روی موج کوتاه

 ۴۳
این‌جا فرودگاه مهرآباد نیست
این فرودگاه از آزادی
                              نمی‌گذرد

………………………………..۱۵ جون ٢٠١٠
………………………………….. روزویل کالیفرنیا

۴۴
این فرودگاه را مهر، آباد نمی‌کند
این فرودگاه از گورستان بهشت‌زهرا
                                   می‌گذرد 

…………………………….۱۵جون٢٠١٠
…………………………………….. روزویل کالیفرنیا

منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌های کامبیز درمبخش

 تصویر: ایرج هاشمی‌زاده

برگرفته از کتاب طراحان و طنزاندیشان ایران کار ایرج هاشمی‌زاده

تصویر کامبیز درمبخش



خارج از کتاب طراحان و طنزاندیشان ایران

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دیدار با (حمیدرضا رحیمی)

مقابله

…و به عبارت دیگر 
هنوز
          زنده‌ام
 نسبت به آن 
نرده‎‌های زنگ‌زده‌ی قدیمی
نسبت به آن 
پنجره‌ی متروکی که ماه‌هاست

حتی یک جرعه نسیم خنک
گلوی خراشیده‌اش را
                     تر و تازه                
                             نکرده است
نسبت به آن مجسمه‌ای که سال‌هاست
در این معبر شلوغ
با کتابی در دست
عبور شتابان عابران عجول را
بی هیچ تبسمی،
              به تماشا نشسته است…..
         ****
وقتی که – به‌عبارتی،
                        همه چیز مرتب است،
                                     برای چه بگریم؟
بگذار
آن پنجره بگرید
              که هنوز
                     بسته است
بگذار
آن مجسمه بموید
که با آن‌همه جلال
هنوز نتوانسته است
حتی یک قدم
              راه برود
یک ورق
       کتاب بخواند
من که می‌توانم 
 ساعتم را
        با برنامه‌های اتوبوس این شهر 
                                  تنظیم کنم،
چرا باید
            نگران این‌همه مرگ باشم؟
         ****
آه!….چقدر شادمان هستم
و خنده‌ام امروز
                 چه گریه‌آور است
باور کن،
             شوخی که می‌کنم
                      های های
                                  باران می‌آید!…

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

با صدای بیژن تجدی

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تابستان ۶۳

تصویر محمد طلوعی از: محمد محمدامینی

با تشکر از دوست فرزانه‌مان جهانگیر هدایت برای ارسال چندین داستان از داستان‌های برتر مسابقه ادبي صادق هدايت سال ۱۳۸۸ آن‌ها را از این شماره برای‌تان نقل می‌کنیم.

                       

جزء داستان هاي برتر مسابقه ادبي صادق هدايت ۱۳۸۸

محمد طلوعي



قطار شماره‌ی سی‌صد‌وبيست‌وهفت تهران انديمشک روز چهارده تير سال شصت‌وسه‌ ساعت يازده‌وچهل‌وپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توی واگن سه، کوپه‌ی هشت قطار بود. مادرم نبود که دستمال تکان بدهد و گريه کند يا دستی روی سر من بگذارد و سارا را روی دست بگيرد
تا از پنجره‌ی قطار آخرين بوسه را بدهد؛ ما رشت بوديم و يکي از آن دوره‌های آرامش بعد از دعواهای مفصل پدر و مادرم را زندگی مي‌کرديم. پدرم رفته بود تهران قهر و سوار قطار انديمشک شده بود و همان‌طور به لجاج قصد داشت برود خط مقدم و بميرد ولي حتمن جايی در راه نظرش عوض شده بود که به معلمی رزمنده‌های دانش‌آموز در خط دوم راضی شد و بعد از سه ماه با ريش توپی و لباس خاکی نظامی و داستان‌های جنگی برگشته بود اما همه‌ی اين جعليات را امضاي توي توالت قطار نقض می‌کرد. وقتي ماجرای امضا را براي پدرم تعريف کردم شکم لختش را که از بين دکمه‌های پيراهنش بيرون زده بود خاراند، کوسنی از روی مبل برداشت، انداخت زير باد کولرگازی و خوابيد. چيز غيرمعمولی در رفتارش نبود، بي‌خود نبود مادرش مي‌گفت «ضيا حاج مم صادوق کون ترکانه» حرف که می‌خواست بزند جان آدم را بالا می‌آورد؛ هرچه اشتياق نشان می‌دادم بدتر بود، شمدی برداشتم و کنارش در مرداد رشت زير باد خوابيدم. دو سال بعد که فيستولش را تهران عمل کرده بود و نقاهتش را خانه‌ی من مي‌گذراند گفت که ماجرا چی بوده. به شکم خوابيده بود و با نی از ماگ، سوپ رقيقی را که برايش پخته بودم هورت می‌کشيد. يک سالی بود قهر اساسي بوديم و جز سلام و خداحافظ چيزی نمی‌گفتيم، حرف هم که می‌زديم جوری بود انگار کس سومی طرف خطاب است. هيچ‌وقت نفهميدم داستان را برای آن کس سوم تعريف کرد يا من و تا حالا هم جرات نکرده‌ام براي مادرم ماجرا را بگويم.
قطار شماره‌ي سي‌صد‌وبيست‌وهفت تهران انديمشک روز چهارده تير سال شصت‌وسه‌ ساعت يازده‌وچهل‌وپنج دقيقه راه افتاد و پدر من توي واگن سه، کوپه‌ی هشت قطار بود با گرداني از سربازهای تازه که قرار بود به لشکر محمد رسول‌الله اضافه بشوند يا ذخيره‌شان باشند يا گردان را لشکر کنند يا چی، آن قدر از نی سرو صدا درآورد که بلند شدم و پياله‌ی ديگری سوپ توی ماگ ريختم که برود سر ماجرا، به نفر سومي که نبود توضيح مکرر می‌داد که هیچ‌وقت نفهمید گردان سربازها براي چی می‌رفتند اما لشکر محمدرسول‌الله را مطمين بود و می‌شود حقيقت چيزی را که تعريف می‌کند غوررسی کرد؛ نمی‌شد که بي‌خبر گردانی در ميان راه غيب شده باشد و چيزی جايی ننوشته باشند. پدرم تنها مسافر عادی قطار بود، هميشه کلک کوچکی داشت که از هردری می‌خواهد بگذرد و احتمالن حق به‌جانب سوار شده بود و چون پرسال‌تر از تازه‌سربازها بود مسئول اعزام نيرويی، مسئول آموزشی چيزی به نظر آمده بود. هيبت قابل احترامی داشت آن‌روزها، ته ريش هميشگی، تاسی پيش‌رونده‌ای در پس سر، عينک کائوچويی سياه و اورکت امريکايی دايم؛ نه تسبح می‌گرداند نه جای مهر روي پيشانی‌اش بود نه تظاهر به حزب‌اللهی بودن می‌کرد اما عوضی گرفته می‌شد و کارش پيش می‌رفت. پدرم با هيبت احترام برانگيزش توی کوپه‌ی شش‌نفری دوازده ساعت يک‌نفس حرف زده بود و شهرام بچه‌ی طرشت، محمد بچه‌ی قصرالدشت، ناصر بچه‌ی گوهردشت کرج ساکن فلکه‌‌ی اول تهرانپارس، کاوه بچه‌ی روزولت و ذبيح بچه‌ی پامنار با دهان‌های باز نگاهش کرده بودند. از چيزهايی که توی کوپه گفته بود فقط قصه‌ی نجات پسردايی‌اش کولی يادش بود که وقتي بچه بودم راست و دروغ پنجاه بار تعريف کرده بود و هر دفعه شاخ بيشتری می‌گرفت؛ نمی‌دانم کدام نسخه‌اش را برای پنج‌نفر توی کوپه تعريف کرد و حوصله‌ی شنونده‌های دهن‌باز حتمن سر رفته بود. پدرم روی دهن باز سربازهای‌صفر و‌ سحر کلامش به نفر غايب گفت‌وگومان تاکيد می‌کرد و گوشه‌ای بود به من که حرف‌هاش دیگر درم نمی‌گرفت. بعد از دوازده ساعت تازه رسيدند سلفچگان و منتظر ماندند ريل بمباران شده‌ی راه‌آهن تعمير شود و راه بيافتند و خوابيدند. پدرم بالای راست خوابيد و گفت که هم‌قطارهاش يکی يکی کجا خوابيدند. با اين جزئيات حوصله‌سربر می‌توانست هرلحظه صدايم را در بياورد «بترک بگو زبر» ولی با سماجت نشسته بودم و براي آن‌که اشتياق نشان داده باشم توی سوپش کمی گلپر ریختم. در خواب قطار راه افتاده بود و راهي رفته بود که پدر خوابم از مسافتش بي‌خبر بود؛ صبح قطار هنوز راه می‌رفت ولی هم‌سفرهاش توی کوپه نبودند، جاشان عروسک‌هايي بودند با همان شکل که اگر کسی از بيرون می‌ديد خيال می‌کرد کوپه‌ها پراند و فهميده بود که تنها آدم غيرنظامی توی قطار نبوده. زني که اسمش عطيه بود توی کوپه‌ی دو، هم‌سفر پنج تازه‌سرباز بود؛ بالا راست خوابيده بود و بيدار که شد جز پدرم هيچ‌کس توی قطار نبود. پدرم و عطيه تنها آدم‌های زنده‌ِی واگن سه بودند؛ زنده، چون تا هفته‌ها که قطار لاينقطع حرکت می‌کرده فکر می‌کردند باقی آدم‌ها مرده‌اند يا جادويی به‌ناگهان همه‌شان را عروسک‌های پنبه‌ای بي‌سليقه‌ای کرده که در تخت‌های تاشوی قطار خوابيده‌اند. به نفر سوم خاطره‌ی پدرم تشر می‌زنم که ريدن کون می‌خواهد و با اين زخم‌بندی سردستی بهتر است تا دو روز ديگر فقط مايعات بخورد که وقت ريدن بخيه‌ها پاره نشود، پدرم مثل بچه‌ها نی را توی ماگ می‌چرخاند و صدا درمی‌آورد و مطمئن است سربازها را برای ماموريتی سری جايی بين راه پياده کرده‌اند و قطار را سه ماه با عروسک‌ها دور ايران گردانده‌اند که ايز گم کنند. ماگ را از جلوی دستش برداشتم و توالت قطار باز شد و پدرم اولين‌بار عطيه را ديد که مقنعه‌ی سرمه‌ای‌اش را تا چشم‌هاش پايين کشيده و دست‌های آب‌چکانش را مثل جراحی که به اتاق عمل برود بالا گرفته، اولين برخورد که می‌توانست نشانه‌ای از حواث پيش رو باشد. زنی که دستهاش را بالا گرفته و مردی که دم صبح منتظر شاشيدن است.
عطيه و پدرم هر کدام توی کوپه‌شان بالا راست رفتند و خوابيدند تا فردا. فردا قطار هنوز راه می‌رفت و پدرم توی راه‌روی بين کوپه‌ها مشوش می‌رفت و می‌آمد و زور می‌زد که درهای بين واگن‌ها را که از بيرون قفل بود باز کند، پنجره‌ها را که پيچ‌کرده بودند بشکند، ترمز اضطراری را که کنارش نوشته در صورت استفاده‌ی غيرمجاز سي‌صد تومان جريمه می‌شويد بکشد يا هرکاری که بتواند از اين قفس متحرک نجات‌شان بدهد؛ پدرم، عطيه و عروسک‌های خوابيده بايستی يک‌جايی پياده می‌شدند و به زندگی عادی برمی‌گشتند. ديدار دوم در همين راه‌رو بوده، پدرم خسته شده بود از بس خودش را به در و ديوارها کوبيده بود، وسيله‌اي برای ضربه زدن به شيشه‌ها و درها پيدا نکرده بود و از بس با مشت به شيشه‌ها کوبيده بود سر مشتش خرد و خوني بود، بس که با شانه‌ي راست به در واگن کوبيده بود نمی‌توانست دست راستش را روی ميله بگذارد و تکيه کند، بس که وقت ردشدن از ايستگاه‌ها پيراهنش را در آورده بود و توی هوا چرخانده بود نمیی‌توانست با دست چپ در توالت قطار را باز کند. مات از پنجره‌ی ‌قطار بيرون را تماشا می‌کرد که از ايستگاه فيروزکوه با سرعت می‌گذشت و آدم‌هايی در ايستگاه برای قطار دست تکان می‌دادند. عطيه گفت « هيچ‌کي سنگ به شيشه‌ی قطار نمی‌زنه.» و پدرم حرف را پی نکرده بود، عطيه آمد کنار پدرم انگشت‌های خونی‌اش را وارسي کرد و آرام شانه‌ی راستش را ماليد، پدرم مات بيرون را نگاه می‌کرد و فکر میکرد بايد چيزي براي خوردن پيدا کنند؛ کوپه‌ها را گشتند و در کوپه‌ي پزشک قطار که عروسکی بود در روپوش سفيد، کارتن‌های بيسکوئيت شور و قوطي‌های ساردين و بطری‌هاي آب‌ميوه پيدا کردند که با جيره‌بندی دقيق سه ماه و ده روز زنده نگه‌شان می‌داشت. نفری يک بسته ترد و يک قوطی ساردين و دو بطري سي‌صد‌و‌سی سی‌سی آب‌ميوه در روز؛ بعد که ساک‌های سفري و کوله انفرادی سربازها را وارسی کردند چيزهای بيشتری هم داشتند. قند، گردو، مويز، تخم‌مرغ آب‌پز که دير پيدايش کردند و بو گرفته بود، برگه، نان خشک، دو قوطی کمپوت آناناس که هيچ چيزی برای باز کردنش نداشتند و مهر تربت که عطيه خرت خرت می‌جويد. شب‌های جمعه هم با خوردن يک قوطی ساردين اضافه مهماني آخر هفته می‌گرفتند و اين ها همه توی جيره‌بندی جنگي پدرم لحاظ شده بود. بعد از دو هفته که به نوبت پاس می‌دادند اگر قطار جايی ايستاد بيدار باشند و پياده شوند ديگر به وضع‌شان عادت کردند. پدرم سعی کرده بود با نوشتن ايستگاه‌هايی که می‌گذرند به ترتيبي از سفر برسد و چيز روشنی دستش نيامده بود، زوج رابينسون کروزئه‌ای بودند در زمينی متحرک که صبح دزفول بود، عصر شادگان، پس‌فردا ورسک و بعدش معلوم نبود تهران برود يا مشهد. عطيه به همه‌چيز عادت کرد، کل واگن را ملحفه‌پوش کرد که از بيرون ديده نشود و بين کوپه‌ي دوم و پدرم پرده کشيد و سرلخت در محدوده‌ی خودش می‌چرخيد و موهاش را که می‌ريخت، توي کيسه‌ي پلاستیکی جمع می‌کرد. پدرم شروع کرد به ساختن ابزار، تکه آهنی را روز‌ها به کف قطار می‌سایيد تا چيزي شبيه کارد بسازد، با چند آينه دستگاهی برای بازتاب ساخته بود که اگر منبع نوری داشت می‌شد مورس زد و عطيه روغن ته قوطی‌هاي ساردين را جمع می‌کرد تا وقتي آتش اختراع کردند به کارشان بيايد؛ وقتي ساري توی واگن پيدا شده بود و خودش را به شيشه‌ها می‌زد و پدرم سار را بسمل کرد به ذهنش آمده بود که روغن جمع کند تا اگر روزی حيوان ديگری به قطار آمد سرخش کنند ولي هنوز در دوره‌ی پيش تاريخی زندگي می‌کردند و اين‌ها رويا بود. پدرم دو روز تمام واگن را گشت تا راهی که سار از آن تو آمده را پيدا کند و به جايی نرسيد و بعد از دو روز که حيوان ديگر بو گرفته بود انداختش توي کاسه‌ی توالت فلزی و سيفون را کشيد و حيوان جايي بين بينالود و قرا پياده شد؛ بی‌چمدان، بی‌مستقبلي که در شهر غريب آشنايش باشد، بی‌سر. پدرم و عطيه به اين‌نتيجه رسيده بودند که تنها راه پياده شدن از قطار بی‌لگام همين است. پدرم لباس ورزشي پزشک قطار را پوشيده بود رويش پلاستيک و رويش کاپشن امريکايي و روزی پانصد طناب می‌زد تا بعد از يک ماه و سيزده روز رسيده بود به سيزده هزارتا، در سی‌ويک سالگی‌اش با دو بچه‌ای که داشت قطر کمرش شده بود بيست سانت يعنی اگر فقط کمر بود از سوراخ رد می‌شد اما چهارشانگی‌اش نمی‌گذاشت و عطيه هم شش‌ماهه حامله بود. يعني روزی که سوار قطار می‌شد چهارماه و دو هفته حامله بود و می‌رفت خط مقدم تا خمسه، شوهرش دست بگذارد روی شکمش و برای بچه اسم انتخاب کند. بايد منتظر می‌ماندند تا بچه‌اش را دنيا بياورد و لاغر که شد از سوراخ توالت بيرون برود. پدرم جای خمسه دست گذاشته بود روي شکم عطيه و اسم بچه را اگر پسر بود گذاشت محمد و اگر دختر سارا. پدرم داشت مثل من و خواهرم را در دنيای متحرک خودش می‌ساخت و اگر بچه که پسر بود در هفت ماهگي‌اش سقط نمی‌شد و نمی‌افتاد شايد پدرم هنوز توی قطار زندگی می‌کرد، غذاش را از قوطی و جعبه‌ها و کنسروها در می‌آورد و ‌لازم نبود نفر سومی را برای حرف زدن با من بتراشد. اين جمله‌ی آخر را طور اشک‌درآری گفت که منقلبم کند يا دوری‌مان را يادآور شود. بلند شدم و چند قدمی در خانه‌ي شصت متری که رخت‌خواب مريضی وسطش پهن بود راه رفتم، به سوپ که از قل افتاده بود سر زدم، توی قوری آب ريختم و تی‌بگی تويش انداختم، موز له کردم و با حريره‌ی بادام و ثعلب قاطی کردم و قاشق‌چه‌ای تويش گذاشتم و بالا سر پدرم آمدم که خواب بود و کاسه‌ی سفالی را کنار سرش گذاشتم و نشستم و موهاش را نوازش کردن. چشم تنگ‌کرد و با دست بالا‌سرش دنبال عينک گشت که روی ميز عسلی گذاشته بودم؛ عينک را دستش دادم و چشمش زد و دوباره چشمش را تنگ کرد، لابد تعجب کرد از مهربانی‌ بی‌وقتم. کاسه را جلو دستش گذاشتم و قاشقی مزه کرد. نفر سوم داستان را نديده گرفتم و مستقيم با خودش حرف زدم «مهرطلبی می‌خوای کنی لازم نيست اين همه دروغ دلنگ سرهم کنی. دوری احترام هر دومون رو نگه می‌داره.»
:« باور نکردی؟»
:« بچه که بودم هيچ‌ داستانی برام تعريف نکردی، بعد سی سال خوب بود.»
:« می‌خوای تهش رو بگم؟»
بلند شدم و رفتم توی اتاقم و نشستم پشت کامپيوترم، صدای دلنگ خوردن قاشق‌‌چه به ته کاسه‌ی سفالی می‌آمد و تمامی نداشت، لج کرده بود و قاشق ته کاسه می‌کوبيد، اگر وقت ديگری بود داد می‌زدم « اونو سوراخ کن بنداز گردنت» اما بيرون آمدم و کاسه را از دستش گرفتم و گذاشتم توی سينک، نشستم روی مبل و گفتم « بگو.»

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گلدانِ‌ شکسته به برگ‎‌ سبز ختم می‌شود

کفش‌های‌ات را در بیاور
فکر کن
در خانه‌ی خودتی
پاهای‌ات را دراز کن
آن‌قدر که بهار را 
بیرون از لفظ پنجره                      
                        لمس کنی

به این آینه نگاه نکن
تصویر خواب‌های‌ات را می‌شکند
گلدان‌ شکسته هم
به برگ‎‌های سبز ختم می‌شود
انتظارت از میز قدیمی باید
در حد شش در چهار باشد
یخچال را تنها برای عکس‌هایی 
که چهره‌اش را می‌پوشاند 
دوست داشته باش
دور شو از خودت 
مثل این اجاق
که به گاز شهری وصل نیست
به آن سوی دیوار بیاندیش 
پرنده‌ای که رویای این قاب کهنه را می‌پرد
از “هوای تازه‌ی” شاملو 
هرگز استشمام ‌نکرده است
                          ۲۶ آپریل ماه ۲۰۱۰  روزویل کالیفرنیا 
منتشرشده در شعر | ۱ دیدگاه

استاد اسپندار مرد کهن

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

قابل توجه‌ی دوستان محترم سلطنت‌طلب

اوریانا فالاچی 

گفتگوی محمد رضا شاه با اوریانا فالاچی در کتاب مصاحبه با تاریخ

محمدرضا شاه، با «اوریانا فالاچی» در اکتبر ۱۹۷۳ در تهران گفتگو کرد و این گفتگو، در کتابی به نام «مصاحبه با تاریخ» که مجموعه گفتگوهایی با چهره‌های شناخته شده کشورهای دیگری نیز هست به فارسی ترجمه و چاپ شده است. شاه، در این مصاحبه در جواب سئوالات فالاچی از جمله درباره افکار مذهبی خود، چنین ادعا می‌کند:



«… با وجود این من به کلی تنها نیستم، زیرا نیرویی که دیگران نمی‌بینند، مرا همراهی می‌کند. یک نیروی عرفانی. وانگهی من پیام‌هایی دریافت می‌کنم. پیام‌های مذهبی. من خیلی مذهبی هستم. به خدا باور دارم و همواره گفته‌ام که اگر هم خدا وجود نمی‌داشت باید اختراعش می‌کردیم. واقعا آن آدم‌های بدبختی که خدا ندارند، مرا سخت متاثر می‌کنند. نمی توان بدون خدا زندگی کرد. من از پنج سالگی با خدا زندگی می‌کنم، اما از زمانی که الهاماتی به من شد


– الهامات، اعلیحضرت؟


– بله، الهامات، تجلیات.


– از که، از چه؟


– از پیامبران. آه تعجب می‌کنم که نمی‌دانستید. همه می‌دانند که الهاماتی به من شده است. من حتی این را در زندگینامه‌ام نوشته‌ام. در کودکی دو بار به من الهام شده است یک بار در پنج سالگی و بار دوم در شش سالگی. در نخستین بار من حضرت قائم را دیدم که بنابر مذهب ما غایب شده است تا روزی برگردد و حهان را نجات دهد… من این را می‌دانم زیرا من او را دیده‌ام، نه در رویا، در واقعیت، واقعیت مادی، می‌فهمید؟ من او را دیدم، همین. کسی که همراه من بود او را ندید. و کسی هم جز من نمی بایستی او را ببیند، زیرا… آه می‌ترسم منظورم را درک نکنید… الهامات من معجزه‌هایی بودند که کشور را نجات دادند. سلطنت من کشور را نجات داده زیرا خدا به من نزدیک بوده است …»




شاه، در رابطه با سئوالی درباره زنان، با تحقیر زنان جواب می‌دهد: «بله، شما زنان هرگز یک میکل آنژ، یا یک باخ نداشته‌اید یا حتی یک اشپز بزرگ، و اگر از امکان و فرصت صحبت کنید، پاسخ می‌دهم که شوخی است… هیچ چیز بزرگی نداشته‌اید. راستی شما در طی این مصاحبه‌هایتان چند زن قادر به اداره یک کشور را دیده‌اید؟…»


وی، در جواب سئوال اوریانا فالاچی، درباره ممنوعیت فعالیت احزاب، مفهوم دموکراسی و اعدام نیز می‌گوید: «اقلیت های سیاسی به قدری کم اهمیت و مسخره هستند که حتی نمی‌توانند یک نماینده انتخاب کنند. من همچنین نمی‌خواهم که حزب کمونیست مجاز باشد. در ایران، کمونیست ها غیرقانونی هستند… اما من دموکراسی را نمی‌خواهم و نمی‌دانم با آن چه باید کرد. این دموکراسی ارزانی خودتان باد… در این جا لازم و درست است که بعضی‌ها اعدام بشوند. در این جا ترحم بیهوده است.

منتشرشده در مشاهیر جهان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

حمله‌ی عراق به ایران

keyhaan.jpg

پنج ماه قبل ازحمله صدام به ایران(۳۰ فروردین ۱۳۵۹ دراوج بحران گروگانگیری کارمندان سفارت آمریکا ) تیتربزرگ عنوان اصلی روزنامه کیهان(به مدیریت سید محمد خاتمی و شمس‌الواعظین): امام ارتش عراق رابه قیام دعوت کرد.


در یکی از سفر هایم به ایران حدود سال ۱۳۷۱ /۱۹۹۲
، روزی در حضور مرحوم مهندس بازرگان ‏صحبت به جنگ ایران و عراق کشید واینکه ایا ممکن بود در ان شرایط از این جنگ پیش گیری کرد؟ ایشان ‏خاطره زیر را در این زمینه نقل کردند:روزی در سال ۱۳۵۹ از شورای انقلاب از من خواستند برای مشورت در مسئله مهمی در جلسه شورا شرکت ‏کنم . وقتی به جلسه رفتم دیدم اقای دعائی سفیر ایران در عراق نیز در جلسه حضور دارد. گفتند اقای دعایی ‏گزارشی دارند. اقای دعایی بیان کرد که در ماههای اخیر هر چند وقت یکبار و گاهی هرهفته مرا به ‏وزارت امور خارجه احضار و با ارائه مدارکی به دخالت‌ها و کوشش ایران برای اخلال و اشفتگی در عراق ‏اعتراض می‌نمایند و من توضیح می‌دهم که این‌ها کار دولت ایران نیست و گروه‌های خود سرند که دنبال قدرت ‏نمایی هستند و نظایر این نوع استدلال‌ها برای رفع اعتراض. اما هفته گذشته صدام حسین مرا احضار کرد و پس از ‏بیان اعتراض شدید به دخالت‌ها و اخلال‌ها گفت این وضع برای من قابل تحمل نیست. شما بروید تهران و به اقای ‏خمینی بگویید من اولین دولتی بودم که جمهوری اسلامی را به رسمیت شناختم و اگر اجازه بدهند من (صدام) ‏خودم شخصا به ایران می‌آیم تا با مذاکره اختلافات‌مان را حل کنیم اگر مایل نیستند با من مذاکره کنند من یک هیئت ‏عالیرتبه به ایران می‌فرستم و یا دولت ایران یک هیئت عالی برای مذاکره به عراق بفرستد تا اختلافات فیمابین حل ‏شود زیرا ادامه این وضع برای من قابل تحمل نیست و من برای خاتمه دادن به این وضع به ایران حمله نظامی ‏خواهم کرد. سپس آقای دعائی تاکید کرد که این آدمی است که حمله خواهد کرد.
شورای انقلاب تصمیم می‌گیرد که آقای دعایی به اتفاق آقای مهندس بازرگان و آقای دکتر بهشتی برای بیان ماجرا ‏و تعین تکلیف به دیدار رهبر انقلاب بروند. در این دیدار ابتدا آقای دعایی شرح کامل ماجرا ونهایتا تهدید صدام را ‏بیان می‌کند رهبر انقلاب در پاسخ به او می‌گویند محلش نگذارید. سپس آقای مهندس بازرگان به استدلال می‌پردازد ‏که باید توجه کرد که امروزه موقعیت ما به علت اعمال تندی که شده ومواضع تندتری که اتخاذ گردیده است در ‏بین ملل جهان چندان مطلوب نیست و اگر گرفتار جنگ شویم کسی از ما حمایت نخواهد کرد بلکه از طرف مقابل ‏ما حمایت خواهند کرد. ازاین گذشته وضعیت ارتش به علت اعدام بسیاری از فرماندهان عالی و درجات پائین‌تر و ‏اهانت‌های بسیاری که به ارتش و ارتشیان از افراد وگروههای مختلف شده ومی‌شود وضع بسیار نامناسبی دارد ‏وبکلی فاقد روحیه لازم است. از این گذشته تسلیحات نظامی ما عمدتا امریکایی است و با مشکلات میان دو کشور ‏دیگر دسترسی به لوازم یدکی مشکل و شاید غیر ممکن باشد. براینها باید اضافه کرد که جهان غرب و حتی کشور ‏های عربی محال است بگذارند ما پیروز شویم. بنا بر این باید از وقوع جنگ جلو گیری کنیم. رهبر انقلاب در ‏پاسخ می‌گویند گفتم محلش نگذارید. مجددا آقای دکتر بهشتی شروع به استدلال می‌کند اما آیت الله خمینی تا سخن او ‏پایان گیرد تحمل نمی‌کنند واز جایشان برمیخیزند و برای بار سوم تکرار می‌کنند که گفتم محلش نگذارید و بطرف ‏در اندرونی حرکت می‌کنند . آقای دعایی که بسیار ناراحت شده بود میگوید آقا من به بغداد نخواهم رفت آقای ‏خمینی که نزدیک در اندرونی رسیده بودند پس از تامل کوتاهی رویشان را را بطرف دعایی برگردانده ومی‌گویند ‏وظیفه شرعی‌ات می‌باشد که بروی وبدون اینکه منتظر پاسخ شوند به قسمت اندرونی وارد می‌شوند. به شورای ‏انقلاب برمی‌گردند و آقای دعایی بسیار ناراحت بوده در حالیکه گریه می‌کرده است می‌گوید به خدا قسم او (صدام) ‏حمله خواهد کرد. هیچ کس کاری نمی‌تواند بکند و مدتی بعد عراق به ایران غافلگیرانه حمله می‌کند.‏ … …

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شهرام ناطری

صدای شهرام ناظری با شعر مولانا

منتشرشده در ویدیو | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شماره‌ی چهاردهم سال اول شانزدهم جون ۲۰۱۰
منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یادداشت‌ شخصی ( شرح تمثیلی از رساله‌ی "لغت موران" )

به یاد ندا ، در آستانه‌ی سالگرد عروج او
گفت ای ناصح خمش کن چند پند ؟
پند کم ده زان که بس سخت است بند
آزمودم مرگ من در زندگی‌ست
چون رهم زین زندگی پایندگی‌ست (مثنوی مولوی)
شیخ شهاب‌الدین یحیی سهروردی حکیم بزرگ فلسفه‌ی اشراق ” چون خلاف رأی قدما از حکمت ایرانی و اصطلاحات دین زردشتی استفاده کرده بود متعصبان او را به الحاد متهم کردند و علمای حلب خون او را مباح شمردند و صلاح‌الدین ایوبی
فرمان داد وی را در سی و هشت سالگی در محبس خفه کردند ” (۱)
این صلاح‌الدین ایوبی که همان قهرمان جنگ‌های صلیبی و به
روایتی اهل تکریت یعنی همان شهر صدام بوده است کسی‌ست
که در ضمن بساط اسماعیلیان باطنی ( از نوع ناصر خسرو ) را
در مصر بر چید و خطبه به نام خلیفه‌ی بغداد خواند ، شهری که
حتی نامش فارسی ست ( بغ + داد ) .
اما این شیخ اشراق کسی‌ست که چندی بعد مردی استثنایی چون شمس تبریزی در باره‌اش چنین گفته است : ” شهاب را آشکارا کافر می‌کنند آن سگان ، گفتم حاشا ، چگونه کافر باشد ؟ چون نورانی است ؟ ” (۲) و سخن او چیزی نبود مگر بیان این مطلب که نخستین فیلسوفان یونان ، افلاطون ، پادشاهان فرزانه‌ی اساطیری ایران و حکمای باستانی سرزمین فارس همگی مفسران معنویت مشترکی بوده‌اند که در اسلام تجلی یافته و بدین گونه در فلسفه‌ی خود حکمت خسروانی را جایگاهی بلند بخشید .
شیخ اشراق سوای کتاب های فلسفی – چون کتاب بزرگ حكمت الاشراق – چندین رساله‌ی تمثیلی با زبان رمزی دارد که بی تردید از شاهکارهای ادبیات فارسی به حساب می‌آیند ، رساله‌هایی با نام‌های زیبای “عقل سرخ” ، “صفیر سیمرغ ” ، ” آواز پر جبرئیل ” و رساله‌ی ” لغت موران ” که حکایت زیر از آن در این جا بازخوانی می‌شود .




شیخ اشراق می‌نویسد :
” وقتی خفاشی چند را با حربا ( = آفتاب پرست ) خصومت افتاد و مشاجرت از حد به در رفت . خفافیش اتفاق کردند که چون غروب آفتاب فرا رسد همگی قصد حربا کنند و او را اسیر گردانند و به مراد دل سیاست کنند . چون غروب آفتاب فرا رسید به در آمدند و حربا ی مسکین را در کاشانه‌ی نکبت خود کشیدند و آن شب محبوس بداشتند . آنگاه مشورت کردند که بهترین طریق عذاب حربا چیست ؟ همگی بر قتل او اتفاق کردند و سپس مشاورت کردند در کیفیت قتل او و دل آن‌ها
بر آن قرار گرفت که هیچ مرگی بدتر از مجاورت آفتاب نیست ، چون قیاس بر حال خود کرده بودند که عذابی سخت‌تر از مشاهدت خورشید ندانستندی ، و البته مسکین حربا را آرزویی جز این نبود . چون آفتاب بر آمد او را از خانه‌ی نحوست خود به در انداختند تا به اشعه‌ی خورشید بمیرد و آن تعذيب همانا احیای او بود و اگر خفافیش بدانستندی که آن از نقصان ذات خود آن‌ها بود از غصه بمردندی .” (۳)
آن چه در این حکایت قابل توجه است شباهت مضمون تمثیل با سرنوشت خود شیخ اشراق و انگیزه‌ی او در نوشتن آن که شرح شعر قربانی بزرگ تعصب دینی یعنی حسین منصور حلاج بوده است ؛ کسی که شیخ اشراق او را یکی از خطوط ربط حکمت ایران باستان و مکتب اسلام می‌دانسته است و به فرمان خلیفه‌ی بغداد دست و پایش ببریدند و جسدش را بسوختند و خاکسترش را به آب دجله سپردند .
برای شیخ اشراق که از نام رساله‌هایش ” هیاکل النور ” و ” پرتو نامه ” نیز اندیشه‌ی وابسته به نورش پیداست البته انتخاب خفاش و آفتاب پرست به
عنوان تمثیل‌های ظلمت و روشنایی فهمیدنی ست . چنان که سنایی گفته است :
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از عیب چشم خفاش است
یک طرف تمثیل موجودی کریه است با پوزه‌ای باریک و دو گوش برجسته و دندان‌های تیز ، مثل آدمیان می‌خندد و چون چارپایان ادرار می‌کند و در بعضی فرهنگ‌ها او را سمبل مرگ و بیماری می‌دانند . دو بال او مثل عبا به دو دست و پهلوی او چسبیده‌اند و به گفته‌ی کتاب صبح الأعشى ( به نقل از دهخدا ) دین اسلام کشتن آن را نهی کرده است . موجودی که خون می‌خورد و از حشراتی که منابع خون هستند تغذیه می‌کند . کاری که آدم را به یاد این بیت صائب تبریزی می‌اندازد :
پشه با شب زنده داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
در سوی دیگر تمثیل از تصویر آفتاب پرست چه چیز برای گفتن داریم جز تنها لذت از ذکر نام دلنشین او ؟
دو درویش در مسجدی خفته بود
پریشان دل و خاطر آشفته بود
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو “حربا” تحمل کنان آفتاب
یکی زان دو می‌گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری
گر این حکم رانان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز
در آیند با عاجزان در بهشت
من از گورسر برنگیرم ز خشت
همه عمر از ایشان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی ؟
(بوستان سعدی / غلامحسین یوسفی / ص ۱۲۷ )
                                                                                              خرداد ۱۳۸۹
——————————————————–
(۱) — فرهنگ معین / اعلام
(۲) — مقالات شمس / محمد علی موحد / ص ۲۷۵
(۳) — لغت موران / به تصحیح نصرالله پورجوادی /
مؤسسه ی پژوهشی حکمت و فلسفه ی ایران /
صفحات ۵۰ ، ۵۱ ، ۵۲ ( با تغییراتی در کلمات و عبارت )

منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اطلاعيه نهمين دوره جايزه ادبي صادق هدايت ۱۳۸۹

نهمين دوره اين مسابقه توسط دفتر هدايت و سايت سخن برگزار می‌شود . شرايط شركت در اين رقابت ادبی به شرح زير است :
شرايط شركت در مسابقه :

_ هر نويسنده می‌تواند فقط يك داستان كوتاه منتشر نشده خود را برای شركت در مسابقه ارسال كند.
_ داستان ارسالی نبايد از هزار كلمه كمتر و از چهار هزار كلمه بيشتر باشد وبه ۳ روش قابل ارسال است :
الف ) ارسال به بخش داستان‌های كوتاه درسايت سخن
ب ) ارسال به ايميل دفتر هدايت
ج) ارسال به صندوق پستي ۳۶۵-۱۹۵۸۵ يا ايميل به نام دفترهدايت . داستان‌هايی كه به طريق پستی ارسال می‌شوند لازم است بريك روی صفحه به صورت تايپ شده و درچهارنسخه فرستاده شوند .
_ نويسندگانی كه در اين مسابقه شركت می‌كنند لازم است توجه فرمايند تا تعيين برندگان و نيز انتخاب داستان‌ها برای چاپ در مجموعه آثار برگزيده از درج داستان ارسالی خود در كتاب‌ها ، نشريات و سايت های اينترنتی و يا ارسال برای مسابقه داستان نويسی ديگر خودداری فرمايند . در غير اين صورت داستان فرستاده شده در مسابقه شركت داده نمی‌شود .
_ نويسندگان داستان‌ها لازم است شماره تلفن تماس _ آدرس كامل پستي _ تلفن همراه وEmail خود را همراه داستان ارسالی به صندوق پستی يا سايت سخن ويا دفترهدايت اعلام دارند و در صورت تغيير مراتب را به دفتر هدايت اطلاع فرماييد .داستان‌هائی كه فاقد اطلاعات ياد شده باشند در مسابقه شركت نخواهند داشت . ارسال كنندگان داستان برای سايت لازم است تلفن خود را ارسال دارند .
_ ارسال داستان برای اين مسابقه به اين معنی است كه نويسنده در صورت انتخاب، رضايت خود را برای چاپ داستان ارسالی در مجموعه داستان‌های برگزيده اعلام داشته است . و دفتر هدايت مجاز به ويرايش داستان‌ها می‌باشد . داستان‌های ارسالی مسترد نخواهد شد .
_ داستانك ‌،داستان بدون عنوان يا نام نويسنده و يا با نام مستعار نويسنده مطلقا پذيرفته نمی‌شود .
_ مهلت ارسال آثار تا سی‌ام مهرماه ۱۳۸۹ است . داستان‌های برتر و اسامی برندگان و اهدای جوائز در مراسم بهمن ماه ۱۳۸۹ اعلام می‌شود . جوايز برندگان خارج از كشور به نماينده آن‌ها اهداء خواهد شد .
_ كليه علاقه‌مندان و فارسی زبانان از كشورهای همسايه و ديگر كشورها می‌توانند در اين مسابقه شركت كنند
گزينش آثار و جوائز
– نام داوران در مراسم پايانی اعلام خواهد شد .
– به داستان‌های برگزيده به انتخاب هيئت داوران تنديس صادق هدايت يا لوح تقدير اهداء می‌شود .
چاپ و انتشار آثار برگزيده
– دفترصادق هدايت با همكاري مؤسسات ادبي خارج ازكشور مجموعه بهترين داستان هاي مسابقه را درخارج ازكشور چاپ ومنتشر مي كنند .
– در صورت نياز به اطلاعات بيشتر به يكی از روش‌های زير تماس حاصل فرماييد :
دفتر هدايت :۲۲۵۵۶۶۰۷ – تلفن همراه : ۰۹۱۲۲۸۳۷۴۸۹ – ايميل : jahanhedayat@yahoo.com
سايت سخن :‌ www.sokhan.com ايميل : info@sokhan.com

منتشرشده در با هدایت از هدایت | ۱ دیدگاه

با صدای مهدی اخوان ثالث

شعر زمستان باصدای اخوان ثالث

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ما چتر می‌شویم

کلید را می‌زنم
برق از سرم ‌می‌پرد
در شهر ممنوع پرواز
جایی برای پریدن نمانده است
پس من می‌مانم و کمی حضور آبکی‌ی رود
رودی که می‌رود به درد حوض شدن نمی‌خورد
ما بیش‌تر به نام نامی‌ی باران
چتر می‌شویم
تا هم سیخ تر نشود هم کباب
تا کباب حاضر شود
ما حاضریم سماق بمکیم
مطلوب است رابطه‌ی سیخ با میخ
“برسرش هر چه بیش‌تر کوبند
پا فشاریش بیش‌تر گردد”*
این پا نه می‌رود ونه می‌ایستد
برای ایستادگی پایی لاز‌م نیست
اخلاق این کوچه‌ست
که به پای راه بپیچد
“حتی اگر شب و روز
بر ما گلوله بارد”*
گلوله‌ای که آب می‌شود
تنها قلب زمستان را نشانه می‌رود
گلاب به روی‌ مبارک
فرقی نمی‌کند که محصول قمصرست یا کاشان
مثل سهراب نیست
که بیش‌تر اهل قلم‌ست تا اهل کاشان
و درختانش
از جنس نازکِ آب‌اند
باید به آب زد دلی را که می‌لرزد
من از باختن نمی‌ترسم
اهالی‌ی این آبادی
…………………خودباخته‌اند
می ماه ۲۰۱۰ روزویل کالیفرنیا

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید: