تست بَی‌بِی

علی پاینده جهرمی5

صدای زنگش مي آمد. آن روز براي بار چندم بود که زنگ میزد. اَصلَن دلم نمی‌خواست جوابش را بدهم. پشت سر هم زنگ می‌زد و اس ام اس می‌داد.
(( حالم بد. زود بهم زنگ بزن کارت دارم. ))
(( چِشام قرمز شده. اعصابمم ريخته به هم. ))
(( مامانم مي‌گه حاملهای. ))
کلافه موبايل سياهرنگ را برداشتم. گفت: ((يه زنگ بهم بزن کارت دارم.)) قطع کرد. عادتش همين بود. نمیخواست پول موبايل برايش بيايد. زنگ نزدم. نشستم روی صندلی اداری چرخ‌دار. آرنج‌هايم را گذاشتم روی ميز ام دی اف. پيشانی‌ام را گرفتم مابين کف دست‌هايم. چقدر موهايم عرق کرده و لزج شده بودند. چند دقيقه گذشت. تازه اعصابم داشت سر جايش می‌آمد که صدای آمدن اس ام اس از موبايلم آمد. می‌دانستم که خودش است. مگر کس ديگری هم بود که اين‌قدر به من اس ام اس بدهد!
(( سهراب، مگه تو نمی‌گفتی که اگه بهم احتياج داشتي پشتتم؟ ))

گوشی را برداشتم و بهش زنگ زدم. گفت: ((سلام.)) گفتم: ((چت شده؟)) گفت: ((يه تست بِيبی بگير برام بيار.)) گفتم: ((الان نزديک نيستم. ظهر برات می‌آرم.)) گفت: ((من همين الان میخوام. يه پنير روزانه هم برام بگير بيار.)) گفتم: ((گفتمت  که نزديک نيستم.)) گفت: ((کجايی؟)) گفتم: ((صنايع.)) گفت: ((صنايع چکار میکني؟!)) گفتم: ((يه قولنامه‌ای نوشتم، محضرش اين‌جاست.)) در مغازه باز شد. زن مسنی آمد تو و بیمقدمه گفت: ((آقا رهن و اجاره دارين؟)) گفتم: ((يه لحظه گوشي.)) کف دستم را گذاشتم روی گوشي و رو به زن مسن گفتم: ((نه.)) به تخته‌ی وايت بورد چسبيده به ديوار اشاره کرد و گفت: ((پس اينا چيه؟!)) گفتم: ((اينا همشون رفتن.)) زن مسن پشت بهم کرد و زمزمه کنان از در بيرون رفت. هنگام خروج دو لنگهی درِ سکوريت را محکم به هم کوفت. دستم را از روی گوشی برداشتم و آن را گرفتم جلوی دهانم. گفتم: ((الان کار دارم. ظهر بهت زنگ میزنم.)) گفت: ((دروغگو، تو که صنايع نيستی. دَرِ مغازتی.)) گفتم: ((به خدا صنايعَم.)) گفت: ((پس اين کی بود رهن و اجاره میخواست؟!)) چند لحظه فکر کردم و گفتم: ((مردم تو محضر قولنامه دستم ديدن فهميدن بنگادارم. سؤال میپرسن.)) گفت: ((کی ميای؟)) گفتم: ((ظهر که کارم تموم شد حتمن ميام.)) گفت: ((من همين الان بِهِت احتياج دارم. اگه نيای ديگه نه من نه تو.)) گفتم: ((يه نيم ساعتي صبر کن تا از صنايع برسم صدرا.)) گفت: ((پنير يادت نره. بچه گشنشه داره اذيتم میکنه. نزديکامَم که مي‌دونی مغازه نيست. تستم حتمن بگير.)) قطع کرد. دوباره نشستم. اين بار روی يکی از مبل‌های اداری مشکی رنگ. روی دورترينِ‌شان از در. جوری که از بيرون ديده نشوم. چند دقيقه گذشت. بلند شدم. کيف سامسونيت سياهرنگم را برداشتم. سوئيچ سياهرنگ ال نود را به دست گرفتم و رفتم بيرون. نرده های کرکره‌اي را کشيدم و قفل‌های يغور را زدم به آن. سوار ماشين سياهرنگم شدم. هنوز حرکت نکرده بودم که صدای زنگش آمد. جواب ندادم. دوباره زنگ زد. باز جواب ندادم. باز زنگ زد. دوباره و دوباره. پشت سر هم. سر چهارراه ماشين سمت راستی بوق ممتدی کشيد. نزديک بود بزنم بهش. گوشی را برداشتم و عصبانی شروع کردم به اس ام اس دادن. يک چشمم به جاده بود و چشم ديگرم به موبايل. نوشتم دارم مي‌آم. يک آن زدم روی ترمز. پسر بچه از جلويم پريد آن طرف. زنی از روي چمن‌های وسط خيابان داد کشيد و فحش داد. اس ام اس را فرستادم. دورِ فلکه سنگی دور زدم و جاده را در جهت مخالف برگشتم. اولين فرعی پيچيدم به راست. در مجتمعِ درمانگاه ايستادم. اولين مغازه‌ی سمت راست داروخانه بود. در ماشين را قفل کردم و وارد شدم. شلوغ بود. خيلي شلوغ. سرم را خاراندم. تا آن لحظه چنين چيزی نخريده بودم. آيا گفتنش جلوی اين همه آدم درست بود يا غلط؟ يک نفر از جلوی پيشخوان آمد بيرون. سريع رفتم جايش. تا اولين متصدی نزديک شد سرم را نزديک بردم و خيلی آرام گفتم: ((آقا اگه مي‌شه يه تست بيبی بدين.)) دست کرد داخل اولين قفسه‌ی سمت چپش و جسم کاور پيچ‌شده‌ای را بهم داد. عين سس کچاپ تک نفره بود منتها کمی بزرگ‌تر. گفت: ((پونصد تومن.)) پول را بهش دادم و رفتم بيرون. ناگاه چشمم به فرهاد افتاد. فرهاد آب پرده. عينک آفتابی به چشم همراه خانمش از روبرو میآمد. تست را لای دست راستم قايم کردم. کمی تکان خوردم تا نيم تنه‌ی چپم بیش‌تر جلو باشد. دست راستش را جلو آورد و گفت: ((بَه بَه، آقا سهراب، چطوري؟)) با دست چپ به صورت برعکس دستش را فشردم. فرهاد و زنش هر دو بهم نگاه کردند. دزدگير ماشين را زدم. در حالی که سعی میکردم اندامم حائل دست راستم باشد تست را انداختم داخل ال نود و زود درش را بستم. فرهاد و زنش هر دو پوزخند زدند. بعد هم خداحافظي کردند و رفتند. سريع جستم داخل ماشين و گازش را گرفتم. تند روی دست اندازهای جاده مي راندم و مي رفتم جلو. براي بار هزارم صدای آمدن اس ام اس آمد. يک دستی فرمان را گرفتم و گوشی را برداشتم  

(( پس چي شد؟! زودباش ديگه. ))

افتادم در جادهی اصلی. مستقيم رفتم جلو تا رسيدم به فلکه‌ی سنگی. يک آن چشمم افتاد به آبی که چشمه مانند از بالای سنگ‌ها میآمد پايين. پيچيدم به راست و بلوار اصلي را رفتم بالا. وقتی از جلوی مغازه‌ام رد می‌شدم زن و مردی را ديدم که داشتند از روی تابلوی آبی سوخته شماره‌ام را برمی‌داشتند. چند ثانيه بعد صدای زنگی آمد. او نبود. جواب ندادم. در اولين بريدگی جاده پيچيدم به چپ. به گنجشک‌هايی که در هوای بهاری داخل درخت‌های کنار جاده جيک جيک و ورجه وورجه می‌کردند نگاه کردم. کم کم داشتم میرسيدم. آپارتمان پنج طبقه‌ای بود با نمای سنگ. ايستادم. تازه يادم افتاد که پنير را فراموش کرده‌ام. چشم چشم کردم. خوشبختانه کمي جلوتر به تازگی سوپریای داخل پارکينگ خانه‌ای به صورت غير قانونی باز شده بود. دفعهی قبل که آمده بودم آنجا نبود. تست را گذاشتم داخل کيف سامسونيت و پياده شدم. دکمهی دزدگير را زدم و رفتم آن طرف خيابان. هنوز داخل مغازه نشده بودم که دوباره صدای زنگش آمد. زنِ چادری پشت دخل بلند شد. من تنها مشتری‌اش بودم. برگشتم و رفتم بيرون. دکمه‌ی موبايل را زدم و گفتم: ((پشت دَرِتَم. الان پنير می‌خرم مي‌ام.)) قطع کردم. برگشتم داخل سوپری. زن چادری دوباره بلند شد. گفتم: ((ببخشيد خانم، پنير روزانه دارين؟)) در يخچالی که از جلوی پيشخوان امتداد می‎يافت را باز کرد. پرسيد: ((چه اندازه‌ای میخوايد؟)) گفتم: ((کوچکترينش اگه مي‌شه.)) پنير را داخل کيسه پلاستيک گذاشت و داد دستم. پولش را دادم و آمدم بيرون. جلوی دَرِ نفر روی آپارتمان ايستادم. به پنجرهی آخرين طبقه‌ي بلوک سمت راست چشم دوختم. گوشی موبايلم را درآوردم و زنگ زدم بهش. تا گوشی را برداشت پرسيدم: ((من بيام بالا يا تو ميای پايين؟)) گفت: ((تو بيا بالا.)) گفتم: ((اين درو باز کن.)) گفت: ((نگاه کن، بازه.)) راست می‌گفت. تا وارد شدم زن نگهبان مجتمع سرش را بلند کرد و از پنجرهی کانکس به من چشم دوخت. پله‌های سنگی را بالا رفتم. درِ تيره‌ی بلوک A بسته بود. برای بار هزارم شماره‌اش را گرفتم. گفتم: ((در بلوک‌تون بسته.)) گفت: ((الان آوينو می‌فرستم بياد پايين.)) منتظر ايستادم. چند گام به راست رفتم و دوباره به جای اولم بازگشتم. دستم را حائل چشم‌هايم کردم و از پشتِ شيشه‌ی رفلکس به دکمهی آسانسور نگاه کردم. چراغ سمت پايين‌اش روشن بود. به طبقه شمارش نگاه کردم. دو به يک تبديل شد و يک به صفر. در آسانسور باز شد. چادر به سر در حالی که دست دخترش را گرفته بود بيرون آمد. در را باز کرد. لبخند زد. لبخندی تلخ. موهای سياهش از زير چادر گُل مَن گُلی ريخته بود بيرون. بازوهای برهنه و کمي از سينه‌اش پيدا بود. رو به دختر بچه کردم و خنديدم. دست راستم را به حالت دست دادن گرفتم جلواش. عروسکش را محکم‌تر چسبيد و گامي به عقب رفت سمت ديوار. پشت داد به آن و اخم کرد. همان چشم‌های مشکی و نگاه پدرش را داشت. نگاهی که وقتی از درون عکس به ديوار آويخته نگاهم می‌کرد مجبور می‌شدم رويم را برگردانم. دستم را پس کشيدم. وارد شدم و در را پشت سرم بستم. رو به دخترش گفت: ((آوين مامان باهاش دست بده.)) دختر بچه جواب نداد. همچنان با اخم به من چشم دوخت. گفت: ((بيا بريم بالا همسايه‌ها می‌بيننمون.)) دست دخترش را گرفت و در آسانسور را باز کرد. پشت سرش وارد شدم. گوشه‌ی کيف سياهرنگم گرفت به در سياهرنگ آسانسور و تقي صدا کرد. در که بسته شد گفت: ((اين زن نگهبان مجتمع‌مون خيلي فضوله. اون روز جلو رسول می‌گفت، فکر کردم اون آقا شوهرتونه. همون آقاهه که موهاش بوره. رسول بهش گفته برادرشه. تو رو با ماکان اِشتِبا گرفته بوده. آخه می‌دوني، ماکانم موهاش بوره.)) گفتم: ((حالا قدر قائِمو بدون. بهت گفتم همونجا بمون تکون نخور.)) آهی کشيد و گفت: ((راس می‌گی. قائم خیلی بی در و پيکر بود. هيچ کس نمی‌پرسيد کی ميره کی مي‌اد. ولي خُب ديگه نمیخواستم اونجا بمونم. بهرام خيلی تابلو بازی درآورده بود. بايد خونمو عوض می‌کردم.)) آسانسور متوقف شد. کمی طول کشيد تا درش باز شود. اول من خارج شدم. به اطرافم نگاه کردم. جلو افتاد و گفت: ((بيا.)) يک رديف پله را دنبالش بالا رفتم. از زير چادرش کليد درآورد و در مشکی رنگ را باز کرد. يک آن نگاهم افتاد به چشمیي واحد روبرو. وارد شدم. باز چشم دوخته بود به من. از درون قاب عکس. جوری نگاهم می‌کرد که دلم میخواست بازگردم. در را بست. چادرش را درآورد و انداخت سر چوب لباسی ميخ شده به ديوار. تک‌پوش رکابی تنش بود و شورت پاچه بلند. گفتم: ((نمی‌شد جای اين عکسَ رو عوض کنی؟)) از کنارم رد شد و رفت داخل. گفت: ((بايد تا وارد می‌شه عَکسِ‌شو رو ديوار ببينه.)) گفتم: ((آخه يه جوری نگاهم میکنه.)) لبخند زد. لبخندی تلخ. گفت: ((لابد بهت می‌گه نبايد اينجا باشي نه؟!)) دختر بچه همچنان با اخم رو به مادرش گفت: ((غذا.)) گفتم: ((غذا نخريدم. خودت گفتي فقط پنير بخر.)) دستش را جلو آورد و گفت: ((منظورش همونه. همون پنيرِ غذاست. صُبي پنير نداشتيم داشت ديوونم میکرد.)) کيسهی حاوی پنير را بهش دادم. گرفت و رفت سمت آشپزخانه. چند گام جلوتر رفتم. سفرهی يک بار مصرفی کف سالن پهن بود. کمی جلوتر از تلوزيون چهارده اينچ سياه، گوشهی فرش. رويش نان بود و قوری چای. اطراف را از نظر گذراندم و خندان گفتم: ((بَه بَه چه خونهی قشنگي.)) نگاهم را انداختم روی مبل‌های تيرهی اطراف و گفتم: ((چه بزرگ و قشنگه. اين اتاق آوين کجاست؟ نمی‌ياد نشونم بده ببينم چه خوشگله.)) دختر بچه در حالي که سرش را زير انداخته بود، عروسک به دست با گام‌های آرام رفت سمت اتاق سمت راست. پشت سرش رفتم. وسط راه کيفم را گذاشتم روی يکی از مبل‌ها. کلي لباس ريخته بود روی تخت. اسباب بازیها اين وَر و آن وَر پخش بودند. گفتم: ((چه اتاق قشنگی، چه اسباب بازیهای قشنگی.)) نگاهم افتاد به کيفی که روی تخت بود. کيفی که قبلن مادرش از درِ مغازه‌ام برداشته بود. گفتم: ((چه کيف قشنگی.)) دختر بچه جوابم را نداد. کِز کرد و گوشهی تخت، چسبيده به ديوار نشست. عروسکش را محکم‌تر چسبيد. از دم در گفت: ((اين دِرِيلِ‌تَم به دردم نخورد. ماکان هر کاری کرد نتونست ديوارو سوراخ کنه. ترسيديم بسوزه ولش کرديم. مي‌پرسيد دريلِ مال کيه؟ عيبي نداره بهش فشار بياد. گفتم‌ش چرا. ولش کن. مي‌بينی چطور لباسام رو تخت پخش‌ن.)) رفتم سمت کمد. درهايی‌ش را باز کردم و درونش را نگاه کردم. ميله‌ای کَفَش افتاده بود. پرسيدم: ((مته دارين؟)) نزديک‌تر آمد و دست انداخت بالای کمد بچه و آنجا را گشت. اسباب بازیها را با پايش اين وَر و آن وَر کرد. گفت: ((همين‌جاها بود.)) رفت بيرون. دختربچه آرام پشت سرش راه افتاد. يک آن چشم‌ام به ساعدش افتاد. جستم و دم در رسيدم بهش. پرسيدم: ((آوين دست‌ت چي شده؟)) بد اخلاق گفت: ((مامانم با کارد کرده تو دستم.)) وسط سالن برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. گفت: ((نه مامان، نکردم تو دست‌ت. حواسم نبوده کارده گرفته به دست‌ت.)) رفت داخل آشپزخانه. با گام‌های بلند طول سالن را پيمودم و وارد آشپزخانه شدم. گفتم: ((چرا با کارد کردی تو دستِ بچه؟!)) در حالي که سرش را انداخته بود پايين و سعی می‌کرد خودش را با وسايل آشپزخانه مشغول کند گفت: ((شانس آوردم که نکشتم‌ش. اولش می‌خواستم بکنم تو شکم‌ش. جوری با کارده کشيدم رو دستش که گفتم قطع شد. خون فواره زد بيرون.)) چانه‌اش را گرفتم و بلند کردم. به چشم‌هايش نگاه کردم. پُف کرده و قرمز بودند. پرسيدم: ((واقعن چت شده؟)) گفت: ((دکتر می‌گه عصبيه. صاحبخونه‌هه يه مقداری از پولمو پس نداده. تو بنگاه بغل دستي‌ت باهاشون دعوام شد.)) پرسيدم: ((ککی؟ چرا صدای من نزدی؟!)) گفت: ((روز جمعه بود. تو نبودی. تازه اگرم بودی رسول همرام بود. می‌گه سنگ توالتو شکوندين. سيصد و پنجاه هزار تومن تَه گذاشته باسه اون. تو مگه خودت سنگ توالتو نديدي؟! کجاش شکسته بود؟!)) گفتم: ((يه ذره کنارش اما کل سنگِشَم بخوای عوض کني صد تومنم نيست.)) گفت: ((کثافت رسول انگار نه انگار. بهش می‌گم مگه تو شوهرم نيستي! مگه تو نبايد پشت من باشي! همينجور وايساده بود هيچی نمی‌گفت. بعدم که بهش می‌گم سرم داد می‌زنه. می‌گه می‌خواستي

خونه‌ی مامانم اينا بمونی. پول خودش نيست که دلش بسوزه که. پول منه. آخه نمی‌دونم کدوم زني می‌اد طلاهاشو می‌فروشه خونه رهن میکنه؟! اگه طلاهامو نگه داشته بودم تا الان چند برابر شده بود.)) گفتم: ((واقعن که انتخاب چنين شوهری از تو بعيد بود. اونم دختر به اين زرنگی. من اخلاق تو رو می‌شناسم. تو بايد با يکي مث بهرام ازدواج می‌کردي که وضعش توپ باشه.)) گفت: ((شب برگشت فسا. تنهايی اينجا حالم بد شد. بهرام تو جونم رسيد بردم دکتر. احسانم رفته بود برام تاکسیي تلفني گرفته بود.)) پرسيدم: ((بهرام رسوندت دکتر؟! جای خونتم دوباره ياد گرفت نه؟!)) گفت: ((نه. نذاشتم بفهمه. رفتم سر خيابون اونجا سوارم کرد.) پرسيدم: ((چرا به من زنگ نزدی؟)) گفت: ((تو! اولن که شبا هميشه خاموشی، تازشم هر وقت هر کاری برا من خواستی بکنی اولش ميگی يه دست باهام بيا بعد.)) کنارم زد و رفت بيرون. پشت سرش رفتم. دختر بچه کنار سفره نشسته بود و دو دستش را گذاشته بود روی زانوهايش. سرش را انداخته بود پايين و زل زده بود وسط سفره. بالای سرش ايستاد. گفت: ((انقدر ديوونم کردی، حالا چرا نمیخوری؟!)) دختر بچه همان طور که سرش پايين بود گفت: ((باسَم لقمه نمیگيری؟)) جوابش را نداد. برگشت داخل آشپزخانه. گفتم: ((میخوای من برات لقمه بگيرم؟)) دختر بچه جوابم را نداد. همان‌طور سُم البُکم نشست. برگشتم داخل آشپزخانه. همين‌جور الکي داشت با وسايل آنجا وَر میرفت. پرسيدم: ((خداييش يه چيزی ازت بپرسم راستشو می‌گی؟)) بدون آنکه نگاهم کند گفت: ((بپرس.)) گفتم: ((چی شد که با رسول ازدواج کردی؟)) آه کشيد. آهی بلند. ادامه دادم: ((آخه اون هيچيش به تو نمی‌خوره. نه مثل بهرام پولداره، نه… همچين خوشگلم نيست.)) گفت: ((اولش قرار بود با بابک ازدواج کنم. بابک دکتر بود. الانم آمريکاست. اگه باهاش ازدواج کرده بودم الان اونجا بودم.)) ساکت شد. تا آن لحظه اسم بابک را از دهانش نشنيده بودم. چند ثانيه که طول کشيد گفتم: ((خُب. چي شد که بابک‌و ول کردی و با رسول ازدواج کردی؟!)) همانطور که سرش پايين بود و داشت با وسايل آشپزخانه بازی بازی می‌کرد ادامه داد: ((باور کن همينجور الکی. از رو لج‌و لجبازی. می‌خواستم ثابت کنم کس ديگهای رو هم میتونم جور کنم. آخه هيشکی باورش نمی‌شد من بتونم بابک‌و ول کنم. حتا خونوادهی خودم. خودشم باورش نمیشد. بيچاره، رسول رفت همهی هديه هاشو ريخت جلوش. چند سال با بابک بودم. آخري‌اش خودشو يه جورایی گرفته بود. با رسول فقط چهار ماه بودم. يهویی نفهميدم چی شد رفتم شدم زنش.)) ساکت شد. جوری زُل زده بود و چايی سازِ قهوه‌ای سوخته را نگاه می‌کرد که ديگر نتوانستم ادامه دهم. از آشپزخانه آمدم بيرون. چشمم افتاد به دريل‌ام. روي مبل کنار در آشپزخانه بود. برداشتم‌ش. يک آن به نظرم آمد که رنگ سبز          سوخته‌اش از هميشه تيره‌تر است. پرسيدم: ((مته نداشتی نه؟!)) گفت: ((نه. يعني نمیدونم کجا گذاشتم‌ش. تو دريلت‌و ببر، يه کاريش میکنم.)) گفتم: ((مطمئنی لازمش نداری؟)) گفت: ((نه ببرش.)) دريل به دست برگشتم سمت مخالف. دختر بچه زُل زده بود بهم. گفت: ((مال دایی ماکانه.)) گفتم: ((دایی ماکان ديگه کيه! مال منه.)) دختر بچه بلند شد. گفت: ((مال دایی ماکانه.)) آمد دم در آشپزخانه و ايستاد. گفت: ((مال خودشه آوين.)) دختر بچه جيغ زد: ((مال دایی ماکانه.)) راه افتادم سمت در. دختر بچه زد زير گريه. بلند وَق وَق میکرد. سر جايم ميخکوب شدم. آمد و دريل را از دستم گرفت و دوباره گذاشت روی مبل. گفت: ((خُب نمیبَرَدِش. بعد مي‌ريم میديم دایی ماکان.)) دختر بچه ساکت شد. دستش را گرفت و نشاند پای سفره. با دست ديگرش به من اشاره کرد که بروم سمت در. دختر بچه همچنان اخم کرده نگاهم می‌کرد. دم در ايستادم. آمد سمتم. گوشم را گرفت و آورد دم دهانش. خيلی آرام گفت: ((دم در وايسا الان بهت میدَمِش.)) برگشت سمت دخترش. روي يک زانو نشست کنارش. قوری را برداشت و داخل استکانِ کنار بچه چای ريخت. گفت: ((بخور ديگه آوين چکار میکني؟!)) دختر بچه دوباره سرش را انداخت پايين. خیلی آرام گفت: ((بَرام لقمه نمیگيری؟)) داد زد: ((آوين بخور اعصابمو دوباره داری میريزی به هما.)) دختر بچه زَد زير گريه. دوباره خيلي بلند وق وق       میکرد. فرياد زد: ((آوين کارده اينجاستا، میزنم میکشمتا. هيچ کسم نيست تو جونت برسه.)) به کارد دسته تيره‌ای که کنار قوطی پنير بود اشاره کرد. دختر بچه ساکت شد. آرام در حالی که سرش پايين بود لقمه نانی برداشت و بیآنکه رويش پنير بگذارد به دهان برد. بلند شد. دريل را يواشکي برداشت و در حالی که پشت تنش قايم میکرد آورد سمتم. گامي به عقب برداشتم. ديواری که از کنار در امتداد      میيافت دختر بچه را از ديدم پنهان کرد. آمد و دريل را داد دستم. گفتم: ((يه خورده به اعصابت مسلط باش. چرا اينجوری شدی؟!)) گفت: ((نمیدونم! شايدم واقعن حاملم.)) تازه يادم به کيفم افتاد. دريل را گذاشتم گوشه‌ی جا کفشيِ‌ی ام دي اف. رفتم و کيفم را برداشتم. برگشتم دم در و درش را باز کردم. تست را گرفتم سمتش و گفتم: ((تست بيبي.)) تست را گرفت و گفت: ((تو خيلي بي‌ملاحظهای. اَصلَن دقت نمیکني.)) ناگاه در آغوشش کشيدم و گوشهی گردنش را بوسيدم. گفتم: ((ببخشيد.)) سرش را انداخت پايين و جوابم را نداد. در را باز کردم و رفتم بيرون. وقتی دوباره پاهايم روی پله‌هاي سنگی قرار گرفتند، نگاهم به تک‌پوش سياهم افتاد. بويش کردم. عطر بدنش روی آن بود

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.