با سپاس فراوان از همیاریی آقای جهانگیر هدایت با رسانه و ارسال این داستان که به عنوان یکی از داستانهای برگزیدهی مسابقهی داستاننویسیی صادق هدایت در سال ۱۳۸۸ انتخاب شده بود.
نویسنده: حمید پاکنیا
بهآرامی پلک میزد، چشمانش نیمه بسته بود و تار میدید. خوابآلودگی سنگینی او را در بر گرفته بود و رهایش نمیکرد. حس میکرد حتی نای پلک زدن هم ندارد. موهای خرمایی خیسش که به گردن و شانههای لخت و ظریفش چسبیده بود ظاهرش را کمی ترسناک میکرد. لبهای گوشتی غنچه- اش سفید شده و نوک بینی کوچکش یخ کرده بود. آب ِ وان به قدری قرمز بود که به نظر میآمد یک گاو را درآن سر بریدهاند و معلوم میکرد که خون بسیاری از او رفته؛ با این وجود مچ هر دو دستش هنوز اندکی خونریزی داشت. پای راستش را میدید که روی لبهی وان گذاشته و چند قطره خون روی رانش ریخته شده. ضربان قلبش به طور محسوسی کند بود و صدای تاپ-تاپش را رسا و با تفکیک کامل میشنید. خواست خودش را بلند کند اما دستانش توان هیچ حرکتی نداشت، حتی دیگر در آنها احساس درد و سوزش هم نمیکرد و میدانست که این نشانهی مردن است! آب درون وان زیاد نبود، تا بالای سینه اش هم نمیرسید.
امّا حس میکرد درون استخر بزرگی گیر افتاده که دیوارهایش بلند و بیانتهاست. سفیدی سقف حمام در نظرش به گستردگی آسمان میآمد و پردهی پلاستیکی آبی رنگی که درست مقابل دیدش بود حس محبوس ماندن را به وی تلقین میکرد. هرچه بیشتر به سقف خیره می ماند بیشتر در آن غرق میشد و در ذهنش آن را از چهار طرف وسیعتر میکرد. گویی میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد. این را از حرکت آرام و کند لبهایش میشد حدس زد، لبهایی خشک و رنگ پریده با باریکهی خونی که روی آن جاری شده بود. تشنهاش بود. از فرط تشنگی خواب کویر میدید، رویای دویدن به سمت سراب و به زانو درآمدن روی زمین داغ بیابان، وچنگ زدن باد گرم و خشک وحشی به صورتش؛ مثل رویاهای درهم و برهم لحظات قبل از مرگ! پلکهایش آرام به روی هم رفت و دیگر باز نشد. حالا افکارش را با چشمهای کاملاً بسته دنبال میکرد. هر هفت-هشت ثانیه یک بار نفس میکشید، آرام و سطحی. بازدمش بوی مرگ میداد، بوی خاک قبرستان و گِل درون کاسهی چشم جمجمه! صدای برخورد محکم دو قطعه فلز رنگ خورده به هم رشتهی تصوّرات آزاردهندهاش را برید و نظرش را جلب کرد. پلکهایش لرزید امّا چشمانش را باز نکرد. ملتفت شد که صدای بسته شدن پنجرهی پشت سرش است. خیال کرد شاید کسی از آن داخل شده و به کمکش خواهد آمد امّا فقط صدا بود … صدا! دوباره به سختی چشمان درشت بیرمقش را گشود. اوّلین چیزی که دید پای راستش بود، سفید و کشیده. با آن باله میرقصید. حالا به این فکر میکرد که رقص بعدیاش را باید برای جانوران و شیاطین زشتروی جهنّمی که تا ابد آزارش خواهند داد انجام دهد، با کمری خمیده، باتنی برهنه و پوشیده از خون و کثافت، و با دهانی دوخته و چشمانی از حدقه درآمده درحالی که موهایش از کثیفی سفت شده و خون و چرک خشک شده را زیر ناخنهای شکستهاش حس میکند. خون روی پایش دیگر غلیظ شده بود، فکر کرد چند ساعتی هست که به این حال افتاده امّا هنوز یک ساعت هم نمیشد. زمان و مکان در نظرش معنای دیگری پیدا کرده بود، وقایع جا به جا میشدند، صداها را چند بار میشنید و اشیاء در نگاهش حرکت میکردند. لحظهای خود را ایستاده میدید و لحظهای مرده! ناگهان صدایی شنید … تق تق! گویی کسی به در ضربه میزد. ــ باران چیکار میکنی؟ چرا نمیآی بیرون …؟ صدای مادرش بود! آه که چه لحظهی دلپذیری را تجربه کرد. اگر میتوانست میخندید، آنقدر بلند که زجر این وضعیت را به کلّی فراموش کند. خودش را در آغوش گرم مادرش احساس کرد و بدن سرد و برهنهاش دوباره جان گرفت. مادر باز هم صدایش زد امّا جوابی نشنید. دستگیرهی در حرکت کرد، در باز شد و مادرش هراسان به درون حمام دوید. پروردگارا! در قفل نبود، او همیشه در را قفل میکرد امّا این بار این گونه نبود. به خود گفت این خواست خداست که زنده بمانم، تقدیر من در این مکان و زمان مردن نیست. در ذهنش به ساکنین خبیث دوزخ که به تدریج از نظرش محو میشدند دهن کجی می کرد. لذّت بازگشت از عذاب ابدی را با تمام وجودش تجربه کرد، و به قدری خیالش راحت شد که چشمانش را با آسودگی بست و به خواب رفت. چند ساعت بعد در بیمارستان به هوش آمد. صداها را بسیار بلند و نامفهوم میشنید و شلوغی اذیتش میکرد. صدای قدمها در نظرش به قدر رژهی یک گردان سرباز بلند بود. کلمات متوالی را مکرّر و جملات به هم ریخته را گنگ میشنید. مانند سالن انتظار فرودگاه پرهیاهو و سرسام آور بود. چشمانش را گشود. خیلی زود مردمک چشمش به نور محیط عادت کرد و توانست چراغ چهار گوش بزرگ روی سقف را تشخیص دهد. سرش را به سختی برگرداند و لوله سرم را که به دستش وصل بود دید. بعد مچ دستش را که هنوز درد داشت به بیرون چرخاند، لایههای زیرین پانسمان خونی شده و سرخیاش آشکار بود. لبها و صورتش دیگر به آن رنگ پریدگی نبودند امّا هنوز تشنهاش بود و گلویش سوزش داشت. حالا دیگر تنها نگرانیش مادرش بود، میدانست الآن چقدر آشفته است. میخواست هرچه زودتر او را ببیند. اگر میتوانست بلند میشد و به دنبالش میگشت تا نشانش دهد که دختر دلبندش از فرشتهی مرگ مهلت گرفته و هنوز نفس میکشد. منتظر بود صدای آشنایی بشنود و یا کسی به سراغش بیاید که اشک از چشمانش جاری شد. قطرات اشک از روی گونهاش سر میخورد، از زیر گوشش رد میشد و آرام روی بالش فرود میآمد. شروع کرد به صدا زدن مادرش، چند بار تکرار کرد امّا صدایش به قدری ضعیف بود که شنیده نمیشد. تکانی خورد و دکمهی زنگ بالای سرش را فشار داد. نزدیک سه دقیقه بعد پرستار سفید پوش درشت اندامی که چشمانی کشیده و جذّاب و ناخنهای بلند لاک زده داشت و گردن بند عجیبی به گردنش بود وارد اتاق شد. تا چشمش به باران افتاد با بی خیالی توام با رگههایی از اکراه بیرون رفت و در عرض چشم به هم زدنی مادرش دوان و سراسیمه داخل شد. باران خواست چیزی بگوید که از دیدن چشمان خیس مادرش به گریه افتاد. در آغوش او آرام گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. هر دو دستان یکدیگر را میفشردند، سر به شانهی هم نهاده بودند و هق هق میکردند. گویی از یک جدایی ابدی رها شده بودند. مادر، فرزندش را دوباره متولّد شده میدید و دختر، مادرش را نجات یافته از رنج و عذاب فقدان فرزند! دقایقی بعد باران با خاطری آسوده و مژگانی خیس به خواب رفت و وقتی بیدار شد که مادرش دیگر آنجا نبود. مدتی طول کشید که ضعف عمومی بدنش تا حدودی جبران شود و بتواند به حال عادی در بیاید. جای زخمهایش هنوز سوزش داشت، تا کردن مفصل مچش بسیار دردناک و پاهایش هنوز اندکی سست و کرخت بود. در تمام مدّتی که باران به هوش بود اظهار میکرد که دست به خودکشی نزده است و هیچوقت هم جرئت چنین کاری را نداشته. اما با دو مچ بریده شده و آن وان خونی چه کسی ممکن بود بپذیرد که او دروغ نمیگوید؟ همه پزشکان تقریباً مطمئن بودند که باران یا دروغ میگوید یا در زمان خودکشی در وضعیت طبیعی قرار نداشته و احتمالاً تحت تاثیر داروی مخدّر بوده است. به خصوص که او سابقهی استفاده از موّاد توهّمزا را نیز داشت. امّا نکتهی اصلی این نبود. مورد مبهم دیگر در این جریان آلتی بود که برای بریدن استفاده شده بود، چرا که هیچ تیغ یا کاردی در حمام پیدا نشد. از طرفی این موضوع باعث میشد تا باران بیشتر بر سخنانش پا فشاری کند و تاکید نماید که اصلاً به یاد ندارد به حمام رفته باشد، و ماجرا را از چند دقیقه قبل از نجاتش به خاطر میآورد. قفل نبودن در حمام هم که بر خلاف عادت همیشگی او بود بر اطمینانش میافزود . باران از این که نمیدانست چه اتفاقی افتاده کلافه بود و تلاش میکرد معمّا را حل کند. شاید کسی قصد جان وی را داشته و صحنهسازی کرده است یا شاید خودش طبق اعتقاد ظاهریاش به خود کشی که فقط برای جلب توجه هم سالانش بود دست به این کار زده! در کتابی خوانده بود که برخی جادوگران درمانگر قبیلههای افریقایی بدون هیچ وسیلهی برندهای و تنها با تمرکز میتوانند پوست بدن و گوشت زیرینش را شکاف دهند، حتی این فکر هم از ذهنش گذشت! در این ماجرا مسألهی مشخص این بود که تیغی پیدا نشده و دخترک افکارش آنقدر به هم ریخته است که هیچ کمکی نمیکند. گاهی احتمال میدهد کار خودش بوده و گاهی با چنان معصومیتی آن را کتمان میکند که حتی در بیرحمترین افراد هم حس دلسوزی بیدار میشود. پزشکان او را به یک روانشناس معرفی کردند و به باران گفتند مشاوره با وی کمک میکند تا وقایع را به خاطر آورد. روانشناس مردی ۳۵-۴۰ ساله، میانه بالا و خوشاندام بود. بینی عقابی و لبهای نازک داشت با موهای کوتاه و خوش حالت فلفلنمکی و ریش کم پشت. ابروهای صاف و عینک نیمفرم چهار گوشش چهرهاش را بسیار موقّر و جا افتاده میکرد و چند سالی به سنّش میافزود. کت و شلوار خاکستری با پیراهن و کراوات مشکی پوشیده بود و موقع راه رفتن صدای جیر جیر کفشهای چرمی سیاه واکس خورده و برّاقش جلب توجه میکرد. حلقهی نقرهای سادهای در انگشت دست چپش بود و کیف چرمی تک قفلهاش را با همان دست گرفته بود. در آرامش کامل وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام، حالت چطوره؟ باران به خاطر سوزشی که در گلویش حس میکرد با سر جوابش را داد.ــ من دکتر روانشناستم، قراره که … باران به میان حرفش دوید و با صـدایی ضعیف و خشدار گفت: “بله میدونم.” و با دست اشاره کرد که دکتر بنشیند. مرد صندلی کنار در را کاملاً از زمین بلند کرد و نزدیک تخت قرار داد و رویش نشست. عطر ملایمی زده بود که فقط از این فاصله به مشام باران رسید. شبیه عطرهای زنانه بود. ــ خوب اول من شروع میکنم. ببین باران میدونم که درست یادت نمیاد چی شده امّا مهم اینه که بتونی این بحران رو رد کنی. این اتفاق برای خیلی ها ممکنه بیافته، میدونی … یک لحظه فکر نادرست و اجرا کردن یک تصمیم اشتباه باعث میشه رگتو بزنی. سپس آستین دست راستش را بالا و ساعت فلزیاش را کنار زد؛ جای زخم بود! گفت : “میبینی؟ این اتفاق برای من هم افتاده. اینم بدون اگه یادت نمیاد چی شده دلیل نمیشه که اتفاقی نیافتاده باشه.”ــ آقای دکتر باور کنید من اصلاً جرئت این کارو ندارم. یادم نمیاد چی شده. ــ خب عیبی نداره، من اینجام که یادت بیارم. در لحنش نوعی آگاهی بود، گویی باران اولین کسی نبود که این وضعیت را داشت و مرد مطمئن بود که او بالاخره همه چیز را به خاطر میآورد. بسیار خونسرد و شمرده سخن میگفت و طنین صدایش موجب آرامش باران میشد. ــ اون روز اتفاقی برات نیافتاد؟ مشاجره… درگیری؟ــ چی بگم، نه یادم نیست. در این چند روز آنقدر این جملات را تکرار کرده بود که به خودش هم القا شده بود اتفاق عجیبی افتاده و مانند یک راز تا پایان عمرش سر به مهر خواهد ماند. کمی فکر کرد، ابروهایش در هم رفت و چشمانش به نقطهای خیره ماند. تند تند نفس میکشید، پوست خشک روی لبش را میکند و با دندانهای جلویش میجوید. اخم کرده بود و گاهی چشمانش را طوری ریز میکرد که انگار چیزی به ذهنش رسیده. پس از تمام این حالات دوباره رو به مرد کرد و سرش را به نشانه ی بی- نتیجه بودن افکارش تکان داد. می خواست چیزی بگوید که ناگهان دچار سردرد شدیدی شد، مثل اینکه با پتکی به پشت سرش کوبیده باشند. با دو دست سرش را گرفت و چشمانش را بست. از شدت درد پلک ها و دندان هایش را به هم فشار میداد. دردش زیاد طول نکشید امّا آنقدر شدید بود که اشکش را درآورد. پس از اتمام آن درد ناگهانی، بینیاش را بالا کشید و گفت:”نامزدم… ” دکتر حرفش را قطع کرد: “ظاهراً همه چیز یادت اومده… خوب معمولاً مدتی طول میکشه.” بعد کتش را در آورد و مثل کارمندانی که وقت استراحتشان رسیده یا زمان کاریشان تمام شده باشد گره کراوات خود را چند بار به چپ و راست حرکت داد تا شل شود. سپس دکمهی اول پیراهنش را باز کرد، یک پایش را روی دیگری انداخت و با چهرهای مملو از حس رضایت و در حالی که سرش را به حالت تاکید بالا و پایین میکرد لبخند زنان گفت: “تا حالا زیر نور آفتاب به برف نگاه کردی؟ مثل اینه که زیرش الماس قایم کرده باشند، برق میزنه. آدم وسط سرمای زمستون گرمش میشه.” ــ و آنگاه نور گرم آفتاب روی زمین سفید و مطهر، در حالی که دانههای برف کف پایش را قلقلک میدهند، باله میرقصد و بلورهای یخی را مست گرمای خویش میکند… راستی تو باله میرقصیدی، آره؟ خوب متاسفانه اینجا چیزی به اسم باله نداریم. یعنی اصلاً بعضی وقتا نمیتونی چیزی زیر پات حس کنی که روش بایستی و برقصی! باران در لحنش نوعی آزاردهی حس میکرد، گویی عمداً قصد اذیت کردن او را داشت. به همین فکر میکرد که مرد گفت: “نه، نمیخوام اذیتت کنم”. بعد ها ها ها خندید و گفت: “از هیچ قسمتش به این اندازه خوشم نمیآد. قیافتون دیدنی میشه وقتی میفهمید میتونم فکرتونو بخونم. نگران نباش، تو هم بعداً میتونی. ببین، توضیحش یکم سخته، اینجا فکر کردن دقیقاً به اون معنی نیست. چیزای دیگه هم اینجوریند، مثلاً الآن به نظر میآد که جسم داری و وقتی به نظر میآد جسم نداری ممکنه داشته باشی!” دخترک بینوا گیج شده بود، حالت انزجاری نسبت به این مرد حس میکرد و میخواست این شوخی مسخره و رفتار عذابآور هرچه زودتر تمام شود. فکر کرد این مرد یک بیمار روانی است و از ابتدا فریبش داده. امّا ذهن خوانیاش چه؟ “اینجا” کجا بود که او از آن حرف میزد؟ حسّی در درونش میگفت که این جریان شوخی نیست. مرد گفت: “نترس، به خاطر خود کشی قرار نیست بری جهنّم و عذاب بکشی. فقط تا وقتی که زمان مرگت طبق تقدیر خدا فرا برسه سرگردونی، مثل ما! به زمان اینجا نزدیک هفتصد سالی میشه!” سپس ادامه داد: “در واقع زمان ومکان هم اونجوری که باید باشن نیستن. درک زمان در اینجا مشکله، خیال میکنی یک اتفاق قبلاً افتاده امّا واقعاً نیافتاده! اینها درجات کمی از آینده نگری روح هستن. منظورم اینه که تو هنوز نمردی امّا به خاطر اینکه نمیشه از مرگت جلوگیری کرد روحت جایی قرار داره که همه مردن. بلند شو، با من بیا…” باران بی اختیار با لباس سبز رنگ بیمارستان دنبالش به راه افتاد. از اتاق خارج شدند، راه روی بیمارستان کاملاً خالی بود و صدای قدمهایشان در دالان میپیچید. نور یکنواخت بود و مسیر بی انتها به نظر میآمد. باران به عقب نگاه کرد، هیچ یک از آنها سایه نداشتند و اتاق آنقدر دور به چشم میآمد که انگار ساعتها راه رفتهاند. خیال کرد خواب میبیند امّا همه چیز به حدّی واقعی بود که مطمئن شد یک روح است و در مسیری طولانی قدم نهاده! در پایان راهرو، چراغ مهتابی کوچکی سوسو میزد و نوسان محسوسی داشت. با هر بار روشن شدنش دری نمایان میشد که رویش نوشته شده بود: «خروج» راه پیمایی طولانی آنها در سکوت محض ادامه داشت، راه زیادی نبود امّا هرچه میرفتند تمام نمیشد. این هم جلوهای از تغییر مفاهیم و معانی در زندگی جدید این دختر بود! وقتی رسیدند در خود به خود باز شد. نسیم خنکی پوستش را به آرامی نوازش کرد و موهایش را اندکی تاب داد. کمی مرطوب بود و بوی مادهی معطّری حاوی مشک میداد. تمام حس اضطراب و تشویشی را که در طول مسیر داشت با وزش آن باد ملایم و خوشبو از یاد برد. وارد اتاق شد، به چشمش آشنا میآمد… کجا دیده بودش…؟ حمام خانه شان بود ! بیحرکت در گوشهای ایستاد. لحظهای بعد خودش را دید که گریان و عصبی وارد حمام شد. ناراحت و پریشان بود، ناسزا میگفت و به دیوار لگد میکوبید. شیر آب را باز و وان را تا نیمه پر کرد، سپس با همان آب کپسول زرد رنگی را خورد که بلافاصله آرامش کرد. بعد لباسهایش را با خشونت در آورد و از قفسهی کنار در یک تیغ دو لبه برداشت و داخل وان دراز کشید. آب تا نزدیکی بالای سینهاش رسید. پای راستش را روی لبهی وان گذاشت و به آرامی شعری را زمزمه کرد:”در آن سوی نیستی، این روح شرارتطلب من است که سخن میگوید با تنی خونین و نفسی متعفن، در سیاهی مطلق، چنانکه دستانم توان ندارد و پاهایم سست است، در تاریکی غوطهور خواهم شد. دوزخ، پاداش شهامت من است و عذاب، پیشکش جسارتم.” بعد چشمانش را گشود و با صلابت تمام ابتدا دست چپ و سپس دست راستش را برید که چند قطره خون روی ران پای راستش جهید. سپس تیغ را در دهانش قرار داد و با تحمّل زجر بسیار آن را بلعید و در حالی که از درد، اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ خون از کنار لبش جاری شد. دستانش را در دو طرف بدنش داخل آب فرو برد. خون از زخمش بیرون میآمد، زیر آب رها میشد و آرام محو میگشت. بر لبان باران لبخند مرگباری نقش بسته بود و در چهره اش خوشنودی تاریکی به چشم میخورد. هنوز حالش خیلی بد نشده بود و افکارش تحت تاثیر ماده ی مخدّر بود. با رنج آشکاری دهانش را گشود و با تهصدایی ضعیف و ناشنیدنی قطعه ایاز « ادگار آلن پو » را خواند:”و روح من، از ورای آن ظلمت ،در حالی که روی زمین سفت غلت میخورد، دیگر هرگز بر نخواهد خواست!”چهل و هشت دقیقهی بعد که باران غرق در خونابه بود و دیگر از دستهایش خون نمیآمد؛ با صورتی رنگ پریده، تنفسی بسیار کند، و تصوّرات ذهنی درهم و وهمناکش چشمانش را آرام بست و در حالی که دیگر سینه اش حتی ذرهای بالا و پایین نمیشد به خواب عمیقی فرو رفت. ناگهان روح باران دست شخصی را روی شانهاش حس کرد. به سمت او برگشت، همان پرستار درشت هیکل سفیدپوش بود با گردن بندی به شکل طناب دار و کبودی آشکاری کمی بالاتر از یقهی پیراهنش! پرستار دستش را به دور گردن باران برد و زنجیری به گردن وی بست، گردنبندی بود به شکل یک تیغ دو لبه ی خونی! سپس پرستار و مرد دو دست باران را گرفتند، هر سه به پرواز در آمدند و از پنجره ی داخل حمام خارج شدند که پنجره پشت سرشان محکم بسته شد. در حمام صدای حرکت دادن دستگیرهی در میآمد، بارها و بارها… در قفل بود …!
امّا حس میکرد درون استخر بزرگی گیر افتاده که دیوارهایش بلند و بیانتهاست. سفیدی سقف حمام در نظرش به گستردگی آسمان میآمد و پردهی پلاستیکی آبی رنگی که درست مقابل دیدش بود حس محبوس ماندن را به وی تلقین میکرد. هرچه بیشتر به سقف خیره می ماند بیشتر در آن غرق میشد و در ذهنش آن را از چهار طرف وسیعتر میکرد. گویی میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد. این را از حرکت آرام و کند لبهایش میشد حدس زد، لبهایی خشک و رنگ پریده با باریکهی خونی که روی آن جاری شده بود. تشنهاش بود. از فرط تشنگی خواب کویر میدید، رویای دویدن به سمت سراب و به زانو درآمدن روی زمین داغ بیابان، وچنگ زدن باد گرم و خشک وحشی به صورتش؛ مثل رویاهای درهم و برهم لحظات قبل از مرگ! پلکهایش آرام به روی هم رفت و دیگر باز نشد. حالا افکارش را با چشمهای کاملاً بسته دنبال میکرد. هر هفت-هشت ثانیه یک بار نفس میکشید، آرام و سطحی. بازدمش بوی مرگ میداد، بوی خاک قبرستان و گِل درون کاسهی چشم جمجمه! صدای برخورد محکم دو قطعه فلز رنگ خورده به هم رشتهی تصوّرات آزاردهندهاش را برید و نظرش را جلب کرد. پلکهایش لرزید امّا چشمانش را باز نکرد. ملتفت شد که صدای بسته شدن پنجرهی پشت سرش است. خیال کرد شاید کسی از آن داخل شده و به کمکش خواهد آمد امّا فقط صدا بود … صدا! دوباره به سختی چشمان درشت بیرمقش را گشود. اوّلین چیزی که دید پای راستش بود، سفید و کشیده. با آن باله میرقصید. حالا به این فکر میکرد که رقص بعدیاش را باید برای جانوران و شیاطین زشتروی جهنّمی که تا ابد آزارش خواهند داد انجام دهد، با کمری خمیده، باتنی برهنه و پوشیده از خون و کثافت، و با دهانی دوخته و چشمانی از حدقه درآمده درحالی که موهایش از کثیفی سفت شده و خون و چرک خشک شده را زیر ناخنهای شکستهاش حس میکند. خون روی پایش دیگر غلیظ شده بود، فکر کرد چند ساعتی هست که به این حال افتاده امّا هنوز یک ساعت هم نمیشد. زمان و مکان در نظرش معنای دیگری پیدا کرده بود، وقایع جا به جا میشدند، صداها را چند بار میشنید و اشیاء در نگاهش حرکت میکردند. لحظهای خود را ایستاده میدید و لحظهای مرده! ناگهان صدایی شنید … تق تق! گویی کسی به در ضربه میزد. ــ باران چیکار میکنی؟ چرا نمیآی بیرون …؟ صدای مادرش بود! آه که چه لحظهی دلپذیری را تجربه کرد. اگر میتوانست میخندید، آنقدر بلند که زجر این وضعیت را به کلّی فراموش کند. خودش را در آغوش گرم مادرش احساس کرد و بدن سرد و برهنهاش دوباره جان گرفت. مادر باز هم صدایش زد امّا جوابی نشنید. دستگیرهی در حرکت کرد، در باز شد و مادرش هراسان به درون حمام دوید. پروردگارا! در قفل نبود، او همیشه در را قفل میکرد امّا این بار این گونه نبود. به خود گفت این خواست خداست که زنده بمانم، تقدیر من در این مکان و زمان مردن نیست. در ذهنش به ساکنین خبیث دوزخ که به تدریج از نظرش محو میشدند دهن کجی می کرد. لذّت بازگشت از عذاب ابدی را با تمام وجودش تجربه کرد، و به قدری خیالش راحت شد که چشمانش را با آسودگی بست و به خواب رفت. چند ساعت بعد در بیمارستان به هوش آمد. صداها را بسیار بلند و نامفهوم میشنید و شلوغی اذیتش میکرد. صدای قدمها در نظرش به قدر رژهی یک گردان سرباز بلند بود. کلمات متوالی را مکرّر و جملات به هم ریخته را گنگ میشنید. مانند سالن انتظار فرودگاه پرهیاهو و سرسام آور بود. چشمانش را گشود. خیلی زود مردمک چشمش به نور محیط عادت کرد و توانست چراغ چهار گوش بزرگ روی سقف را تشخیص دهد. سرش را به سختی برگرداند و لوله سرم را که به دستش وصل بود دید. بعد مچ دستش را که هنوز درد داشت به بیرون چرخاند، لایههای زیرین پانسمان خونی شده و سرخیاش آشکار بود. لبها و صورتش دیگر به آن رنگ پریدگی نبودند امّا هنوز تشنهاش بود و گلویش سوزش داشت. حالا دیگر تنها نگرانیش مادرش بود، میدانست الآن چقدر آشفته است. میخواست هرچه زودتر او را ببیند. اگر میتوانست بلند میشد و به دنبالش میگشت تا نشانش دهد که دختر دلبندش از فرشتهی مرگ مهلت گرفته و هنوز نفس میکشد. منتظر بود صدای آشنایی بشنود و یا کسی به سراغش بیاید که اشک از چشمانش جاری شد. قطرات اشک از روی گونهاش سر میخورد، از زیر گوشش رد میشد و آرام روی بالش فرود میآمد. شروع کرد به صدا زدن مادرش، چند بار تکرار کرد امّا صدایش به قدری ضعیف بود که شنیده نمیشد. تکانی خورد و دکمهی زنگ بالای سرش را فشار داد. نزدیک سه دقیقه بعد پرستار سفید پوش درشت اندامی که چشمانی کشیده و جذّاب و ناخنهای بلند لاک زده داشت و گردن بند عجیبی به گردنش بود وارد اتاق شد. تا چشمش به باران افتاد با بی خیالی توام با رگههایی از اکراه بیرون رفت و در عرض چشم به هم زدنی مادرش دوان و سراسیمه داخل شد. باران خواست چیزی بگوید که از دیدن چشمان خیس مادرش به گریه افتاد. در آغوش او آرام گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. هر دو دستان یکدیگر را میفشردند، سر به شانهی هم نهاده بودند و هق هق میکردند. گویی از یک جدایی ابدی رها شده بودند. مادر، فرزندش را دوباره متولّد شده میدید و دختر، مادرش را نجات یافته از رنج و عذاب فقدان فرزند! دقایقی بعد باران با خاطری آسوده و مژگانی خیس به خواب رفت و وقتی بیدار شد که مادرش دیگر آنجا نبود. مدتی طول کشید که ضعف عمومی بدنش تا حدودی جبران شود و بتواند به حال عادی در بیاید. جای زخمهایش هنوز سوزش داشت، تا کردن مفصل مچش بسیار دردناک و پاهایش هنوز اندکی سست و کرخت بود. در تمام مدّتی که باران به هوش بود اظهار میکرد که دست به خودکشی نزده است و هیچوقت هم جرئت چنین کاری را نداشته. اما با دو مچ بریده شده و آن وان خونی چه کسی ممکن بود بپذیرد که او دروغ نمیگوید؟ همه پزشکان تقریباً مطمئن بودند که باران یا دروغ میگوید یا در زمان خودکشی در وضعیت طبیعی قرار نداشته و احتمالاً تحت تاثیر داروی مخدّر بوده است. به خصوص که او سابقهی استفاده از موّاد توهّمزا را نیز داشت. امّا نکتهی اصلی این نبود. مورد مبهم دیگر در این جریان آلتی بود که برای بریدن استفاده شده بود، چرا که هیچ تیغ یا کاردی در حمام پیدا نشد. از طرفی این موضوع باعث میشد تا باران بیشتر بر سخنانش پا فشاری کند و تاکید نماید که اصلاً به یاد ندارد به حمام رفته باشد، و ماجرا را از چند دقیقه قبل از نجاتش به خاطر میآورد. قفل نبودن در حمام هم که بر خلاف عادت همیشگی او بود بر اطمینانش میافزود . باران از این که نمیدانست چه اتفاقی افتاده کلافه بود و تلاش میکرد معمّا را حل کند. شاید کسی قصد جان وی را داشته و صحنهسازی کرده است یا شاید خودش طبق اعتقاد ظاهریاش به خود کشی که فقط برای جلب توجه هم سالانش بود دست به این کار زده! در کتابی خوانده بود که برخی جادوگران درمانگر قبیلههای افریقایی بدون هیچ وسیلهی برندهای و تنها با تمرکز میتوانند پوست بدن و گوشت زیرینش را شکاف دهند، حتی این فکر هم از ذهنش گذشت! در این ماجرا مسألهی مشخص این بود که تیغی پیدا نشده و دخترک افکارش آنقدر به هم ریخته است که هیچ کمکی نمیکند. گاهی احتمال میدهد کار خودش بوده و گاهی با چنان معصومیتی آن را کتمان میکند که حتی در بیرحمترین افراد هم حس دلسوزی بیدار میشود. پزشکان او را به یک روانشناس معرفی کردند و به باران گفتند مشاوره با وی کمک میکند تا وقایع را به خاطر آورد. روانشناس مردی ۳۵-۴۰ ساله، میانه بالا و خوشاندام بود. بینی عقابی و لبهای نازک داشت با موهای کوتاه و خوش حالت فلفلنمکی و ریش کم پشت. ابروهای صاف و عینک نیمفرم چهار گوشش چهرهاش را بسیار موقّر و جا افتاده میکرد و چند سالی به سنّش میافزود. کت و شلوار خاکستری با پیراهن و کراوات مشکی پوشیده بود و موقع راه رفتن صدای جیر جیر کفشهای چرمی سیاه واکس خورده و برّاقش جلب توجه میکرد. حلقهی نقرهای سادهای در انگشت دست چپش بود و کیف چرمی تک قفلهاش را با همان دست گرفته بود. در آرامش کامل وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام، حالت چطوره؟ باران به خاطر سوزشی که در گلویش حس میکرد با سر جوابش را داد.ــ من دکتر روانشناستم، قراره که … باران به میان حرفش دوید و با صـدایی ضعیف و خشدار گفت: “بله میدونم.” و با دست اشاره کرد که دکتر بنشیند. مرد صندلی کنار در را کاملاً از زمین بلند کرد و نزدیک تخت قرار داد و رویش نشست. عطر ملایمی زده بود که فقط از این فاصله به مشام باران رسید. شبیه عطرهای زنانه بود. ــ خوب اول من شروع میکنم. ببین باران میدونم که درست یادت نمیاد چی شده امّا مهم اینه که بتونی این بحران رو رد کنی. این اتفاق برای خیلی ها ممکنه بیافته، میدونی … یک لحظه فکر نادرست و اجرا کردن یک تصمیم اشتباه باعث میشه رگتو بزنی. سپس آستین دست راستش را بالا و ساعت فلزیاش را کنار زد؛ جای زخم بود! گفت : “میبینی؟ این اتفاق برای من هم افتاده. اینم بدون اگه یادت نمیاد چی شده دلیل نمیشه که اتفاقی نیافتاده باشه.”ــ آقای دکتر باور کنید من اصلاً جرئت این کارو ندارم. یادم نمیاد چی شده. ــ خب عیبی نداره، من اینجام که یادت بیارم. در لحنش نوعی آگاهی بود، گویی باران اولین کسی نبود که این وضعیت را داشت و مرد مطمئن بود که او بالاخره همه چیز را به خاطر میآورد. بسیار خونسرد و شمرده سخن میگفت و طنین صدایش موجب آرامش باران میشد. ــ اون روز اتفاقی برات نیافتاد؟ مشاجره… درگیری؟ــ چی بگم، نه یادم نیست. در این چند روز آنقدر این جملات را تکرار کرده بود که به خودش هم القا شده بود اتفاق عجیبی افتاده و مانند یک راز تا پایان عمرش سر به مهر خواهد ماند. کمی فکر کرد، ابروهایش در هم رفت و چشمانش به نقطهای خیره ماند. تند تند نفس میکشید، پوست خشک روی لبش را میکند و با دندانهای جلویش میجوید. اخم کرده بود و گاهی چشمانش را طوری ریز میکرد که انگار چیزی به ذهنش رسیده. پس از تمام این حالات دوباره رو به مرد کرد و سرش را به نشانه ی بی- نتیجه بودن افکارش تکان داد. می خواست چیزی بگوید که ناگهان دچار سردرد شدیدی شد، مثل اینکه با پتکی به پشت سرش کوبیده باشند. با دو دست سرش را گرفت و چشمانش را بست. از شدت درد پلک ها و دندان هایش را به هم فشار میداد. دردش زیاد طول نکشید امّا آنقدر شدید بود که اشکش را درآورد. پس از اتمام آن درد ناگهانی، بینیاش را بالا کشید و گفت:”نامزدم… ” دکتر حرفش را قطع کرد: “ظاهراً همه چیز یادت اومده… خوب معمولاً مدتی طول میکشه.” بعد کتش را در آورد و مثل کارمندانی که وقت استراحتشان رسیده یا زمان کاریشان تمام شده باشد گره کراوات خود را چند بار به چپ و راست حرکت داد تا شل شود. سپس دکمهی اول پیراهنش را باز کرد، یک پایش را روی دیگری انداخت و با چهرهای مملو از حس رضایت و در حالی که سرش را به حالت تاکید بالا و پایین میکرد لبخند زنان گفت: “تا حالا زیر نور آفتاب به برف نگاه کردی؟ مثل اینه که زیرش الماس قایم کرده باشند، برق میزنه. آدم وسط سرمای زمستون گرمش میشه.” ــ و آنگاه نور گرم آفتاب روی زمین سفید و مطهر، در حالی که دانههای برف کف پایش را قلقلک میدهند، باله میرقصد و بلورهای یخی را مست گرمای خویش میکند… راستی تو باله میرقصیدی، آره؟ خوب متاسفانه اینجا چیزی به اسم باله نداریم. یعنی اصلاً بعضی وقتا نمیتونی چیزی زیر پات حس کنی که روش بایستی و برقصی! باران در لحنش نوعی آزاردهی حس میکرد، گویی عمداً قصد اذیت کردن او را داشت. به همین فکر میکرد که مرد گفت: “نه، نمیخوام اذیتت کنم”. بعد ها ها ها خندید و گفت: “از هیچ قسمتش به این اندازه خوشم نمیآد. قیافتون دیدنی میشه وقتی میفهمید میتونم فکرتونو بخونم. نگران نباش، تو هم بعداً میتونی. ببین، توضیحش یکم سخته، اینجا فکر کردن دقیقاً به اون معنی نیست. چیزای دیگه هم اینجوریند، مثلاً الآن به نظر میآد که جسم داری و وقتی به نظر میآد جسم نداری ممکنه داشته باشی!” دخترک بینوا گیج شده بود، حالت انزجاری نسبت به این مرد حس میکرد و میخواست این شوخی مسخره و رفتار عذابآور هرچه زودتر تمام شود. فکر کرد این مرد یک بیمار روانی است و از ابتدا فریبش داده. امّا ذهن خوانیاش چه؟ “اینجا” کجا بود که او از آن حرف میزد؟ حسّی در درونش میگفت که این جریان شوخی نیست. مرد گفت: “نترس، به خاطر خود کشی قرار نیست بری جهنّم و عذاب بکشی. فقط تا وقتی که زمان مرگت طبق تقدیر خدا فرا برسه سرگردونی، مثل ما! به زمان اینجا نزدیک هفتصد سالی میشه!” سپس ادامه داد: “در واقع زمان ومکان هم اونجوری که باید باشن نیستن. درک زمان در اینجا مشکله، خیال میکنی یک اتفاق قبلاً افتاده امّا واقعاً نیافتاده! اینها درجات کمی از آینده نگری روح هستن. منظورم اینه که تو هنوز نمردی امّا به خاطر اینکه نمیشه از مرگت جلوگیری کرد روحت جایی قرار داره که همه مردن. بلند شو، با من بیا…” باران بی اختیار با لباس سبز رنگ بیمارستان دنبالش به راه افتاد. از اتاق خارج شدند، راه روی بیمارستان کاملاً خالی بود و صدای قدمهایشان در دالان میپیچید. نور یکنواخت بود و مسیر بی انتها به نظر میآمد. باران به عقب نگاه کرد، هیچ یک از آنها سایه نداشتند و اتاق آنقدر دور به چشم میآمد که انگار ساعتها راه رفتهاند. خیال کرد خواب میبیند امّا همه چیز به حدّی واقعی بود که مطمئن شد یک روح است و در مسیری طولانی قدم نهاده! در پایان راهرو، چراغ مهتابی کوچکی سوسو میزد و نوسان محسوسی داشت. با هر بار روشن شدنش دری نمایان میشد که رویش نوشته شده بود: «خروج» راه پیمایی طولانی آنها در سکوت محض ادامه داشت، راه زیادی نبود امّا هرچه میرفتند تمام نمیشد. این هم جلوهای از تغییر مفاهیم و معانی در زندگی جدید این دختر بود! وقتی رسیدند در خود به خود باز شد. نسیم خنکی پوستش را به آرامی نوازش کرد و موهایش را اندکی تاب داد. کمی مرطوب بود و بوی مادهی معطّری حاوی مشک میداد. تمام حس اضطراب و تشویشی را که در طول مسیر داشت با وزش آن باد ملایم و خوشبو از یاد برد. وارد اتاق شد، به چشمش آشنا میآمد… کجا دیده بودش…؟ حمام خانه شان بود ! بیحرکت در گوشهای ایستاد. لحظهای بعد خودش را دید که گریان و عصبی وارد حمام شد. ناراحت و پریشان بود، ناسزا میگفت و به دیوار لگد میکوبید. شیر آب را باز و وان را تا نیمه پر کرد، سپس با همان آب کپسول زرد رنگی را خورد که بلافاصله آرامش کرد. بعد لباسهایش را با خشونت در آورد و از قفسهی کنار در یک تیغ دو لبه برداشت و داخل وان دراز کشید. آب تا نزدیکی بالای سینهاش رسید. پای راستش را روی لبهی وان گذاشت و به آرامی شعری را زمزمه کرد:”در آن سوی نیستی، این روح شرارتطلب من است که سخن میگوید با تنی خونین و نفسی متعفن، در سیاهی مطلق، چنانکه دستانم توان ندارد و پاهایم سست است، در تاریکی غوطهور خواهم شد. دوزخ، پاداش شهامت من است و عذاب، پیشکش جسارتم.” بعد چشمانش را گشود و با صلابت تمام ابتدا دست چپ و سپس دست راستش را برید که چند قطره خون روی ران پای راستش جهید. سپس تیغ را در دهانش قرار داد و با تحمّل زجر بسیار آن را بلعید و در حالی که از درد، اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ خون از کنار لبش جاری شد. دستانش را در دو طرف بدنش داخل آب فرو برد. خون از زخمش بیرون میآمد، زیر آب رها میشد و آرام محو میگشت. بر لبان باران لبخند مرگباری نقش بسته بود و در چهره اش خوشنودی تاریکی به چشم میخورد. هنوز حالش خیلی بد نشده بود و افکارش تحت تاثیر ماده ی مخدّر بود. با رنج آشکاری دهانش را گشود و با تهصدایی ضعیف و ناشنیدنی قطعه ایاز « ادگار آلن پو » را خواند:”و روح من، از ورای آن ظلمت ،در حالی که روی زمین سفت غلت میخورد، دیگر هرگز بر نخواهد خواست!”چهل و هشت دقیقهی بعد که باران غرق در خونابه بود و دیگر از دستهایش خون نمیآمد؛ با صورتی رنگ پریده، تنفسی بسیار کند، و تصوّرات ذهنی درهم و وهمناکش چشمانش را آرام بست و در حالی که دیگر سینه اش حتی ذرهای بالا و پایین نمیشد به خواب عمیقی فرو رفت. ناگهان روح باران دست شخصی را روی شانهاش حس کرد. به سمت او برگشت، همان پرستار درشت هیکل سفیدپوش بود با گردن بندی به شکل طناب دار و کبودی آشکاری کمی بالاتر از یقهی پیراهنش! پرستار دستش را به دور گردن باران برد و زنجیری به گردن وی بست، گردنبندی بود به شکل یک تیغ دو لبه ی خونی! سپس پرستار و مرد دو دست باران را گرفتند، هر سه به پرواز در آمدند و از پنجره ی داخل حمام خارج شدند که پنجره پشت سرشان محکم بسته شد. در حمام صدای حرکت دادن دستگیرهی در میآمد، بارها و بارها… در قفل بود …!
پایان ۸۸/۵/۵
3 Responses to تیغ