- [wikiwordpress]
جستجو
دفتر هنر وبژهی «نشریات فکاهی ایران» را میتوانید با فشار روی نشانیی زیر بخوانید و داشته باشید:
daftar-honar.com
__لل_____________________ _..._________________ ..................................................................................... دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید. ntjv ikv _..._________________ .. ***************دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتword به نشانیی
habib@rasaaneh.com برایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
...... .....
.. «الف مثل باران» را از رسانه بخواهید. .............. .. ..دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_______________________________________________ ______________________________________________کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.
این کتاب را میتوانید در نشانیی زیر بخوانید.
http://asre-nou.net/php/view.
php?objnr=31357 پیوندها
دستهها
- دیدار 18769
-
واژگان خانگی
یک شعر از: علیرضا آدینه
میلیاردها نهنگ
به خشکی زدند
تا بالاخره
یکی زنده ماند
دست و پا در آورد
روی خاک قدم زد
و رفت بلیطِ استخر خرید
پرید توی آب
یک شعر از: حبیب موسوی بیبالانی
حالا
که آخرین دقایق گنجشک است
سعی میکنم
با پرچمی در دستم
سعی میکنم
آسمان را
آبی کنم
منتشرشده در اشعار این شماره
دیدگاهتان را بنویسید:
گلستان؛ یک زندگی ناامیدکننده
نوشته: محمود فرجامی
مرگ بر جهان ابراهیم گلستان هم گذشت و از این جهت، بعد از قرنی مثل همه رفت. ولی هیچ چیزش مثل همه نبود. از خاندانی برخوردار میآمد. ثروت داشت. خوشتیپ بود. حافظهای قوی داشت. تنی درست. ارتباطاتی قوی. هوش اقتصادی بالا. اعتماد به نفسی عجیب. شخصیتی محکم و خردکننده؛ چنان که میتوانست هرکس دم پرش بود را یا جذب کند یا خرد کند یا براند یا ناامید کند.
نسبت به بقیه آدمها، آدمهایی مثل من و شما، در زندگی بسیار دراز و تقریبا یکسره تندرست و برخوردارش تقریبا هیچ رنجی نکشید. البته مرگهای نزدیکانی مثل فروغ معشوقهاش و کاوه پسرش را دید و حتما اندوهی کشید ولی آن رنج عظیمی که من و تو گرفتاریم را نکشید: رنج عذاب وجدان و پشیمانی و خودخوری را. «من و فخری و فروغ سه نفری میرفتیم سفر… این حرفها چیه؟ زنم خیلی هم راضی بود!» ظاهرا از عذاب وجدان یا هر حس عاطفی ناراحتکنندهای راحت بود (دخترش نوشت هیچوقت کاوه را داخل استودیویش راه نمیداد و تحقیرش میکرد. و وقتی خبر مرگ پسر را که هشت سال عکاسی جنگ کرده بود شنید گفت «خب!… آدم وقتی میرود جنگ باید انتظار داشته باشد که بمیرد!»).
میگویند با آن بدن قوی که در هفتاد سالگی ساعت پنج صبح یک ساعت میدواندش حسن کامشاد را درخانهاش کتک زد؛ راست و دروغ گردن راوی ولی اینکه فروغ با مایوی زن گلستان در استخر خانه/قصر گلستان شنا کرد چنان تکاندهنده بود که آل احمد و دانشور از ارتباط با او یکسره بریدند، گردن راوی نیست. زندگی شخصی به کنار، جلال مکتوب کرد که چطور گلستان او را به اصرار به پول حکومتی شرکت نفت آلود، و عذاب وجدانی را همراه او کرد.
منتشرشده در مقاله, یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
رضاخان یا رضاشاه!
ناصر زراعتی
دیروز، در برنامه معرفی کتاب در رادیو سپهر همین شهر خودمان، از جمله کتابهایی که معرفی کردم کتابی بود در بارۀ میرزادهی عشقی. هنگام معرفی، اشاره کردم به «رضا خان» که عشقی با او موافقت نداشت و همین هم موجب ترورش شد. بعد خانمی از هموطنان تلفن کردند خشمگین و با عتاب که: «زبونت نمیچرخه بگی رضاشاه…» و مقدار معتنابهی شماتت و این که اگرچه خودشان را معرفی نمیکنند، اما مرحوم همسرشان از «اساتیدهای» دانشگاه بوده اند و خلاصه این که بنده بسیار بیچشم و رو هستم که قدر آنهمه خدمت و محبت آن خاندانِ کبیر و محترم را نمیدانم. حالا، هرچه من میخواهم خونسرد باشم و میگویم: «شما حرفهاتان را بفرمایید تا من هم توضیحی عرض کنم حضورتان….» مگر این بانوی محترمه دست بردار است! تا دیگ خشم من به جوش نیامد، ساکت نشد که بگویم:
ـ خانم جان! مادرِ من! خواهرِ بزرگتر من! لطفاً توجه کن: این آقای مرحوم رضا پهلوی از شکم والدهاش که درآمد «شاه» که نبود. قزاقی بود زیرِ نظر لیاخوف. زمانی چون تخصص یافته بود در تیراندازی با مسلسلی «ماکسیم»نام، او را «رضاخان ماکسیم» خواندند. مدتی «رضاخان میرپنج» نامیده میشد. بعد که با سید ضیاء کودتا کرد، شد «سردار سپه». تا پیش از سالِ ۱۳۰۴ که قاجاریه را کنار زد و تاج بر سر نهاد و شد «رضاشاه پهلوی»، او را همین «رضاخان» نامیده و مینامند. آن زمان هم که هیاهوی جمهوری راه انداخته بود و عشقی دست ایشان را خوانده بود و در روزنامهاش روشنگرانه علیه این خان و شاه بعدی مینوشت تا سرانجام دو مأمور فرستاد تا در حیاط خانه، شاعر را به ضرب گلوله روانۀ آن دنیا کنند و تا چند سال بعد هم همچنان «خان» بود لقبش….
حالا، پس از تمام این توضیحات و این که من هیچگاه دشنام نمیدهم و توهین نمیکنم حتا به دشمنم، این هم میهن گرامی میپرسند: «پس شما میگی چی کار کنیم؟»
میگویم: «خانم محترم! من چه میدانم چی کار باید کرد؟ من کی مدعی شدم که منجی میهنم؟ من کجا ادعا کردم که راهِ چارۀ نجات مردم ایران را از چنگِ این کفن دزدانِ دوم که روی آن کفن دزدان اول را سفید کردهاند، میدانم؟… من خیلی اگر زرنگ باشم، همین چهار را تا کتاب معرفی کنم، چند تا کتاب بخوانم، دو سه تا داستان و مقاله بنویسم یا مستند بسازم… شما بهتر است بروید این را از کسانی بپرسید که ماشاالله تعدادشان کم هم نیست، از چپ گرفته تا راست، پیوسته مشغول نجات میهن دربندند و از راه دور، بیرون گود، روزی پانصد بار رژیم را سرنگون میسازند… از من گردن شکسته چرا میپرسید؟»
در پایان این مکالمۀ تلفنی طولانی که خوشبختانه به خیر و خوشی گذشت و با خنده و آرزوی موفقیت و این حرفها تمام شد، ایشان فرمودند که: «من این خانواده را [البته نه همهشان را] دوست دارم!»
گفتم: «خداوند به شما سلامتی و طول عمر بدهد…. شما و عقایدتان محترم، اما اجازه بدهید من آنها و اینها را دوست نداشته باشم!»
عنوان مطلب از رسانه
منتشرشده در Uncategorized
دیدگاهتان را بنویسید:
دکتر شفیعی کدکنی و تداوم شاملوستیزی!
نوشته: احمد افرادی
دکترشفیعی کدکنی،اخیراً، در یکی از «شبهای بخارا»، که به مناسبت ِ گرامیداشت یاد و خاطرهی هوشنگ ابتهاج (ه. ا . سایه) برگزار شده است، فرصتی مغتنم یافت، تا تتمهی خردهحسابهایش با شاملو را تسویه کند. البته، استاد، بهتجربه، صلاح را در این دید که نامی از شاملو نبرد، اما عطف به اشاراتی که میکند و «کُد»هایی که میدهد، مخاطب، بی هیچ دشواری، به آدرس مورد نظر ایشان هدایت میشود.
میگوید:
«بسیاری هستند که ممکن است درباره آنها اغراق شده باشد و برخی از شما هم شیفتهشان هستید اما تجربه نشان داده که آنها کمتر شاعر تاریخ ادبیات هستند و بیشتر شاعر تاریخ مطبوعاتاند ولی من به عنوان یک معلم درس ادبیات در دانشگاه، به عرضتان میرسانم، سایه، بدون تردید، بدون تردید، شاعر تاریخِ ادبیات ایران است.»
استاد که تاب خویشتنداری ندارد، شتابزده، حرف آخر را همان اول میزند و با دوبار تأکید، سایه را «شاعر تاریخ ادبیات ایران» ارزیابی میکند.
ناگفته پیداست که منظور جناب دکتر شفیعی از «کسانی که در بارهی آنها اغراق شده» و این که برخی از حضار «شیفته»شان هستند، نباید کسی جز شاملو (و احتمالا نیما) باشد.
استاد، در ادامهی خصومت توجیهناپذیرش با شاملو، میافزاید:
«همه شما به جز کسانی که غرض دارند میپذیرید که ما این دو نوع شاعر را در دویست سال اخیر داشتیم و با گسترش رسانهها و وسایل ارتباط جمعی، شاهد صفآرایی میان شاعران تاریخ ادبیات و شاعران تاریخ مطبوعات و رسانهها خواهیم بود.»
میبینم، جناب شفیعی کد کنی در تحمیل ادعای جانبدارانهاش، همهی کسانی را که با نگاه و نظر ایشان موافق نباشند، به «غرضورزی» متهم میکند!!
جناب استاد، پس از این خط و نشان کشیدن و دهان بستنها، در کلامی کلیشهای، هم دق دلش را سر شاملو خالی میکند و هم دوست دیرینهاش (هوشنگ ابتهاج) را در جایگاهی بسی برتر از مقام و موقع سزاوارش مینشاند:
«متاسفانه در مملکت ما گاهی مطبوعات و رسانهها نقش مخربی دارند. من قصد توهین به هیچ یک از رسانههای ارتباط جمعی یا شخص خاصی را ندارم ولی نگاهی که به شما درباره سایه گفتم درباره اینکه برخی مانند سایه در تراز شاعران تاریخ ادبیات ایران هستند و برخی از مشاهیر عصر ما شاعران تاریخ مطبوعات و رسانهها، وضعیت را برایتان روشن خواهد کرد.»
البته، آنچه که فرمایش سنجیدهی! استاد برای امثال من «روشن خواهد کرد»، کینهی نسبتاً دیرینه و دنبالهدار ایشان به شاملو و جایگزین کردن ژانر سنجشگری و نقد و نظر ادبی، به امکان و مکانی برای گزافهگویی در ربط با دوستان و خودیها و نان قرض دادن به آنها است.
منتشرشده در مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
سرفصلهای موسیقی ایرانی «نامهی بیست و هفتم»
آلبرت انيشتين:
هيچ دينى شايستگى حكومت بر انسان را ندارد
علی شیبانی
همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به معرفی آلات، نخبگان و دیگر مقولات مربوط بهموسیقی ایرانی میپردازد که از نظرتان میگذرد.
فصل بیست وسوم
هلن شوکتی
جمشيد شيبانى آغاز گر موسيقى و ترانههاى نوين ايرانى
على عظيمىنژاد مفسر هنرى در مقالهاى نوشت:
برخى از چهرههاى هنرى، هنرمندان چند ساحتى و چند وجهى محسوب مىشوند يعنى در بيش از يك يا دو هنر از جمله موسيقى، سينما، ادبيات و يا هنرهاى ديگر استعدادهاى خود را به نمايش مىگذارند. البته وجوه مختلف باعث مىشود تا در برخى عرصهها كمتر در ميان عموم مردم شناخنه شوند كه يكى از اين افراد (جمشيد شيبانى) است.
دهه چهل خورشيدى ترانه سيمين برى را ساخت و با همين تك آهنگ شهرهى خاص و عام شد.
جمشيد شيبانى در سال ١٣٣١ در تهران در يك خانوادهى هنرى به دنيا آمد. خاندان او از افراد بسيار مؤثر و فرهنگساز در ايران محسوب مىشوند. پدرش عنايتالله شيبانى ازپيشگامان هنر تأتر و نمايش در ايران و از مؤسسان هنرستان هنرپيشگى در تهران بود. پدر جمشيد علاوه بر هنرهاى نمايشى به موسيقى كلاسيك ايرانى هم دلبستگى داشت و با نواختن تار و آواز ايرانى هم آشنا بوده و برخى ازاجراهاى او با تار علیاكبر خان شهنازى هم باقى مانده است.
مادر جمشيد از هنرمندان شاخص زمان خودش بود، بطوريكه برخى از اساتيد بزرگ موسيقى ايران از جمله ابوالحسنخان صبا از شاگردان مادر جمشيد شيبانى بودند. ابوالحسن در سن ٩ سالگى نزد اين بانوى هنرمند نواختن سهتار را آموزش ديد و احمد عبادى كه بعد از مرگ پدرش ميرزاعبدالله (از بانىيان تدوين موسيقى دستگاهى ايران و پدربزرگ مادرى جمشيد شيبانى)
نزد مادر جمشيد شيبانى به يادگيرى موسيقى ادامه داد.
احمد عبادى استاد سهتار نواز ،،. دايى جمشيد و مهندس هوشنگ سيحون هم پسرخاله او بود.
منتشرشده در سرفصلهای موسیقیی ایران
دیدگاهتان را بنویسید:
صدای هوشرُبای شاملو با کلامِ شورانگیزِ لورکا!
رضا مقصدی احمد شاملو
از مهتابی به شعر
در آستانه ۲۳مین سالگرد
رضا مقصدی
.
……………… صدای هوشرُبای شاملو با کلامِ شورانگیزِ لورکا!
.
اشاره : در آستانهی ۲۳مین سالگرد ِ از دست دادن عزیزِ شعرِ پارسی ایستادهایم… این شعر سالها پیش در اسپانیا با یادِ این «یار، این یگانهترین یار» نوشته شده است…در آن جا دو چیز بیش از هر چیز مرا به جانبِ خود میخواند: «ماه» و “گارسیا لورکا” … در ساحل، در دیدارهای مهربان با ماه، پیاپی صدای هوشرُبای شاملو با کلامِ شورانگیزِ لورکا! در جانم میریخت و مرا تا دور، تا لحظههای پرشور میبُرد…. نخستین سطرهای این شعر در زیر منشورِ نورِ ماه و در آن ساحل، بر کاغذ نشست، سپس در سال ۷۶ در «دفتر هنر» ویژهی احمد شاملو به سردبیری مهربانم «بیژن اسدیپور» در امریکا انتشار یافت…در این لحظه، با بهرهگیری از کلامِ فاخرِ «سایه»ی عزیزم، به آن «بامدادِ» همیشه میگویم: یادِ دلنشینات، ای امیدِ جان …هر کجا روم، روانه با من است……رضا مقصدی
.
ققنوس در آتش
به قامتِ بلندِ حماسه و عشق:
احمد شاملو
……………………………………
پس
واژه را دوباره فرا خواند
تا از فرازِ عاطفهی ابر، بگذرد
وز نور
وز غرور
منتشرشده در یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
تأثیر زبان و فرهنگ بومی بر تفسیر متنِ بیگانه
جستاری از کتاب “نقش بازدارندهی عرفان در رشد اندیشه در ایران” زیر عنوانِ “تأثیر زبان و فرهنگِ بومی بر تفسیرِ متنِ بیگانه” در نشریهی “آوای تبعید” منتشر شده است. هر چند در این کتاب، این جستار در پیوند با جستار “تأتیر زبان بر اندیشه و تأثیر زبان عرفانی بر زبان فارسی” آمده است، در اینجا کوشیدم به شکل مطلب مستقلی ارایه شود (لینک زیر):
محمود فلکی:
تأثیر زبان و فرهنگ بومی بر تفسیر متنِ بیگانه
(جستاری از کتاب “نقش بازدارندهی عرفان در رشد اندیشه در ایران”)
افلاتون در اثرش «کراتیلُس» (Kratylos) زبان را ابزاری (organon) میداند که از طریق آن، از انسانی به انسانِ دیگر آگاهی از چیزها منتقل میشود. این نوع برخورد مکانیکی- ابزاری با زبان تا سدهی نوزده و تا حدودی تا اوایل سدۀ بیستم تداوم داشت. در این زبانشناسی سنتی، زبان از طریق ساختار بیرونی، یعنی صرف و نحو و دیگر مختصاتِ صوریِ زبانی مانند آواشناسی فهمیده میشد یا اجزای زبان را به شکل مجزا بررسی میکردند و به اصل رابطهی اجتماعی- کارکردیِ زبان بهایی نمیدادند.
کارل بولر (Karl Bühler)، زبانشناس و روانشناس آلمانی، تئوری “میدانهای زبانی”(Sprachfelder) را درپیوند بین گوینده و شنونده برای نخستین بار مطرح میکند. بولر در کتاب خود “تئوری زبان”(۱۹۳۴) [۱] کُنشِ زبانی را ابزار یا عاملی میداند که از طریق آن، دو همسخن (گوینده و شنونده) باهم جهتِ مشترکی مییابند. اگرچه گیرنده (شنونده) بر آنچه که بیان شده جهتگیری میکند، در این جهتگیری، اما، پیشتجربهی گیرنده نیز نقش بازی میکند. برای بولر این ابزار تنها برای انتقال آگاهی از چیزها نیست (آنگونه که افلاتون مطرح کرده بود)، بلکه رابطهای اجتماعی- عملی را ممکن میسازد.
او در این راستا دو میدانِ زبانی را از هم تفکیک میکند که بیشتر در پهنهی گفتار و کمتر در پهنهی نوشتار میگنجند: میدان نشانگر(Zeigfeld) و میدانِ نمادین (Symbolfeld).
میدانِ نشانگر، میدانی است که در آن، از رهگذر نشان- واژههایی (Zeigwörter) که موقعیتی را به لحاظ زمانی، مکانی و فردی مشخص میکنند، توجهی شنونده بر سوژهای (چیزی) معین معطوف میشود؛ واژههایی مانندِ “اینجا”، “آنجا”، “اکنون”، “سپس”، “من”، “تو”، که موقعیتِ معینی را نشانگر میشوند.
گوینده در لحظهی سخنگفتن در نقطهای ایستاده است که در آن، سه نشانهی “من، اکنون، اینجا” به اجرا درمیآید. با این نشانهها، گوینده جهان خود را واقعیت میبخشد. به این معنی که هر سخنگو در لحظهی سخنگفتن، به عنوان یک فردِ موجود و حاضر (من)، در زمان سخنگفتن در لحظهی کنونی یا حال (اکنون)، در مکانِ معین (اینجا) به جهان خود واقعیت میبخشد: “من، اکنون، اینجا سخن میگویم.” با این نشانههاست که میتوان دریافت که “جای دیگر” غیر از “اینجا” (آنجا)، نه- اکنون (سپس، پیشتر) و کسی دیگر که گوینده نیست، نیز وجود دارد. در گفتوشنود، فرستنده و گیرنده به طور مشترک در واقعیتبخشی به چیزها شرکت میکنند. وقتی بهمثل کسی میگوید: “این کتاب”، یا “آنجا”، شنونده نیز متوجهی وجودِ کتاب یا مکانِ معین (آنجا) میشود و با گوینده، به طور مشترک، واقعیت شیئی یا مکان را درمییابد. ادامهی خواندن
منتشرشده در معرفیی یک هنرمند, مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
به شکل وقیحانهای با تحریف تاریخ در زمینه کودتای ۲۸ روبرو بودهایم
این مطلب را با سپاس از دوست گرامیام که آنرا در کانال شخصیاش پست کرده وام گرفتهام.
***************. ح.ش
به شکل وقیحانهای با تحریف تاریخ در زمینه کودتای ۲۸ روبرو بودهایم- ناصر زرافشان
اخبار روز
دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
در هفتادمین سالگرد کودتای ۲۸ مرداد، نشستی با عنوان «۲۸ مرداد؛ درد همیشه ماندگار!» با سخنرانی لطفالله میثمی، ناصر زرافشان و هاشم آقاجری برگزار شد. در زیر گزارشی از سخنان ناصر زرافشان در این نشست آمده است.
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ایران، واکنش آمریکا و انگلیس در برابر جنبش ملی شدن نفت بود. بنابراین، بخشی جدایی ناپذیر از تاریخچه آن جنبش، بخش نامبارک آن بود که به سرکوب جنبش مردم منجر شد. اما طی ۷۰ سالی که از این کودتا میگذرد از سوی برخی محافل و نهادهای سیاسی داخلی و خارجی به شکل وقیحانهای با تحریف تاریخ در این زمینه روبرو بودهایم؛ گرچه هرچه بیشتر گذشته واقعیات روشنتر شده است. این ماهیت تاریخ است. زمان قاضی بی رحم و منصفی است و امروز در وضعیتی نیستیم که حتی ۱۰ سال پیش بودیم که حتی کسانی که نسبت به مصدق و ملی شدن نفت همدلی و همدردی داشتند، دچار توهم و اشتباه هستند که مصدق میتوانست جز این کند که آثارش آثار کودتا نباشد و امروز ما در وضع بهتری باشیم.
آنچه حساسیت داشت، هسته سخت و اصلی بحث بین دکتر مصدق و آمریکا و انگلیس، کنترل بر منابع ملی و ثروت ملی بود. خوشبختانه در ۱۰ سال اخیر و به خصوص سه چهار سال آخر به اندازه کافی مدارک و مستندات افشا شده که این توهم که میشد بهتر از این اتفاق بیفتد را باطل کرده است. من متأسفم که هنوز این توهم در بین بعضی از دوستان وجود دارد. اما از کسانی که دوست دارند در این زمینه بیشتر آگاه شوند دعوت میکنم کتاب آبراهامیان را بخوانند.
یکی از مسائل اصلی مورد بحث در این کتاب این است که هسته اصلی بحث درصد دریافتیها، وام گرفتن، چگونگی اداره نفت و مدیریت آن نبود؛ تمام یک سال و نیم آخری که به تصور خودشان سرگرم بازی با مصدق بودند، وقت میخریدند؛ تصمیم کودتا ابتدا به وسیله وزرای خارجه آمریکا و انگلیس گرفته شده و به امضای رئیس جمهور آمریکا آیزنهاور و صدراعظم انگلیس هم رسیده بود و فقط برای تدارکش وقت میخریدند.
منتشرشده در مقاله
دیدگاهتان را بنویسید:
آشنایی با صادق هدایت ــ به بهانه سالگرد درگذشت مصطفی فرزانه (ف.م. فرزانه)
آشنایی با صادق هدایت ــ به بهانه سالگرد درگذشت مصطفی فرزانه ( ف.م. فرزانه)
نقل از صورتکتاب: احمد افرادی
احمد افرادی
————————————————————————
م. فرزانه صادق هدایت
فرزانه ــ آیا اجازه می دهید که یک سئوال خصوصی از شما بکنم؟
هدایت ــ فرمایشت؟
فرزانه ــ نه… شوخی نکنید، موضوع خیلی جدی است.علتش را هم برایتان خواهم گفت. بعضی از رفقایم میگویند که شما با زن ها میانهی خوبی ندارید. حال اینکه من یک دوست دارم که دلش میخواهد شما را ببیند. آیا وقتی را قرار میگذارید تا او را معرفی کنیم؟
هدایت ــ اولندش بفرمایید این دوست شما که باشد تا برویم سراغ رفقای خوش زبانتان.
فرزانه ــ این دوستم دختر حاج حسین آقای ملک است. فری ملک
هدایت ـ حاج آقا حسین ملک را میشناسم. به کتابخانهاش هم رفتهام. چرا دخترش را نبینم؟
خیلی ممنونم. خیلی خوشحال میشود. وصف شما را زیاد شنیده، از نوشتههایتان خوانده. کی و کجا بیاورمش؟ بیاورمش اینجا [منزلتان]؟
هدایت ـ کی کار شیطان است. کجا؟ بهتر است توی کافه باشد. چونکه رفت و آمدهای اینجا تحت نظر خانم والده است و اگر دختری پایش را به اینجا بگذارد تو شهر ولوله میافتد.
فرزانه ــ [هدایت]، بعد با کمی اخم [گفت]: مادرم از ترس این که مبادا عشق پیری پدرم نجنبد، حتی کلفتهایی را انتخاب میکند که باید کور و کچل باشند. از بچگی یادم است که نگذاشتند یک کلفت جوان تو دل برو پایش را به این خانه بگذارد. کلفت هرچه زنک شلختهتر و کج و کولهتر باشد، بیشتر دلخواه مادرم است.”
فرزانه ــ راست میگفت. هربار که به خانهاش میرفتم، در و پنجرهها نیمه باز میشد و کسانی راهرو را میپائیدند و کاملاً محسوس بود که معاشرتهای “صادقخان” تحت نظر است.
من صحبت او را قطع کردم و به سؤال خود ادامه دادم:
پس با همدیگر بیائیم به کافه؟
هدایت ــ بله. کافه نادری.
فرزانه ــ پس فردا خوب است؟
هدایت ــ چرا که نه؟
فرزانه ــ ساعت شش و نیم؟
هدایت ـ باشد…
و بعد ناگهانی به من خیره شد.
منتشرشده در معرفیی یک هنرمند, یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
برای هفتاد و یک سال قدمهای منیرو روانیپور
نقل از: صورتکتاب حسین آتشپرور
مجموعه داستان سرخپوست تنها، یک تجریهی ادبی است که از داستانهای زیرشکل گرفته:
۱- زن عراقی
۲- تمام روزت با من گذشت
۳-چشمان جموش جاشوا
۴-این حلزون است یا اژدها
۵-صحنه آخر
۶-نیلوفر مرداب.
سرخپوست تنها، از این جهت مهم است که نویسنده با جسارتی کمنظیر آینه را به دست انسان معاصر بخصوص خاورمیانهای میدهد که در چه دنیای عفنی زندگی میکند. و جهان چگونه گندابی برای زیست ما شده. او به ما میگوید که مدرنیسم با تمام خدمتی که به بشریت کرده و میکند، چگونه او را آواره و سلاخی میکند و محیط زیست او را در جهنم آوارگی با بزکی به ظاهر در آرامش نشان میدهد.
داستان کوتاه زن عراقی در ابتدای کتاب و نیلوفر مرداب در آخر کتاب، از نظر فرم دو قطب واقعیتی است که دیگر داستانهای کتاب و شخصیتها و رخدادها در میان این دو زندگی میکنند؛ اگر در زن عراقی ما سفری تاریخی- اجتماعی در بیرون داشته باشیم، در نیلوفر مرداب سفر از درون به بیرون میکنیم تا پازل این جغرافیای داغ و درد، را کامل کرده باشیم.
در داستانهای کتاب ما با تجاوزی نمادین به زنان روبرو میشویم. تجاوزی که باعث آوارگی و دربدری میشود. چقدر محیط زندگی یاید برای آنها نا امن شده باشد که به استخری در آمریکا بدنبال آرامش پناه ببرند. و بقول شخصیت اصلی داستان زنِ عراقی حالا رویای او خلاص شدن از تنهایی باشد و دوستی و خاطرات جزو داراییهای او به حساب آیند.
موضوع دیگر اینکه طبق روایتهای هولناک زن مهاجر خاورمیانهای (یا ایرانی)، بهای مهاجرت و رسیدن به «آزادی» گزاف بوده است، اما آنها در نهایت به «آزادی» نرسیدهاند و در «سواد آزادی» به سر میبرند زیرا با افکار جرواجر از تجاوز جنسی و ذهنی به حیات در جغرافیای تازه رسیدهاند.
زن عراقی
شکل و ساخت داستان زن عراقی
زن عراقی نمادی است از زندگی زنان در ایران، عراق، سوریه، و لبنان و یمن و افغانستان. اروپا. حتا زن جهانی که به او تجاوز میشود. زنی که در آمریکا برای رسیدن به آرامش به استخر میرود. استخری پراز کابوس. که از آن سر ریز میکند به خیابانهای نوادا. تگزاس. و… همینطور میرود به اروپا و لهستان. ایران و عراقِ خاور میانه ای. و میشود نیروهای ائتلاف در عراقِ زنِ خاورمیانه ای.
درست است که روایتگر از نظر زمان و مکان در آمریکا زندگی میکند، اما زمان و مکان گذشتهی خاورمیانه مثل پوست به تن او چسبیده است.
داستان در چهار محورِ شخصیت- مکان – موضوع و حرکت روایت خود را میسازد و پیش میبرد.
شخصیتهای داستان:
۱- روایتگر:
برای شناخت شخصیتها به دادههای داستان توجه میکنیم: روایتگر اول شخص در باره خودش میگوید:
ای کاش در خانه و درِ دهانم را بسته بودم و کسی را تو خانهام راه نمیدادم، آن هم پیرزنی که سه ماه دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود و من پرستارش بودم. اگر مثل آدم زندگی کرده بودم و پیرزن را به خانهام دعوت نمیکردم و او نمیآمد و زار و زندگی مرا نمیدید، مرا خر حساب نمیکرد و برای پسر پنجاهسالهاش نمیگرفت و من پرت نمیشدم تو راهروهای دادگاه و خیابانهای لس آنجلس. ص ۸
دو هفتهای در میان بیخانمانهای لس آنجلس زندگی میکند.
و بعد میگوید که دختری او را به عنوان پرستار مادرش استخدام میکند و به آمریکا میبرد. بعد که مادرشان میمیرد او را وسط زمین و آسمان توی خیابان ویل میکنند. ص ۱۵-۱۶
و بعد ادامه میدهد: هم وطنِ من وکیلی بود از دوستان همان خانواده. وقتی فهمید، بدون یک شاهی وکالت مرا به عهده گرفت و برایم تقاضای گرین کارت کرد.
آن وکیل بعد دو هفته میان بیخانمانها سراغ او را میگیرد و میخواهد برای او کاری بکند. آن وقت در دفتر وکالتش به او جا میدهد و در تمام مدتی که پروندهاش در جریان بوده، ترتیب او را میدهد و این جور دستمزدش را میگیرد. ص ۱۶
۲- زن عراقی (زن خاور میانهای):
وقتی از زن عراقی صحبت میشود اولین چیزی که به ذهن میرسد، تجاوز نیروهای ائتلاف (آمریکا. بریتانیا. استرالیا. لهستان) به رهبری آمریکا در سال ۲۰۰۳ است. شخصیت زن عراقی یک استعاره است. چرا که در جغرافیای داستان با زنی عراقی روبرو نمیشویم وهمین زن تبدیل به نماد زن خاورمیانهای ایرانی- عراقی- سوری- یمنی و… میشود. درداستان از زبان روایتگر، ما با چنین زنی روبرو میشویم:
گفتم من زنی را میشناسم در خاور میانه- نگفتم ایران- که زن کسی شد که هزار درد بیدرمان داشت و تازه الکلی هم بود و هر شب به قصد مرگ خودش و رفقایش او را تهدید میکردند و تمام تنش کبود بود از کتک. ولی دادگاه هیچ کدام را قبول نداشت و کبودیهای بدن زن را نمیدید و عاقبت مجبور شد نه تنها خانه که حتا خودش را هم بدهد تا خلاص شود.
نگفتم چه جور او را به هم دیگر پاس میدادند. نگفتم از رئیس دادگاه به پاسدار دادگاه و عاقبت به دربان رسید. ص ۱۱-۱۲
بعد یاد آن زن خاور میانهای افتادم که بزور طلاق گرفت و بعد به مردهای توی دادگاه رسیدم. از اولی تا آخری. خلاص که شد هشت تایی میشدند. آخرین نفر نظافت چی بود میخواست به او هم بدهد؟ دادگاه تعطیل بود و داشت خودش را مرتب میکرد که از دستشویی بزند بیرون که جوان را دید. با خودش گفت این یکی چرا نه؟ او را کشاند توی دستشویی و فکر کرد هر چه باشد زحمت میکشد.
همهی کارهایی که زن خاورمیانهای کرده بود به زور نبود. این یکی به میل خودش بود یا شاید خیلی هاش به میل خودش بود. وقتی دو سال با کسی زندگی کنی که لباس تو را بپوشد و نصف شب آرایش زنانه کند و بیاید روی تختخواب دونفره بنشیند، وقتی نتوانی این حرفها را جایی ثابت کنی. . ؟ جایی ول میشوی. ولو میشوی.
نظافت چی تن نداد. گفت:
برو خواهر، میفهمم چه بلایی سرت آوردن. منم این جا دیپلم دارم و جارو میکشم.
بعد با خودم گفتم به جای زن خاورمیانهای بهتر نیست بگویم زن عراقی؟ ص ۱۲.۱۳
۳- ماریا و هنری
ماریا ۷۴ساله است و ۲۴ سال است که هر روز در استخر شنا میکند. در سه چهار سالگی از طرف مهدکودک مجبورش میکنند در تولد هیتلر سرود بخواند. ورود قزاقها به روستا را به یاد دارد. در ۲۷ سالگس با پنج دلار آمریکا، از لهستان کمونیست فرار میکند و خودش را به دیتریت، مرکز لهستانیهای مهاجر میرساند. ص۶
هنری همسر او سرآشپز بوده و با تمام هنرپیشههای هالیود عکس دارد.
روایتگر درباره او میگوید: از کجا معلوم که لهستانیها هم مثل ما نباشند؟ از کجا معلوم که ماریا از ورشو تا برسد آمریکا به چند نفر نداده باشد؟ از همون اول که هنری را ندیده؟ دیده؟ ص ۱۶
۴- باربارا
او (باربارا) هر بار میگفت که چقدر از میوهها و غذاهای شوهرش را دزدیده و چطور ذره ذره از پولهای خردی که توی جیبش نگه میدارد، می دزدد تا برای خودش عصای تازه بخرد و تازگی چندتا بلیط بخت آزمایی خریده. عاقبت پیش خودم فکر کردم شاید باربارا میترسد برود دادگاه. می ترسد برود و به سرنوشت زن عراقی دچار شود. چون واقعیت این است که وقتی به اولین نفر دادی دیگران توی صفی بیانتها منتظرند و تو عادت میکنی و دیگر دست خودت نیست. بخصوص در مهاجرت است که میفهمی تقوا ودلگی دست خودت نیست. هر دوتاش عادت است. مثل ماریا که به هنری عادت دارد و حالا به مرد لهستانی هم لابد عادت کرده. ص ۱۵
نمیداند در حساب شوهرش چقدر پول است. نباید از کانزاس بیرون میآمد. نباید بخاطر انتقال شوهرش از معلمی از کانزاس استعفا میداد. گرمای لاس وگاس برایش جهنم است. قند دارد، باد هم اذیتش میکند ورانندگی هم برایش سخت است. چه قد بلندی داشت وقتی جوان بود. . ص ۱۰
گاهی وقتا یادش میره خانهاش کجاست.
تمام راه گفته بود که تختشان را سالها جدا کرده اند. و برخی شبها معلوم نیست کجا میرود. و چرا غذاهای او را دزدکی از توی یخچال بر میدارد و میخورد.
همینها بود که سرش داد کشیدم. گفتم باربارا مگر تو در خاورمیانه زندگی میکنی؟ تو یک زن آمریکایی هستی. قانون به نفع تو رای میدهد. چرا جدا نمیشوی؟ چرا خودت را خلاص نمیکنی؟ ص ۱۱
۴- ژوک و دوست دختر فلیپینیاش
از ژوک در همان خط اول کتاب اسم برده میشود و بعد از آن از او خبری نداریم. راوی وقتی با او آشنا میشود که برای ماریا در استخر دست تکان میدهد. بعد به طرف ماریا میرود و با او لهستانی حرف میزند. و در نهایت باعث میشود که راوی به همین سادگی از حلقهی دوستی ماریا کنار گذاشته شود: با خودم گفتم یعنی ماریا میخواهد مرا با یک تی پا بیندازد بیرون از حلقهی دوستی؟ ص ۱۰
و ادامه میدهد: یک ماه بعد بود که فهمیدم مرد لهستانی (ژوک) خانه خریده. آن هم نقد. ماریا گفت: تمام این سالها پولهایش را جمع کرده تا وقتی بازنشسته میشود بتواند یک خانه نقد بخرد و با خیال راحت در آن طراحی کند.
منتشرشده در نقد داستان, یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
بخشی از سخنرانیی مصطفی رحیمی
.
مصطفی رحیمی
بخشی از سخنرانیی مصطفی رحیمی در شبهای شعر گوته (شب هشتم)،
نهم مرداد ماه سالروز درگذشت مرگ مشکوک مصطفی رحیمی:
«اهل نظر پاسبان اندیشهاند، یعنی پاسبان فرهنگ. فرهنگ را شاید کسی نتواند به طور جامع تعریف کند، اما طرفه آن که همه میدانیم فرهنگ چیست: فرهنگ معنویت است، فرهنگ اخلاق است، فرهنگ جوهر و حاصل فلسفه و دانش و هنر و ادبیات و تکنیک است. محروم کردن ملتی از آزادی قلم، محروم کردن او از اندیشیدن است؛ محروم کردن او از داشتن فرهنگ راستین است؛ محروم کردن او از جوهره هستی است. قلم اندیشهساز است و راهگیر قلم اندیشهسوز. به قلم سوگند و آنچه بدان مینویسند. برای جلوگیری از انحطاط فرهنگ باید قلم رها شود، تا آنچه بدان مینویسند به کار آید. ملت بیقلم که لاجرم بیاندیشه و بیفرهنگ خواهد بود، دیگر ملت نیست. به تودهی موران و زنبوران شبیهتر است تا به جمع آدمیان. تا به امروز روشنایی از اهل فضیلت، از فرزانگان قوم، از اهل قلم آمده است. اینان در سیاهی فراگیر، از برخورد اندیشه و احساس خود آتشزنهای که بلند و آتشافکن است روغنسوز مردمان را میافزود. و آنگاه: مشعلها و مشعلها و مشعلها… و هرکس که مشعل ساخت، روشنایی را هم ساخته است.»
منتشرشده در یاد بعضی نفرات
دیدگاهتان را بنویسید:
عکس روز
از سری تصاویر «عکس مادران جهان» که مجموعهی گویـــاییست از سختکـوشی و عشق بیپایان مادران ملل مختلف به فرزندانشان و اینکه چگونه از کودکان خود حتی درعین انجام کارهای سخت روزانه پرستاری میکنند. از این ماه در هرشماره یکی از این عکسها را که از صورتکتاب عزیزم «بیژن اسدیپور»وام گرفتهایم برایتان میآوریم.
شماره ۱۹
منتشرشده در Uncategorized
دیدگاهتان را بنویسید: