حسین آتشپرور
خرداد ۳۱, ۱۴۰۳
یک داستان از: حسین آتشپرور
نقل از نشریه ادبی آونگ
آن ماهِ تابان را که مىبینى، یوسفِ کنعان است. یوسفِ کنعان در وسطِ بشقابِ سفال نشسته است. آن عمارت هم عالىقاپوست و آن نگارشیرین رفتار را که با طُرهى مو برکنار گیسو به نظاره نشستهاى، زلیخاى مصریست. آن سیبهاى سرخ هم معلوم نیست مال چه کسى باشد. شاید که آنها را براى بچهى یتیم کنار گذاشته باشند.
آن طرف، حوریان انگشت حیرت به لب. آن سمت، غلامها دست به کمر. جارچى از بالاى مناره جار مىکشد. مناره از چشمهاى مردم ساخته شده!
اینجا شهر کورانه.
آن کودک که پاورچین پاورچین به سمت یکى از حجرهها میرود، فرزند سید جمال است.
– به کجا سید محمدعلى؟
سید محمدعلى هراسان به دو طرفش نگاه مىکند و مىایستد:
یکى بود، یکى نبود؛
مادرم گفت «برو این کاغذ را براى پدرت پست کن»
و کاغذ را نشان داد.
آن دکان عطارى را که در یکى از حجرههاى میدان نقش جهان مىبینى، پستخانهی اصفهان است. عطار کشک و زغال و تنباکو مىفروشد. سید محمدعلى که وارد میدان شد، دید عدهاى جلو عطارى صف کشیدهاند. نزدیکتر رفت. آنهایى که صف بسته بودند، هر کدام صدنار مىدادند و براى تبرک نفت مىخریدند و مىریختند روى دو تا آدم بلند قد.
– نفت روى دو تا آدم بلند قد!؟
– بله! نفت روى دو تا آدم بلند قد.
– آن دو تا بهرام و سیاوش نبودند؟
– یادم نیست. دو تا بلند قد بودند که مردم براى ثواب از عطار نفت مىخریدند و مىریختند روى آن دو نفر
یکى کبریت کشید!
– آنکه کبریت کشید، عباس بود یا جلال؟
– یادم نیست. چهره نداشت. شاید ابوالفضل بود. در دستِ راستش یک قفس طوطى داشت.
آن دو نفر سرتا پایشان یکپارچه آتش شد. دور میدان شروع به دویدن کردند.
مردم سر به دنبالشان بودند و هلهله مىکردند.
– چرا نمىپرسى که براى چه آنها را آتش زده بودند؟
– براى چه آنها را آتش کشیده بودند، سیّد محمدعلى؟
– براى آن که میگفتند بابى هستند. دورهى ظلالسلطان بود.
آن آدمى را که مىبینى سبیلهایش از بنا گوش در رفته و اطرافش را خدم و حَشم گرفته و بر مسندِ شاه عباس تکیه داده، ظلالسلطانه
ظلالسلطان قیچى را به هم زد و هوا را برید: این قیچى براى گوشتِ بدن سید جمال است.
جمالزاده گفت: «مادرم مرا صدا زد» پسرم! سید محمدعلى، فوراً برو این کاغذ را پست کن تا خبر به پدرت برسد.»
اینجا را که مىبینى نقش جهان است. در آن طرف آدمها مِس شدند و سالهاست که دارند چکش مىخورند. آن جمالى هم که سنگ شده و با قلم او را مىتراشند، یوسف مصریه. آن که روى کاشى مینیاتور شده، زلیخاست. آن پرندهی کنارش، شاید مرغ حق باشد اما از منقارش به جاى آن که خون بچکد، گل روییده است. گل و بوته معلوم نیست از چه گیاهیه. همین قدر پیداست که از هندوستان آوردنش. زمینه آبى کاشىاى که رویش گل و بوته است، تکهاى از آبى آسمان، یا آب زندهرود سرسبزش کرده.
آن که دست چپش روزنامه گرفته و کتش را روى دست دیگرش انداخته، اسمش بهرام است. اولین مرتبه است که مىخواهد سرِ قرار بیاید.
بهرام گفت: کجا؟
گفتم: میدان نقش جهان.
– چه وقت؟
– چهار عصر.
بهرام وارد میدان شد و یکى یکى به حجرهها سر کشید.
– چه خبر بهرام؟
روزنامه را به دستم داد: بگیر و بخوان.
آن عکسى که در اول صفحهی در گذشتگان چاپ شده، شباهت به بهرام مىزند. درست سیب دو نیم بهرام. باید مال دورهی جوانیش باشد، یا که از روى تصدیقاش برداشته باشند. گوشهی پایین سمت راست عکس، نیمه مُهرى نقش بسته. در زیر عکس نوشته شده:
«با کمال تأسف در گذشت ناگهانى مرحوم مغفور جنت مکان خُلدآشیان بهرام صادقى را به اطلاع کلیهی دوستان و آشنایان مىرساند. به این مناسبت مجلس ختمى در ساعت چهار عصر واقع در میدان نقش جهان برگزار خواهد شد. از کلیهی سروران و عزیزان تقاضا مىشود که ضمن شرکت در مجلس فوق، روح آن مرحوم را شاد و تسلى خاطر بازماندگان را فراهم نمایید.»
بهرام به ساعتش نگاه کرد، از چهار گذشته بود یا شاید ساعت او که همیشه جلو مىرفت، این را نشان مىداد. کت را روى دستش انداخت و تند کرد. با خودش گفت: مىترسم به مجلس ختم نرسم.
یکى بود، یکى نبود. شهر، شهر فرنگ است. نقش، نقش جهان است. آن سنگى که از دهانش آب بیرون مىریزد، یک روزى آدمیزاد بوده است. آن آدم بلند قدِ لاغر اندام با موهاى وزوزى که در میان کبوترها جام برنجى به دست گرفته و متحیر ایستاده، اسمش سیاوش است.
میرغضب در وسط میدان منتظر ایستاده. لباسهایش، سرخ. چکمه به پاهایش. به سرش کیسهى سیاهى کشیده. دو حفرهى خونى به جاى چشم در روى کیسه دیده مىشود. از میان آنها تخم چشمش سفید میزند. فوارهى آب در وسط میدان کار مىکند. براى میرغضب چاى و قلیان مىآورند. زنها در گوشهی میدان به ردیف نشستهاند. صورتهایشان پیدا نیست. یک آدم بلند قد را با دست بسته و چشمهاى بسته مىآورند. میرغضب او را با کنده زانو مىنشاند و خودش شروع به خوردن چلوگوشت مىکند. بخار از قاب پلو بلند است. شامهی محکوم به کار افتاده. میرغضب قلم را به دندان مىکشد. انگشتهایش را مىلیسد. چاى را هورت هورت سر مىکشد. چند پُک محکم به قلیان مىزند. قلیان به سر و صدا میافتد و عروسکهاى داخلِ آب مىرقصند. دود را قیقاج از دماغش بیرون مىدهد و خونسرد بلند مىشود. از پشتِ سر، انگشتهایش را در پره دماغ محکوم فرو مىبرد و کله او را بالا مىکشد. سیاوش داد مىزند:
نبر شازده.
سر بریده جلوى پاى سیاوش در کنار سنگاب مىافتد، کبوترها یک باره پر مىکشند. زنها شیون مىکنند و همچنان نشسته تکان مىخورند. صداى سیاوش از تک تک سرهاى بریده بر مىگردد:
نبر شازده
نبر شازده
نبر شازده
کلههاى بریده مثل گنجشک یکى یکى مىپرند و مىروند رو به روى عمارت عالىقاپو صف مىبندند. یک صف از کلههاى بریده در میدان نقش جهان.
– اسم میرغضب عباس بود یا ابوالفضل؟
– این را دیگر نمىدانم. شاید جلال بود.
آن غلامها که شال به کمر بستهاند و روى سرشان طَبَق گذاشتهاند، نوکرهاى ظلالسلطاناند.
– مىدانى داخل طَبَقها چیست؟
– از کجا بدانم!
– داخلشان سرهاى بریدهی دشمناى ظلالسلطان است.
این جا میدان نقش جهان است. آن یکى را که در ویترین موزه مىبینى، سید محمد على جمالزاده است. آن یکى هم که در وسط میدان دراز کشیده و خوابش برده، اسمش بهرام است. هنوز خیال مىکند که باید به مجلس ختم برود. آن که داد مىکشد و این طرف و آن طرف مىدود، سیاوش است. در وسط میدان کسى نیست. هیچ صدایى نمىآید. همه یا سنگ شدهاند یا نقش بر کاشى و یا مِس. کم کم از سمت راست میدان عدهاى ظاهر مىشوند. مىآیند تا برسند به این سه نفر. همهشان بىچهره هستند. آن یکى که کت و شلوار سیاه با پیراهن سفید به تن دارد، سردستهشان است. اسمش عباس است. کلاه شاپو به سر دارد؛ عباسِ استکى قفس طوطى به دست گرفته.
– عباس یا ابوالفضل؟
– چه فرقى مىکند! اصلاً جلال. این آدم هفتاد و هفت اسم دارد. درست مثل مارى که هفتاد و هفت سر داشته باشد.
استکیها این سه نفر را دوره میکنند و در اطرافشان چرخ مىزنند: بشکن بشکنه، عباس آقا بشکن.
عباس به خودش پیچ و تاب مىدهد و با لودگی و ادا گوشهى سبیلش را میگیرد: من نمىشکنم.
در دست هر کدام از استکىها سنگى است. هفتاد و هفت سنگ. ابوالفضلِ استکى داد میکشد: اینها دیدن و سِر فاش کردن لوطى.
جلال داد مىکشد: به چاه بیندازیدشان و به باد بگویید که گرگ خوردشان. ما پیراهنشان را به مردم نشان خواهیم داد.
نقش، نقشِ جهان است. آن سرهاى بریده. آن سیبهاى سرخ. آن نقشهاى روى کاشى. آن آدمهایى که مِس شدند و آن سنگى که بر سر این سه نفر خورده و حالا از روى زمین دارد به ماه نگاه مىکند. آن طُرهی مو از کنار گیسو، همه و همه در میدان شاهدند و دارند نظاره مىکنند. طبال، طبل مىزند. استکیها روبهروى عالى قاپو صف کشیدهاند. همه با هم دست راستشان را جلو مىآورند. سیبهاى سرخ پیدا مىشود. آندستِ دیگرشان پنهان است. به طرف این سه نفر هجوم مىآورند. در آندستِ پنهان، تیزى چیزى برق مىزند. استکىها با نگاه حرفى را رد و بدل مىکنند. عباس داد میکشد: اسمش را بگذارید «سیاوش»
ابوالفضل مىگوید: اسمش را بگذارید «بهرام»
جلال داد مىکشد: اسمش را بگذارید «محمدعلى»
عباس صدا مىزند: سیاوش بیا، سیب سرخ مال توست!
سیاوش تا به طرف صدا برمىگردد، مىبیند که یکى لبخند کمرنگى زد. خوب نگاهش مىکند. جلال را بجا مىآورد. کم کم این سه نفر را دوره مىکنند و حلقه تنگتر مىشود:
بیا! سیب سرخ مال بچهی یتیم است.
بیا! سیب سرخ براى بچهی فقیر است.
آن دستى که سیب سرخ دارد، همچنان به طرف این سه نفر دراز است. به هر سمت که مىنگرند، همان عباس و همان سیب سرخ را مىبینند: هفتاد و هفت سیب سرخ.
حلقه مرتب تنگتر میشود. کم کم سیبها رنگ مىبازند و محو مىشوند. همزمان، تیزى پنهانِ درفشها پیدا مىشود: هفتاد و هفت درفش.
درفشها در بدن این سه نفر فرو مىرود. هفتاد و هفت صدا داد مىکشد:
سیب سرخ مال بچهی یتیم است.
سیب سرخ براى بچهی فقیر است.
هفتاد و هفت صدا، صداى این سه نفر را میخورند. ابوالفضل سرخى درفش را به پنبه مىگیرد و آن را در جیب ساعتش مىگذارد. عباس خونِ تیزى درفش را با کیف مىمکد. جلال منتظر ایستاده است.
نقش، نفش ِجهان است
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.