آنتوان‌خان و عکس‌های قدیم ایران



مجموعه‌ی ب
ی‌همتایی از عکس‌های ایران که قدمت آن به بیش‌ از ١٠٠ سال قبل می‌رسد، در گالری هنری فریر و بایگانی(آرشیو) گالری آرتور.ام.سکلر در مجموعه موزه‌های استیتسونین واقع در شهر واشنگتن نگهداری می‌شود.
این عکس‌ها در دوران قاجار و توسط آنتوان سوروگین عکاس ارمنی برداشته شده‌اند. وی در سال ١٨٤٠ در تهران متولد و در سال ١٩٣٣ از دنیا رفت. از آن‌جا که که او بیش‌ترین سال‌های عمرش در دوران حکومت قاجارها و در ایران سپری کرده به عکاس عصر قاجاریه معروف است. ناصرالدین شاه قاجار به او لقب (خان) داد به‌این مناسبت به
.آنتوان خان نیز خطاب می
‌شد.
سورگین پس از مراچعه از گرجستان و اقامت دایم در ایران در حد فاصل سال‌های
١٨٧٠ و ١٩٣٠ بسیاری از عکس‌های خود را از مردم و موضوعات اجتماعی برداشته است.
از آنتوان سوروگین شاگردان بسیاری به جا ماند.
سوروگین به دلیل ناراحتی‌ی کلیه از دنیا رفت و در تهران به خاک سپرده شد. او هفت فرزند داشت
از سوروگین همچنین کتابی به نام فن عکاسی به جای مانده است که نسخه‌ی خطی آن در کتابخانه ملی ایران نگهداری می‌شود.
.
نوشته‌ی بالا با استفاده از
متن یحیی ذکاء تهیه شده است.

.





.
*خوشنویسی‌ی عنوان کار: محمد احصایی
1/9/10

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روی موج کوتاه

.
٣٧
زنده باد پایان
هنوز شروع نکرده‌ام اما

………………………..٢ ژانویه ٢٠١٠
………………… روزویل کالیفرنیا
منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روزنامه ملانصرالدین و انقلاب مشروطه

تاریخ مبارزات مشروطه و آزادی خواهی ایران، با تاریخ آذربایجان گره خورده است. آن زمان که ستارخان و باقر مبارزات علنی خود را علیه رژیم استبدادی آغاز کردند مانند هر جنبشی (همانند جنبش سبز ایران امروز) به یک پشتوانه فکری و اجتماعی قوی احتیاج داشتند. جنبش مشروطه از چنین پشتوانه فکری و اجتماعی بی بهره نبود. یکی از مهمترین رسانه های جنبش مشروطه، “ملا نصرالدین” بود که در ایجاد یک خیزش فکری در جامعه بسته آن زمان نقش به سزایی داشت. تصاویر زیر را ببینید.

?ui=2&view=att&th=125388436d72c14f&attid=0.1&disp=attd&realattid=ii_125388436d72c14f&zw

کاریکاتور "تبریز مجاهدلری" (مجاهدین تبریز)


اين كاريكاتورها از فكاهي نامه "ملا نصرالدين" است و تقابل مشروعه (نگاه بسته به دین) و مشروطه را مي نماياند: همانطور كه مي بينيم، مار و عقربهاي عمامه به سر (نمادی از روحانیت ارتجاع) به جان فرشته مشروطه افتاده اند.

کاریکاتور "آخرت عالمی" (دنیای آخرت)



درهمين فكاهي نامه كاريكاتور ديگري هم هست ("آخرت عالمی") كه آرزوي آزاديخواهان را نشان ميدهد: در حالي كه آزاديخواهان در بهشت به سر مي برند، مرتجعان در آتش جهنم مي سوزند. "ملانصرالدين" نام نشريه‌اي بود كه به سردبيري جليل محمدقلي‌زاده به زبان تركي آذربايجاني و گاهي اوقات به زبان روسي منتشر مي‌شد. اين نشريه در ابتدا در تفليس (از ۱۹۰۶ تا ۱۹۱۷) منتشر مي‌شد و سپس در تبريز (در ۱۹۲۱ ) و باكو (از ۱۹۲۲ تا ۱۹۳۱) انتشارش ادامه يافت. اين نشريه كه به انتقاد از حكومت‌هاي ايران و عثماني و نيز خرافات و عادات مردم قفقاز و كشورهاي اسلامي مي‌پرداخت نقش مهمي در بيداري مردم و جنبش مشروطه ايران داشت.



