگرده دشتگل پدر مرحومم ته گوشم بنگ کنه : این خواب خیر را اوردم به خوابت و تعبیرش یعنی : مهرعلی رونت بریده یا زندان شهر احمدی از فلکالافلاک سرکشیدهتره که دست نهادهای رو دست؟
از خواب که پریدم دیدم ظلمت غلیظه و یه بهر و نیم هم از شبگار گذشته و نگهبانها دارند درها را با قفلهای سه منی آکبند میکنند. باز خودمو زدم به خواب و گذاشتم تا خوب مست خروپف شدند. بعد یواش دست بردم به ریشم و تارمویی کَندم و انداختمش به قفل و اوراقش کردم و اخیر که اومدم تا از درِ حیاط زندان بزنم صحرا عربستون به صدای قیژوقاژ لولا یه هنگ شرطه عین لشکر اسکندر نهادند دنبالم و بوی باروت تا صد فرسخ بال گرفت. به تاریکی چی گربه از نخلی رفتم بالا و تا قشون شرطه ناامید برنگشتند زندان همونجا موندم به کمین… سور یکی علاگنگه پدرسگ!… ماه به خطالراس بود که اومدم پایین و افتادم به کورهراهی و صبح صالحین رسیدم بیشهای که پرتاپرش یوز و بز و باز بود. چی روزهدار که به طلعت هلال و تشنه به آب زلال ، غزالی دیدم که وسمه و سرمه و سرخاب و بزک کرده داشت از سر چشمه برمیگشت و تا دیدم رنگ به نگارش نموند و پشتاپشت رفت.
گفتم : سی چه لپِ انار رنگ لیمو شد رودم؟
گفت : جلوتر نیای که خودمو میکشم همینجا!
گفتم : میترسی بخورمت یا بکشمت مادینه؟
اومد پاپستر بذاره که افتاد و نشست و زد زیر طره :
– چطور دلت میاد سرمو ز پشت بِبُری به همین گرگومیش خوش ، کافر؟
گفتم : تو اول بذار خوب پوز بذارم به کوزهات تا ز تشنگی درنگشتهام ، باقیش با خودم.
گفت : بی اسب و ساز و بنه از کجا میای تشنه لب؟
گفتم : از اشرق تا مشرق دل به رهنت نهادهام بیبی!
گفت : چه نامت باشه؟
گفتم : نعل پوزارت مهرعلی عیار.
چی ملکه ممالک تیسفون قری به شلیته داد و با ناز و نشاط دست اورد سی کوزه پتی.
گفتم : دستکم بذار برات پرش کنم ظالم!
نقش از چادر شرم گرفت و صاحباختیاری گفت که هوش و توشم رفت و تا بیام به انجام سر بخارونم کوزه لببهلب شد و وقوق یه گروهان سگ تازی از دور اومد. گره بر بند زره سفت کردم و گوش خوابوندم به زمین و فهمیدم که شرطهها به رسم شبیخون رخ به رهِ بریده گذاشتهاند و دیگه نه این تنگنا محل درنگه و نه شهر سمنگان رباط سی رستم. یه بازوبند جداندرجدی داشتم که بیدروغ سه سیر اشرفی بش جرنگجرنگ میکرد.
گفتم : اگه تخم رنجم نر بود این را ببند به بازوش و اسمشو بذار مهراب.
چشمای زن عرب شد جیحون و بازوبندمو بوسید و نهادش به لیفه شلوار و بانگ شیون را گذاشت به همون صحراصحرا.
گفتم : ای زنی که نمیدونم چه نامته چرا نقش به اشک و خاک شوخگن میکنی؟
گفت : بیشیرینیخورون میخوای بذاری بری خداشناس؟
گفتم : ز رفتن که باید برم ولی یه روز برمیگردم اگه خدا زندگی داد.
گفت : پس به پسرعموم شو نکنم؟
گفتم : ز مهره پدرم نیستم اگه بعد از تو فراش به کوشک بیارم تهمینه!
تا سرپادستی نقش هم ببوسیم قشون رسیده بود بگیر تا دم همین MAIN OFFICE. چی باد صرصر سر و ته کردم سمت شط و از ترس اینکه فشنگی نخوره به ملاجم زیرآبی اومدم و اومدم و اومدم که دیگه نفسم داشت خلاص میشد. سر اوردم بالا تا دم چاق کنم که دیدم هیهات ، زیر پل اهوازم و صد و ده پونزه شونزه تا پاسبون بالا سرم منتظرند که به جرم قتل طیب اهواز بگیرند ببرند تحویل دادگاه آستانداری پاسگاه حمیدیه بدهند. اما چه کردم؟ دادم سه تا وکیل نمرهیک از پایتخت کرایه کردند اوردند برام. روز محکمه – ای بهقربون مرام هرچی تهرانیه – وکیلام چی پروانه دورم چهچهه میزدند. یکی رفت یه دست کباب مخصوص با ریحون و دوتا فانتا سرد از پول خودش خرید گذاشت واپیشم. یکی سیگار کونپنبهای تش کرد نهاد گوش لبم. یکی بادم میزد. رییس دادگاه که خط یه چقو چپ صورتش بود با چکش کوفت رو میز و گفت :
– ای حضرات! نظر به اینکه در تاریخ فلان مهرعلی تف کرده به گرز دهمنی و زده طیب اهواز را به هونگ کوبیده فلذا دادگاه براش حکم به اعدام میده و لاغیر.
تا گفت اعدام وکیلام دست بردند به جیب تا یه خط هم طرف راست صورتش بندازند و پاسبونها هم ریختند وسط تا چقو را از دست تهرانیها بگیرند.
گفتم : بشینین بیحرف بشینین!
وکیلالوکلا وکیلام گفت : این اندوه میگه اعدام ، اونوقت تو میگی بشینیم بیحرف سرکارسرهنگ مهرعلی؟
گفتم : بشین خودم میخوام حرف بزنم.
از رییس تا مرئوس بگیر تا پاسبونهایی که دورتادور محکمه ایستاده بودند لام تا کام نشستند بیحرف.
رییس دادگاه گفت : پس چته چپچپ نگام میکنی متهم؟
گفتم : جوری محکومت بکنم که پاسبونهات هم بگن : ناز شستت مهرعلی!
بعد رو کردم به یکیک پاسبونها و پرسیدم :
– هی آقای سرکار؟
گفتند : بله.
گفتم : کیتون دیده که مو بزنم طیب اهواز را بکشم؟
این گفت نه. اون گفت خیر. سومی ایضاً. چارمی NOTHING. پنجمی ششمی هفتمی گفتند : نه والله ماهم ندیدیم.
برگشتم طرف رییس دادگاه رو در رو.
گفتم : تو که رای به اعدام میدی خودت با چشما خودت دیدی مهرعلی بزنه طیب اهواز را بکشه؟
گفت : مگه حکماً مو باید ببینم؟
گفتم : تو نباید ببینی؟
گفت : نه.
گفتم : تو که نه خودت دیدی و نه پاسبونهات خوشه سر بیگناه بره بالا دار؟
گفت : نه.
گفتم : آدمیزادی که اخیر بالینش مزاره و میراثش چلوار خوبه حکم نامربوط بده؟
گفت : البت نه.
گفتم : نه؟
گفت : نه و هرگز نه.
گفتم : یه چیزی بگم دیگه نمیگی نه و هرگز نه؟
گفت : نه.
گفتم : پس خودت کشتیش و خودت کشتیش و خودت کشتیش!
پاسبونها که گفتند ناز شستت مهرعلی ، رییس دادگاه دو پا داشت و دو تا هم قرض کرد و زد به چاک محبت. سه راه جندیشاپور رسیدند بهاش و با کلاه بوقی کشوندش به میدون تیر. بین راه زن و بچهاش افتادند به خاکپام که : هی مهرعلی واگذارمون کن به آقاسلیمون غریب که قبله مومنین و مومناته رضایت بده ! هی مهرعلی دخیل دخیل مهرعلی!
دل صاف و نازکم زیر بار نرفت که رخ به آشتی نشوره. امربر فرستادم دنبال ملاحفیظ کاتب و دادم دستعهدی بنویسه که شخص رییس دادگاه ملزم باشد راس هر چلوپنج تابستون به چلوپنج تابستونی سه راس قوچ کدخداپسند و سه میش پا به ماه جای خونبها ببره بده دم منزل مادر طیب اهواز و امروز و فردا – فردا بازار قیامت – چنانچه عذر آورد این دستخط در حکم کاغذ جلبش باشد… خدا خوب کرو لالت کرده ، دولو خوشگله با هشت میورداری قرمدنگ؟ بذارش جا که بختت به مشتمه و هفتخاج هم خودمم علاگنگه پدرسگ :
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس*
* همه ابیات از فردوسی است.
منتشرشده در داستان
دیدگاهتان را بنویسید:
” قلب مورچه بزرگترین قلب جهان بود…”
خوانش شعری از فرزاد میر احمدی” قلب مورچه بزرگترین قلب جهان بود…” توسط شاعر نازنین منصور خورشیدی
چو ایران نباشد تن من مباد… چایها در سرازیری لبهای قدیمی…چایخانه همان قهوهخانه بود…رستم که بتمنش شلوغ کرده …چایش را به نقالی خسته تعارف کرد…دره آبستن سیل بود … این صدا که میشنوید نشان از پایان حمله است …چراغها را روشن کنید …پیر جنگ از جنگ کنار جنگل دوش هوا میگیرد…(قیمت دلار ربطی به وزن طلا ندارد ) …اسطورهها با تختی کشتی گرفتند …کشتن چیزی شبیه مصدر است …به نسترن برگشت در اضلاع غبار به صدای پنجره زل زد …کمی کشاله ران ابر را هل بدهید …باران شرمنده بخار نشود …ریپورت گزارش است دیپورت ساپورت نیست …اصلا چیزیهایی هست دروغش را از راستش دلربا تر.. مثل زندگی…مثل لزجوارگی لیسهای مکرر باد بر باران …به قهوهخانه نمی رود تا انگ …معنا به محتوی برنخورد …پنیر لیقوان بخوری یا دسر شکلات …کویر تا دریا شبیه تاریخ حرف میزنند …قلب مورچه بزرگترین قلب جهان بود…شجاعت درخت و حوصلهی رنگ از خستگی پاییز است؟
فرزاد میراحمدی
” قلب مورچه بزرگترین قلب جهان بود…”
نگاه منصور خورشیدی به یک شعر فرزاد میراحمدی
از ویژگیهای این نوع از بیان شاعرانه، ساختارشکنی ، معناگریزی، نگاه متفاوت و گرایش آگاهانه در برابر شعرهایی که در محور عمودی (تقطیع پلکانی ) خود را نشان میدهند، گاهی این نوع از بیان شاعرانه به سمت معنا خیز برمیدارد و آن در شرایطی است که زبان به سمت گفتار حرکت میکند. یعنی به کار بردن الفاظ معمول “پنیر لیقوان بخوری یا دسر شکلات … “، “(قیمت دلار ربطی به وزن طلا ندارد ) … نمونههای موجود در متن شعر شاعران ” فراسپید ” است . و گاه با تلمیحات تاریخی “رستم که بت منش شلوغ کرده …چایش را به نقالی خسته تعارف کرد…” یا “اسطورهها با تختی کشتی گرفتند … ” و برخوردهای نه چندان حرفهای درکارکرد برخی کلمات، گروه کلمه و ترکیب کلمه ابراز میشود که مفهوم دیگری دارد . ادامهی خواندن
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهتان را بنویسید:
عکس روز «مادران جهان»
از سری تصاویر «عکس مادران جهان» که مجموعهی گویاییست از سختکوشی و عشق بیپایان مادران ملل مختلف به فرزندانشان و اینکه چگونه از کودکان خود حتی درعین انجام کارهای سخت روزانه پرستاری میکنند. این عکسها را که از صورتکتاب عزیزم «بیژن اسدیپور»وام گرفتهام در هر شماره برایتان میآورم.
شماره ۱۱
منتشرشده در عکس روز
دیدگاهتان را بنویسید: