یادداشت‌های شخصی((نگاهی به یک “شب جمعه‌گردی” بر خاک بیژن الهی) ۲

پرسشی که از محتوای نوشته‌ی ” یک سال با بیژن الهی و جزوه ی شعر ” برای یک آشنا با بیژن و آن نام‌ها و آن روزها پیش می‌آید این است که نویسنده حالا که به جز اشاراتی به شعرهای جوانی‌ی بیژن در  جزوه‌ی شعر، زبان ندانستن او، اشتیاق جوانی‌ی او که در سکانس خانه‌ی یدالله رویایی چون بیگاری  توصیف شده است، نقل شوخی‌های پلید از زبان دیگران، و سر انجام اجرای آخرین سفارش دریافتی پیرامون بیژن و بیانیه‌ی شعر حجم – با تعاریفی ازبضاعت مزجات خود – هدف دیگری نداشته است، پس حاصل نوشته‌اش جز آن اصطلاحی که تعریف آن در آغاز این یادداشترفت، چه بوده است؟ ظاهرا نویسنده‌ی ” یکسال با بیژن الهی ….” خبر نداشته که بسیاری از آن شعرها را خود بیژن سال‌ها پیش فراموش کرده بود و با احتساب اختلاف سن او و بیژن که کمتر از دو سال بوده است و مراتب دانش او که در شرح مبسوط  تکنولوژی‌ی پلی کپی و ماشین تحریر دیده می‌شود احتمالی هم  برای مرید بودن کسی متصور نیست که یکی از اولین نشانه‌های تحول و جهش نبوغ آسای منحصر به فردش  دو سال بعد از جدا شدن از آن جمع و  سفر  به لندن پرداختن به آثار ماسینیون بوده است؛ همان که وقتی شاگرد و دستیارش  پل کراوس اهل چک در مصر خود را کشت متن تکمیل شده‌ی کتاب ” اخبار الحلاج ” را به یاد او منتشر کرد. اما اگر قیاس کردن صاحب ” یک سال با .. ” و یا هر کس دیگری از آن حلقه با ماسینیون به شوخی‌ی توهین‌آمیزی  شبیه‌تر  است، فردا که هزاران ورق بهدجا مانده‌ی سال‌های سکوت بیژن منتشر شد شاید مقایسه‌ی او و پل کراوسکه یک یهودی‌ی شیفته‌ی حلاج و جابر بن حیان بود ممکن نباشد. و البته مدعیان بیژن الهی که هنوز دنبال  توشه‌ای از آن روزها برای آخرت خود هستند برای رسیدن به این واقعیت انتظار زیادی نخواهند کشید چون به زودی متن مصاحبه‌ی چند صد صفحه‌ای او با یکی از همان دوستداران جوانش زیر چاپ خواهد رفت. این اشارات در این یادداشت تنها از آن جهت گفته شد که نویسنده‌ی ” یک سال با بیژن ….” در تنها باری که چند ماه بعد از تغییر رژیم در ایران همراه مسعود کیمیایی به دیدار بیژن الهی رفته بود می‌نویسد : ” آن چه در این چنته می‌آید نگاهی به همان یکسال ( زمستان ۴۴ تا ۴۵ ) است با شرح کوتاهی ازآخرین دیدار تا شاید بتوان در میان اندوه کسی که ۴۵ سال پیش از دست داده‌ای باز آفرین لبخندی باشد به مضحکه‌ی آن چه جدی‌تر از جدی می‌نماید اما در ذات خود به شوخی شبیه‌تر است

و این جملات را در سطرهای اولیه‌ی نوشته‌ی خود سربسته و معلق رها می‌کند تا در آخرین سطرها برای  بزرگ‌نمایی ی خود حکایت موذیانه‌ی آن “مضحکه” را چنین باز کند:

” دوازده  سال بعد در بهمن ۵۷ انقلاب اسلامی پیروز شد. من در خرداد ۵۸ برای تعطیلات دانشگاهی‌ام به تهران رفتم. در همان شب ورود مسعود کیمیایی به سراغم آمد. خبرم کرد که مدیر شبکه‌ی دوم  تلویزیون  شده است. و همان شبانه مرا به دفتر کارش در ساختمان تلویزیون برد. با هم در مورد همه چیز گپ  زدیم  و عاقبت حرف‌مان به بیژن کشید … مسعود می‌گفت که بیژن پاک درویش شده است، گیسو بلند و آراسته به آرامشی ناشی از مراقبه و مشاهده و قیافه‌ی ‌اولیاء الهی را پیدا کرده است … و سرش بیشتر به تعمق و عبادت گرم است و حوصله‌ی چندان کسی را ندارد اما فکر می‌کنم اگر تو به دیدارش بروی خوشحال خواهد شد. من اظهار اشتیاق کردم و قرار شد ترتیب کار را برای فردا عصر بدهد. خانه‌ی پدری بیژن از ساختمان تلویزیون چندان دور نبود. پیاده و قدم زنان راه را طی کردیم و بیژن خود در را به رویمان گشود.

آهسته و با تانی حرکت می‌کرد. از این که اسلام به پیروزی رسیده بود خوشحال بود و فکر می‌کرد این امر به بهبود مناسبت اخلاقی مردم کمک خواهد کرد. خانه دو قسمت داشت. قسمتی مشرف به کوچه که از درش وارد می‌شدی؛ از راهرویی می‌گذشتی و به حیاطی می‌رسیدی با حوض چهار گوش در وسط و باغچه‌هایی  کوچک در اطراف آن، با چند درخت کوتوله‌ای که می‌توانستی گوشواره‌های گیلاس را بر سر شاخه‌هایشان ببینی. و آن سوی حیاط ساختمان کوچک‌تری بود با چند پله و اتاقی مشرف به حیاط که بیژن در آن زندگی می‌کرد. می‌گفت که وقتی آدم آثار عرفای  بزرگ را می‌خواند از این که دست به قلم ببرد محتاط می‌شود. در فواصل سکوتی که مستولی شد از چشمان مسعود می‌خواندم که به این عوالم اعتقادی ندارد و تنها عشق  قدیمش به بیژن موجب شده سکوت کند و حرف‌های او را بشنود . بیژن که به ساختمان آن سوی حیاط رفت تا برایمان چای و شیرینی بیاورد مسعود در حالی که می‌خندید گفت: هفته‌ی پیش که به دیدار بیژن آمده بودم او مدت‌ها برایم از یکی بودن انسان و حیوان و گیاه و جماد سخن گفت و وقتی می‌خواستم بروم از پله‌ها پایین آمد و با آن حالت عارفانه دست برد و گوشواره‌ی گیلاسی را از سر شاخه‌ها چید و به من گفت:  نگاهش کن چقدر زیباست. که ناگهان پدرش پنجره‌ی طبقه ی دوم ساختمان روبرو را گشود و داد زد: بیژن، مگر من نگفتم اون میوه‌ها را نکن! ” و این آخرین دیدار ما بود.”

*

یک ماه بعد از این روز در خرداد ماه  ۵۸ که از دل آن این اراجیف بیرون آمده است بیژن الهی سی و چهار ساله می‌شد. کسی که تا آن روز همه در صدر شاعران شعر دیگرش می‌دانستند و در همین سال‌های اخیر نیز دوستانش بهرام اردبیلی و هوشنگ چالنگی که از شاعران عمده‌ی همان موج بوده‌اند در مصاحبه‌های خود این نکته را گفته‌اند. کسی که یدالله رویایی دوست و آشنای  همین شخص هنوز حتی پس از مرگ بیژن الهی در به در دنبالداثبات تاییدیه‌ی اوبر بیانیه‌ی خود پیرامون شعرحجم است، آن هم مربوطذبه یک دهه قبل از آن  روزی که همین شخص به شوخی در آن  سیاحت کرده است. کسی که تا آن روزسوای اشعار لورکا، چهارشنبه خاکستر تی اس الیوت را از انگلیسی، ساحت جوّانی‌ی هانری میشو را از فرانسه ( جوّانی به تشدید دوم بر وزن ربانی) و اشعار حسین منصور حلاج را از عربی به فارسی ترجمه کرده بود، و آن وقت پدرش سراین  تنها فرزند خود در حضور یک رفیق لوطی‌ی جوانمرد  تشر زده باشد که ” بیژن، مگر من نگفتم آن میوه‌ها را نکن! “

*

این که این حرف‌ها را آیا مسعود کیمیایی گفته باشد اصلا  مورد اعتنا نیست، چیزی که عجیب است این که نویسنده‌ی ” یکسال با بیژن …” از چنته‌ی نیم قرن پیش خود در باره‌ی آخرین دیدار کسی که فقط یکسال می‌شناخته است چیزی  بهتر برای بیرون کشیدن نداشته است مگر همین حرف‌های مسعود. و تنها چیز درستی که انصافا بدون هیچ کم و کاست و به دقت از آن روز ثبت کرده است متراژ دقیق و شکل داخلی ساختمان و حوض و باغچه‌های خانه‌ی بیژن بوده است که چون تا سی سال بعد هم تغییر عمده‌ای در آن داده نشده بود گویا برای استفاده‌ی بنگاه های معاملات ملکی امروز تهیه شده است.  ولی تنها چیزی که برای من معماست این که چگونه مسافت تلویزیون در حوالی‌ی پارک ملت تا خانه ی بیژن در شیرکوه، بلندی‌های ولنجک که همه‌اش نیز سر بالایی‌ست به نظر ایشان ” از ساختمان تلویزیون چندان دور نبود و پیاده و  قدم‌زنان راه را طی ” کرده بودند. بعید است کیمیایی که حتی در فیلم‌هایش به کمتر از کادیلاک رضایت نداده  است در روزهای مدیریت تلویزیون آشنای از دفرنگ آمده‌ی خود را پیاده به خانه‌ی دوستی برده باشد که هرگز سر از کارهایش در نیاورده بود. دریغ که شوخی‌های بی در و پیکر کیمیایی پیرامون این رفیق نجیب و استثنایی‌اش در برابر نامحرمان مغرض و بی‌اطلاع خود از جنس افسوس بیژن نبوده است که همیشه در خلوت آشنایان مشترک به صورت غمخواری از پایبندی‌ی یک دوست قدیم فیلمساز به ابتذال قیصربازی‌ها جلوه کرده بود .

*

اگر چه به یقین درک آگاهی‎های بیژن الهی از ادیان و مکاتب آیینی که بعدها در معیارهای توشیهیکو ایزوتسو و به خصوص هانری کربن – که هیچکدام مسلمان نبودند- جلوه کرد، اما اگر نویسنده‌ی” یکسال با بیژن الهی ….” فقط حواشی‌ی ترجمه‌ی اشعار حلاج را که چهار سال قبل از آن روز چاپ شده بود می‌دید شاید پی می‌برد که درک او از نحوه‌ی تفکر بیژن در خرداد ۵۸ بیشتر یادآور تصور یک محصل دبیرستان از پیشنماز محل بوده است! این طور به نظر می‌رسد که به رغم عمده‌ی صحنه‌های آخرین دیدار که به نقل از مسعود کیمیایی آمده است این یکی ناقل‌ش خود اوست که به احتساب مناسبات امروز تعبیه شده است. به عبارت دیگر حرف نیشدار او از”خوشحالی‌ی بیژن از روی کار آمدن دولت اسلامی و بهبود مناسبات اخلاقی میان  مردم” در  حقیقت سوتی‌ی دیگری بوده است به هنگام چوب زدن بر نخلی که دست کوتاه او بهدحلاوت خرمای آن نمی‌رسیده است. این گفته دقیقا به این می‌ماند که حافظ را که قرآن را به چهارده روایت می‌خواند و اهل نماز و مجالس ذکر بود مغرضانهموافق امیرمبارزالدین مظفری نشان دهیم که در میان خطبه‌های نماز جماعت جمعی از اوغانیان را به دست خود خفه می‌کرد تا صواب آخرت ببرد. ولی البته حافظ از او لقب ” محتسب ” را ساخت که چهره‌ی کریه‌ش تا ابد در شعر او ثبت شده است.

این یادداشت با بیت غمگنانه‌ای از حافظ آغاز شد که پیامی عام داشت؛ بگذارید  با بیت دیگری از او تمام شود که اشاره‌ای خاص داشته است:

ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه تست

عرض خود می‌بری و زحمت ما  می‌داری

*

یکم اسفند ۸۹

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های شخصی ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

One Response to یادداشت‌های شخصی((نگاهی به یک “شب جمعه‌گردی” بر خاک بیژن الهی) ۲

نظرتان را ابراز کنید