ميرزا علي‌اك
بر صابر با نام مستعار هوپ‌هوپ در ملانصرالدین اشعار انتقادي خود را منتشر مي‌كرد.

میرزا علی اکبر صابر


كاريكاتورهاي ملانصرالدین كه به دست عظيم عظيم‌زاده و اسكار شيمرلينگ و يوزف روتر آلماني كشيده مي‌شد از شاهكارهاي كاريكاتور سياسي و اجتماعي است. اين روزنامه تأثير زيادي بر نشريه صوراسرافيل داشت.
در زمان انقلاب مشروطه در ایران نشریات متعددی به چاپ می رسد. از جمله "صور اسرافیل" در تهران ، "نسیم شمال" در رشت، "آذربایجان" درتبریز، "آموزگار" و.... این نشریات عمدتا از روزنامه طنز "ملانصرالدین" - که به زبان ترکی آذربایجانی در تفلیس چاپ می شد- متاثر بوده اند. بطوریکه در بسیاری از آثار سید اشرف الدین گیلانی - که "نسیم شمال" را در رشت منتشر می کرد- شاهد ترجمه، اقتباس و تقلید از اشعار میرزا علی اکبر صابر هستیم. نسیم شمال نقدهای اجتماعی "ملانصرالدین" را می ستود.

انتشار ملانصرالدين مهم‌ترين كار فرهنگي جليل محمدقلي‌زاده بود و دشمنان زيادي از مستبدين و ملايان براي او ساخت. روزنامهٔ ملانصرالدين نوشتارهايي روشنفكرانه و اصلاح‌طلبانه داشت و اين امر باعث شد تا مسلمانان به تكفير و آزار مدير، كاركنان و حتي فروشندگان آن دست بزنند. دستگاه سانسور تزار و نيروهاي سياه فئودال هم به دست و پا افتاد. با نشر هر شماره بر تعداد دشمنان و بدخواهان افزوده مي شد و روحانيان در مساجد و منابر ناشرين و خواندگان آن را لعن و تكفير مي كردند و آنان را دشمن اسلام مي خواندند. محمدقلي‌زاده ناچار شد براي گريز از تعرض مسلمانان در محله گرجي‌نشين تفليس اقامت كند. در بايگاني شخصي دست‌نوشته‌هاي جليل محمدقلي‌زاده، نامهٔ يك مسلمان تندرو در ده قاسم‌كندي ديده مي‌شود كه محمدقلي‌زاده را با دشنام شديد تهديد به قتل و خونريزي كرده‌است. منابع:
- ملانصرالدين جليل محمدقلي‌زاده، به كوشش محسن قشمي، تهران: نشر ثالث، ۱۳۷۶. صص۲۷-۲۹، شابك
- آرين پور، يحيي. (1372). از صبا تا نيما. تهران: زوار.ج2


منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سال تازه مبارک

سال نو سال جوانان و مردم رشید ایران
.



سال نو مبارک
کاری از: عباس حجت‌پناه

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | 2 دیدگاه

می‌گویند



برای شنیدن صدای می‌گویند نشانی‌ی زیر را فشار دهید.

گپ بیژن اسدی‌پور با اردوان روزبه برای عمران صلاحی

میگویند شماره‌یبه رای 3

منتشرشده در مصاحبه | 3 دیدگاه

سیما جان

Your browser may not support display of this image.ما اینجا نخواهیم ماند

از: رضامقصدی برای: محمد عاصمی


رضا مقصدی و محمد عاصمی

ماهی که گذشت مصادف بود با درگذشت
محمد عاصمی روزنامه‌نگار مقیم آلمان، سردبیر مجله‌ی کاوه و نویسنده‌ی کتاب سیما جان.
در این رابطه از دوست شاعرمان رضا مقصدی مطلبی به رسانه رسیده که آن‌را برای‌تان می‌آوریم.

………………………………………………………………………..رسانه
.
.
.ازنخستین نامه‌یی که برایت خط کردم تا این نامه، سالهای زیادی می‌گذرد. سالهایی که از زخم وُ زنجیر. ازفرازوُ فرود ِ عاطفه‌های سربلند. از پیروزی‌های نه چندان دلخواه، از شکست‌های استخوان سوز ِ جانکاه. از غم ِ غریب ِ غربت گذر کرده‌اند.

امروز که به حیرت، به سالهای رفته، درمی‌نگرم ازآن نامه‌ی نخست تا این نامه، وازنحستین شعری که ازمن در” کاوه” چاپ کرده‌یی چهل سال می‌گذرد. یادت می‌آید؟ گمان نمی‌کنم.

خوب یادم نیست نخستین بار کِی ودر کجا با نامت آشنا شده‌ام. اما این را می‌دانم که آشنایی با نامت، همزمان با زبانه گرفتن ِ آتش ِ عاطفه‌های انسانی در من بوده‌است. آتشی که از دیروز- دیروز ِ دور دست- تا هنوز درمن، دامن گستر است.

یادم هست در آن سال‌ها به جستجوی نام وُ نشانه‌ات و نام‌هایی از این دست، نشریات ِ پیش از مرداد 32 را با شوقی سرشار ورق می‌زدم تا مگر رد ِ پایی از تو و کسانی چون تو را در آن ها بیابم شاید نسیم طراوتی تازه، به جوانه‌های جانم بنشیند وپائیز وُ بی‌برگی از میان برخیزد.

این بود وُ بود تا«سیماجان» ترا یافتم. کتابی کوچک با عاطفه‌های بزرگ. که همواره همراهم بود و وقت وُ بی وقت. در خانه وُ مدرسه. در کوچه وُ بازار، در محفل‌های دوستانه گشوده می‌شد. وباهم، دستا دست از کوچه باغ‌های عاطفه‌های پُرشور، از نور، ازغرور عبورمی‌کردیم ومن از زبان آن تازه- تازه، سوز ِ شعله‌های پنهان ِ جان را می‌شناختم وُ آرام- آرام پا به گستره‌ی این دنیای شگفت می‌گذاشتم.

هر چند دوران جوانی، زمان ِ شادی وُ سر مستی‌ست اما من این دوره را به شادمانی وُ سر مستی، سپری نکرده‌ام شاید بی آنکه خود بدانم وارث ِ آرزوهای به بار ننشسته، غرورهای شکسته و عاطفه‌های آتش گرفته بوده‌ام. وگر نه دلیلی نداشت در جوانسالی که هر چه رنگی از شوخی وشنگی دارد”سیماجان”ات آنگونه مرا به دلخستگی وُ شیدایی، به دنبال داشته باشد و آنجا که از انسان های دلخواه، از آه، از تب وُ تاب‌های شورانگیز سخن می‌گفت آتش به جان ِ جوان ِ من در افکنَدَ.

خوب یادم نیست«سیماجان» ات تا کِی با من بود ودر چه هنگام، سیمای صمیمانه‌اش در گردوُ غبار ِسال‌های حادثه، پنهان گشت.

اما به یاد می‌آورم وقتی که خشم ِ خروشان ِ جوانانه در زبان وُ زندگی ِ ما راه یافت وفریادهای سیلواره‌ی ما« دیوار یا سیم ِ خاردار» نمی‌دانست و هر چه را از زشت وُ زیبا- هرچند صادقانه اما گیج وُ گنُگ- می‌سوخت وُ خاکستر می‌کرد یکچند چهره‌ی « انعطاف» پذیر ِ آن نیز از چشمهای ما پنهان ماند.

امامن- وبه یقین کسانی دیگر- هرگاه در فاصله‌ی دو خشمفریاد ِ حادثه بار، کمر راست می‌کردیم چهره ی پُر عاطفه‌ی « سیما » یت از میان ِ آنهمه هیاهوی تاریک، به روشنی بر ما می‌تابید واز دوردست، دستی به دوستی، به جانب ِ ما تکان می‌داد.

اگربگویم: « سیماجان » برای من، برای نسل من –که دل به آرزوهای آبی بسته بود- به لحاظ ِ حضور ِپرشور ِ عاطفه‌های ناب در آن، آن زمان نقطه ی عطفی بود، باور کن!

« سیماجان! آرزوهای بشری نباید محدود باشند وگرنه خواهند پوسید وُ خاکستر خواهند شد. جلوی سیل را نمی‌توان گرفت. صدای توفان را نمی‌توان پوشاند وبر عشقهای بزرگ وپاک نمی‌توان سدی بست ولواینکه این سد از خون وُ آتش باشد آرزوها از خاکستر شان نیزبه وجود خواهند آمد» آرزوهای تو به ققنوس ِ افسانه‌یی شباهت می‌بردند که از درون ِ خاکسترشان دو باره و هزار باره سر بر می‌آوردند وُ بال می‌گشودند. برای دلی که حضور ِ خورشیدی در خشان را به انتظار نشسته بود انگار هیچ چیزی مطمئن تر از آرزوها ی پاک و تابناک نبود. می‌دانستم آرزوهایی از این دست، تکیه گاهی استوار وُ زیباست و هر چیز زیبا شایسته ی دلباختن است.

به گفته‌ی همولایتی ِ ارجمندت« نیما »:

آنکه نشناخته زیبایی را

نیست زیبایی، در هیچ کجاش

با چنین معیاری از زیستن بود که آرزومندانه پای در راهی گذاشتم که زندگی را نه تنها برای خویش بلکه برای جامعه ی بشری زیبا می‌خواستم و می‌خواهم و با همه‌ی آواری که بر جان و جهانم ریخته شد هنوز نیز براین باورم: داشتن آرزوهایی از این دست، به زندگی معنا می‌بخشد و هستی را از مفاهیم انسانی، سرشار خواهد کرد وگرنه به گفته‌ی سعدی:

« چه میان ِ نقش ِ دیوار وُ میان ِ آدمیت»

درآن سالها در هوای خاکستری لاهیجان و لنگرود هر صفحه‌یی از« سیماجان »- روشن و تابناک- با جانم ورق می خورد چندانکه زمزمه های زلال آن، جان ِ جوانم را با عطر ِ عاطفه های انسانی پیوندی پایدار می‌زد و چونان جوشنی اطمینان آفرین مرا از میدان ِ کارزار های غمگین ِ زمانه، گذر می‌داد وتب و تاب های درونت را به تب وتاب های درونم می‌پیوست.

Your browser may not support display of this image. « تب کرده‌ام. گرمای سوزنده‌یی از درونم شعله می‌کشد. غیر از تب، آتش ِ دیگری نیز در جویبار ِ کبود شریان هایم می‌لغزد. این آتشی است که اسم آن را غم گذاشته‌ام. این غم سالهاست که درونم را می‌کاود و به هستی ِ پُر ما جرایم چنگ می اندازدو پیکرم را دردست استخوانی‌اش می‌فشارد. این تب سالهاست که مرا می‌گدازد.

تب عشق، به هر چه زیباست، به هر چه خوب و به هر چه پاک است. تو خوب می‌دانی« سیماجان » که یک دریا اشک و رنجم. دریایی که طغیان خواهد کرد. …»

ومن که تنها چند صدا با بندر« چمخاله » و موجهای سر بلندش فاصله داشتم معنای ِ مُستعار ِ طغیان ِ آن دریای درون را در می‌یافتم و خود را- درخیال- به دریای طغیانی‌ات می‌انداختم وبه زمزمه با خود می‌خواندم:

موجیم که آسودگی ِ ما عدم ماست

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم

ترا به تنهایی، نماد ِ ابر ِ دنباله دار ِ یک نسل می‌شناختم با همه‌ی سرشت وُ سرنوشت ِ بارانی‌اش.

هر چند همچون مظاهر ِ زنده‌ی زندگی، زمینی بودی اما انگار آسمان، بار ِ امانتی را بردوش ِ استوارت گذاشته بود تا جایی که در این میان، ترا از برداشتن بار دیگران نیز اِبایی نبود. به یقین، معنای مهربان ِ شعر« نیما » بر تو می تا بید:

«ماهمه، بار به دوشان ِ همیم »

« سیماجان! نه آتشم، ونه اشکم. سیاهی ِ اندوهم که بسان ِ ابری تیره می‌بارم و آنسان که دیده یی زیر رگبار هایم سرخی ِ گلهای عشق را می‌پرورانم… تو خوب می‌دانی که من هرگز جز با خنده‌های اشک نخندیده‌ام ولی همیشه لبخندی بوده‌ام که با فروتنی بسیار لبها را بوسیده‌ام. دلم می‌خواست یک نت ِ موسیقی باشم و در هر قلبی آشیان کنم و بدانم که چگونه باید بلرزانم»

«همه‌ی لرزش دست و دلم» درآن سالها از آمیختن آئینه وارم با معنای مهربان ِ مفاهیمی از این دست بود وبی شک آن نت ِ موسیقی ِ دلخواهت برجان‌های شیفته‌ی آن روزگار هنوز نیز به یادگار مانده است.

اندوه ِ سیاه ِ تنهایی‌های تو دست از سرم برنمی‌داشت ومرا همسایه‌ی دیوار به دیوار ِ تنهایی‌های دامنه‌دار تو می‌کرد وبرسئوال‌های سردم پاسخ‌های سردتر می‌گذاشت و نمی‌دانستم درد ِ تنهایی‌های تو از چیست؟ یا از کیست؟ اما زمانی که خود به چنین اندوه ِ سیاهی دچار آمدم دانستم در تنهایی‌های تو، رازی نا گفته خفته بود که رندانه نخواستی پرده از سیمایش در افکنی و شاید در خلوت خاموش ِ خویش بارها گفته باشی:« که من آن راز، توان دیدن وُ گفتن نتوان»

” سیماجان ! حق با توست من همیشه تنهایم. اما تنهایی‌های من تنها نیستند. دردنیای تنهایی خود شور و غوغایی دارم. این سکوت و خاموشی، توفان می‌زاید. در ابرهای سیاه، رعد می‌غرٌد وبرق می‌خندد. من هم مدت‌ها ابر آلودم. آسمان اندیشه‌ام گرفته و درهم است. اما تو خوب می‌دانی که این آسمان خواهد بارید و پس از باریدن، گلهای سرخ عشق و امید را خواهد رویاند. آسمان اندیشه‌ام خلق می‌کند ومی‌آفریند. ابراست و می‌بارد. « سیماجان »! بخند! بخندیم!

زیرا شب ِ تاریک را باید درخشان ساخت و تنهایی را به غوغایی شور انگیز بدل کرد»

آیا یکی از جلوه‌های آن غوغای شور انگیز، اجرای” د ِکلمه”ی شعر پر ماجرایت:« اشک هنر پیشه» با صدای هوش رُبای ِ شاهین سرکیسیان نبود که نسل ما را به نوعی مُبتلای خویش کرده بود؟

شعری که شهر به شهر دست به دست و سینه به سینه ورق می‌خورد و ساعات ِ انشاء مدرسه ها را از عطر ِ عاطفه‌های سر بلند خویش می‌آکند؟

تا جایی که هنوز وقتی گوش به دیوار ِ زمان می‌خوابانم صدای فریبای “فریده” از لاهیجان وصدای صمیمی ِ”سیما ” از لنگرود به گوش می‌رسد:

“ِگریم تمام شده بود

هنرپیشه، آماده‌ی رفتن به صحنه بود

خبر مرگ ِ کودکش را شنید…”

آری، این نامه‌ها که “مظهر دردهای عمیق و سوزان” یک نسل است به نسلی دیگر انتقال یافته بود.

نسلی که دست افشان وُ پای کوبان می رفت تا کام یابی‌ها وُ نا کامی‌ها، یأس‌ها و امیدهای تازه‌یی را خود به تجربه بنشیند. نسلی که باران و عشق را دوست می‌داشت و از بی‌باری وُ بی‌برگی، بیزار بود و دریگانگی‌های شور انگیز«به یکی آری» می‌مُرد« نه به زخم ِ صد خنجر»

و«طلسم ِ دروازه‌اش کلام ِ کوچک دوستی بود»

سطرهای درخشان ِ « سیما جان » را معمولاً به خاطر داشتم و گهگاه اینجا و آنجا از سر ِ نیاز- به رمز و راز- برزبانم جاری می‌شد. اما نمیدانم چرا این سطر که آغاز گر ِ یکی از نامه هایت بود بیش از همه ترجیع بند ِ گفتاریم شده بود.:«آنها که گریختند ناچار روزی باز خواهند گشت»

باید اقرار کنم در آن زمان به مفهوم ِ درد ناک ِ «گریختن» توجه یی عمیق نداشتم. یعنی نمیدانستم در این کلام، تا چه مایه، معنا منزل کرده است. تنها اندوه ِ شاعرانه‌یی که در این سطر ِ غمگنانه، خانه کرده بود، خیمه در احساسم می‌زد.

هر چند بعد ها در “گریختن”، رنج ِ دل کندن‌های ناخواسته از یار ودیار را به درستی دریافتم اما بی‌توجه به بازی ِ چرخ وشوخی ِ تلخ سرنوشت هرگز گمان نمی‌کردم یک روز نسل من- این وارثان ِ سالهای سوخته – با حنجره‌یی تلخ‌تر از نسل پیش با خود به زمزمه بنشیند:

«آنها که گریختند نا چار روزی باز خواهند گشت»

آلمان- کلن

2009-2-2

reza.maghsadi@gmx.de

*(سیماجان) نام مجموعه نامه‌های محمد عاصمی است که پنجاه سال پیش نخست در مجله”امیدایران” نشر یافت و پس از آن به کوشش زنده یاد محمود تفضلی به صورت کتاب جیبی منتشر شد.
.
از رضا مقصدی :

مجموعه شعرهای« كسي ميان علفها دو فصل منتظر استشعرهاي ٦٩ الي ٧٣»»

( با آینه دوباره مدارا کن)

نفس نازک نیلوفر

خطابه سبز منتشر شده است.

منتشرشده در مقاله | ۱ دیدگاه

شماره‌ی چهارم سال اول شانزدهم ژانویه ۲۰۱۰
منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‌گویند
برجسته




منتشرشده در می‌گویند | 4 دیدگاه

روی موج کوتاه

.
۳۵
پرنده‌ای که با‌ل‌های‌اش را
…………………حراج کرده
بود
با خطوط هوایی‌ی خارجی
……………………….پرواز می‌کرد
!
………………………………۵ دسامبر٢٠٠٩
…………………………. روزویل کالیفرنیا
منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شکفته در باور

.
شعر شکفته در باور از مجموعه‌ی و آفتاب نمی‌دانست، سروده‌ی آذر خواجوی آمده است. کتاب و آفتاب نمی‌دانست در سال ۱۳۸٢ در ایران و توسط انتشارات ایران جام منتشر شده است. برای سفارش این مجموعه می‌توانید با رسانه تماس بگیرید.
.
شکفته در باور
.
غزال من
چه سبک می‌دَوی، در آتش و دود!
دمیده بر لبهات
…………..جوانه‌های شعار
………………………..شکوفه‎‌های سرود.!
و بی‌خبر ز سموم غریب شامگهان
هزار نیلوفر
ز عمق برکه‌ی چشم‌ات
………………..شکفته در باور
……………………………شکفته در ایمان.
* *
در این سپیده‌ی کاذب
در این صباحت کور
تو
ای تبلورِِایثار
………….در صراحی‌ی صبح
……………………….در صراحتِ نور
تو،ای صبورترین
…………….ای بهین نشانه‌ی صید!
ترا چگونه ببینم؟
میانِ این‌همه خون
ترا چگونه ببینم؟
ز پشت این‌همه اشک
نه اشک،
خشمِ مذابی
ز عمق کینه‌ی من
به داغ چشمه‌ی خونی
روان ز پیکر تو،
* *
در این پریشان دشت
که هر وجَب از خاک
ز سُرخبوته‌ی خون سیاوشی‌ رنگ است
و هر طلایه
به هفتاد خوانِ دیو
………………آونگ!
در این کریوه‌ی خالی ز راهُ مردان
آه…
که ساز می‌کند افسانه‌ی حماسه‌ی قرن!؟
کدام دست بر البرز
……………..آتش افروزد!؟
غزال من تو نباشی
کدام قامت ازالبرز
…………….پرچم افرازد!؟
منتشرشده در شعر دیگران | ۱ دیدگاه

روی موج کوتاه

٣٤
.
روبرو ایستاده‌ایم
گرمای حضورت
…………..احساس نمی‌شود
یکی از ما باید در قاب عکس
……………………….گذاشته شده باشد

………………………………٢٨ نوامبر٢٠٠٩
…………………………. روزویل کالیفرنیا
منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

.
برای معرفی‌ی سیف فرغانی شاید همین‌قدر کافی باشد که بدانیم که مدح‌گریز بوده است و بدست مغول‌ها به قتل می‌رسد.
لذا ترجیح می‌دهم صحبت را کوتاه کرده شما را با شعری از این آزاد مرد شاعر و توضیحی که به دنبال آن می‌آید تنها بگذارم. یادش گرامی باد.

.

هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد

هم رونق زمان شما نيز بگذرد

وين بوم محنت از پي آن تا کند خراب،

بردولت آشيان شما نيز بگذرد.

باد خزان نکبت ايام، ناگهان،

بر باغ و بوستان شما نيز بگذرد.

آب اجل که هست گلوگير خاص وعام،

بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد.

اي تيغتان چو نيزه براي ستم دراز،

اين تيزي سنان شما نيز بگذرد.

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد،

بيداد ظالمان شما نيز بگذرد.

در مملکت چو غرش شيران گذشت و رفت،

اين عو عو سگان شما نيز بگذرد.

آنکس که اسب داشت غبارش فرو نشست،

گرد سم خران شما نيز بگذرد.

بادي که در زمانه بسي شمع ها بکشت،

هم بر چراغدان شما نيز بگذرد.

زين کاروانسراي، بسي کاروان گذشت،

ناچار کاروان شما نيز بگذرد.

اي مفتخر به طالع مسعود خويشتن،

تاًثير اختران شما نيز بگذرد.

اين نوبت از کسان، به شما ناکسان رسيد،

نوبت ز ناکسان شما نيز بگذرد.

بيش از دو روز بود از آن دگر کسا ن،

بعد از دو روز، از آن شما نيز بگذرد.

بر تير جورتان، ز تحمل سپر کنم،

تا سختي کمان شما نيز بگذرد.

در باغ دولت دگران بود مدتي،

اين گل، ز گلستان شما نيز بگذرد.

آبي است ايستاده در اين خانه مال و جاه،

اين آب نا روان شما نيز بگذرد.

اي تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع،

اين گرگي شبان شما نيز بگذرد.

پيل فنا، که شاه بقا، مات حکم اوست،

هم بر پيادگان شما نيز بگذرد.

اي دوستان، که به نيکي دعاي سيف،

يک روز بر زبان شما نيز بگذرد.

* سيف فرغاني از شاعران سبك عراقي قرن هفتم و هشتم هجري و معاصر سعدي، اهل معني، مدح گريز و بسيار گمنام است. تا آنجا كه دكتر ذبيح الله صفا مي‌گويد: “در هيچ‌يك از تذكره‌ها و ماخذهايي كه توانسته‌ام به آن‌ها مراجعه كنم نام و اثري ازاين شاعر توانا نديدم. با آن‌كه او مقامي بلند در بيان حقايق عرفاني داشته وبه يقين از پيشوايان خانقاهي بوده است.” علت اصلي گمنام ماندن سيف فرغاني را زندگاني در شهر كوچك” آق سراي” مي دانند. نكته قابل توجه در زندگي وي دربار گريزي اوست و توجه خاص‌اش به علم و معرفت. سيف زباني تلخ و گزنده دارد و در ميان شاعران صوفي و خانقاهي از جمله نادر شاعراني است كه هم در مورد مسائل دروني و خويشتن‌اش شعر گفته و هم شاعري برون‌گرا و اجتماعي بوده است. معروف‌ترين قصيده‌ي سيف هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد” است که شاعر به جرم سرودن اين شعر، به دست مغولان کشته شد.

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دریا نوید ِ سبز ِ را شنیده است

 

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/2mr861e_th.jpg

 

…………..تصویری از رصا مقصدی در کنار احمد شاملو

 

شعر زیر از هم‌ولایتی عزیز رضا مقصدی‌ست که به تقاضای من برای انتشار در این سایت ارسال کرده‌‌اند.

 

.

 

زیبایی ِ زمانه صدا می‌زند ترا
از هر طرف، ترانه صدا می‌زند ترا
*
در جان ِ این درخت ِ تناور روانه باش:
شادا که هر جوانه صدا می‌زند ترا
*
خورشید را بگو که بگوید به ارغوان:
این ماه هم شبانه صدا می‌زند ترا
*
آئینه را به جانب ِ فریادها گرفت
هر کس که عاشقانه صدا می‌زند ترا
*
چشم ِ “ندا” ی توست که سرشار ِ انتظار
این گونه غمگنانه صدا می‌زند ترا
*
صورتگر ِ صمیمی ِ یک نسل ِ سوخته ست
این دل، که صادقانه صدا می‌زند ترا
*
فرهاد، زنده باد که از بیستون ِ عشق
شیرین وُ شادمانه صدا می‌زند ترا
*
این فصل ِ تازه‌یی‌ست که آغاز گشته است
با این همه نشانه صدا می‌زند ترا
*
ای دل به هوش باش که در اوج ِ موج ِ درد
دریا درین میانه صدا می‌زند ترا
*
عشق ست با ترانه‌ی تابانِِِِ ِ آینه
از هر کجای خانه صدا می‌زند ترا
*
آتش به جان ِ عاشق ِ آن باغ، می کشَد
شوری که شاعرانه صدا می زند ترا
*
دریا، نوید ِ سبز ِ “ندا” را شنیده است
این موج ِ بیکرانه صدا می‌زند ترا
*
تنها صدای توست که می‌مانَد این زمان
این است این زمانه صدا می‌زند ترا

 

رضا مقصدی کلن – سیزدهم تیرماه ۱۳۸۸

منتشرشده در شعر دیگران | ۱ دیدگاه

روی موج کوتاه

.
۳۳
در را که باز می‌کنم
پر می‌شود اتاق‌ام از خزر
زبان‌ام را اما
کسی
نمی‌فهمد
………………………………۰۱ نوامبر٢٠٠٩
…………………………. روزویل کالیرنیا

منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شناسنامه ۳۲

.
٣٢
حوالی‌ی این دریاچه
بدنیا آمده‌ام
نگاه کنید;
شناسنامه‌ام
هنوز خیس است
………………………………. ۶ نوامبر٢٠٠٩
…………………………. روزویل کالیرنیا
منتشرشده در شعر شناسنامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تظاهرات


یک‌بار دیگر همبستگی‌ی خود را با جنبش حق‌طلبانه‌ی مردم غیور ایران اعلام کرده ، اعمال هرگونه خشونت درمقابل تظاهرات آرام مردم‌مان را محکوم می‌کنیم. آنان‌که اسلحه‌ی کورشان را به سمت قلب گرم جوانان ما نشانه می‌روند باید به یاد داشته باشند که اینان فرزندان همان نسل جان برکفی هستند که با هدف آزادی برای همه، در برابر کشتار جمعی‌ی رژیم ستمشاهی محمدرضا پهلوی ایستادگی کرده بساط آن‌را بهم ریختند . به یاد داشته باشند که هر قطره‌ی خونی که بر زمین این خاک
ریخته می‌شود خاطره تازه‌ای را باربر می‌کند که عشق به رهایی از زور و شمشیر را سبز می‌کند.
……..گ…………………………………………………………            . …..عکسی از تظاهرات اخیر مردم ایران

منتشرشده در گزارش | دیدگاه‌تان را بنویسید: