- [wikiwordpress]
جستجو
دفتر هنر وبژهی «نشریات فکاهی ایران» را میتوانید با فشار روی نشانیی زیر بخوانید و داشته باشید:
daftar-honar.com
__لل______________________..._________________ ..................................................................................... دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید. ntjv ikv _..._________________
.. **************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتword به نشانیی
habib@rasaaneh.com برایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
...... .....
..«الف مثل باران» را از رسانه بخواهید. .............. ..
..دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_______________________________________________
______________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.
این کتاب را میتوانید در نشانیی زیر بخوانید.
http://asre-nou.net/php/view.
php?objnr=31357 پیوندها
دستهها
- دیدار 10243
-
میگویند ۴۵
منتشرشده در میگویند
دیدگاهها برای میگویند ۴۵ بسته هستند
یادداشتهای شخصی (سیمای یک شاعر در میان جمع)
———————
در یکی از شمارههای اخیر رسانه چشمام به شعری از شاعر، ژورنالیست طنز پرداز و میهمان افتخاریی تمام بزمهای ادبی و اجتماعی خورد که اهل ادب این روزها بیشتر او را به مناسبت کلاه مخصوصی میشناسند که درهر شرایطی، بارانی، آفتابی، داخلی، خارجی، نمای نزدیک و نمای دور به سر دارد. البته در جشن تولد هفتاد و سه سالگیی آقای شجریان او ضمن سخنانی پیرامون طول و عرض آواز استاد، از سر خود نیز پردهبرداری کرد اما در نمای بعدی دیده شد در حالی که با دست عصای زینتیی خود را در میان دو پا داشت با نگاه نافذ از زیر سایهبان کلاه، چشم دوربین را از حدقه در آورده بود. دلیل این کنارهگیری تنها موقعی برای من روشن شد کهبنا بود برای استاد مراسم ” تولد تولد بیا شمعها رو فوت کن” اجرا شودکه فهمیدیم در حقیقت احتیاط او شرط عقل بوده است، بالاخره رستم است و یک دست اسلحه. ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشتهای شخصی
دیدگاهها برای یادداشتهای شخصی (سیمای یک شاعر در میان جمع) بسته هستند
واژگان خانگی
شاعران این شماره: مریم بالنگی، سریا داودی حموله، ناهید عرجونی، آرزو نوری، کروب رضایی، جبیب شوکتی، علیرضا نوری
_____________________________
سیگارهای سوخته
مثل پوکه هایی که به هدف نخورد هاند
جهان رابه دو روی
یک سکه تبدیل میکنند
سرباز جوا ن مینوشت
برای ارامش تو و پسرم
جانم را میدهم برای ژنرال
زن خجالت کشیده بود
که فکرکند
مثل ماهی وقت اعتراض
دهانش با دریا پرمیشود
صفورا چقدر تنها هستم
شیبه این جمله
من زنم یعنی استفاده نمی شوم
منتشرشده در اشعار این شماره
دیدگاهها برای واژگان خانگی بسته هستند
از دیدن بیژن الاهی
نگاه علیرضا نوری: به شعر و شاعری بیژن الهی
امروز که در جویها نظر میبندیم
و دیدن روی خویش
یعنی مرگ
………………(بیژن الاهی)
1
بگذارید تکلیف یک موضوع از همین اول مشخص باشد : بیژن الاهی نه مدرنترین شاعر معاصر است و نه هر “ترینِ” دیگری. این عادت فرهنگ ایرانی است که پشت هر مفهوم و اسم و شیئای برچسب “ترین” را میچسابند و دنبال انتخاب یکی و ترجیح دادن آن بر دیگری است و ذهن را تا سنتز اتصالی دلوز پیش میبرد. رفتاری که در پی بر کشیدن یکی است و می خواهد آن را به هر دلیل بالای منبر بنشاند و نشان دهد او چه جایی داشته که دیگران علاوه بر نداشتناش از آن غافل بودهاند. فرهنگ ایرانی از دیرباز با این رفتار خو گرفته و هر جا که دستش رسیده پدری برای خود تراشیده و آن را پرستیده است. پدر شعر فارسی، پدر شعر نو، پدر آوانگارد، پدر پست مدرن، پدر متفاوت، پدر ساده نویسی، پدرشعر زبان، و پدرهای دیگری که بعدا متولد میشوند و سنشان کمتر از پسرهای خویش است. ادامهی خواندن
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهها برای از دیدن بیژن الاهی بسته هستند
با صدای سیمین بهبهانی
یک متر و هفتاد صدم
منتشرشده در با صدای شاعر
دیدگاهها برای با صدای سیمین بهبهانی بسته هستند
این داستان کامل نیست
داستانی از مجموعه سرهنگ تمام
نوشتهی آتوسا افشین نوید
اگر چه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست اما به این نتیجه رسیدهام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجرهای دارد که رو به سوی خانه سرهنگ باز میشود. این نتیجه به نظر ابلهانه میآید اما امروز صبح دقیقا راس ساعت شش بامداد که رادیو اخبار کپک زده روز پیش را برای چندمین بار نشخوار میکرد صدای برخورد میلههای آهنی با کف پوش پیاده رو بعد از چهار هفته دوباره مرا پشت پنجره کشاند و درست همان لحظه دریافتم دقیقا از روزی که سرهنگ پنجره قدی اتاق نشیمنش را گشود و تمام فحش هایی که در طول هفتاد سال به گنجینه گهربار دانشش سپرده بود در چند ثانیه نثارم کرد، حتی یک کلمه هم روی کاغذ ننوشتهام. البته نه به خاطر آنکه از حرفهایش ناراحت شده باشم یا غرورم جریحه دار شده باشد بلکه فکر میکنم توان نوشتنم را بیشتر از آن رو از دست دادهام که منظره زیبای باغچه سرهنگ که خودش اصرار داشت آن را باغ- باغچه بنامد از دیدگانم پنهان مانده بود.
اگر چه وقتی سرهنگ واژه باغ- باغچه را با غلظت و طمأنینه زیاد تلفظ میکرد صدایش بیشتر به واق واق یک سگ دربهدر شبیه میشد اما با نظرش درباره باغچهاش کاملا موافق بودم.درخت کهنسال گردوی کنج حیاط در مقابل سیلی از ساختمانهای نوساز که گوشه گوشه محله از دل خاک سربرآورده بودند بیشتر به یک یادمان باستانی می مانست و بوی یاسهای وحشی که از دیوار کوتاه حیاط بالا خزیده و به سوی کوچه سرازیر شده بودند خاطره دود و گازوئیل را از ذهن می زدود. سه سال پیش وقتی برای اولین بار سرهنگ را جلوی در منزلش دیدم با خوشحالی جلو رفتم تا با همسایه خوش ذوقم طرح دوستی بریزم وقتی دستم را پیش بردم، قبل از آنکه خودم را معرفی کنم به حیاط کوچکش اشاره کردم: ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان
دیدگاهها برای این داستان کامل نیست بسته هستند
هات داگ تند
سريع ماشين را پارک کردم و قفل فرمان زدم. گوشي موبايل سياهرنگام را برداشتم و زنگ زدم به حميد. چند ثانيه طول کشيد تا پاسخ دَهَد. داد زد: ((سهراب کجايي؟)) گفتم: ((شما کجاييد؟)) گفت: ((دَرِِ رسالت.)) گفتم: ((مَنَم تو محوَطَم؛ الان ميام.)) گفت: ((زود باش.)) و قطع کرد. تمام وسايلم را ريختم داخل کيف پاپکو و جستم بيرون. همان طور که با گامهای بلندِ سريع راه میرفتم دکمهی دزدگير را زدم. بينگي صدا داد. تا به در نردهای مجتمع برسم يک بار ديگر هم امتحان کردم. آقای سجادی تا مرا ديد ميلهی قرمز راه بند را بالا برد. چشم چشم کردم و اين طرف و آن طرف را نگاه کردم. پژوی دويست و شش طوسی رنگ حميد نبود. چند قدم جلوتر رفتم. ايستاده بود درست در انحنای جاده، پشت بوتههای بلند خَرزَهره. در تاریکی درست ماشيناش پيدا نبود. رفتم آن سو و دَرِ سمت راننده را باز کردم. پرسيدم: ((چرا اينجا وايسادی؟!)) عينک آفتابیاش را برداشت، دستی روی موهای فَشِنَاش رو کشيد و گفت: ((زودباش يه وقت فاميلای زَنَم ميان میبينَنِمون.)) در جلو را بستم و در عقب را باز کردم. آمدم بنشينم که ديدم اهورا دَمَر روی صندلي عقب خوابيده. تک پوش سبزش بالا رفته بود و شکمش چسبيده بود به روکش تيرهی صندلي. سانی روی صندلی کمک نيم خيز شد و گفت: ((نینی رو بَچَم.)) دنبالهی شال قهوهای رنگش را انداخت دور گردنش و ادامه داد: ((آروم بلندش کن، سَرِشو بذار اون وَر، پاشو بذار رو پات.)) کيف پاپکواَم را گذاشتم پشت صندلی عقب، روی باند. آرام دو دستم را دراز کردم سمت پسر بچه. همينکه لمساش کردم بلند شد و نشست. چشمهايش هنوز بسته بود. مادرش گفت: ((اهورا عزيزم پاشو ببين دایی سهراب اومده. ببين چه چيزای خوشگلی برات خريده؟ دایی سهراب چيزایی رو که براش خريدی نشونش بده.)) گفتم: ((کجاست که نشونش بدم؟)) سانی با انگشت به پشت صندلی عقب اشاره کرد. آمدم کيسه پلاستيک وسايلي که قبلن سانی از مغازهام برداشته بود را بردارم اما بچه مهلت نداد؛ خم شد که بخوابد. گرفتماش بغل. سرش را گذاشتم روی ساعد چپم. دلنشين بود و زيبا اما يک لحظه فکر کردم که اگر قرار باشد تمام شب آن طور بگيرماش، چقدر سخت است. پاهاياش را هُل دادم عقبتر و سرش را گذاشتم روی پای راستام. موهای سياهاش خيس عرق بود. سانی گفت: ((سَرِ بَچَم درد میيره.)) و دوباره تکرار کرد: ((سرشو بذار اون وَر، پاشو بذار رو پات.)) کفشهای اسپورت بچه کثيف بود. به جای جواب دادن در را بستم. حميد مهلت نداد و گازش را گرفت. تند روی دستاندازها و ترمزگيرها میراند و میرفت جلو. ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان
دیدگاهها برای هات داگ تند بسته هستند
«امشب» با صدای پروانه
منتشرشده در رقص و ترانههای ایرانی
دیدگاهها برای «امشب» با صدای پروانه بسته هستند