نگاهی بر داستان “جزیره” غزاله علیزاده

غزاله علیزاده   منصوره اشرافی..
……………….
عزاله علیزاده…………………….منصوره اشرفی

نگاهی بر داستان “جزیره” غزاله علیزاده
به همراه گریزی به رمان “شبهای تهران”

داستان “جزیره” غزاله علیزاده، روایت سفر یک روزه‌­ی زن و مردی به جزیره آشوراده *است. این داستان در واقع به نوعی ادامه و نیز پایانی(شاید موقتی) بر رمان شب‌های تهران اوست. در جزیره شخصیت‌های اصلی داستان همان‌هایی هستند که در ش‌بهای تهران نیز وجود داشتند، بهزاد و نسترن و حضور رویا گونه­‌ی آسیه. برای این‌که بتوانیم بهتر با روابط و خصوصیات شخصیت‌های داستان جزیره آشنا شویم نگاه به رمان شب‌های تهران الزامی است چرا که در این­ رمان پروسه‌ه­ای ده ساله را از آنچه که بر آن‌ها گذشته در پشت سر می‌­گذاریم وارتباط میان بهزاد، نسترن و آسیه برای‌مان روشن‌تر می­‌شود. به همین خاطر بد نیست نگاهی کوتاه به شخصیت این سه نفر که هر کدام نمونه‌ای از جوان‌های پرشور دهه­‌های چهل هستند در رمان شب‌های تهران بیندازیم.
بهزاد نقاشی روشنفکر و برخاسته از خانواده‌­ای اشرافی است او نمونه‌ای از روشنفکران آشنا با غرب در ایران دهه­‌های چهل و پنجاه است هر چند که تا حدی از طبقه بوژواها رو گردانده ولی به انقلابی­‌ها هم با دیده شک و تردید نگاه می­‌کند. او عاشق دختری جاه طلب و سنت‌گریز با افکار درهم و مغشوش به نام آسیه می­‌شود که بعدها آسیه او را به خاطر دست یافتن به عشقی آرمانی رها کرده و تنها می­‌گذارد اما یاد وفکر او همچنان بهزاد را رها نمی‌کند. بهزاد بعد از رها شدن توسط آسیه به ایران برگشته وآشنا و عاشق قدیمی‌اش نسترن بارها به دیدنش می‌­رود اما بهزاد در برخوردها و روابطش با نسترن فقط خاطرات خود را با آسیه مرور می‌کند و قادر به درک و آگاهی ازاحساسات و عشق نسترن نسبت به خود نیست.
نسترن دختری است بدون آمال و آرزوهای بزرگ و فاقد جاه طلبی ودارای روحی آرام، که بهزاد را عاشقانه و ساده دوست داشته اما عدم توجه بهزاد به او باعث در هم شکستن‌اش می­‌شود. او بعدها با گرایش به هنرتاتر می­‌تواند شخصیت خود را تثبیت کرده و اعتماد به نفس و قدرت وتوانایی این را پیدا ­کند که در مقابل بهزاد احساسات و دورنیات‌اش را به نمایش گذارد. چرا که پیش از آن در مقابل بهزاد و عشق او احساس عجز و ناتوانی می­‌کرد و قادر به بیان احساسات و تمایلات و ذهنیات خود نبود و به همین دلیل نیز بهزاد تا مد‌تها نتوانست از عشق او نسبت به خودش آگاه شود. در پی حوادث و تنش‌های روحی نسترن می‌گریزد و بهزاد در پی پافتن او بر می‌­آید. او نسترن را در کنار دریا می‌یابد. داستان در حالی پایان می‌پذریرد که هر دو به دریا خیره شده‌اند.” چرا آفریده شده‌ایم که رنج بکشیم”،این جمله انتهای رمان (شب‌های تهران ) غزاله علیزاده است.
در ابتدای داستان جزیره رجعتی به گذشته و یادآوری خاطرات گذشته توسط بهزاد است،
” بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم این‌جا بودی، من با دسته‌ی – به قول خودت – «وحشی‌ها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا می‌خواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟”
بهزاد و نسترن و آسیه همان‌هایی هستند که در شب‌های تهران وجود داشتند منتها با گذشت ده سال زمان برآنها.
بهزاد همچنان روشنفکریست با دغدغه‌هایش. دغدغه‌هایی از جنس دلمردگی، یاس و کسالت. دغدغه­‌های نسل رمانتیکی که با جهان مدرن در تضاد قرار گرفته و نمی‌تواند دارویی برای دردهای ناشناس خود بیابد. از دیدگاه او زندگى معنایش را از دست داده است، در خود فرو مى‌رود ،تنهایى، افسردگى، سردرگمى و کسالت همراه با آرمان‌هایی آمیخته در کابوس و رویا که مدام آزارش می‌دهند و به گفته­‌ی خودش گاهی حسرت زندگی‌ای را می‌خورد که با واقعیت‌های عیان پیوند خورده است. باران و خاک وآفتاب و زندگی واقعی به دور از رویا و توهم و کابوس و آرمانهای دور از دسترس. حسرت زندگی واقعی پیوند خورده با کار و تلاش مدام نه در بستری از ایده­‌ها و تخیلات دست نیافتنی.

“نسترن پیشانی را تکیه داد به شیشه‌ی سواری: «حتا چشم‌های پیرزن‌ها هم می‌درخشد! کاش ساکن اینجا بودیم.»

بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال می‌شدی؛ مگر کار به دادت می‌رسید، کار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشت‌ها را از هم گشود) یکی شدن با خاک و باران و آفتاب، اتکا به قدرت دست‌ها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شب‌ها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی کابوس و بی رویا. حیف، نه همت و نه عادت داریم.»”
به نظر من بهزاد سمبلی از همان نسلی است که غزاله علیزاده نیزبه آن تعلق داشته و خود در مورد نسل زمان خویش چنین گفته است که:” ما نسلی بودیم آرمان‌خواه که به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی.”
به همین دلیل هم در میان شخصیت‌های داستان‌های او همواره شخصیتی آرمانگراه و رویایی نیز وجود دارد و این یکی از مشخصه‌های داستان‌های اوست که در آنها مقوله­‌های آرمانگرایی و آرمانخواهی سهم عمده‌ای را بر دوش می‌کشند. غزاله علیزاده در نوشته‌های خود همواره در تظادی میان رویا و واقعیت و آیده‌الیسم و رئالیسم در نوسان بود. شاید هنگامی که می‌گوید تاسفی ندارم به این نیز می‌اندیشیده که این آرمانخواهی نسل او آیا به رستگاری منتهی شده است یا نه؟
شاید خود او نیز در این تردید و کشا کش درونی بوده است که آیا باید آرمانگرا و آرمانخواه باقی ماند یا این‌که چشم بر واقعیت‌ها گشود . بهزاد یکی از شخصیت‌های اصلی او در شب‌های تهران و در داستان جزیره است که اگر چه مرد است اما به نوعی غزاله با او همذات‌پنداری کرده است.

بهزاد بر این گمان رسیده که زندگیش را سراسر صرف رویایی ناتمام کرده و نسترن بر این باور است که این به معنای فرو رفتن و ماندن و نابودی است. بهزاد آرمانگرایی ایده‌آلیست و نسترن واقع‌گرایی رئالیست است. بهزاد نیاز به گریز از واقعیت و غرق شدن در رویاهای گذشته و نسترن نیاز به ارتباط با آدمی ساده و استوار را دارد.
(نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتاب‌ها را می‌شناخت؛ بی‌درنگ پریشان می‌شد و پشت خود را خالی می‌دید. برگشت و زل زد به کشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدکننده، که با نزدیکی دور می‌شد و با دوری نزدیک. برای بهزاد شاید جلوه‌گر آسیه بود که در فضای خواب‌زده با جوهری غیرواقعی قد بر‌می‌افراشت. پشت به کشتی و بهزاد کرد؛ هردو دور و ترسناک بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت)
بهزاد متمایل به غرق شدن در ورطه­ی بی انتها و بی سرانجام و پیچ در پیچ رویا و توهم را داشت و نسترن می خواست در ساحل آرامش پای بر زمینی واقعی و حقیقی بگذارد.
و در این میان وجود شخص سومی در قالب معلم مدرسه”آقای حیدری” پدیدار میشود، او همان انسان ساده و استواری است که نسترن به او نیاز دارد و نیز همان آتش و جرقه­ای است که ذهن بهزاد برای دیدن روشنایی و بیرون آمدن از تاریکی بدنبالش بوده است . نسترن برای آقای حیدری تجلی واقعی آرمانهای دور و درازش اما حقیقی و دست یافتنی اش میشود.
(حیدری مشتی بر دیرک قایق کوبید: « من کتاب زیاد خوانده‌ام. لازم نمی‌دانم بگویم، یگانه سرگرمی‌ام در این جهان مطالعه‌ی افکار چهره‌های نامی است؛ زندانی قطعه زمینی که هر طرفش آب است و آب، چه رفیقی بهتر از کتاب؟ بیشتر، رمان‌های روسی را می‌خوانم، از محتوای آن‌ها دنیا را به خانه می‌آورم، عظمت و والایی روح انسان را درک می‌کنم. (نجوا کرد) تنها آرزویم زندگی در آن سوی مرز است. (با سر اشاره کرد به شمال، دایره‌یی در فضا رسم کرد) بعضی شب‌ها بی‌خواب می‌شوم، هم‌صحبتی ندارم، لب دریا می‌نشینم، موج‌ها می‌خورد به پایم، تا سپیده‌دم بیدارم. شما به خانم‌های روس شباهت دارید.» پلک‌ها را پایین آورد و لب فرو بست.)

جزیره نمادی از واقعیت بود . قدم گذاشتن بر خاک جزیره بازتابی از رهایی از توهم و رویا را برای بهزاد به ارمغان خواهد آورد.
(بهزاد نفس عمیقی کشید، رشته موهای چسبیده بر پیشانی را با انگشت پس زد، چند قدم پیش رفت. بر زمین مستحکم زیر پای او، گل‌های سوسن وحشی با نسیم چپ و راست می‌رفت. از تعلیق زورق آبناک رها شده بود. در احاطه‌ی مه کهربایی دریا، دستخوش اضطراب بود؛ رویاهای او بین ابرها تجزیه می‌شد، با قطره‌های باران بر سرش فرو می‌چکید.
جزیره بوی زندگی داشت: برابر خانه‌ها رخت‌های گسترده بر شاخه‌های خشک موج می‌خورد، بر چمن خواب و بیدار بچه‌ها می‌دویدند، زن‌های چارشانه‌ی خوش آب و رنگ کنار درها با هم گفتگو می‌کردند، از اجاق‌های دور و نزدیک، دودی آبی‌رنگ می‌رفت رو به آسمان. کنار تخته‌سنگی، سگی لاغر و گوش‌بریده لمیده بود و با چشم‌های میشی مغرور آن‌ها را نگاه می‌کرد. بهزاد دستی بر شانه‌ی معلم جوان زد: «چه جای قشنگی دارید، آقای …؟»)
آقای حیدری معلم جزیره با رفتار و حرکات خود واقعیتهای عریانی را در پیش چشمان بهزاد میگشاید و در این گردش یک روزه در جزیره ذهن بهزاد از کشاکش میان تماشای این واقعیت و جذبه های رویا و توهم عشق از دست داده اش(آسیه) است.
آقای حیدری انسانی ست که برای رسیدن به مطلوب در تلاش و تکاپوست ، مبارزی واقع گراست در آرزوی بهشتی در آنسوی آبها ، او معتقد به مبارزه در جهت رهایی و پیروزی و بهروزی خلق است و خود را یکی از عناصر آگاه در این مبارزه می­داند و کار و تلاش و زندگی اش را پروسه ای برای رسیدن به آرمان نهایی اش قرار داده است. در مقابل او که خود را انسانی آگاه ، توانا، و هدفمند می­داند ،بهزاد انسان نا کام و نا توان و بدون هدفی ست که قادر به رسیدن به مطلوب خود نبوده .و در میانه این دو قطب توانایی و ناتوانی و امید و یاس، نسترن دختری است در پی تطابق با واقعیتهای عینی و ملموس.
حیدری، نسترن و بهزاد سه شخصیت داستان، هر کدام به نوعی نماینده تفکری خاص محسوب می­شوند.
حیدری انسانی واقعگرا با آرمانهایی ملموس و حقیقی و دست یافتنی، بدنبال بهشتی زمینی که سرشار از زندگی و خوشبختی ست و چندان نیز دور نیست (با اشاره به آنسوی آبها و کشور شوروی سابق) تمام زندگیش را صرف رسیدن به رویای دست یافتنی و واقعی اش کرده است.
بهزاد انسانی غیر واقعگرا غرقه در خویشتن و رویا و توهم و معلق در دنیای ذهنی و درونی،که همواره در هراس از بیدار شدن و در گریز از روشنی است.
نسترن نشانه­ی زندگی زمینی، واقعی و حقیقی و گسترده در پیش رو است . او نه آرمانهای دور از دسترس دارد و نه در وهم و خیال و رویا زندگی می­کند.
در طی این سفر یک روزه­ی زن و مرد به جزیره، بهزاد دچار تحول روحی می­شود و این تحول روحی با واکنشی کلامی نسبت به نسترن در پایان داستان به خواننده اعلام می-شود.
البته نویسنده به خواننده نشان نداده است که چرا و چگونه و به چه دلیل بهزاد به یک باره و ناگهان زن رویایی دور از دسترس را از ذهنش می­زداید و به زن واقعی و زمینی که در کنارش است می­پیوندد. هیچ چیز جز تنها توصیفی از بروز این حالت در بهزاد، به خواننده ارایه نشده است.
“بهزاد… نارنج بریده را برداشت، روی ماهی فشرد: «خوشمزه‌تر می‌شود. عجیب است در این وقت روز می‌توانم گرسنه باشم؛ در کنار تو امنیت دارم، با جهان به آشتی می‌رسم. پیش‌ترها شکل مبهمی داشت؛ به خانه‌ی ما می‌آمدی، می‌نشستی، من از آسیه حرف می‌زدم، کم‌کم سبک می‌شدم. وقتی می‌رفتی تا مدتی بوی عطرت در اتاق می‌ماند، تار و پود پارچه‌ی مبل و بالشچه‌ها آن را حفظ می‌کرد. روی تخت دراز می‌کشیدم، ابرها را نگاه می‌کردم. نیم ساعت پیش در باغ، انگار یکباره یخ چشم‌هایم آب شد؛ انبوه گل‌ها، برگ‌های خیس، موج‌های دریا و خورشید رنگ خودشان را گرفتند، وقتی نفس می‌کشیدم بوی زمین خیس را در خونم احساس می‌کردم، ‌آدم‌ها دیگر دور نبودند، کفش‌های پاشنه‌خواب و جوراب پاره‌ی حیدری را دوست داشتم. قبلا صداها و رنگ‌های تند (تلنگری بر تخته‌پوش قرمز میز زد) آزارم می‌داد، حالا بی‌اثر شده. (برگشت و لبخند زد، چشم‌های رنجور به نسترن خیره شد) تو مثل درخت سیبی در اوایل شهریور. پس من هم درختی دارم.»

نسترن …نفس عمیقی کشید: «چرا دروغ می‌گویی؟ من روز و شب به حرف‌های تو فکر می‌کنم، هر جمله را بارها به یاد می‌آورم، ولی برای تو اهمیت ندارد؛ کتره‌یی چیزی می‌پرانی، بعد هم فراموش می‌کنی.»

بهزاد دست دختر را گرفت، انحنای بین شست و سبابه را نوازش کرد. گرمای زندگی از نسج‌های او می‌تراوید و چون کهکشانی کوچک، زیر پوست مرد منفجر می‌شد. نسترن دست را پس کشید. کف مرطوب را با گوشه‌ی دامن خشک کرد. مرد کاغذ دسته‌گل را باز کرد و غنچه‌یی برداشت، بین دو انگشت چرخاند: «نه نسترن! من دروغ بلد نیستم،‌ حتا اگر سعی کنم. اما انسان عوض می‌شود، کی از آینده خبر دارد؟

» نسترن کت بهزاد را از روی شانه برداشت: «بپوش! تو سردت می‌شود.»
«من در کنار تو گرمم.» صدای نرم او در پت‌پت موتور قایق تحلیل می‌رفت.
دختر دسته‌گل را برداشت. بهزاد کنار گوش او نجوا کرد: «همیشه با من می‌مانی؟»
سر نسترن رو به جزیره برگشت؛ توده‌یی تاریک پشت مه می‌رفت، تنها کورسوی چراغ‌ها از دور پیدا بود. کاغذ دور گل‌ها را گشود، آن‌ها را تک‌تک روی آب انداخت؛ بر شکن موج‌ها نرم‌نرم بالا و پایین رفتند، در تیرگی گم شدند.”
آیا میتوان این تحول فکری و ذهنی و آنی را در بهزاد متاثر از احساس دانست و به پایداری آن‌ها یقین نیاورد؟ به یکباره چه شد که بهزاد از نسترن می­‌خواهد که برای همیشه با او بماند؟ آیا شخصیت و رفتار و اعمال آقای حیدری چشم بهزاد را به روی دنیای واقعیت باز کرد؟ آیا بیان احساسات بی‌پرده و با صداقت آقای حیدری به نسترن منجر به بیدار شدن حس و انگیزه و واکنش در بهزاد شد؟ آیا طبیعت و دریا و زمین حاصلخیز و زندگی شاد و ساده و آرام ساکنان جزیره بهزاد را به آرامش و جدا شدن از توهم و کابوس رساند؟
این که چه عاملی و یا کدامیک از آن‌ها و یا همه­‌ی آن‌ها در این امر دخیل بودند به روشنی نشان داده نشده است، اما آنچه که بدیهی است تحولی که در بهزاد به وقوع پیوسته آمیزه­ای از تمام این عوامل(احساس نیاز، احساس حسد، احساس مالکیت،رویکرد به زندگی واقعی) و سرچشمه گرفته از همه­‌ی آن‌هاست. شاید بهزاد همانطور که در اول داستان به سخت بودن زندگی اشاره می­‌کند در انتهای داستان در می­‌یابد که، زندگى تنها با احساس پوچ بودن سخت است، خیلى سخت.

* پ .ن – جزیره آشوراده تنها جزیره دریای خزر در شمال ایران است

نقل از: سایت یادداشت‌های اهورا «منصوره اشرافی»

اردیبهشت ماه ۱۳۸۸

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در نقد داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.