حاجی‌ی الله‌بختکی

-حاجی ِ الله بختکی ( نگاهی به سفرنامه ی حج مرتضی نگاهی) ــ بخش پایانی

 

 

 

احمد افرادی

 

سفرنامه، جا به جا اطلاعات دست اولی در مورد عربستان و حال و روز شیعیان آن‌جا در اختیار خواننده قرار می‌دهد: این که عربستان جامعه‌ای است کاملاً مصرفی؛ این که هرگاه عرب‌های عربستان زیرسیگاری ماشین‌شان از ته سیگار و خاکستر پر شد، ماشین شان را عوض می کنند؛ این که اهالی عربستان سعودی چندان از زائران خوش شان نمی‌آید، زیرا بیش‌ترشان فقیراند؛ این که وضع شیعه‌های عربستان اسفبار است و با فتوای علمای وهابی، شیعه‌ها کافر محسوب می‌شوند و حق داشتن مسجد و حسینیه از آن‌ها سلب شده است و…:

« شهروندان سعودی می‌کوشند نشان بدهند که حجاج مهمان را خیلی دوست ندارند. یعنی زائران را آدم حساب نمی‌کنند. آخر زائران خانه‌ی خدا همه از ثروتمندان ایران و ترکیه و مالزی واندونزی نیستند. زائران فقیر هندی و بنگلادشی و آفریقایی هم هستند که بی‌هیچ گروه و کاروانی با کشتی و اتوبوس‌های عهد بوق و حتی سوار بر اسب و استر و خر راهی زیارت می‌شوند. آثار غذا و فضولات انسانی‌شان گاه در پیاده‌روهای تمیز میادین شهر دیده می‌شود. هرچند شهرداری مدینه مرتب تمیز می‌کند.‌ ثروتمندهای مدینه و مکه در فصل حج به امریکا و اروپا می‌روند و حال می‌کنند و فقیران‌شان می‌مانند و پول پارو می‌کنند. خانه‌های درب و داغان‌شان را به قیمت‌های بالا به حاجیان کرایه می‌دهند یا از خدمات جنبی مانند “دلیل” بودن و غیره، که برای کاروان‌ها داشتن‌اش اجباری است، حسابی پول در می‌آورند. وهابی‌هاشان البته. نه شیعه‌ها‌شان. ۵۵-۵۶

«شیعه‌ها در عربستان از همان بدو تأسیس حکومت آل‌سعود (حتی نام کشور هم عربستان سعودی است) تکفیر شده‌اند. علمای وهابی در سال ۱۹۲۷ فتوایی صادر کردند که شیعه را کافر قلمداد کرد؛ حق داشتن مسجد و حسینیه از آن‌ها سلب شده و کتاب و نشریه و مطبوعات شیعه‌ها نیز ضاّله محسوب می‌شود. عربستانی‌های شیعه خود را به ایران و ایرانیان نزدیک می‌دانند، حتی مثلاً بیمار که می‌شوند، ترجیح می‌دهند صبر کنند تا دکتر‌های ایرانی هنگام حج آنان را معاینه و معالجه کنند. ۵۶-۵۷

سفرنامه‌ی آقای نگاهی، کلاس آموزشی در مورد انجام مناسک حج است:

«ساعت ۴ بعدازظهر اتوبوس‌‌ها سر می‌رسند و ما سوار می‌شویم. دیدن اتوبوس حال مرا خوب می‌کند. اتوبوس‌های مخصوص «برادران» بی‌سقف‌اند. شادی و شعف کودکانه‌ای به من دست می‌دهد. از حالا اَعمال حج شروع می‌شود.

در ذهنم اعمال «عُمره تَمَتّع» را مرور می‌کنم که در زمان ورود به مکه باید انجام داد

– نیت

ـ اِحرام ـ تلبیه (پوشیدن لباس اِحرام در حال لبیک گفتن)

– طواف

ـ نماز طواف

ــ سعی (نوعی دویدن بین صفا و مروه)

تقصیر (کوتاه کردن موی سر یا ناخن)

از کنکور سراسری هم سخت‌تر است. تازه این «عُمره تَمَتُع» است. مناسک «حج تَمَتّع» ۱۴ عمل است که بخش اصلی اعمال یا مناسک حجّ است. این مناسک را باید به چند شاگرد دیگر هم یاد بدهم.

بیچاره ها سخت وحشت دارند. و بیچاره‌تر من !» ۸۹

 

میقات یعنی چه:

«میقات به مکان‌هایی گفته می‌شود که حاجیان در آن جا مَحَرم می‌شوند. پنج میقات حج وجود دارد: جُحفه، شجره، وادی عقیق (برای مسافرانی که از عراق یا نجد به مکه می‌روند)، قَرنُ المنازل (برای مسافران طائف ، و یَلمْلم (برای مسافر یمن). به خودم می‌گویم ای کاش میقات ما یَلمْلم می‌بود!

در هر حال میقات یک مکان کوچک است برای تعویض لباس به اِحرام. در این جا مَحرَم می‌شویم و دو رکعت نماز می‌خوانیم.آنگاه لبیک گویان سواراتوبوس می‌شویم. من حال غریبی پیدا می‌کنم… حدود ساعت ۹ شب به قریه‌ی «رابِغ» می‌رسیم که میقات گاه اهل تسنن است.» ۹۰

 

توصیفی از حال و هوای مکه:

نقشه‌ی [مکه] را بر می‌دارم تا مکه را کشف کنم. نقشه‌ی مکه را درمدینه خریده‌ام: « خریطه مکه المکرمه و المشاعر و دلیل حج.»…

خیابان اصلی، که بعد از دو پیچ به کعبه منتهی می‌شود، خیابانی است پهن و مدرن. مغازه‌های رادیو و تلویزیون فروشی و پارچه فروشی و خواربارفروشی همه‌جا به چشم می‌خورد و پر از جنس‌اند. ماشین‌های بزرگ و کولردار امریکایی و اروپایی و ژاپنی با سرعت و بی‌احتیاط جولان می‌دهند. شهر در غوغا است. بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی، به اطراف حرم می‌رسم. این‌جا شهر چهره‌ی شرقی دارد، قهوه‌خانه‌های سنتی و مغازه‌های کوچک بقالی و عطاری و بزازی. مردان قلیان‌کش و زنان روبنددار رهگذر و حاجی‌های مسافر از چهار گوشه‌ی جهان. این بخش مکه، زمین تا آسمان با قسمت مدرن و نوساز مکه فرق دارد. انار همان دکانداران مدینه‌اند که آمده اند این‌جا. حرم ناپیدا است ولی می‌دانم در آن گودی هست؛ در میان درهایی که کوه‌ها و ساختمان‌ها آن را احاطه کرده است. به هتل‌های لوکس نگاه می‌کنم که اطراف خانه خدا سر به فلک کشیده‌اند. چه عشقی می‌کنند مسافران این هتل‌های لوکس! به نقشه نگاه می‌کنم که می‌گوید حرم همین جاست بیایید بیایید! معشوق تو همسایه‌ی دیوار به دیوار/ در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟ سرگردان دور خود می‌چرخم… نقشه را تا می‌کنم و در جیب پشتی شلوارم می‌گذارم. در آنی نگاه چند پلیس منکرات غافلگیرم می‌کند. جیب پشتی شلوار جای خوبی برای «خریطه» نیست که نام الله دارد و نقش کعبه. خریطه را از جیب در می‌آورم و به دست می‌گیرم. نگاهی رضایت‌مندانه می‌کنند.» ۹۸-۹۹

 

تجربه‌ی روحانی در مواجهه با کعبه و طواف به دور آن:

«سریع وضو می‌گیریم و با اتوبوس راهی «مسجدالحرام» (خانه ی خدا) می‌شویم. خیابان‌ها تر و تمیزند. مکه ثروتمند است. در تاریک روشنای هوا، مکه دارد خمیازه می‌کشد. روز نزدیک است. از شیشه اتوبوس شهر را تماشا می‌کنم. دنبال کعبه هستم… خانه خدا ناگهان رخ می‌نماید. کعبه داخل یک گودی پنهان است. پیاده می‌شویم و راه می‌افتیم. این‌جا دیگر به اراده راه نمی‌روی. اصلاً خودت نیستی. قطره‌ای هستی در اقیانوس جمعیت. تا به خود بجنبم همراه امواج مردم از دارالسلام وارد خانه خدا می‌شوم. عظمت صحن کعبه و طواف‌کنندگان سفیدپوش مرا غافلگیر می‌کند. لرزشی سراپای وجودم را فرا می‌گیرد و آن ترس شفاف به سراغم می‌آید. عرق می‌ریزم و حوله‌های احرام به تنم می‌چسبند. رها می‌شوم در جمعیت. دیگر خودم نیستم. هوا کم کم روشن می‌شود. مانند خوابگردها بی‌اراده چون کشتی بی‌لنگر کژ و مژ می‌شوم. دو رکعت نماز «تهنیت» به سرعت برق خوانده می‌شود. کلمات نماز همینطوری به ذهنم می‌آید و از زبانم جاری می‌شود. جمعی به نماز ایستاده‌اند. همه به سوی کعبه، و جمعی دیگر دور کعبه طواف می‌کنند.»۹۳-۹۴

 

دانستنی‌هایی در مورد چاه زمزم و پدید آمدن مکه:

«در باره‌ی چاه زمزم داستان جالب و مشهوری نقل می‌کنند که ابراهیم خلیل وقتی خواست هاجر و اسماعیل را از نزد ساره دور کند، به حکم خدا آن‌ها را به این نقطه از شبه جزیره‌ی عربستان آورد. این‌جا تپه‌ی سرخی بود که می‌گفتند بازمانده‌ی عرش الهی است. ابراهیم زن و فرزند شیرخوار را تنها گذاشت و پیش ساره برگشت. هاجر به اسماعیل شیر داد و باقیمانده‌ی آب را نوشید. چون آب تمام شد هاجر به کودک تشنه لب نگاه می‌کرد و فریاد می‌کشید. از ناامیدی و تشنگی به خود می‌پیچید و می‌گریست. رفت بالای تپه‌ی «صفا» که آدمیزادی ببیند و آبی بطلبد. آدمیزادی نبود. پایین آمد و در اوج بی‌پناهی به « مَروه» رفت. آدمیزادی نیافت. هفت بار این رفتن و آمدن تکرار شد. آخر سر، در بالای مَروه، بین خواب و بیداری، ندایی شنید. از صاحب ندا آب طلب کرد. فرشته‌ای ظاهر شد و با بال خود در محلی زمین را حفر کرد تا آب فواره زد. مشکش را پر کرد و برای فرزندش برد. هاجر و فرزند او روزها در بیابان بودند و کنار چاه. روزی قوم « بنی جُرهُم» یمنی که از آن‌جا عبور می‌کردند پرنده‌ای در آسمان دیدند که چرخ میزند. چرخ زدن این پرنده خبر از آب چشمه می‌داد. دنبال پرنده راه افتادند و در وسط بَرّ و بیابان چشمه‌ای چوشان دیدند. آب از چاه فواره می‌زند. افراد قبیله از هاجر اجازه خواستند که آن‌جا خیمه بزنند. خیمه زدند و خانه‌هایی بنا کردند. وجود آب، قبایل بیابان گرد و کاروان‌های تجاری را به آن ناحیه کشاند. تپه‌ی سرخ، یادگار عرش الهی مکه، جای ستمدیدگان شد و شایع شد که دعای مستمندان آن‌جا مستجاب می‌شود. شهر مکه این چنین پدید آمد. پسر در میان قبیله‌ی بنی جُرهُم بالیدن گرفت. بزرگ شد و زبان عربی آموخت. ۱۰۶-۱۰۷

 

شرح کوتاهی راجع به حجرالاسود:

«حجرالاسود، سنگ سیاهی است مایل به سرخ ، با نقطه‌های قرمز و خط‌های زرد که در زاویه‌ی شرقی «کعبه» نصب شده است. طواف از مقابل آن آغاز و دور هفتم در همان‌جا ختم می‌شود. حجرالاسود در ارتفاع یک و نیم متر از کف مسجدالحرام قرار دارد. قطر آن سی سانتی‌متر و وزنش بیش از دو کیلو است. این سنگ، سبک‌تر از آب است و برای همین در آب فرو نمی‌رود. در حال حاضر به علت حوادثی که اتفاق افتاده از هفده قطعه‌ی چسبیده به هم تشکیل شده است… در حدیث آمده است که این سنگ از بهشت فرستاده شده و در اول سفیدرنگ بوده است.”حجر الاسود از بهشت، در حالی که سفیدتر از شیر بود، فرستاده شد ولی خطای بنی‌آدم آن را سیاه کرد! “» ۱۰۹

 

لمس حجر الاسود: 

«از محل چاه زمزم بیرون می‌آیم تا سنگ سیاه را لمس کنم. چه جمعیتی! قاطی موج جمعیت می‌شوم و چون تجربه‌ی «میم» را [که پولش را دزدیدند]، هنوز فراموش نکرده‌ام، پولم را جای مطمئنی قرار می‌دهم و سنجاق وغیره می‌زنم و خودم را میان جمعیت رها می‌کنم. آن‌گاه همراه جمعیت گاهی از سنگ دور می‌شوم و گاهی به آن نزدیک. از فشار جمعیت احساس خفگی می‌کنم. فکر می‌کنم همین جا له خواهم شد. می‌دانم هرساله چند نفر همین‌جا زیر فشار جمعیت، مستقیم راهی بهشت می شوند! بالاخره با یک موج قوی دستم به سنگ می‌رسد، ولی هموطن جوری سنگ را بغل کرده یا روی سنگ افتاده و راز و نیاز عاشقانه می‌کند که به کسی مجال لمس سنگ را نمی‌دهد.من شانه‌اش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم و سنگ را کاملاً لمس می‌کنم. ۱۰۸

 

تنهایی و میل به ایران و دوستان و موسیقی:

«جمعه است و دلم گرفته. تنهایی سخت آزارم می‌دهد. چه خوش گفت رودکی:

“با صد هزار مردمْ تنهایی/ بی صد هزار مردمْ تنهایی…”

حال و حوصله ندارم بروم و با آخوند گروه گپ بزنم. دلم برای دوستانم و حیاط کوچک خانه‌ام در تهران تنگ شده است. آرزو دارم در هوای خنک باغی یا پارکی روی چمن‌ها دراز بکشم و به موسیقی گوش بدهم. اکنون حدود ۲۰ روز است که هیچ نوع موسیقی‌ای گوش نکرده‌ام. فقط گاهی که رادیو را باز می‌کنم ایستگاه‌های عجیب و غریبی پیدا می‌کنم که اندکی مندلسون و چایکوفسکی و بتهوون بنیوشم. غیر از صدای اسرائیل و رادیو بغداد هیچ فرستنده‌ی دیگری موسیقی ایرانی ندارد. من دلم برای بنان و مرضیه هم تنگ شده است. شهر مکه واقعا از نظر «هنر» فقیر است. یک گالری نقاشی یا حتی مغازه‌ی آنتیک فروشی و غیره ندارد. مجسمه هم که به طور کلی حرام است و بت‌پرستی به حساب می‌آید. مکه زمانی کم مجسمه نداشت که به دست بت‌شکن ها معدوم شد! چند فرش فروشی که گوشه و کنار دیدم یک قطعه فرش دستباف ایرانی خوب ندارند. همه ماشینی‌اند و ساخت بلژیک و فرانسه و… دلم برای خطوط ظریف قالیها تنگ شده؛ برای آبی و فیروزه‌ای کاشی‌های‌ مسجدهای اصفهان، برای رنگ‌های قالی، برای یک نغمه سه تار، یک اُپرا، یک کنسرتو. می‌خواهم به یک رستوران خیلی خوب بروم که رومیزی و دستمال سفید داشته باشد و یک غذای درست و حسابی بخورم، ریش چانه‌ام را بزنم و کت و شلوار آبی آسمانی بپوشم با کراوات سرخ.» ۱۲۰-۱۲۱

 

شست و شوی حرم با گلاب قمصر کاشان:

«امروز صبح زود می‌روم «حرم»، تا شاید شست و شوی کعبه را که توسط ملک انجام می‌گیرد تماشا کنم. اما دیر می‌رسم و مراسم پایان یافته است. این شستشو با گلاب قمصر انجام می‌گیرد. در خانه‌ی خدا بوی آشنای گلاب مرا به کوچه‌ها و کوچه باغ‌های قمصر می‌برد.»۲۱

 

امام زمان، قدّیسی که سایه ندارد:

«آخوند، داستان‌گوی زبردستی است. در مورد ازدواج‌های پیغمبر می‌گوید و دست آخر و طبق معمول گریزی می‌زند به صحرای کربلا. آن‌گاه ازحضور امام زمان (عج) می‌گوید که هرساله برای مراسم حج به مکه تشریف می‌آورند و در پایان آرزو می‌کند که سعادت دیدارشان نصیب ما بشود. شناختنش آسان است. مردی که سایه ندارد. جنب و جوشی میان حاجیان در می‌گیرد. خوشا به حال کسی که امام زمان را ببیند. ثوابش بیش‌تر از ثواب حج است.۱۲۶-۱۲۷

————————————————————————————

آخوند گروه می‌گوید:

«یهودی‌ها معتقدند که ابراهیم می‌خواست اسحق را قربانی کند. قوم یهود باور دارند که از پشت اسحق به وجود آمده‌اند و مسلمانان معتقدند که از پشت اسماعیل‌اند. شاید حسادت دو زن، به مسلمانان و یهودیان سرایت کرده و هزاران سال بعد، ما امروز شاهد جنگ اعراب و اسرائیل هستیم».

(هجوم شک و ایمان) نگاهی، حکایت را مانند داستان‌های جریان سیال ذهن، پیش می بَرَد:

«چه عذابی کشید بیچاره ابراهیم! دست پسردلبندش را گرفته بود که ببرد بالای کوه و سرش را ببُرد. این‌جا شیطنان می‌آید و ابراهیم را منع می‌کند و هروقت موفق می‌شود و در دل ابراهیم شک می‌اندازد با سنگ ریزه‌ای که به سوی شیطان می‌اندازد او را از خود می‌راند. یا، رمی ِ جَمَره می‌کند.

«به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم!» ایمان و بی‌ایمانی به من هجوم می‌آورند. به میان خیمه‌ها می‌روم. مردم را تماشا می‌کنم که بی‌خیال غذا می‌پزند، چای می‌نوشند، نماز می‌خوانند. از خیمه‌گاه به خیابان می‌روم و از خیابان به خیمه. مصراع دوم شهید بلخی یادم می‌آید. آهسته می‌خوانم:

« به منجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم / به آتش حسراتم فکند خواهندی؟» .۱۳۳-۱۳۴

روایت نگاهی از طواف زائران، به برش‌هایی از یک فیلم سینمایی می‌ماند:

«‌نماز که تمام می‌شود می‌رویم برای طواف کردن. مردم به هم تنه می‌زنند. بعضی‌ها زیر دست وپا می‌مانند. فریاد می‌زنند. نعره می‌کشند. هرکس به زبان خود با خدای خود صحبت می‌کند. پاکستانی و ترک و عرب و سیاه قاطی هم شده‌اند. با زبان‌های گوناگون انگار همزبان شده‌اند. چیزی احساس نمی‌کنم. تمام خستگی‌ها و بیخوابی‌ها زایل می‌شود. آنگاه همراه جمعیت طواف می‌کنم. می‌چرخم. آنی بیرون از خود، خود را می‌بینم که همراه خیل جمعیت سفیدپوش می‌چرخم. گاه جهان با من می‌چرخد و گاه جهان می‌ایستد و من می‌چرخم. می‌پرسم: این تویی؟ این تویی مرتضی؟ و باز جهان با من می‌چرخد…»۹۴

 

حکایت خواندنیِ ماهی سمنقور( دارویی برای تقویت قوه‌ی باه!!):

«اطراف مسجدالحرام کوچه‌های قدیمی و دست نخورده‌ای وجود دارد که به تماشای‌شان می‌روم. عرض این کوچه‌ها گاهی فقط یک متر و حتی کمتر است. ساختمان‌ها در نهایت زشتی و بی‌قوارگی‌اند. از سنگ و آجر و سیمان و خلاصه هر چیز دم ِ دست و موجود ساخته شده‌اند، مثل حلبی آبادهای خودمان. گاهی باید با پلکانی که پله‌هایش در اثر فرسایش با همدیگر قاطی شده‌اند، به یک کوچه‌ی دیگر بروی. لوله‌های آب بر روی زمین کشیده شده‌اند. فقط لوله‌ی آب نیست. کنار این لوله‌ها جوی فاضل‌آب هم که از وسط کوچه راه افتاده جریان دارد. نمی‌دانم به کجا می‌رود.

برای خلاصی از بوی فاضلاب دور می‌شوم و به خیابانی می‌رسم که بوی بدتری دارد. حالت استفراغ به من دست می‌دهد. بو از مغازه‌ای می‌آید که جلو آن چند نفر حاجی قراضه و زهوار در رفته و لب گور به صف ایستاده‌اند. همه ته ریشی دارند و کلاه کشی ِ سفید عربی بر سر و دمپایی بر پا. یکی نشسته، یکی ایستاده و دیگری عصا به دست تکیه زده بر دیوار. دستمالی روی دماغم می‌گذارم و می‌روم سروقت‌شان. بیش‌ترشان ایرانی‌اند. می‌خواهم بپرسم عمو این‌جا چه خبره؟ اما یادم می‌آید که مکه هستیم. می‌پرسم حاجی این‌جا چه خبره؟ یکی با لبخندی شیطنت‌بار می‌گوید: «شما هنوز جوانی حاجی. این‌جا ماهی سمنقور می‌فروشند. برای خودمان که نیست، از ما گذشته. سوغات می‌بریم.» می‌گویم: «ماهی سمنقور؟» می‌گوید: برای قوة باه است حاجی. شما لازم ندارید. میگن عینهو چوب می‌کنه!»

با لهجه‌ای شبیه نائینی یا کرمانی صحبت می‌کند. لهجه‌ی شیرینش بو را اندکی قابل تحمل می‌کند. به انگلیسی می‌گویم: گود لاک Luck Good شانس همراه‌تان! ۱۲۱-۱۲۲

پیش‌تر گفتم ، سفر حج نگاهی، مقارن است با فراخوان معروف آیتالله خمینی، برای تظاهرات حجّاج علیه آمریکا و اسرائیل، که به «برائت از مشرکین»معروف است. تظاهرات علیه اسرائیل و آمریکا، هر از گاه، در این‌جا و ان‌جا رخ می‌دهد:

«بعدازظهر خبر می‌رسد که حجت‌الاسلام خوئینی‌ها نماینده‌ی امام در امور حج، قرار است در «بعثه ِ امام» سخنرانی کند. سه نفر مأمور از نهادهای انقلابی گروه ما سعی می‌کنند که حاجی‌ها را دسته کرده تا «بعثه‌ی امام» پیاده ببرند و در راه، شعارهای انقلابی بدهند. به ما یاد بدهند که چگونه نعره بکشیم «الموت لآمریکا». اما اكثر حاجی‌های گروه سربازمی‌زنند و می‌گویند خودمان می‌رویم. من به بهانه گرمازدگی، در خانه می‌مانم و به حافظ پناه می‌برم. اما عبدالله می‌آید و با خواهش و حتی التماس مرا هم به بعثه می برد.انگار از او خواسته اند تا در مورد من گزارش بدهد.این را بیش و کم حالیم می کند. حافظ را کنار می‌گذارم و با هم به بعثه می‌رویم. حدود سه هزار نفر(تخمین از عبدالله و بعثه است) گرد هم آمده‌اند تا موسوی خوئینی‌ها از خاطرات خوش دوران گروگان‌گیری تعریف کند و ملت را تهییج کند که کاخ ظلم شاه عربستان را ویران کنند. از محل «بعثه» می‌زنم بیرون که ببینم در اطراف چه خبر است. در طبقه‌ی دوم ساختمان بعثه طلبه‌ا‌ی بلندگو به دست نعره می‌زند و مردم را به دادن شعارهای عربی تشویق می‌کند. الموت لآمریکا و اسرائیل و روسیه، و مردم ِ همیشه در صحنه هم دم می گیرند و شعار می دهند. انگار مراسم نماز دشمن شکن جمعه است. چند نفر از اهالی مکه که حتماً بیشترشان پلیس مخفی اند، به تماشا ایستاده اند. ایرانیان کف بر لب سعی می کنند جماعت تماشاگر سعودی را با خود همآهنگ کنند که ناکام می شوند. چند نفری کفن پوشیده‌اند و آماده برای شهادت. و چند نفر ریشوی دیگر با رنگ‌پاش بر دیوارهای مکه تصویر رهبر را نقش می‌کنند. بیچاره بلدیه‌ی مکّه.

بیش‌تر مردم مکه هم از راه‌بندان و نعره‌های وحشتناک، زیاد دل خوشی ندارند. شیشه‌های ماشین‌شان را بالا می‌کشند و در خنکای کولر به آواز و موسیقی استریوفونیک رادیو یا پخش صوت پناه می‌برند. ۱۲۷-۱۲۸

 

روایت نگاهی در ربط با «رمی ِ جَمَرات»(پرتاب سنگریزه‌ها به شیاطین) و مراسم عید قربان:

«روز دهم ذیحجه و بعد از «رَمی ِ جَمَرات» ــ یا سنگسار شیطان عُقبی، وُسطی و اُلی ـ باید حیوانی قربانی کنم که البته این حیوان برای اغلب ایرانیان گوسفند زبان بسته و لاغر و رنجوری است که اعراب از دور دست‌ها برای مراسم قربانی می‌آورند و به قیمت گزاف می‌فروشند.

کله‌ی سحر می‌رویم برای جمع کردن سنگریزه‌هایی که باید به اندازه فندق باشند. سنگ ریزه کم نیست ولی اندازه نیستند با اندک گردشی سنگریزیه‌ی اندازه هم یافت می‌شود. به سراغ «جَمرعُقبی» می‌رویم. راه جمره‌ی عُقبی دو طبقه است که از ازدحام جمعیت کاسته شود. نیازی به حرکت نیست. مردم با فشار خود ما را به سوی جمرات هول می‌دهند. جمره‌ی عقبی ستونی است تقریبا به بلندی هیکل یک انسان. بالای ستون هرمی شکل است. هیکل‌های انسانی با لباسهای سفید و عرق‌آلود و چرک و کثیف، با چشمانی بی‌ترحم، آهنگ آن دارند که نسل هر چه شیطان را در جهان براندازند. ۱۳۶

 

حمله‌ی کینگ کونگ‌ها، یا جولان بولدوزرهای انسانی‌:

«ناگهان هیاهویی برپا می‌شود و آه و ناله و فریاد مردم صداهای دیگر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. انگار یک حیوان ماقبل تاریخی یا کینگ کونگ حمله کرده است. مردم سعی می‌کنند به هر سو فرار کنند. پشت سرم را نگاه می‌کنم و می‌بینم که بیست سی مرد سیاه ِ پوست بسیار درشت هیکل، سنگ در دست، دست در دست هم، یا دست در پهلوی هم، جمعیت را می‌شکافند و لبیک گویان مانند بولدوزر روی تن و بدن مردم پیش می‌آیند. قد هر کدام دست کم دو متر است. حاجی‌های کوچک اندام زیر دست و پا له می‌شوند. من هم به کناری فرار می‌کنم. می‌دانم که هر سال چند نفر در همین محل کشته می‌شوند.» ۱۳۷

 

مصاف با شیطان درون:

«بعضی از حجاج انقلابی ایرانی از شعار «مرگ بر شیطان بزرگ آمریکا» هم غافل نمی‌شوند که حکم حکومتی است. زنان نیز خسته با آخرین قوای باقی مانده‌ی خود به مصاف شیطان می‌روند. در آئین حج هر کسی باید به طور نمادین شیطان درون خود را هدف گیرد. اما این‌جا سنگ است و ستون سنگی شیطان. نه فقط سنگریزه به اندازه‌ی فندق، سنگ‌های بزرگی هم هست که به سوی ستون شیطان پرتاب می‌شود. شیطان در وجود همه هست.» ۱۳۷

 

زنان دلربا و زیبا، نماد شیطان درون:

روحانی گروه می‌گوید : ” زنان دلربا با آن لباس احرام سفید که به تنشان چسبیده نماد کامل شیطان‌اند.”

«مردان خشمگین با سنگسار ستون سنگی شیطان با آخرین قوا مثال ِ شیطان ِ نفْس را از خود می‌رانند. به زنان لعنت می‌فرستند. مؤمنین به زنان نگاه می‌کنند و به شیطان سنگ میاندازند. کسی در کنارم با تماشای زنان که با حرکات موزونی سنگ می اندازند، زیر لب می‌گوید: مرگ بر شیطان! لعنت بر شیطان! و مرتب سنگ پرتاب می‌کند. من هم چند سنگ کوچک پرتاب می‌کنم. حیفم می‌آید تمام سنگ‌های زیبایم را به شیطان بزنم. سنگ‌ها را به زحمت پیدا کرده‌ام. اُخرایی و آبی رنگ‌اند به اندازه ی فندق. می‌خواهم دو سه دانه از این سنگ‌ها را با خود یادگار ببرم. ۱۳۶-۱۳۷

 

بازگشت به وطن و رفتن زائران ایرانی به جلد خودشان:

«تا چرخ هواپیما روی آسفالت فرودگاه مهرآباد کشیده می‌شود، حاجیان بلند می‌شوند تا ساک قرمز و بقچه‌هاشان را از قسمت بار بالای صندلی پایین بیاورند. خلبان خواهش می‌کند که مسافران سرجای خود بنشینند. سرمهماندار التماس می‌کند. اما کو گوش شنوا؟ خلبان شاید بر قصد محکم ترمز می‌کند که مسافران نیم متر بالا می‌پرند. پس از این پرش تند، سرانجام مانند بچه‌های خوب سرجای خود می‌نشینند و کمربند مخصوص پرواز را می‌بندند و به علامت نکشیدن سیگار توجه می‌فرمایند. دو مهمانداری که رو به مسافران در صندلی مخصوص نشسته‌اند پیروزمندانه لبخند می‌زنند. حاجیان ترس‌زده، آیت‌الکرسی می‌خوانند و من و دکتر به هم آرنج می‌زنیم.

ساعت ده و نیم شب به تهران می‌رسیم. سوت وکور و جنگزده است تهران. من جز ساک قرمز و یک چمدان کوچک دیگر، باری ندارم که منتظرش باشم. حاجیان که منتظر بارشان هستند دلواپسند که چمدان‌های‌شان از زور بار ترکیده باشد. ساک‌های قرمز، رنگ پریده و خسته به نظر می‌رسند. سفر درازی را تحمل کرده‌ا ند. ۱۴۲

«تشریفات ورود سریع انجام می‌گیرد. پلیس‌ها لبخند می‌زنند و خوشامد و زیارت قبول می‌گویند. بیرون محوطه‌ی گمرک خبرنگاران ریشوی صدا و سیما منتظر اولین حاجی هستند که پا به خاک وطن بگذارد. آن حاجی من هستم. خبرنگاری می‌پرد و دو ماچ آبدار به صورتم می‌زند و می‌گوید: «به وطن خوش آمدید. زیارت قبول!» میکروفون را جلوی دهانم می‌گیرد و می‌پرسد: «چه احساسی دارید حاجی؟

خبرنگار دیگری می‌پرسد: «دستاورد شما از این سفر چه بود حاجی؟»

دست به جیبم می‌برم و سنگ‌های رَمی جَمَره را لمس می‌کنم. احساس خوبی دارم. به آهستگی سنگ‌ها را می‌آورم بیرون. نشانش می ‌دهم.

ـ سنگ؟

ـ بلی. از َرمی ِ جَمَرات. » ۱۴۳

————————————————————————————-
از رَمی ِ جَمَرات، سفرنامه حج The Accidental Haji(حاجیِ اتفاقی)
مرتضی نگاهی
نشر مهری ـ لندن (۲۰۲۰ میلادی)

** از آقای نگاهی شنیده‌ام که کتاب « رمی جمرات» را، از برخی کتابفروشی‌های جلو دانشگاه تهران می‌توان خرید.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در مقاله, نقد کتاب ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید