نقطه وصل

 

از: محمود راجی

پیرزن فکر می‌کند، بعد دوباره آلبوم را ورق می‌زند تا شاید عکس دیگری از آن مرد بیابد، که نمی‌بیند. بعد دوباره به همان عکس قبلی برمی‌گردد و دوباره سئوالش را تکرار می‌کند.
پسرک چیزی نمی‌گوید و نگاهش را می‌کشاند به دکان آنطرف خیابان، ولی هنوز کسی را آنجا نمی‌بیند.
پیرزن می‌پرسد، اصلا این مرد را می‌شناسی؟ اگر آشنای شما نیست، عکسش اینجا چه می‌کند؟
پسرک می‌گوید نمی‌دانم. ولی گاهی به خانه ما می‌آمد، وقت‌هائی که من با بچه‌ها بازی می‌کردم. بعد دست دراز می‌کند که آلبوم را از دست پیرزن بگیرد. پیرزن هم مقاومتی نمی‌کند. پسرک، با آلبوم دردست، می‌خواهد وارد خانه شود که بقال دکان روبرو را می‌بیند و با صدای بلند صدایش می‌کند، حسین آقا، حسین آقا.
مردی از دکان آنطرف خیابان، خندان و خوشحال به طرف آنها می‌آید.

سلام مادر، چه خوب کردید آمدید. خیلی خوشحالم. داشتیم نگران می‌شدیم. پیرزن با ناباوری جواب سلام را می‌دهد.

مرد ادامه می‌دهد، یک هفته منتظرتان بودیم. مادرش هفته قبل که داشت می‌رفت شماره تلفن شما را داد. هرمز خیلی تنهاست و بی‌تابی می‌کند. البته خانمم نگذاشت به او بد بگذرد. ولی مادر و مادربزرگ کجا و غریبه کجا؟ حالا اینجا خوب نیست. کمک‌تان می‌کنم تشریف بیاورید استراحتی بکنید، تا بعد هر وقت خواستید هرمز را ببرید، بگوئید تا من هم سفارش‌های مادرش را انجام بدهم.
پیرزن مانند آدم‌های گنگ و خواب زده، سرگردان است، و با تعجب گاهی به او و گاهی به پسرک نگاه می‌کند. و بعد مثل آنکه چیزی از حرف‌های مرد نشنیده، یا نفهمیده باشد، بلند می‌شود، سر پا می‌ایستد، قدمی برمی‌دارد و می‌گوید خوب من باید بروم، حالا اگر…
شما مگر مادربزرگ هرمز نیستید؟
پسرک، می‌گوید. نه.
پیرزن می‌گوید، نه. من دوستش هستم.
مرد می‌گوید، خودشان نیامدند؟ دوستشان را فرستادند. قابل پیش‌بینی بود، خوب اشکالی ندارد. می‌دانم که راه رفتن و سفر از شهرستان برایشان مشکل است. قرار است شما هرمز را ببرید؟
پسرک با اعتراض می‌گوید، ولی من او را نمی‌شناسم.
مرد رو می‌کند به پسرک و می‌گوید، خوب من هم تا مطمئن نشوم که تو را نمی ‌فرستم.
پیرزن می‌گوید، کسی مرا پی چیزی نفرستاده است. من از طرف مهری نیامده‌ام. دنبال همکار سابقم معزز می‌گشتم که این پسرک در را باز کرد. فکر می‌کنم خانم معزز از اینجا رفته باشد. شما می‌دانید کی معزز از اینجا رفته است؟
مرد می‌گوید، من خانم معزز نمی‌شناسم. میترا خانم هم حدود هفت هشت سالی می‌شود که در این خانه هستند.
پیرزن می‌گوید، به هر حال اگر کاری از دستم بربیاید حاضرم برای مهری انجام بدهم. خیلی به او مدیونم. و زیر لبی ادامه می‌دهد شاید هم آنطور که می‌گویند باعث و بانی بدبختی‌هایش من باشم. بعد رو می‌کند به مرد و می‌گوید، خوب، پدرش کجاست؟ مادرش کجاست؟

مرد سرش را به پیرزن نزدیک می‌کند و می‌گوید، روزی که آمد این محل ، میترا خانم را می‌گویم، با همین هرمز، که آنزمان دو سه سالش بود. گفت بیوه است، بعد از چند سال، بعضی وقت‌ها مردی به این خانه رفت و آمد می‌کرد، که بعد از یکی دو سال غیبش زد، دیگر ما او را ندیدیم. یک هفته قبل بود که پلیس آمد و میترا خانم را با خودش برد. گفتند که شوهرش به قتل رسیده است. بعدش هم سفارش‌های میترا خانم. تا بشود که این گرفتاری خاتمه پیدا کند. شما می‌توانید مادربزرگ هرمز را پیدا کنید؟

پیرزن آهسته می‌گوید، مهری چند بار به او گفته است که شوهر میترا دائم او را کتک می‌زند، حتی بچه هم از اذیت او در اَمان نیست. بارها از او خواسته است که اگر می‌تواند کمکی به دخترش بکند، تا از اذیت و آزار شوهرش خلاص شود. بعد می‌پرسد، گفتید شماره تلفن مهری را دارید؟
مهری؟
مادربزرگ این پسر.
تلفنی که میترا خانم از مادرش داد، اشتباه است. شما تلفنش را ندارید.
پیرزن می‌خندد و می‌گوید هر وقت شهرستان بروم ممکن است سری به او بزنم. البته سعی می‌کنم حتما پیدایش کنم. به پسرک می‌گوید که غصه نخورد، بعد در طول خیابان راه می‌افتد و لنگ لنگان می‌رود.
مرد هم از عرض خیابان رد می‌شود، تا به مغازه‌اش برگردد.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید