منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‌گویند ۱۱۶

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی


یک شعر از: سعاد الصباح
 

 

سعی می‌کنم اسب‌هایی را نقاشی کنم

که در دشت‌های آزادی می‌تازند

اما نمی‌توانم

می‌خواهم قایقی بکشم

که مرا با تو

تا آخر دنیا ببرد

اما نمی‌توانم

 

می‌خواهم وطنی اختراع کنم

که مرا به جرم دوست داشتن تو

پنجاه ضربه تازیانه نزند

اما نمی‌توانم

 

 


یک شعر از: رضا براهنی

 

«مجله_ادبی_هنری_روزآمد »

شعر مردابی‌ست لبالب از 

جسدهای شاعران حماسی

شعر

تيرباران هزار شاعر است در صلاة ظهر 

بر دروازه الله اكبر و بر روی مصلای شيراز….

شعر سوزنی‌ست 

كه براي دوختن 

لب‌هاي فرخی يزدی تعبيه شده….

شعر همين است 

جز اين نيست جز اين نيست…!

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۱۲۳

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دیدار با مهرجویی در پاریس

روایت خواندنی سرور کسمایی از دیدار با داریوش مهرجویی در پاریس

سرور کسمایی، نویسنده و مترجم ایرانی شناخته شدۀ مقیم فرانسه در اینستاگرامش روایت خواندنی و تاثیرگذاری از دیدارش با داریوش مهرجویی در سال ۱۳۶۲ در پاریس نوشته که کل این متن را در ادامه می‌خوانید.

آدم‌کشان در میان ما هستند!

تابستان ۱۳۶۲، پس از سفری پر فراز و نشیب از طریق کوه‌ها و دره‌های کردستان و آذربایجان، خسته و ناامید تازه به پاریس رسیده بودم. این‌جا زندگی پر زرق و برق بی‌دغدغه‌ای در میان بی‌تفاوتی عمومی به آن‌چه در ایران می‌گذشت، در جریان بود. پالتوی خاک‌آلود و کثیفی که سه ماه بود از تن نکنده بودم و پوتین‌های پلاستیکی که یکی از قاچاقچی‌های کرد بهم قرض داده بود، چون پوستی سخت به تنم چسبیده بود و حتی در کوچه‌پس‌کوچه‌های پاریس هم چون خاطره‌ای کهنه رهایم نمی‌کرد. پرسه زدن در خیابان‌ها و لابلای هیاهوی جمعیت از بار تنهایی آدمی که آن همه ماجرا را پشت سرگذاشته و گریخته بود، نمی‌کاست. در این پریشانی، روزی دوستی ایرانی شماره‌ی دوم دوره‌ی تازه‌ی الفبا را برایم آورد که ساعدی در پاریس انتشار آن را از سرگرفته بود. آن دوست از فراخوانی خبر داد که ساعدی به‌تازگی نشر داده بود و از همه‌ی کسانی که از طریق ترکیه یا پاکستان گریخته بودند، دعوت می کرد خاطرات‌شان را به شکل خام هم که شده روی کاغذ بیاورند تا شاید او از آن همه نمایشنامه یا مجموعه داستانی خلق کند. همان شب دست به کار شدم و شرح واقعی سفرم را به شکلی فشرده نوشتم و چند روز بعد به دست آن دوست رساندم. یک هفته نگذشته بود که شبی تلفن اتاق زیرشیروانی‌ام زنگ زد. داریوش مهرجویی بود. من که آن روزها اگر خدا هم بهم زنگ می‌زد زیاد تفاوتی برایم نداشت، با شنیدن نام خالق «گاو»، «آقای هالو» و «دایره‌ی مینا» دست‌پاچه شدم، اما حرف‌‌های پرمهر و تشویق‌آمیزش در مورد آن‌چه نوشته‌ بودم، دل‌گرم‌ام کرد و قرار شد فردای آن روز همدیگر را در کافه‌ای در محله‌ی ونسن ملاقات کنیم. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات, یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

این دفتر بی‌معنی

ايرج افشار» تاريخ‌پژوه برجسته‌ قرن معاصر درگذشت + عکس

نوشته: ایرج افشار

«حسب‌حالى ننوشتيم و شد ايّامى چند»

از بس از اين و آن ــ مخصوصآ محمدعلى جمالزاده از نخستين ديدارم با او در سال ۱۳۳۶ ــ شنيدم كه چرا خاطراتت را نمى‌نويسى و آن‌ها را به گور خواهى برد به اين دربايست تن دادم و نخست در دفتركى به يادداشت كردن «رئوس مطالب» پرداختم كه در ياد باشد كه به چه مباحثى بايد پرداخت و چه‌ها را نبايد از قلم انداخت.
خاطره‌نويسى بى‌گمان گونه‌اى از «خودپسندى»، «خودخواهى»، «خودبينى» و «خودانديشى» است. تاريخ هست و نيست. به ناگزير «من» در آن آشكار مى‌شود. اگر شخصآ چنين يا چنان نكرده باشم و چنين و چنان نگفته باشم، خاطره‌نويسى مصداق ندارد؛ مى‌شود بازگويى كارهاى ديگران و خوانده‌هاى آن‌چه در جرايد خوانده شده و آن‌چه در زمان نويسنده روى داده است. نوعى وقايع‌نويسى خواهد بود. اما اگر خاطرات دربرگيرنده اخبار و مطالبى باشد كه نويسنده خاطره خود از درون آن‌ها آگاه باشد، براى آگاهى آيندگان فايده‌بخش خواهد بود. اگر نقل اقوال و شنيده‌ها و خوانده‌هايى باشد كه در خاطره‌نويسنده بر جاى مانده باشد، كاغذ سياه كردن و مزخرف‌نويسى است.
هر قدر بخواهم و بكوشم و بنمايانم كه اين حسب‌حال از عوارض پيرى و شكستگى درباره كتاب گزارش يك زندگى نوشته دكتر على‌اكبر سياسى به بابك ــ فرزندم ــ كه درباره گوشه‌اى از آن كتاب نظر مهدوى را جويا شده بود گفته بود: اين‌ها از عوارض پيرى است!
خاطرات‌نويسى طبيعتش بايد بر آن باشد كه دانسته‌هاى شخصى و آن جريان‌هايى كه نويسنده خود در مسير بوده و به چم و خم آن‌ها ورود داشته است عرضه شود تا نكته‌اى تازه و ناگفته بر صفحاتى كه سياه مى‌شود بماند. بنابراين خميره خاطرات به لفظ خودپسندانه «من» ممزوج است. خودى كه مى‌خواهد مطالب دانسته خود يا عملى‌كرده‌شده توسط خودش را بنويسد ناچار از آن است كه من گفتم، من خواستم، من نوشتم و من كردم. ورنه آوردن نقل اخبار عمومى و مطالبى كه توسط ديگران در دوره حيات من روى داده است و من دورادور چيزى از آنها دريافت كرده‌ام به طور شايعه يا شنيده چه حاصل دارد؟
فايده‌بخشى خاطرات به آن است كه به تاريخ (ولو به طور محدود) كمك برساند. مقصود از تاريخ تنها جريان‌هاى اساسى و مهم و عمومى مملكتى نيست. اين قسمت از تاريخ و خاطراتِ مربوط به آن محدود است به آنچه امثال چرچيل و دوگل و مصدق و تقى‌زاده نوشته‌اند. بسيارى هم غفلت كرده يا نخواسته‌اند كه دانسته‌هاى خود را به بياض بياورند. اتابك امين‌السلطان و قوام‌السلطنه و وثوق‌الدوله و حكيم‌الملك و مستوفى‌الممالك اين كوتاهى را داشته‌اند. اگر اين پنج مرد برجسته نوشته بودند آنچه را كه خود كرده يا از اوضاع و احوالى كه آگاه مى‌بودند بر قلم آورده بودند امروز تاريخ ما حكمى ديگر داشت. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

همنشین بهار: یادی از محمد امینی


محمد امینی (۱۳۳۰ – ۲۴ مهر ۱۴۰۱)

 

مسعود عزیزپور، پژوهشگر مسائل فرهنگی

محمد امینی، پژوهشگر ایرانی که نیمروز ۱۶ اکتبر (۲۴ مهرماه ۱۴۰۱) در آمریکا درگذشت، در سال‌های گذشته چونان پژوهشگری ژرف‌بین و بی‌باک در نقد تاریخ معاصر ایران، نامبردار شد؛ اما باید دانست که او این جایگاه را با زحمت و تلاش فراوان، به برکت مطالعاتی گسترده و از رهگذر تجربیاتی پرفراز و نشیب و گاه پرمرارت به دست آورد.

او فرزند نصرت‌الله امینی (زاده ۱۲۹۴ و درگذشته ۱۳۸۸) از یاران وفادار دکتر مصدق، پیشوای نهضت ملی ایران بود؛ اما او در جوانی که برای تحصیل به آمریکا رفت، نخست چند سالی با گروه‌های چپ افراطی (مائوئیستی) همکاری داشت، برق ایده‌های «طبقاتی» این جماعت را از دیدن کشش‌ها و دلبستگی‌های ملی باز داشته بود.

در آستانه انقلاب بهمن ۱۳۵۷ با همان شور جوانی و جوشش انقلابی به میهن برگشت و یک چند با فعالیت‌های تبلیغاتی برای پیشبرد ایده‌های چپ‌روانه تلاش کرد؛ اما، چنانکه خود به روشنی بیان کرده است، رفته رفته به این دیدگاه رسید که در جامعه‌ای مانند ایران که با ایستایی و رکودی تاریخی روبروست، نخست به کار فرهنگی گسترده برای زدودن غبارهای تیره از روی گذشته‌های نه چندان دور نیاز است.

با رشد جنبش روحانیت مبارز به رهبری آیت‌الله خمینی او به درستی راه شاپور بختیار پی برد و پایداری دلیرانه او در برابر ارتجاع دینی را بهترین راه برای جلوگیری از اعتلای روحانیت سنت‌گرای بی‌اعتنا به دموکراسی و حقوق بشر تشخیص داد.

امینی با بازگشت مجدد به آمریکا به مطالعه بنیادی و عمیق تاریخ گذشته نزدیک که به انکشاف و برآمد «جمهوری اسلامی» از دل یک انقلاب عظیم مردمی انجامیده بود، پرداخت و نتیجه مطالعات خود را طی جستارها و گفتارهای بیشمار در اختیار علاقه‌مندان قرار داد. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرفصل‌هاى موسيقى ايرانى «نامه‌ى بيست و نهم»

ا

در شماره قبل از ليلى نوشتم ليلى افشار!!! زنى از تبار بزرگان گيتار كلاسيك كه يگانه بود و صد افسوس كه غمگنانه او را از دست داديم. جايگاه اش در هنر موسيقى كلاسيك دنيا همواره خالى است.

رفتنش آتش به جانم زد.

نشستم كه بنويسم ، خبر سرقت از خانه استاد عزيز كيهان كلهر هم دل نگرانم كرد. قلم ياراى نوشتن را از دست داد، وقتى روان‌ات از ذهن‌ات خارج شود ديگر آسوده نيستى كه بنويسى،،،،از موسيقى كه هر لحظه در خطر سلاخى شدن است بنويسى.  چگونه مي‌توان از موسيقى نوشت وقتى كه آن هر لحظه آماج لگدكوب ناشايسته‌هاى هنرنشناس!!!!  مى‌شود. 


سیما بینا

 

همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به مقولات مربوط به‌موسیقی ایرانی می‌پردازد که از نظرتان می‌گذرد.

فصل بیست وپنجم

 
هلن شوکتی

 

و بعد رفتم سراغ سيما جان ،، سيما بينا كه شيرين مى‌خواند و شيرين مى نوازد و روى صحنه دلنوازى مى‌كند.  تلاش جانانه‌ى او براى احياء و حفظ موسيقى فولكوريك براى همه شناخته شده است.

متاسفانه بعد از  ١٣٥٧ صداى او هم به گناه زن بودن از موسيقى حذف شد مانند همه‌ى زنان ايران زمين.

اما او تلاش كرد كه پس از حذف فيزيكى، كلاس‌هاى تعليم آواز خود را داير كند و در احياى موسيقى نواحى و پاس‌دارى از آن بكوشد.

سيما بينا   

  (مرزها را سياست جدا مى‌كند اما مردم با موسيقى به هم نزديك مى‌شوند)

مادرش پوراندخت ايران نژاد و پدرش احمد بينا از اهالى تفرش كه خود استاد موسيقى سنتى و شاعر و آهنگساز ترانه‌هاى اوليه او بود. 

بيش از نيم قرن است كه سيما بينا نواهايى را از موسيقى محلى عرضه كرده است كه سينه به سينه بين مردمان نواحى مختلف منتقل شده است و با اجراى اين خواننده و پژوهشگر ماندگار شده‌اند.

او در ٩ سالگى به عنوان خواننده‌ى كودكان كار خود را در راديو ايران آغاز كرد و در حاشيه‌ى اين برنامه‌ها كارهايى كه از پدرش آموخته بود را هم مى‌خواند. 

داوود پيرنيا بنيانگذار بر نامه‌ى راديويى‌ی < گلها>  با اين استعداد بزرگ آشنا شد و اجازه نداد كه راديوى ايران خود را از گنجينه‌اى چون سيما بينا محروم كند. 

داوود پيرنيا برنامه تازه‌اى به نام «گل‌هاى صحرايى» بنا نهاد  و آن را به اين هنرمند جوان سپرد.

سيما بينا نواهاى ايران را از اعماق تاريخ ايران بيرون كشيد و آن‌ها را براى مردم بازخوانى كرد. او معتقد است كه تمامى اين نواها را كه مثل امانتى در اختيارما قرار گرفته اند بايد به مردم ارائه دهم.  در نتيجه بايد شهر به شهر بروم و اين موسيقى را كه از آن‌ها ياد گرفته‌ام براي‌شان دوباره بخوانم.  ولى این کار همیشه ممکن نیست و حسرت آن گاهى در آواز و كلامم آمده است. 

سيما بينا مى‌گويد: در جريان شنيدن نغمه‌هاى موسيقى و بررسى آرشيو خودم، همزمان با دلتنگى و حبس صدا ناگهان به موسيقى ى برخوردم كه فرياد كوهستانى و اعتراض با خود داشت و اين همان فريادهايى بود كه در گلوى من حبس بوده است. 

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شماره‌ی ۳۱

منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

کودتای ۲۵مرداد به روایت دکتر محمدعلی موحد (بخش پایانی)

 


دکتر محمدعلی موحد


احمد افرادی

برخی (از جمله دکتر عباس میلانی) اخیراً مدعی شده‌اند که کودتا از سوی مصدق صورت گرفته است و دلایلی هم آورده‌اند که به لحاظ تاریخی جای بحث دارد و (صرف نظر از اعتراف مأموران سیا و ام. آی 6 شرکت کننده در کودتا) به راحتی می‌توان ردشان کرد. اما آن‌چه که نقداً در پاسخ ایشان باید گفت این است که حکم عزل نخست وزیر را وزیر در بار، در ساعت اداری به اطلاعش می‌رساند، نه رئیس گارد شاهنشاهی، در معیت تانک و زره پوش و ۴ کامیون پر از سربازان مسلح، آن هم در ساعت ۱۱ و نیم نیمه‌شب!
بگذریم از این که در اقدامی برنامه‌ریزی شده، حضرات کودتاچیان، به سراغ وزیر دفاع هم می‌روند که موفق به دستگیری‌اش نمی‌شوند و در ادامه، مهندس حق‌شناس، مهندس زیرک‌زاده ودکتر حسین فاطمی (وزیر امور خارجه) را هم دستگیر می‌کنند.
اگر نام این اقدام (که از سوی سیا و ام. آی6) برنامه‌ریزی شده، کودتا نیست، پس چه نام دارد؟
.
به روایت کیم روزولت (‌عامل پیش‌برنده‌ی کودتا از طرف سازمان سیا) دیدیم که کودتا را دو دولت خارجی تدارک دیده‌اند و به کمک مزدوران داخلی‌شان به مرحله‌ی اجرا در آوردند.

—————————————————————————————-

وودهاوس می‌گوید وقتی به لندن برگشتم امید چندانی به تحقق «عملیات چکمه» نداشتم. امریکایی‌ها هنوز مصر بودند که برای ممانعت از کودتای احتمالی کمونیست‌ها ، همکاری با مصدق الزامی است.
در فوریه ۱۹۵۳ برخی مقامات وزارت خارجه‌ی انگلیس به صرافت افتادند که طرح براندازی مصدق را به فراموشی بسپارند ، زیرا این طرح و تحمل مخارج آن بدون همکاری امریکایی‌ها نه منطقی بود و نه معقول.از این رو پس از تهیه‌ی گزارشی برای وزارت امور خارجه، به برادران رشیدیان دستور دادند که عملیات براندازی مصدق را فراموش کنند و از این پس تنها به همان کاراطلاعاتی ادامه دهند.*
این پیشنهاد را آنتونی ایدن در 21 فوریه تصویب کرد و مصوبه به اطلاع برادران رشیدیان نیز ابلاغ شد، اما آنان تمکین نکردند و گفتند که عملیات را پی می‌گیرند و مخارج آن را خود تقبل خواهند کرد.
درست در همین هنگام تحول تازه‌ای در واشنگتن رخ داد و طرح کودتا از نو در دستور کار قرارگرفت.
برادران دالس که در دولت جمهوری‌خواه یکی سمت وزارت امور خارجه‌ی امریکا و دیگری ریاست سیا را عهده دار شده بود، روز به روز به طرح کودتا علاقمند‌تر می‌شدند. ژنرال بیدل اسمیت هم که در دولت قبلی مدیریت سیا را بر عهده داشت و در دولت جمهوری‌خواه به معاونت وزارت امور خارجه برگزیده شد ، با آنان همفکری می‌کرد و حتی از کندی کار انگلیسی‌ها شاکی بود.
متعاقب آن دو جلسه ، یکی در وزارت امور خارجه و دیگری در مرکز سیا برگزار شد.در این جلسه‌ها قرارشد که برای براندازی مصدق طرحی با نام رمز « تی. پی آژاکس» تهیه شود و کیم روزولت فرماندهی عملیات در تهران را به عهده گیرد. برای جانشینی مصدق هم، بار دیگر بر سر زاهدی توافق کردند.***
کیم روزولت ،در کتابش، گزیده‌ای از مذاکرات این جلسه را آورده است.
به روایت او، انگلیسی‌ها از اوضاع ایران این ارزیابی را داشتند که جز چند تن از سران ارتش، همه‌ی افسران و درجه داران و پرسنل به شاه وفاداراند، اما در مورد ملاها، خوش بینی انگلیسی‌ها بیش از برادران «بوسکو» بود.
روزولت می‌گوید، در این مشارکت روحانیان در کودتا، من هم با انگلیسی‌ها هم فکر بودم، اما در مورد دانشگاهیان (در ربط با وفاداری به شاه) همه بد بین بودیم. آن‌ها از مصدق حمایت می‌کردند.
به نظر وودهاوس، ماجرای سفر شاه به خارج در اواخر فوریه (غوغای نهم اسفند) و تصمیم دکتر مصدق بر رد پیشنهاد مشترک انگلیس ــ امریکا (که در پی آن ماجرا اعلام شده بود) امریکائیان را وادار کرد که طرح کودتا را به جدّ پی گیرند.
در 18 مارس 1953 (۲۷اسفند ۱۳۳۱) سیا آمادگی اش را برای کودتا به لندن اطلاع داد. در میانه‌های آوریل، ژنرال بیدل اسمیت ( معاون وزارت امور خارجه امریکا) نیز موضع سیا را تأیید کرد. در 27 آوریل نامزدی زاهدی برای جانشینی دکتر مصدق، بار دیگر مورد تأیید جمع قرار گرفت.
هندرسن، در 30 مه 1953 (خرداد ۱۳۳۲) پیش از عزیمت به واشنگتن، برای اطمینان دادن به شاه و برای این که از دغدغه و نگرانی رها شود، به ملاقات او رفت تا پیام چرچیل را به او برساند.
شاه با دریافت این پیام از سوی انگلیس و امریکا جانی تازه گرفته بود.
هندرسن، پس از ورود به واشنگتن، در نشستی که روز 25 ژوئن (۴ تیر۱۳۳۲) برای گرفتن تصمیم قطعی در مورد کودتا در دفتر جان فاستر دالس (معاون وزارت امور خارجه‌ی وقت امریکا) برگزارشده بود، شرکت کرد.
در این جلسه ژنرال بیدل اسمیت (قائم مقام وزارت خارجه) فریمن ماتیوز(قائم مقام وی) هنری بایرود (معاون وزارتخانه در امور خاور میانه و آسیای جنوبی) رابرت مورفی (قائم مقام معاون سیاسی وزارتخانه) رابرت باوی (مدیر برنامه‌ریزی‌های وزارت امور خارجه) چارلز ویلسن (وزیر دفاع) آلن دالس (مدیر سیا) و کیم روزولت نیزشرکت داشتند.
کیم روزولت می‌گوید گرچه تصمیم نهایی را باید جان فاستر دالس می‌گرفت، اما او در اتخاذ آن تصمیم به نظر هندرسن بیش از همه بها می‌داد.
دالس پرونده‌ای را که در جلو او گذاشته بودند در دست گرفت و نگاهی به اطراف او گفت: پس با این طرح و این‌گونه باید از دست آن مصدق دیوانه خلاص شویم.
هندرسن گفت: آقای وزیر! شما می‌دانید که من به این نوع ماجراجویی‌ها علاقه‌ای ندارم، اما با وضعی پیچیده و خطرناک و با دیوانه‌ای رو به رو هستیم که می‌خواهد با روس همدست شود، از این رو چاره‌ی دیگری نداریم.
فاستر دالس، پس از اندکی صحبت رشته‌ی کلام را به دست کرمیت روزولت داد.
روزولت گفت، همان‌طور که می‌دانید انگلیسی‌ها پیش از انتخابات در ربط با کودتا به ما مراجعه کرده‌اند. بدیهی است که برای آن‌ها در درجه نخست موضوع نفت مهم است، در صورتی که گرفتاری ما نفت نیست، بلکه ممانعت از تهدیدی است که از طرف شوروی متوجه‌ی حاکمیت ایران است.
من به دستور والس، برای بررسی و ارزیابی اوضاع ایران، به آن کشور سفر کردم که دو تای آن قبل از انتخابات بود. تهدید شوروی جدی، خطرناک و فوری است. اینک زمان و اوضاع بر وفق مراد شوروی‌هاست و مصدق ناآگاهانه با آن‌ها همسویی می‌کند. قصد ما این است که با کمک شاه، ارتش را با خود همراه کنیم. در حال حاضر، تیمسار ریاحی (که از هواداران مصدق است) ریاست ستاد ارتش را به عهده دارد. اما به درستی نمی‌دانم چند تن از پرسنل تحت امر او، از شاه بریده و به مصدق پیوسته‌اند ، ولی یقین داریم وقتی پای عمل به میان آید شمار آن جمعی که جانب مصدق و ریاحی را بگیرند، بسیار اندک خواهد شد.
در مورد جایگزین مصدق شواهد کافی وجود دارد که نظر شاه به زاهدی است.
زاهدی اکنون در مخفی‌گاه به سر می‌برد، زیرا مصدق در پی دستگیری او است. اردشیرزاهدی، پسر زاهدی جوانی است که مورد اعتماد کامل اعضای سفارتخانه است.
به هر حال، به محض آن که شاه فرمان عزل مصدق و نصب زاهدی را امضا کرد، باید در حمایت از او تظاهراتی در میان مردم و نظامیان برپا شود.
جان فاستر دالس پرسید، در مورد نقش سرلشگر گیلان‌شاه چه تدبیری اندیشیده‌اید؟
روزولت پاسخ داد: او فرمانده ی نیروهای هوایی است. گرچه در وفاداری او به شاه تردیدی نیست، اما نیروی هوایی در طرح ما جایی ندارد. افزون بر این، تصمیم گرفتیم افراد کمتری در کودتا باشند. از این رو نمی‌خواهیم با او تماس بگیریم.
روزولت آن‌گاه به شبکه‌ی اطلاعاتی بریتانیا پرداخت و گفت که انگلیسی‌ها پیش از ترک تهران دوتن از عمّال خود را با ما مرتبط ساخته‌اند که خیلی به کار ما می‌آیند. این دو نفر به اسامی مستعار نوسی و کفرون شناخته می‌شوند. انگلیسی‌ها خیلی به آن‌ها اعتماد دارند. یکی دیگر از مأموران اطلاعاتی بریتانیا «گاچران» نام دارد که از مقامات ارشد است و مسئولیت عملیات را در ربط با منافع بریتانیا به عهده دارد. دیگری گورن سامرست است که امکان ارتباط ما با عمال ایرانی خود در خارج را فراهم می‌کند. رئیس گوردن هنری مونتینگ (وودهاوس) است که در قبرس مستقر شده و از طریق رادیو با ما در تماس خواهد بود.
جرج کوویه (رئیس سیا در منطقه) پس از آن‌که من وارد تهران شدم، آن‌جا را ترک خواهد کرد و به جای او بیل هرمن(که از چندی پیش به خاورمیانه رفته است) به جای او منصوب خواهد شد.
(جورج کوویه مورد اشاره‌ی روزولت، با کودتا موافق نبود و معتقد بود که دخالت‌هایی از این دست، در نهایت به زیان امریکا تمام خواهد شد.)
روزولت، در 19 ژوئیه (۲۸ تیر ۱۳۳۲) با یک گذرنامه‌ی جعلی به نام جیمز لاکریج از مرز عراق وارد ایران شد. در همین تاریخ ۵۳ نفر از آمریکائیان عضو سفارت و «اصل چهار» ایران را ترک کردند.
به هر حال، قرارشد یک نفر از سازمان جاسوسی انگلیس و دیگری از «سیا» به دیدن اشرف پهلوی (خواهر شاه که در فرانسه مقیم بود) بروند و او را به تهران بفرستند، تا شاه را نسبت به اعتبار طرح روزولت مطمئن سازد و او را به عمل وادارد.
گوردون سامرست، مردی که از طرف بریتانیایی‌ها به دیدن اشرف رفته بود به او گفت: والاحضرتا! انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها مصمم شدند به کمک برادرتان بروند و مصدق را سرنگون کنند.
سی و شش ساعت بعد از این ملاقات، اشرف در تهران بود. او با گذرنامه‌ای به نام بانو شفق (نام شوهرش) سفر کرد.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

این همه نقش از آتیلا پسیانی

علا محسنی 

این همه نقش از آتیلا پسیانی که دیده‌ام، در تئاتر و سینما و تلویزیون، ولی همیشه او را با نمایش «آئورا» به خاطر می‌آورم. سال ۱۳۷۰ بود به گمانم، یا همان موقع‌ها، هزارسال پیش، جوانک‌هایی بودیم تازه سر از تخم درآورده که تازه افتاده بودیم در وادی تئاتر. ما که می‌گویم یعنی من و انوش – که شاید دوست نداشته باشد اسمش را بیاورم ولی اول اسمش انوشیروان نورفردی بود!- که خیلی تصادفی و برخلاف میل خانواده افتاده بودیم به این راه خلاف! کتاب ِنخوانده نمی‌گذاشتیم، و نمایش ِنرفته، و فیلم ِندیده. «آئورا» نوشته کارلوس فوئنتس بود و وه که چه نوشته‌ای! فکر کنم همان موقع‌ها درآمده بود؛ شخصا چند باری خوانده بودمش و هر بار مسحور فضای سوررئال وهم‌آلود و توصیفات درخشانش شده بودم. بعدش فهمیدیم که دارد اجرا می‌شود؛ ئه؟ کجا، در سالن کوچک اداره‌ی تئاتر؛ کارگردانش آتیلا پسیانی، که برای ما در آن موقع، هنوز همان بچه‌ی لوس مجموعه‌ی محله‌ی بر و بیا بود! و بازیگران که یکی خودش بود، و مادرش، جمیله‌ شیخی، همان خانومه که همه‌اش نقش‌های مادرشوهر بداخلاق سریال‌ها را بازی می‌کرد، و فاطمه‌ نقوی، که نمی‌شناختیم، گفتند همسر آتیلاست، و دختربچه‌اش که اسمش ستاره پسیانی بود، که آن موقع فکر کنم شش هفت ساله بود؛ آها پس یهو بفرمایید که تئاتر خانوادگی‌ست (این چیزهایی بود که اون موقع به صورت پچ‌پچه و درگوشی گفته می‌شد!) و احمد آقالو، همون دوبلور کارتون که صدای خوبی داشت… و نمایش هم که یک اقتباس بود، و اقتباس‌ها هم که معمولا نتیجه‌اش افتضاح می‌شد، به خصوص این‌کار که در اصل تمام داستان به صورت ضمیر دوم شخص مفرد نوشته شده بود؛ چطور آخه بچه‌ لوس محله‌ی برو بیا می‌ توانست ازش نمایش در بیاورد؛ آن هم با فک و فامیل که به عنوان بازیگر جمع کرده بود؟ ولی خلاصه تصمیم گرفتیم خودمان را زجر بدهیم و حاصل کار را تحمل کنیم تا شاید مثلا از اشتباهاتش درس بگیریم! نرسیده به میدان فردوسی، وارد کوچه‌ی کم‌عرضی که اسمش الان یادم نیست شدیم، اداره تئاتر را، که در واقع یک آپارتمان چند طبقه بود، پیدا کردیم، از پله‌ها بالا رفتیم و پشت در سالن منتظر شدیم. ئه اون هنرپیشه‌هه هم اومده بود، اسمش چه بود، مهناز افضلی، که آن موقع‌ها چون هنوز مستندساز نشده بود و یکی دوتا فیلم و سریال بازی کرده بود، چهره‌‌ای معروف بود، همراه با شخص خیلی سبزه‌‌رویی آمده بود که حتما شوهرش بود و آن موقع یادمان نمی‌آمد در کدام سریال یا فیلم دیده بودیمش! قشنگ یادم هست که داشتیم یواشکی به هم می‌گفتیم که ماشالا به چشم خواهری چه زیباست این خانم افضلی و چقدر خودش از نقش‌هایش بهتر است و سیب سرخ و از همین حرف‌های جوانانه که ناگهان صدای آقای دوبلور کارتون (احمد آقالو) توی راه پله پیچید و بعد خودش جلوی چشم‌مان ظاهر شد و چشم در چشم ما نمایش را از همان بیرون سالن شروع کرد. درها باز شد و با هدایت آقای دوبلور کارتون و صدا و حضور میخ‌کوب‌کننده‌اش به داخل هدایت شدیم و ناگهان… بازی بی‌نظیر و قدرتمندانه‌ی جمیله‌ی شیخی، بازی خود آتیلا، فاطمه نقوی، ستاره بچه‌سال و نقش‌آفرینی فوق‌العاده احمد آقالو …. و متنی که چه ماهرانه اقتباس شده بود و کارگردانی‌ای که چه استادانه از آن سالن کوچک بهره برده بود … دیگر بچه‌لوس محله‌ی بر و بیا را فراموش کردیم، مادرشوهر بداخلاق را فراموش کردیم، و هر چه کارتون دیده بودیم و دوبله‌اش را فراموش کردیم، زیبایی مهناز افضلی را فراموش کردیم، حتی کارلوس فوئنتس و خود آئورای اصلی را فراموش کردیم! دیگر فقط جادوی نمایش بود و ما که تماما غرق آن شده بودیم. یکی از بهترین نمایش‌هایی که در عمرم دیده‌ام و لازم بود در این زمان که آفریننده‌اش را از دست داده‌ایم به آن ادای احترام کنم. یاد جمیله شیخی و احمد آقالو هم به خیر که هر دو از قدرقدرتان نمایش بودند ولی به اندازه قدر ندیدند؛ و اظهار تسلیت و آرزوی طول عمر و سلامتی برای فاطمه‌ نقوی و ستاره عزیز

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

مدرنیته ، روشنفکران و خرد نقاد(۲)

نقل از صورت‌کتاب: احمد افرادی

احمد افرادی

پی. دی. اف این کتاب را دوستان « بنیاد داریوش همایون»، در فضای مجازی در دسترس همگان قرار داده‌اند. به گمان من ، برای کسی که «آینده‌ی ایران» مسئله‌اش باشد و متن بلند را هم تاب بیاورد، رجوع به متن اصلی ، روشنگرتر است.شما، بی‌تردید، بهتر از من می‌دانید که امروز وفردای ایران را آن‌هایی رقم می‌زنند که قدرت در اختیارشان است.لینک PDF این کتاب را در زیر می‌گذارم.       

                                                                                            احمد افرادی

http://bonyadhomayoun.com/pdf/Dirooz%20o%20Farda.pd


داریوش همایون

 

مدرنیته، روشنفکران و خرد نقاد ( بخش پایانی)

باز هم یک توضیح شاید نالازم

این نوشته به قصد محکوم کردن رژیم سابق قلمی نشده است، بلکه نوعی آسیب شناسی عملکرد شاهان پهلوی است و سرِ آن دارد که برخی علل سقوط پهلوی دوم را (از نگاه و قلم یکی از دولتمردان و اندیشمندان همان رژیم) نشان دهد.

—————————————————————————————–

ادامه‌ی بخش نخست این نوشته:

ب ـ در زمينه اجتماعي:

1 ـ اخلاق: «راز واژگوني رژيم در ورشکستگي اخلاقي آن بود».

به باور آقاي همايون، امر توسعه بدون بها دادن به «عامل اخلاق»، به سامان نخواهد رسيد. مراد از عامل اخلاق، «حداقلي از آرمانگرايي، انضباط اجتماعي، وظيفه شناسي، و گرايش به مقدم داشتن مصالح عمومي بر منافع فردي» است.

آقاي همايون مي‌گويد، [وقایع ۲۸ مرداد] و «تکيه رژيم… به يک قدرت خارجي» موجب شد تا مشروعيتش، در مقابل «افکارعمومي» از دست برود.

اما، پس از « وقایع ۲۸ مرداد»، رژيم و سرآمدانش، «که گويي، براي جبران زيان‌هاي خود به کشوري اشغال شده پاي نهاده بودند»، به جاي «تکيه بر عنصر اخلاق [و] نشان دادن سرمشقي از گذشت و پاکيزگي و درستکاري»، که مي‌توانست « مشروعيت از دست رفته را… باز گرداند»، در «مسابقه‌اي پايان ناپذير براي مال اندوزي و به چنگ آوردن امتيازات و به رخ کشيدن آن‌ها»، «فروريختن مباني اخلاقي» را در جامعه موجب شدند.

طبقه‌ي حاکم، «بي‌اعتنا به افکار عمومي و بي‌هيچ احساس مسئوليت در برابر مردم»، با «تأکيد برتفاوت‌هاي طبقاتي [ناشي از] افزايش درآمدهاي نفتي، » پول را جايگزين ارزش‌هاي اخلاقي کرد و از اين طريق نه تنها موجب «بيگانگي مردم [با] حکومت» شد، بلکه «باقيمانده احساس مسئوليت اجتماعي را نيز در هم شکست».

«دلالان، درصد بگيران، کار راه‌اندازان سياسي، زمين‌بازان و سرمايه‌داران ايراني (که به نظر مي‌رسيد چک سفيد از منابع ملي بدان‌ها داده شده است) و همه‌ي مقامات با نفوذ که، قانون هيچ دسترسي به آن‌ها نداشت» در مسابقه‌ي تملق، خوشگذراني و کامجويي ـ «مردم را متقاعد کردند که در فضايي کاملاً تهي از ملاحظات اخلاقي به سر مي‌برند».

کيش شخصيت و برجسته کردن «يک دوره… [کوتاه از] تاريخ ايران، به زيان بقيه آن»، «حتي احترام به ميراث تاريخي و حس ملي را در مردم از توان انداخت».

۲ ـ آموزش:

بي‌توجهي «شگفت‌آور» به امر آموزش، پي‌آمد ناگزيرش ناکامي در«با سوادکردن توده‌هاي بيسواد، پرورش دادن کارگران ماهر و فني و تربيت کادرهاي، بالا، به ميزان مورد نياز جامعه» بود.

کارنامه‌ي يک دهه و نيم پيکار با بيسوادي، «تنها حدود ۵۰ درصد با سواد و [رقمی] از اين کم‌تر در ميان روستاييان و زنان بود». اگرآموزش دبيرستاني، حاصلش ديپلمه‌هايي بود ، که «کم‌تر از نسل پيش از خود قابل استخدام بودند… آموزش دانشگاهي [بارزترين] نمونه غلبه کميت بر کيفيت بود».

بي‌توجهي به «رفاه معلمان و سطح حرفه‌اي آنان» پي‌آمد منطقي‌اش، از يک‌سو نزول حيثيت اجتماعي اين حرفه و فقدان جاذبه‌هاي شغلي در جذب استعدادهاي بالا، و از سوي ديگر پايين آمدن مستمر کارآيي معلمان بود. «در ميان مخالفان رژيم ـ نقش معلمان و استادان، تنها با دانشجويان و دانش‌آموزان قابل مقايسه بود». «به سبب [همين] سياست‌هاي نادرست و رهبري ناتوان، در بيشتر دوره ۲۵ ساله» [بود] که نظام آموزشي، به تمامي عليه رژيم شوريد.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واقعیتِ “نژاد آریایی” و کارکرد مفهومِ “ایران” یا “ایرانشهری”

نقاشی: م. فلکی

 

نوشته: محمود فلکی

 

 

 

 

در سال‌های اخیر هم در اروپا از سوی راست‌های افراطی هم در میان عده‌ای از ایرانی‌ها، به‌ویژه آن‌هایی که هوادار سلطنتِ پادشاهی یا هوادار “ایرانشهری” هستند، گرایش ناسیونالیسی رشد بی‌سابقه‌ای کرده است. در این‌جا برای روشن شدن برخی از توّهم‌هایی که باعث تقویت ناسیونالیسم (میهن‌پرستی یا خاک‌پرستی، نه میهن دوستی که مقوله‌ی دیگری است) می‌شود، لازم می‌دانم به عنوان دانش‌آموخته‌ی ایرانشناسی که به زبان‌های اوستایی، پارسی کهن و پارسی میانه (پهلوی) آشنایی دارد، فشرده به نکاتی در مورد واقعیت “نژاد آریایی” و کارکرد مفهوم “ایران” در تاریخ این کشور بپردازم. اگرچه این مورد را در مقاله‌های دیگر نیز به بحث گذاشته‌ام، در این‌جا اما در کنار تکرار برخی از مواردِ پیشین، نکات تازه‌ای را هم مطرح کرده‌ام:
بسیاری این تصور را دارند که با آغاز امپراتوری ایران که با سلسله‌ی هخامنشیان هویت می‌یابد، نام “ایران” به عنوان یک سرزمین واحد که ملتی به نام ایرانی را دربرمی‌گرفته، کارکرد داشته است. واقعیت اما این است که در زمان هخامنشیان واژه‌ی “ایران” به عنوان یک سرزمین یا کشور به کار برده نمی‌شد. کورُش، پایه‌گذار امپراتوری “ایران”، در منشور معروف خود سرزمین‌های مختلفی را به عنوان قلمرو پادشاهی خود نام می‌برد، ولی نامی از ایران به میان نمی‌آورد:
” ۲۰. من، کورش، پادشاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه‌ی جهان،…”
(منشور کورش- سطر ۲۰)
در آن زمان، آن‌گونه که در کتیبه‌ی داریوش در تخت جمشید هم وجود دارد، آن‌ها خود را «آریایی» (به زبان پارسی کهن “اریَه شیسا”/ “ariyačiça”) می‌نامیدند. برخلاف باور خیلی‌ها آن‌ها واژه‌ی “آریایی” را به عنوان “نژاد ایرانی” به کار نمی‌بردند، این واژه معنای اشرافی یا طبقه‌ی “نجبا” را در خود داشت. از آن‌جا که بر این باور بودند که تنها شاهان “واقعی” (به پارسی کهن “خشاسایئیَه” xšāyaɵia) فرّه ایزدی دارند یا به زبان امروزی، از برگزیدگان یا نمایندگان خدا (اهورَه) بر روی زمین هستند و بر حق‌اند، هر شاه جدیدی باید ثابت می‌کرد که نیاکانش نسل اندر نسل از شاهزادگان یا نجبا بودند. برای همین است که داریوش در کتیبه‌ی بیستون چند نسل پیش از خود را نام می‌برد تا به هخامنش می‌رسد و تأکید می‌کند که همه‌ی نیاکانش از نجبا یا شاهان بوده‌اند:
“ما از دیرگاهان اصیل/نجیب (āmātā) بودیم. از دیرگاهان تخمه (tawmā) ما شاهان بودند.” (کتیبه بیستون، ستون اول، بند ۳) ادامه‌ی خواندن
منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شاعری که بعد از ۵۰ سال پیدا شد!

مروا نبیلی
مروا نبیلی

 

دفتر شعری که ۵۰ سال بعد از تحویل به ناشر منتشر شده، شاعری که شعر را کنار گذاشته و به گفته گردآورنده کتاب، شاعری جامانده از دهه ۱۳۴۰ و حلقه مفقوده‌ای از شعر «موج نو».

دفتر شعر دست‌نویسی با جلد مشکی سال‌های سال در قفسه انتشارات مروارید خاک خورده، بدون آن‌که رد و نشانی از شاعرش باشد. #مروا_برگی_و_ستاره در اول دفتر آمده و در صفحه بعد نوشته شده با مقدمه‌ای از فریدون رهنما که جایش خالی است. «مروا» تنها چیزی است که از صاحب دفتر مشخص است، نه تاریخی دارد نه فامیلی‌ای‌، نه کسی سراغ دفتر آمده است.

 کامیار عابدی، گردآورنده این دفتر می‌گوید ناشر کتاب را به او داده و گفته «ببینید این «مروا» کیست؟» تازه ماجرا آغاز می‌شود و سرانجام کتاب بعد از حدود ۵۰ سال منتشر می‌شود. پای صحبت‌های کامیار عابدی از قصه این کتاب و شعرهای مروا و سال‌هایی که در آن شعر می‌گفته، نشستیم.

در ادامه مشروح گفتگوی ایسنا با #کامیار_عابدی را درباره موج نو و شاعری جامانده از آن می‌خوانید:

 

○ «موج نو»یی‌ها که بودند؟

● به نظر و بر اساس آن‌چه در مقدمه گفته شده، این مجموعه اولین و شاید آخرین تجربه شعری مروا نبیلی است. طبق دسته‌بندی‌ شما در دسته شاعران موج نو قرار گرفته است. از جریان شعری دهه ۱۳۴۰ برایمان می‌گویید، شاعرانی که جریان‌های سیاسی و اجتماعی دهه ۱۳۳۰ را پشت‌ سر گذاشته‌ و خواهان تجربه‌های نو هستند و نوعی بی‌اعتنایی به مسائل سیاسی در شعرشان وجود دارد.

از حدود اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوایل دهه ۱۳۴۰ یک‌ نسل بسیار جوان در حوزه شعر می‌خواست ظهور و بروز پیدا کند که این نسل بسیار جوان علاقه‌مندی چندانی به ایده‌های نیمایی، چه خود نیما و چه شاگردانش مثل اخوان ثالث و احمد شاملو نداشت. این گروه جوان بیشتر تحت‌ تأثیر ادبیات جهانی بودند که به زبان فارسی ترجمه می‌شد. تعداد این شاعران به اندازه انگشتان دو دست یا کمی بیش‌تر بود.

گذشته از این‌که علاقه‌ نداشتند شعر نیمایی بگویند، از فضای شعر سیاسی چندان خشنود نبودند و به طرف یک نوع شعر غیرسیاسی تمایل داشتند؛ شعری که درون‌گراتر یا فردی‌تر است. تقریباً می‌شود گفت بخش‌ اعظم‌شان به طرف شعر منثور یا گاهی نثر شاعرانه تمایل بیش‌تری داشتند و تأثیر ترجمه شعر اروپا و امریکا در آثارشان خیلی آشکارتر بود.

 این گروه که از حدود دهه ۱۳۴۰ تا اواخر این دهه به انتشار آثارشان مبادرت می‌کردند چندان مورد علاقه شاعران نیمایی قبل از خود نبودند ولی کسانی مانند فریدون رهنما علاقه‌مند بودند که آن‌ها حمایت شوند و احتمالاً فریدون رهنما بوده که تعبیر «موج نو» را برای این شاعران استفاده کرده است زیرا احساس کرده آن‌ها، موج نوی هستند که دارند وارد شعر می‌شوند و ظاهرا این را از موج نو فیلم‌سازان فرانسوی اقتباس کرده بود.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در معرفی‌ی یک هنرمند, نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نگاه نسرین فرقانی به شعر اصلان قزل‌لو

 

بیا برویم 

وگرنه با این قطار 

نه درختی می‌دود

نه دیواری فرو می‌ریزد 

و نه فصلی عبور می‌کند

این قطار 

وقتی پیاده‌مان کرد 

مسافران دیگری 

برای اتفاقی تازه

می‌گیرد.

 

 شروع شعر با دعوت به حرکت است ، آن هم حرکتی همراه مخاطب و نه تنها. شاعرادعا دارد که اگرمخاطب وی را همراهی نکند ؛ و با این قطار(اشاره به نزدیک، پس گوینده خود و مخاطبش را درمکانی مجاور قطار در ایستگاه می‌بیند) راه نیفتند، در این حالت، دیگر نه درختی می‌رود ، نه دیواری فرو می‌ریزد، نه از فصلی عبور می‌کنیم. یعنی حرکت “منِ”شعر با “تو”ی آن، منتج به این اتفاقات می‌شود، پس همه‌ی این رخدادها در نگاه گوینده، مشروط به همراهی و سوار شدن “تو” همراه گوینده به این قطار است.اما این قطار چه قطاریست که سوار شدن به آن چنین خاصیتی دارد؟

منتشرشده در نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نامه به عِمران

به احترام شاعر و طنزنویس مردمی‌ 

خب 
« حالا حكایت ماست » 
ما مانده‌ایم و كمی مرگ 
كه قطره‌چكانی هر روزه نصیب‌مان می‌شود. 
 
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگی 
كه به‌خاطر آن بمیری؟ 
 
همه اندوهناك‌اند 
بقالی‌ها كه خریداری از كف‌شان رفته است 
روزنامه‌ها، كهنه‌فروشی‌ها، شاعران 
كه شغل دوم‌شان تجارت رنج است، 
و قاتلان 
كه مفت و مسلم 
نمونه‌ی سربه‌راهی را از دست داده‌اند.
آخر چه‌وقت غمناك كردن این مردم مهربان بود؟!
 
اما نه، 
تو باید می‌مردی 
ببین چه منزلتی پیدا كرده شعر!
رادیوهای وطن نیز شعرهای تو را می‌خوانند 
و روی شیشه‌های مغازه‌ها عكست را نصب كرده‌اند 
تو همیشه سودآور بودی عمران 
همیشه‌ كارهای ثمربخشی می‌كردی.
 
و می‌گویم حالا كه راه و رسم مردن خود را می‌دانی 
خوب است گاه‌گاه برخیزی و دوباره فاتحه‌ای… 
كه شعر دیگر بچه‌ها را هم بخوانند 
رادیوهای وطن ارزش آدم مرده را می‌دانند.
 
چه كار بجایی كردی 
ماه‌ها بود بغضی توی گلوی‌مان گیر كرده بود و 
بهانه‌ی خوبی در كف نبود 
تنها تو بودی 
با مرگ مختصرت 
كه راضی‌مان می‌كردی 
و تو تنها بودی 
كه حق‌به‌جانب و نیمرخ 
می‌توانستیم 
در صفحه‌ی روزنامه‌ای به‌خاطر او بگرییم، 
دیگر دوستان كه می‌دانی 
خرده‌حسابی داشتیم… 
 
آه عمران عزیزم! 
ببین همه‌جا طنزها ستایش شعرهای توست 
تو 
كلاه گشادی بر سر و خم بر ابرو 
كه زیر كلاهت پیدا نبود.
 
تو باید می‌مردی 
نه به‌خاطر خود 
به‌خاطر ما 
كه چنین مرگت 
زندگی را 
خنده‌آورتر كرده است.
 
اما می‌ترسم عمران 
می‌ترسم كه همین كارهایت نیز شوخی بوده باشد 
و سپس شرمنده‌ی این شعرها، آه‌ها، پوسترها… 
می‌ترسم ناگهان ته سالن پیدا شوی 
و بیایی بالا 
و ببینیم آری همه‌مان مرده‌ایم 
همه‌مان مرده‌ایم و چنان به كار روزمره‌ی خود مشغولیم 
كه از صف محشر بازمانده‌ایم.
 
نه، عمران!
این روزگار درخور آدمی نیست 
درخور آدمی نیست 
كه بگوییم 
جای تو خالی 

۲۸ مهرماه ۱۳۸۵

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید: