طنز و شوخ‌طبعی‌ی ملانصرالدین(۷ )

صفحه‌ی ۸۴ در شماره‌ی گذشته حذف گردید که با عرض معذرت آن‌را در این‌جا می‌آوریم.

منتشرشده در ملانصرالدین | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌ها و نقاشی‌های سهراب سپهری(سیاه و سفید)


منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

معرفی‌ی شیلا نهرور

 

 صدای خوش شیلا
شیلا نهرور در بندر انزلی گیلان به دنیا آمد.  پس از اتمام دوران دبیرستان راهی‌ دانشگاه پهلوی شیراز شد وتحصیلات خود را در رشته زبان و ادبیات انگلیسی‌ ادامه داد.  از ابتدای نوجوانی علاقه وافری به موسیقی، زبانهای مختلف و گویش‌های محلی داشت. اصول و مبانی موسیقی را نزد استاد اهانجانیان فرا گرفت و در مراسم مختلفی که توسط گروه هنری خانم اهانجانیان برگزار می‌شد او به عنوان مجری و خواننده همراه پیانو ایفأی نقش میکرد.

او در سال ۱۹۹۵ میلادی به همراه خانواده خود به امریکا شمالی مهاجرت کرد. حرفه اصلی‌ او تخصص در زبأن انگلیسی‌ و ارزشیابی سطح زبان تازه واردین به کانادا است.  وی در تورونتو، تکنیک آواز را نزد  آناهیتا کوتسوزیان فرا گرفت. 
همکاری او با  امیر رهبر، پیانیست و موزیسین ارزنده ورق جدیدی را در زندگی هنری او گشود. امیر و شیلا در مراسم فرهنگی‌ و هنری ایرانی‌ و غیر ایرانی‌ برنامه‌های مشترکی را اجرا کردند. اجرای زنده در سمینار های پزشکی‌، مراسم بزرگداشت استاد عاشور پور، مراسم نوروز و همچنین قدر دانی و بزرگداشت از خواننده قدیمی سلی واثقی از کارهأی برجسته این دو هنرمند بود.  حاصل کار مشترک ایندو آلبوم زیبا و بیاد ماندنی ” جاودانه‌های گیلان”* است با تنظیم امیر رهبربر آثار زنده یاد عاشور پور و ترانه‌های فولکلور دیگر و بازخوانی شیلا که هدیه‌ای‌ست به مادر مهربانش.  
اجرا زنده شیلا  در تلویزیون ناحیه یورک در کانادا، مراسم شب شمال و  parade Persian  نیویورک، از جمله فعالیت های وی جهت شناساندن موسیقی فلک به  جامعه غیر  ایرانی  بوده است . 
  
* تمامی سود حاصل از فروش CD “جاودانه‌های گیلان” به فرزندان بی‌سرپرست گیلان اهدا شده است. 
برای تهیه‌ی این CD  و شنیدن آن و کمک به سازمان فرزندان بی‌سرپرست گیلان می‌توانید به سایت شخصی‌ی خانم نهرور به نشانی‌ی زیر مراجعه کنید.  
 www.sheilanahrvar.com    

برای آشنایی بیش‌تر با شیلا نهرور به متن گفتگوی رایو زمانه با وی به نشانی‌ی لینک زیر گوش نمانید.
  مصاحبه‌ی رادیو زمانه با شیلا نهرور

منتشرشده در در یک صفحه با یک هنرمند | ۱ دیدگاه

هيولاي پشت نرده[1]

جهانگير هدايت

سيروس كتاب‌خوان بود و رفقايش كتاب‌هايي راكه حدس می‌زدند باب مزاق اوست برايش می‌آوردند. يكي از دوستان كتاب « سايه روشن » صادق هدايت را به او داد. اين كتاب مجموعه‌ای از هفت داستان كوتاه است. سيروس اولين داستاني راكه خواند « عروسك پشت پرده » بود، دراين داستان صادق هدايت شرح زندگي مرد جوانی را می‌گويد كه از فرانسه فارغ التحصيل شده و بايد به ايران بازگردد. اسمش مهرداد است، جوانی است فوق العاده خجالتی، غمگين و افسرده كه فقط درس می‌خواند. او نه با هم‌كلاسی‌ها مي‌جوشد، نه با زن‌ها كاري دارد و جوانی است گوشت تلخ، خانواده‌اش هم می‌دانستند مهرداد مشكلاتی دارد و برای جلوگيری از گرفتاری‌های احتمالی دخترعمويش درخشنده را برايش نامزد كرده بودند كه بعد از مراجعت از سفر فرانسه عروسی كنند. به قول هدايت : « مهرداد بيست و چهارسالش بود ولي هنوز به اندازه يك بچه چهارده ساله فرنگي جسارت، تجربه، تربيت، زرنگي و شجاعت درزندگي نداشت » اين مردم‌گريزی باعث شده بود مهرداد با هيچ زنی هيچ‌گونه رابطه‌ای نداشته باشد .
به قول هدايت:« تنها يادگار عشقي او منحصر مي‌شد به روزي كه ازتهران حركت مي‌كرد و درخشنده با چشم اشك آلود به مشايعت او آمده بود. ولی مهرداد لغتي پيدا نكرد كه به او دلداري بدهد .يعني خجالت مانع شد ».
درايام تحصيل در فرانسه حتي از تحصيلات استفاده نمی‌كرد. روزي كه مدرسه را ترك گفت رفت در يك پانسيون اطاقي گرفت. هرچه پول داشت گذاشت توی جيبش و رفت گردش كند. خيال داشت برود كازينو  اما چون زود بود توی خيابان گشت می‌زد. درهمين گشت و گزار بود كه به قول هدايت: « پشت شيشه مغازه بزرگي ايستاد و نگاه كرد. چشمش افتاد به مجسمه زني با موی بور كه سرش را كج گرفته بود و لبخند می‌زد. مژه‌های بلند، چشم‌هاي درشت، گلوی سفيد داشت و يك دستش را به كمرش زده بود. لباس مغزپسته‌ای او زيرپرتو كبود رنگ نورافكن اين مجسمه را به طرز غريبی درنظر او جلوه داد. به طوری كه بی‌اختيار ايستاد، خشكش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت. اين مجسمه نبود، يك زن، نه بهتر از زن يك فرشته بود كه به او لبخند می‌زد. آن چشم‌های كبود تيره، لبخند نجيب دلربا، لبخندی كه تصورش را نمی‌توانست بكند، اندام باريك ظريف و متناسب، همه آن‌ها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبايي او بود. به اضافه اين دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او به حيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند،  مجبور نبود برايش دوندگي بكند، حسادت بورزد، هميشه خاموش، هميشه به يك حالت قشنگ، منتهاي فكر وآمال او را مجسم می‌كرد. نه خوراك مي‌خواست ونه پوشاك، نه بهانه مي‌گرفت و نه ناخوش مي‌شد و نه خرج داشت. هميشه راضي، هميشه خندان ولي ازهمه اين‌ها مهم‌تر اين بود كه حرف نمي‌زد، اظهار عقيده نمي‌كرد و ترسي نداشت كه اخلاقشان باهم جور نيايد. صورتي كه هيچ وقت چين نمي خورد، متغير نمي‌شد، شكمش بالا نمي‌آمد، از تركيب نمي‌افتاد . آن وقت سرد هم بود. همه اين افكار ازنظرش گذشت . آيا مي توانست، آيا ممكن بود آن را بدست بياورد، ببويد، بليسد،  عطری كه دوست داشت به آن بزند و ديگر ازاين زن خجالت هم نمي‌كشيد.  چون  هيچ وقت او را لو نمی‌داد و پهلويش رو دربايستی هم نداشت و، او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم ودل پاك می‌ماند. اما اين مجسمه را كجا بگذارد؟
نه هيچ كدام اززن‌هايي كه تاكنون ديده بود به پاي اين مجسمه نمي‌رسيدند. آيا ممكن بود به پای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او به طرز غريبی اين مجسمه را با يك روح غيرطبيعي به نظراو جان داده بود. همه خط‌ها رنگ‌ها و تناسبی كه او از زيبايی می‌توانست فرض بكند اين مجسمه به بهترين طرز برايش مجسم می‌كرد و چيزي كه بيشتر باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن روي هم رفته بي شباهت به يك حالت‌های مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشم‌هاي او ميشي بود درصورتي كه مجسمه بور بود. اما درخشنده هميشه پژمرده و غمناك بود، درصورتي كه لبخند اين مجسمه توليد شادي می‌كرد و هزار جور احساسات براي مهرداد برمی‌
انگيخت.»
مهرداد به اين نتيجه مي‌رسد كه بايد آن مجسمه زيبا را صاحب شود. به قول هدايت: « يادش افتاد كه سرتاسر زندگی او درسايه و درتاريكی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط ازناچاری، از رودربايستي مادرش به او اظهار علاقه می‌كرد. با زن‌هاي فرنگی هم می‌دانست كه به اين آسانی نمي تواند رابطه پيدا بكند، چون از رقص، صحبت، مجلس آرايي، دوندگي، پوشيدن لباس شيك، چاپلوسي و همه كارهايي كه لازمه آن بود گريزان بود. به علاوه خجالت مانع مي‌شد و جربزه‌اش را درخود نمي‌ديد. ولي اين مجسمه مثل چراغي بود كه سرتاسر زندگي او را روشن مي‌كرد – مثل همان چراغ كنار دريا كه آنقدر كنار آن نشسته بود و شب ها نور قوسي شكل روي آب دريا مي‌انداخت . آيا او آن قدر ساده بود، آيا نمي‌دانست كه اين ميل مخالف ميل عموم است و او را مسخره خواهند كرد ؟ آيا نمي‌دانست كه اين مجسمه از يك مشت مقوا و چيني و رنگ و موي مصنوعي درست شده مانند يك عروسك كه به دست بچه مي‌دهند. نه مي‌تواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغيير مي‌كند؟ ولي همين صفات بود كه مهرداد را دلباخته آن مجسمه كرد. او ازآدم زنده كه حرف بزند، كه تنش گرم باشد، كه موافق يا مخالف ميل او رفتار كند، كه حسادتش را تحريك بكند مي‌ترسيد و واهمه داشت. نه، اين مجمسه را براي زندگيش لازم داشت و نمي‌توانست ازاين به بعد بدون آن كار بكند و به زندگي ادامه بدهد. آيا ممكن بود همه اين ها را با سيصد و پنجاه فرانك به دست بياورد؟»

بالاخره مهرداد تصميم مي‌گيرد برودبه فروشگاهي كه آن مانكن رادارد. طبعاً فروشندگان تصورمی‌كردند مهرداد لباس مغزپسته‌اي را می‌خواهد ولي وقتي فهميدند كه او مشتري مجسمه است كارمشكل شد. مهرداد می‌گويد كه اوهم فروشگاه لباس زنانه دارد و مجسمه را با لباسش می‌خواهد. خلاصه بعد از مذاكراتي صاحب فروشگاه موافقت می‌كند مجسمه را با لباس به مهرداد بفروشد و به اين ترتيب مهرداد به آرزوی خودش رسيد و صاحب مجسمه و لباس مغزپسته‌ای شد. بالاخره مهرداد به تهران باز می‌گردد . به قول هدايت: « ولي چيزي كه اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خيلي رسمي برخورد كرد و حتي سوغات هم براي او نياورد. روزسوم كه گذشت مادرش او را صدا زد و به او سرزنش كرد. مخصوصاً گوشزد كرد دراين مدت شش سال درخشنده به اميد او درخانه مانده است، و چندين خواستگار را ردكرده و بالاخره او مجبور است كه درخشنده را بگيرد. اما اين حرف ها رامهرداد با خونسردي گوش كرد و آب پاكي را روي دست مادرش ريخت و جواب داد،‌ كه من عقيده ام برگشته و تصميم گرفته‌ام كه هرگز زناشوئي نكنم. مادرش متأثر شد و دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمانبردار پيش نيست. اين تغيير اخلاق را دراثر معاشرت با كفار و تزلزل درفكر و عقيده او دانست. اما بعد هم هرچه دراخلاق، رفتار و روش او دقت كردند، چيزي كه خلاف اظهار او را ثابت بكند نديدند و نفهميدند كه بالاخره او درچه فرقه و خطی است. اوهمان مهرداد ترسو و افتاده قديم بود، تنها طرز افكارش عوض شده بود، و اگرچه چندين نفر مواظب رفتار او شدند ولي از مناسبات عاشقانه اش چيزي استنباط نكردند .
اما چيزي كه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنين كرد اين بود كه او دراطاق شخصي خودش پشت درگاه مجسمه زني را گذاشته بود كه لباس مغزپسته اي دربرداشت، يك دستش را به كمرش زده بود و دست ديگرش به پهلويش افتاده بود و لبخند مي زد، يك پرده قلمكارهم جلو آن آويزان بود، و شب‌ها وقتی كه مهرداد به خانه برمی‌گشت درها را می‌بست، صفحه گرامافون را مي‌گذاشت، مشروب می‌خورد و پرده را ازجلوي مجسمه عقب می‌زد، بعد ساعت‌هاي دراز روي نيمكت روبروي مجسمه می‌نشست و محو جمال او مي شد. گاهی كه شراب او را می‌گرفت بلند می‌شد و جلو می‌رفت و روي زلف‌ها و سينه آن را نوازش می‌كرد. تمام زندگي عشقي او به همين محدود می‌شد و اين مجسمه برايش مظهرعشق، شهوت و آرزو بود.
كم كم اهل خانه به مهرداد واين مجسمه بدگمان می‌شوند. درخشنده اسم مجسمه رامی‌گذارد « عروسك پشت پرده ». مادر مهرداد او را تشويق مي كند كه مجسمه را بفروشد و پيراهن را سوغاتي بدهد به درخشنده، ولی مهرداد زيربار نمی‌رفت. به قول هدايت:‌ « از طرف ديگر درخشنده براي اين كه دل مهرداد را به دست بياورد، سليقه و ذوق او را ازا ين مجسمه دريافت . موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چين دادند، لباس مغزپسته‌ای به همان شكل مجسمه دوخت، حتي مد كفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه می‌رفت، كار درخشنده اين بود كه می‌آمد دراطاق مهرداد، جلو آينه تقليد مجسمه را می‌كرد. يك دستش را به كمرش می‌زد، مثل مجسمه گردنش را كج می‌گرفت و لبخند می‌زد،‌ و مخصوصاً آن حالت چشم‌ها ، حالت دلربا كه درعين حال به صورت انسان نگاه می‌كرد و مثل اين بود كه درفضاي تهی نگاه می‌كند. م
ی‌خواست اصلاً روح اين مجسمه را تقليد بكند.
شباهت كمي كه با مجسمه داشت اين كار را تا اندازه‌ای آسان كرد. درخشنده ساعت‌های دراز همه جزئيات تن خود را با مجسمه مقايسه می‌كرد و كوشش می‌نمود كه خودش را به شكل و حالت او در آورد و زماني كه مهرداد وارد خانه می‌شد، به شيوه‌های گوناگون و با زرنگي مخصوصی خودش را به مهرداد نشان می‌داد. در ابتدا زحماتش به هدر می‌رفت و مهرداد به او محل نمی‌گذاشت. اين مسئله سبب شد كه بيشتر او را به اين كار ترغيب و تهييج بكند و به اين وسيله كم كم طرف توجه مهرداد شد. و جنگ درونی، جنگ قلبی در او توليد گرديد. مهرداد فكر می‌كرد از كدام يك دست بكشد؟ از انتظار و پافشاری دختر عمويش حس تحسين و كينه در دل او توليد شده بود. از يك طرف اين مجسمه سرد رنگ پاك شده با لباس رنگ پريده كه تجربه جوانی و عشق، و نماينده بدبختی او بود و پنج سال بود كه با اين هيكل موهوم بيچاره احساسات و ميل هايش را گول زده بود. از طرف ديگر دختر عمويش كه زجر كشيده، صبر كرده، خودش را مطابق ذوق و سليقه او درآورده بود، از كدام يك می‌توانست چشم بپوشد؟ ولی حس كرد كه به اين آسانی نمی‌تواند ازين مجسمه كه مظهر عشق او بود صرف نظر بكند. آيا وی يك زندگی به خصوص، يك مكان و محل جداگانه در قلب او نداشت؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فكرش تفريح كرده بود، براي او خوشی توليد شده بود و در مخيله او اين مجسمه نبود كه با يك مشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد، بلكه يك آدم زنده بود كه از آدم‌های زنده بيشتر براي او وجود حقيقی داشت . آيا می‌توانست آن را روی خاكروبه بيندازد يا به كس ديگر بدهد. پشت شيشه مغازه بگذارد و نگاه هر بيگانه‌ای به اسرار خوشگلی او كنجكاو بشود و با نگاه‌شان او را نوازش بكنند و يا آن را بشكنند، اين لب‌هائی كه آن قدر روی آن‌ها را بوسيده بود، اين گردني كه آن قدر روی آن را نوازش كرده بود؟ هرگز. بايد با او قهر بكند و او را بكشد، همان طوری كه يك نفر آدم زنده را می‌كشند، بدست خودش آن را بكشد. برای اين مقصود مهرداد يك رولور كوچك خريد. ولی هر دفعه كه می‌خواست فكرش را عملی بكند ترديد داشت.
     يك شب كه مهرداد مست و لايعقل، ديرتر از معمول وارد اطاقش شد، چراغ را روشن كرد. بعد مطابق پرگرام معمولی خودش پرده را پس زد، شيشه مشروبي از گنجه در آورد، گرامافون را كوك كرد، يك صفحه گذاشت و دو گيلاس مشروب پشت هم نوشيد. بعد رفت و روی نيمكت جلو مجسمه نشست و به او نگاه كرد.
    مدت‌ها بود كه مهرداد صورت مجسمه را نگاه می‌كرد ولی آن را نمی‌ديد، چون خودبخود در مغز او شكلش نقش می‌بست. فقط اين كار را به طور عادت می‌كرد چون سال‌ها بود كه كارش همين بود. بعد از آن كه مدتی خيره نگاه كرد، آهسته بلند شده و نزديك مجسمه رفت، دست كشيد روی زلفش، بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سينه‌اش ولی يك مرتبه مثل اين كه دستش را به آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب كشيد و پس پس رفت. آيا راست بود، آيا ممكن بود، اين حرارت سوزاني كه حس كرد؟ نه جای شك نبود. آيا خواب نمی‌ديد، آيا كابوس نبود؟ در اثر مستي نبود؟ با آستين چشمش را پاك كرد و روی نيمكت افتاد تا افكارش را جمع آوری بكند. ناگاه در همين وقت ديد مجسمه با گام های شمرده كه يك دستش را به كمرش زده بود می‌خنديد و به او نزديك می‌شد. مهرداد مانند ديوانه‌ها حركتي كرد كه فرار بكند، ولی در اين وقت فكری به نظرش رسيد، بی‌اراده دست كرد در جيب شلوارش رولور را بيرون كشيد و سه تير به صورت مجسمه پشت هم خالي كرد. ناگهان صدای ناله‌ای شنيد و مجسمه به زمين خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند كرد. اما اين مجسمه نبود، درخشنده بود كه در خونش غوطه مي خورد! »
داستان هدايت به اين ترتيب پايان می‌گيرد. ولی سيروس به اين فكر افتاده بود كه برود برای خودش يكی ازهمين مجسمه‌ها بخرد. سيروس رفت سراغ فروشگاه‌های بزرگ ولی وقتي مجسمه‌ها را ديد خشكش زد. سرمجسمه‌ها را بريده بودند. بله مجسمه‌ها سر نداشتند. سينه آنها را هم بريده بودند. سينه هم نداشتند. باسن آنها را هم بريده بودند ولباس مسخره‌ای تن  آن‌ها كرده جلوی مردم به تماشا گذاشته بودند. ولی سيروس رفت و يكي از همين مجسمه‌های مثله شده را خريد آمد منزل و گذاشت توی اطاقش جلوی قفسه كتاب‌ها. آن جا نرده‌ای بود كه حالت دكور را داشت. مجسمه را گذاشته بود پشت نرده و با خودش گفت من مجسمه را كامل می‌كنم مثل عروسك پشت پرده.

هرچه به مجسمه بيشتر نگاه می‌كرد به زشتی و هولناكی آن بيشتر پی می برد و قصد داشت آن را مرمت كند و به حال طبيعي درآورد. يك شب ناگهان توی اطاقش از سرو صدای غريبي بيدار شد. وقتي چراغ را روشن كرد ديد مردك دزدی روی زمين نقش بسته و مجسمه روی او افتاده و دزد كمك می‌طلبد. مهرداد پرسيد : چه شده ؟ تو كی هستی و اين جا چه می‌كني؟ دزد هراسان جواب داد: من دزدم، آمده ام دزدی، غلط كردم. اين هيولا را پشت نرده نديدم، برخورد كرديم و افتاده روی من دارم خفه می‌شوم. مرا از دست اين هي
ولا نجات بدهيد. مهرداد پرسيد: كدام هيولا ؟ دزد گفت: هيولای پشت نرده را می‌گويم!


1     بر وزن « عروسك پشت پرده » .
منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

با صدای (ماندانا زندیان )

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روی موج کوتاه

۵۰
سلام آقای سجل و احوال
نام فامیل ستارخان چه بود؟!
تکیف‌ام را 
با خودم روشن می‌کنم
دیگر نه می‌روم وَ نه می‌مانم.
 **
آقای سجل و احوال
شناسنامه‌ام را باطل کنید
من از ایشان خجالت می‌کشم.
                             ۱۰ اکتبر ۲۰۱۰
                                                       روزویل کالیفرنیا
منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گرگ و بره

نوشته: رضوان  نيلی‌پور
چشم‌ها لابدُ شاهد بودند كه دست‌هايی زُمُخت، مارا از هم جدا كردند. اورا كشان كشان بردند توی انباری ومن كه سال ها پايين اتاق، پای پرده‌های توری سفيد كه حالا چرك مرده وكِدِر شده، جاداشتم. كشاندند بردند بالای اتاق، زير آويزِ ديواری، تاجای خالی اوراپركنم. كوچك‌ترها را هم عقب جلو كردند، پس و پيش كشاندند و جُفت وجورِمان كردند.
گوش‌ها حتماً شنيدند كه او، اين آخری‌ها به قيز قيز افتاده بود و اَندام‌ها به يقين حس كردند كه يك طرفِ رويه‌اش قلُمبه و طرفِ ديگرش شُل و توخالی شده بود ولخِ لخِ می‌كرد.
مدتی‌ست بالای اتاق جا دارم وسَرَم شلوغ شده. هر كس از راه می‌رسد، دستی به طرفِ من دراز می‌شود و صدايی می‌گويد: « بفرمايين اون بالا.» اين جوركه پيداست من هم به زودی می‌روم گوشه‌ی انباری.
زنِ خانه، صبحِ زود با صدای زنگ ساعت بيدارمی‌شود وبه سُراغِ سوری می‌رود. بغلش می‌كند و می‌زند بيرون.
مرد انگار شيفتِ عصر تا نيمه شب كار می‌كند. نزديكِ ظهر بيدار می‌شود و خميازه می‌كشد. ازجا كه بلند می‌شود، من به جيريق جيريق می‌افتم.
به سراغ تلفن می‌رود و دو سه تا تلفن می‌كند. آهسته وكوتاه حرف می‌زند كه گوشِ شنوايی اگر باشد، نمی‌شنود. كمی بعد صدای كفش‌هايی زُمُخت می‌آيد وهمه به تعارف می‌افتند. «بفرمايين اون بالا خواهش می‌كنم. » پايه‌هايم فرومی‌رود توی فرشِ نرم. بوی دودی را كه در اين موقع پخش می‌شود، هنوز هم نمی‌شناسم. بوی گنداب نيست، معطر هم نيست.
درآن وقتِ روز، چراغ‌ها خاموش است اما كسی می‌گويد:« هاااای، روشن شديم.» بوی خيار را می‌شناسم كه انگار خُرد می‌كنند داخل كاسه‌ی‌‌ ماست و تلق تلوق با قاشق به هم می‌زنند. اوس كاظم هم خُرد می‌كرد، اما با نان می‌خورد.
هروقت نوكِ ناخُنِی لابدُ بلند و قرمز، سه بار، به دَرِحياط  بخورد وصدايی نازك بگويد:« منم .» در باز شود، انگشتي زُمُخت تا نزديكِ بيني بالا بيآيد. «هيسس » پاشنه‌ی كفش‌هايی ظريف تيريك تيريك كند، بوی عطری ملايم آرام بپيچد توی هال واشاره‌ی‌ دستی به طرف من. ديگر هيچ صدايی نيايد، جز صدای جيريق جيريق من و از خودم بپرسم:« چندكاره‌ام؟! » شايد كسی باشد كه در آن وقتِ روز از تيرِ چراغ برق بالا برود و از پشت ديوار سَرَك بكشد. چشم‌هايی لبِ بام، ازآن طرفِ پرده‌هاي چرك مرده، به داخلِ اتاق مات شود. دندان‌هايی لب بگزد، از دهانی صدای نوچ نوچ بيايد وزبانی بگويد: «خدايا گناهانِ بندگانت روببخش.»
همان وقت، گوش‌های شنوايی اگر باشد، صدای مؤذن را می‌شنود و زبانی، صلوات
می‌فرستد. يادِ اوس كاظم به خِير، می‌گفت:«حق است كه لا الهَ الاالله.» ميخ وچكش را كنار می‌گذاشت، مداد را از پشتِ گوش برمی‌داشت و به شاگردش می‌گفت: « اكبر، اگه كسی در زد، وا نمی‌كنی، شنيدی؟ » اكبر لابدُ سرش را تكان می‌داد. اوس كاظم آستين‌ها را بالا می‌زد. گوشه‌ی‌ انباری وضو می‌گرفت و همان طور كه اقامه می‌گفت، آستين‌ها را روی دست‌های خيس، پايين می‌آورد. جا نمازش راكه روی تنه‌ی پَت وپهَن و ترك خورده‌ی من بود، برمی‌داشت و رو به قبله می‌ايستاد.
كسي شايد شنيد كه يك روز به شاگردش گفت:« بيا پايين اكبر كمك كن، می‌خوام اون اَلوار بزرگه رو ببرمش بالا و اَرّه كنم. »
عابرين حتماً شاهدند كه زمانی جان داشتم، آب وهوا می‌خوردم وسايه بان بودم. كلاغ‌ها، گردوهايم را نوك می‌زدند، می‌كَندند و زير خاك چال می‌كردند. روی شاخه‌هايم لانه می‌ساختند، تخم می‌گذاشتند واز توی تخم‌ها جوجه كلاغ بيرون
می‌آمد. جوجه‌ها كم كم پَر در می‌آوردند ولابه لای برگ‌هايم بال بال می‌زدند. عصرها پسربچه‌های دبستانی دور تا دورم می‌دويدند. قايم باشك، سوك سوك و گرگم به هوا می‌كردند. آن ها كه گرگ می‌شدند، از من فاصله می‌گرفتندو برای آن‌ها كه بره می‌شدند، دَك بودم. دخترها كه از نوجوانی‌شان فاصله گرفته بودند، پشتِ من قا يم می‌شدند و پسرها كه بالای لب شان به خاكستری می‌زد، كنارِ تنه‌ام وعده‌گاهِ‌شان بود. اما گاهی زنی اطراف را می‌پاييد وبچه‌اش را كنارِ ريشه‌هايم سَر پا می‌گرفت. همان وقت بوی گَند به هوا می‌رفت. زن، دوسه تابرگ رويش می‌گذاشت كه ديده نشود، امابو
r=”LTR”>…
حالا سوری حتماً شاهد است. مادرش عصرها كه از راه می‌رسد، نفسِ عميق
می‌كشد ولابدُ روی بينی‌اش چين می‌افتد. پرده‌ها را كنار می‌زند ودرها را چهارتاق می‌كند. سوری خودش را جمع  وجور می‌كند و می‌گويد:
« هوا سرده مامانی، درها رو ببند. » هردو می‌نشينند وباز پايه‌هايم فرو می‌رود توی فرشِ نرم. زن انگشتش را داخلِ سوراخِ جَرَقهِ‌هايم می‌چرخاند. جوری كه تَنِ آدم اگر بود، شايد مورمور می‌شد. سوری خودش رابه او می‌چسباند ، قوز می‌كند و می‌گويد:
« بازم بو الكل می‌دی مامانی. » يقين كم كم خواب می‌رود كه زن كوسن را از پشتِ خودش برمي دارد و زيرِ سَرِ او می‌گذارد. رويش پتو می‌اندازد و من دوباره می‌شوم تختخواب اما اين بار، يك نفره!
آخَرِ شب، زن تكان تكانش می‌دهد.« پاشو عزيزم شام بخور، برو سَرِ جات. »
سوری دندان قروچه می‌رود و می‌غلتد. نزديك است بيفتد پايين. زن بغلش می‌كند،  می‌بردش توی اتاق و خودش برمی‌گردد، می‌نشيند، چُرت می‌زند، خميازه می‌كشد و به ساعت نگاه می‌كند. آن وقت من می‌شوم مبلِ اتاقِ انتظار.
زن دو سه بار به سراغ تلفن می‌رود، انگشتِ اشاره را روی دكمه‌ها جا به جا می‌كند و گوشی را دَرِ گوشش نگه می‌دارد. انگار جوابی نمی‌شنود كه بي هيچ حرفی گوشی را می‌گذارد. می‌آيد، می‌نشيند وباز پايه‌هايم
حتماً پلك‌هايش روي هم می‌افتند و سرش آويزان می‌شود. بارها از جا می‌پَرد و شايد ازلای پلك‌های نيمه باز، به ساعتِ ديواری خيره شود و دوباره چرت بزند. لابُد نصف شب گذشته كه به اتاق خواب می‌رود و در را از پشت می‌بندد. كليد را كه تويی قفل می‌چرخاند،  استراحَتِ من شروع می‌شود. اماهنوزخسته‌گی درنكرده‌ام كه صدای چرخشِ كليدِ ديگری می‌آيد، مردِ خانه از راه می‌رسد وباز پايه‌هايم !
رضوان  نيلی‌پور ۸۸/۴/۲
منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یک شعر از ندا خدادادی

برگرفته از: (کارگاه کارنامه)

پاهایم را
همانجا
کنار در جفت کرده‌ام
باید دنبال دو پای تازه بگردم
که مدام خوابشان نبرد
و این‌قدر
بین رفتن و نرفتن

دست دست نکنند

منتشرشده در شعر دیگران | ۱ دیدگاه

دیدار با( با محمد حسن مرتجا)

گذر                                                                             برای مادرم
تا ازاین بیابان بگذرم
آنقدر آب دارد
 تنُگی کز دریا
                 پر کرده‌ام
تا فصل‌هایم
این چهار ماهی‌ی کوچک


همچنان زنده بمانند.

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سه شعر از کتاب: صبح آفتابی‌تان به خیر گرگ برفی

از شمس لنگرودی

سلو‌ل‌مان
سیاه و ساکت و سرد بود
گفتیم: کاش که پرنده‌ئی…
کلاغی آوردند.
سرودی می‌خواندیم- غار غار
بلند می‌شدیم- غار غار
دراز می‌کشیدیم – غار غار
همه ناگهان پر کشیدیم- غار غار، غارغار، غارغار
نگهبانان سر رسیدند
بال کلاغ را بوسیدند
و اتاقک‌مان را

به بخش روانی سپردند.



لبخند همه‌مان کمی مشکوک است مونالیزا!‌
همه‌مان بار داریم
و نمی‌دانیم
در دل‌مان چیست
همه آویزانیم
و چشم به راه خریدارانیم
لبخند همه‌مان کمی مشکوک است
چه کنیم، خالق‌مان داوینچی نبود.



این شعر
درباره‌ی کودکی است
که مُرّدد مانده
به دنیا بیاید.
گاهی که صدای موسیقی به گوش می‌رسد
از شادی می‌دود
به صدای بیرون گوش می‌دهد
در انفجار گلوله‌ئی می‌لرزد…
این شعر
درباره‌ی کودکی است
که نمی‌داند…
هی شماها!
که فکر نکرده به دنیا می‌آئید
ساکت باشید
که یکی

تصمیم درستی بگیرد…

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خواننده‌ی روح انگیز

 متن زیر از سایت old Iran گرفته شده است.

بانو روح انگیز(بتول عباسی)



ترانه قهر دلبر از بانو روح‌انگیز

یکی از خوانندگانی‌ که صدایی دلنشین ولی نه در وسعت صدای قمر داشت بانو روح انگیز می‌باشد که توسط سپانلو، یکی از شاگردان کلنل وزیری کشف شد و جزء گروه کلنل به حساب می‌آمد. نام اصلی ایشان بتول عباسی بود و بسال ۱۲۸۳هـ ش در شیراز متولد گشته است  و در سال ۱۳۶۳ هـ ش درگذشته است. اوسال‌ها  با کلنل وزیری همکاری کرد  و «روح انگیز »نامی است که کلنل برای او انتخاب کرد. او  از سال ۱۳۱۹ ( سال تاسیس رادیو) با این موسسه همکاری داشت و همراه  با تار مرتضی نی‌داود، پیانوی مرتضی محجوبی و بعدها با گر وه همنوازی سرخوش برنامه‌هایی اجرا کرد. روح انگیز از اولین خوانندگانی است که در قطعه‌های دوصدایی آواز ایرانی که با ابتکار کلنل وزیری ساخته شده شرکت کرد و آثاری از خود به جا نهاد همچنین او از اولین خوانندگانی است که برای کودکان قطعه هایی به یادگار گذاشته است و قطعه «لالایی»، «گنجشک» «تاتایی»، و «مادر» را که ساخته‌ی کلنل وزیری بود در صحنه خوانده است.

روح انگیز از نظر کلنل وزیری خواننده‌ای بس بزرگ بود. در حالی که اگر به روح انگیز نمره‌ی بیست تعلق گیرد٬ نمره‌ی قمر قطعا صد خواهد بود. قمر نه فقط در حد چشمگیری از از روح انگیز برتر بود٬ که بر همه‌ی خوانندگان ایرانی (از زمان خود قمر٬ تا امروز) هم برتری دارد. شاید فقط بتوان طاهرزاده را از این میان استثنا کرد. آن هم با قدری اغماض و تسامح  و الا برخی قمر را حتی از طاهرزاده برتر می‎دانند.
تفاوت قمر و روح انگیز آنقدر اشکار است که حتی شنوندگان معمولی و ناآشنا به رموز و پیچایش های اواز متوسع ایرانی٬آ ن را درک خواهند کرد و قمر را بسی برتر از روح انگیز خواهند دانست.
منتشرشده در در یک صفحه با یک هنرمند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رقص محلی لری کهکیلویه



رقص محلی لری کهکیلویه و بویر احمد گچساران یاسوج ممسنی نورآباد دهدشت

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پای صحبت کلثوم ننه‌ی بیژن اسدی‌پور(بخش هفتم)

منتشرشده در کلثوم ننه‌ | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یادداشت‌های شخصی(بی روشی در نشر ، و شعری از نیما )

کاردرست روی متون ادبیات که شامل بازخوانی، تصحیح و فراهم کردن یادداشت‌های  لازم می‌باشد البته نیاز به دانش و روش کارشناسانه دارد که بدون آن، چاپ هراثری  به فرض به انجام رسیدن نیز اسباب شرمندگی کوشش کننده خواهد بود.
اما این همه‌ی مطلب انتشار یک کتاب نمی‌باشد چرا که اشتباه در انتخاب نوع کاغذ  مناسب با متن، نوع صحافی و از همه مهم‌تر آرایش حروف و کلمات و صفحات می‌تواند بهترین آثار را هم از نظرها دور کند، اگر چه قادر هم نخواهد بود که کار باطل و بی ارزش را نجات دهد . صادق هدایت در نامه ای به شهید نورایی  می‌نویسد” جرجانی کتاب اولیس را به من داد … جلد شیک اما ناراحتی دارد ، چون کلفت است و به اشکال می‌شود خواند.” این حرف را هدایت در باره‌ی اثری می‌زند که آن را نقطه‌ی  عطف ادبیات داستانی خوانده بود. سال‌ها پیش انتشارات  فرانکلین  که شاید یکی از  بانیان چاپ  روشمندانه‌ی کتاب در ایران بوده است کتابی درباره‌ی هگل به ترجمه‌ی حمید عنایت انتشار داد با جلد گالینگور و کاغذ مقوایی به قطر تقریبی کلیات سعدی که 
وقتی نویسنده‌ی کتاب چندی بعد به ایران آمد و آن ترجمه را به او نشان دادند وحشت‌زده گفت که آن کتاب از او نیست و هگل، او تنها کتاب کوچکی از مجموعه‌ی ” چه می دانم ” بوده است ! 
اما در عوض شاید تنها کتاب خاطره انگیزی که از اشعار نیما در ایران چاپ شد  { شاید به یمن زنده بودن دکتر معین } همان کتاب کوچک جیبی برگزیده‌ی اشعار بود که همین انتشارات فرانکلین با تصویری از نیما  کار هانیبال الخاص در زمستان ۱۳۴۲ منتشر کرد. نویسنده‌ی این یادداشت در آن روزها ی نوجوانی  از روی 
همان تصویر فهمید پیرمردی را که چند سال قبل از پشت ویترین کتاب فروشی زمانی  تجریش می‌دیده که روی صندلی می‌نشست و 
چای می‌خورد نیما ی بزرگ بوده است. این تاریخ درست چهار سال پس از مرگ  شاعر یوش بود و حاصل کار کسی که بعد ها مدعی شد ” در طول ۲۴ سالی که بر سر این کار گذاشتم وصیت نامه‌ی آن بزرگوار را پیش رو داشته‌ام و به آن عمل کرده‌ام ” چیزی نبوده است مگر هر سال دریغ از پارسال. مرحوم سیروس طاهباز که چنین  ادعایی را در مقدمه‌ی مجموعه‌ی اشعار نیما کرده است حتی درجواب مرحوم هوشنگ  گلشیری که از سر حسن نیت و به خاطر آثار نیما به او پیشنهاد کرده بود در مورد  مشکلات وزن نیمایی بهتر است به زنده یاد مهدی اخوان ثالث مراجعه کند با لحنی  تند  و با قید عبارت ” با اکراه ” در مقدمه‌ی همین کتاب نوشته است ” ترجیح می‌دهم 
واژه یا واژه‌هایی را نیابم و یا درست نخوانم اما مطابق با دستور آن  وصیت نامه‌ی پر  معنا عمل کنم ”  البته نمونه‌های درنیافتن کلمات و غلط خواندن اشعار نیما در کتاب کم نیست، اما به اعتبار همان صفحه‌ی دستخط وصیت‌
نامه که در اول کتاب دیده می‌شود نیما اشاره کرده است ” هیچ کس
حق دست زدن به اشعار مرا ندارد به جز دکتر محمد  معین ”  و از آن جایی که آدم مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد زیر اسم دکتر محمد معین نیز یک خط سیاه کشیده است که احتمالا با آدم نا معینی اشتباه نشود . از  
جلال آل احمد و جنتی عطایی نیز به صراحت درغیبت دکتر محمد معین وصی خود رد صلاحیت کرده و خلاصه مشخص کرده کسی از موروثی شعر او سهمی نمی برد.  سوال این جاست که با این حساب آل احمد در چه مقامی با آن لحن مرشدانه در یادداشت خود با ژست منجی وراث آثار نیما گفته  با وجود “یک سر و هزار سودا “برای رفع تشویش و ”  به دست و پا افتادن ” عالیه خانم که چه “شوری می‌زد!”  کارها را ردیف کرده بود تا سر انجام  خدا را شکر “طاهباز راه افتاد “.   واقعیت این است که در آن سال‌های خنثی از این گونه ” هزارسودا “های  جامعه‌ی روشنفکری‌ی میانمایه زیاد  شنیده شده بود، اما از آن چه هرگز چیزی  به گوش نیامد  خود آن ” سرها ” بود. و البته بدیهی‌ست که عالیه خانم در کهولت سن و فرزند جوان نیما نیز در مورد میراث شاعر   کس دیگری را نمی‌شناختند جهمان افراد که یا به خانه‌ی‌ آن‌ها می‌آمدند و یا همگی به خانه‌ی همسایه می‌رفتند . 
*  
حالا اگر دنبال ریشه‌های زبان نوشتاری و گفتاری پرت روزگار امروز می‌گردید
خط همین مقدمه‌های آدم‌های آن روز را که بگیرید به آن جا خواهید رسید. اگر در پی سرچشمه‌های این همه آسان‌گیری و کتابسازی و استاد و مرشد آفرینی به منظورنوشتن  مقدمه در باره‌ی کتاب‌هایی که نخوانده‌اند هستید، یا نام‌های پشت جلد کتاب‌هایی که چون  بازیگران سینما  نامشان در صدر تیتراژ آمده بی‌آن‌که در فیلم حضور داشته باشند همین خط را رها نکنید. از همین نمونه است کتاب معاملاتی مصاحبه با کسانی ‌که مصاحبه‌گر و مصاحبه‌کننده هر دو یکی هستند، جوایز دروغین یا بی‌اهمیتی که آگراندیسمان می‌شوند تا از خسی کسی بسازند وغیره. شخص نام آشنایی که خود را حافظ شناس می‌داند و گویا از سوی دوستان به لقب  استادی انتصابی نائل آمده است در مقدمه‌ی چاپ حروفی نسخه‌ی خلخالی که چاپ عکسی آن فراوان و خواندن خط آن آسان است کشف کرده است که  آن نسخه طبق شمارش او  بر خلاف  تصور استادان  پیشین دارای پانصد غزل است و نه پانصد و یک غزل. اما متوجه نشده که کاتب ناشناس آن نسخه‌ی قرن نهم به دلیلی دوغزل متفاوت را که قافیه‌های مختلفی هم داشته‌اند به دنبال هم کتابت کرده و باعث شده چرتکه‌ی ایشان  به درد سر بیفتد. او  در باره‌ی آن غزل ” دوقلوی به هم چسبیده ” نیزبه این نتیجه رسیده است: ” غزل عجیب الخلقه “!  
این استاد که عکس دستخط طغرای او زینت بخش بازار چاپ دیوان حافظ نیزمی‌باشد  چند سال پیش نام کتاب عرفانی‌ی ” پند پیران ” را که انتخاب مصحح این متن بدون نام قرن پنجم یعنی دکتر جلال متینی مقیم فعلی مریلند بوده است ایهامی در این بیت حافظ  دیده بود :
چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت 
بشنو که ” پند پیران ” هیچت زیان ندارد         
یکی از این استادان فله‌ای امروز که دیوان مجد همگر شاعر قرن هفتم را چاپ
کرده ذیل واژه‌ی ” آب” در فرهنگ لغات آن دیوان به جای ” آبرو، اعتبار” نوشته است: عنصری متشکل از اکسیژن و هیدروژن! 
یک ” عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی ” در مقدمه‌ی کلیله و دمنه‌ی    
تدوین خود کشف کرده است که  ژرژ پمپیدو و مارگارت تاچرکه به ترتیب منشی
دوگل و چرچیل بوده‌اند همکار نصرالله منشی مترجم قرن پنجم کلیله و دمنه محسوب  می‌شوند. ای کاش صبر می‌کرد تا کتاب را بعد از معرفی  نمونه‌ی 
روئین تن “مکتب ایرانی” آن به چاپ برساند که به تنهایی منشی‌‌گری دفت دوگل و  چرچیل این زمان را به عهده دارد. 
*
یکی از مهمترین امور مربوط به چاپ آثار نظم و نثر نحوه‌ی نوشتار کلمات و کاربرد  علائم میان عبارات و جملات است که اغلب غلط ثبت می‌شود و آهنگ شعر
و نثر را مخدوش می‌کند. مثلا سعدی در گلستان می‌گوید :
” دو کس مردند و تحسر بردند : یکی آن که داشت و نخورد و دیگر آن که دانست و نکرد”. واوهای اول دوم لازم است که با ضمه ( پیش / o ) و آخری با علامت فتحه  مشخص شود . 
چنان که جمله‌ی ” هر نفسی که فرو می رود ممد حیات ست  ” باید بدون تکیه برالف  نوشته شود ولی جمله‌ی ” حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر” با تکیه  بر حرف الف .
در شعری آهنگ کلام رفته ند است و جای دیگر رفته اند
(با تکیه بر حرف الف ) . یک جا سخن از دانایی ست و جای دیگر حرف بر سر دانایی است. 
شعر زیر به عمد از شعرهای کمتر خوانده شده‌ی دوران جوانی نیما در اوایل راهیابی‌های تازه‌ی او برای تحول شعر انتخاب شده که چون محمل  مناسبی نیز برای نشان دادن اندازه‌ی چاپ گردآورنده می‌بود با رسم الخط مورد نظر ثبت و در توضیحات به غلط‌ها وعلائم بی‌شمارزائد چاپی وغلط خوانی‌های احتمالی نیز اشاره  خواهد شد.
اگر گفته می‌شود احتمالی اولا به دلیل عدم دسترسی به خود دستنوشته  بود و در متن    چاپ مورد استفاده نیزهیچ‌گونه توضیح کار شناسانه‌ای در هیچ مورد دیده  نمی‌شود 
( سوای مقدمه‌ی طلبکارانه آن ). و ثانیا  در کشور ما همیشه امکان انتساب چنین اغلاطی به عوامل چاپ وجود داشته است!   
شمع کرجی
شب بر سر موج‌های درهم بر هم
صیاد چو بی ره کرجی می‌راند 
شب می گذرد  درین میانه کم کم 
شمع کرجی ز کار در می‌ماند
                               می‌کاهدش از روشنی‌ی زرد شده 
گویای حکایتی‌ست آن شمع خمو
ش 
افسرده ز رنج و تن پاشیده ز هم 
می‌آید ازو صدای دلمرده به گوش 
وز قامت یک خیال روشن شده خم 
                               با ظلمت موج می‌زند حرف غمین 
صیاد درین دم  ز به جا مانده‌ی شمع 
بر گرد فتیله می‌گذارد دائم 
وز هر طرفش صاف کند ، سازد جمع
آنگه به مقرش بنشاند قائم 
                                  بندد به امید  سوی او باز نگاه 
لیکن نگه دیگر او خیره شده 
بر چهره‌ی دریاست، کزان نقطه‌ی دور 
موجی به سر موج دگر چیره شده 
می‌آید و می‌کند سراسیمه عبور 
                               دنبال بسی جانوران رو به گریز
می‌بلعد هر چه را به راه‌ش سنگین 
سنگین‌تر از انحلال { آن دل آویز ؟!}
داده به شب نهفته  دست چرکین 
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز 
                        یک چیز به جای خود نمانده بی‌جوش  
او مانده و ظلمت و صدای دریا 
یک شعله‌ی افسرده بَرو چشمک زن  
چون نیست درآن شعله دوامی پیدا 
حیران شده می‌جود ز حسرت ناخن 
                             بد روی‌تر آیدش جهان پیش نظر 
یک قایق خیره، هیکلی چیره و موج 
افتاده به مجمری قناویز و کبود 
هر چیز برفته  وآمده  یافته اوج 
جز مایه‌ی اميد وی آن گونه که بود 
                    وین گونه که این زمان درین حادثه هست 
پس بر سر موج‌های دریای عبوس 
آن هیکل دیوانه‌ی هائل در بر
هر لحظه قرین یک خیال است و فسوس
اشکال هراسناک‌ش آید به نظر 
                                آرام‌تر از نخست راند قایق 
رنجه شودش دل از تکاپوی و تعب
هر دم تعب‌ش به حال دیگر فکند
وندر همه گیر و دار این شور و شغب
او باز به بیمار غم‌ش دست زند
                      بر گیردش از مقر به سر پنجه‌ی سرد
نظاره کنان جای دگر جاش دهد
دو چشم برو دوخته  حیران گردد
لیکن به هر آن گوشه که مأواش دهد
آن شمع شود خموش و ویران گردد
                   محروم ز روشنی ست ، همچون دل من
                                 (نوزدهم فروردین ۱۳۰۵ )

این شعر را نیما چهار سال بعد از ” افسانه “به صورت ترکیبی از ده بند پنج مصراعی   بر وزن رباعی ساخته است که شاید بتوان آن را نوعی پنج پاره دانست. اگر قالب    “افسانه”  مثنوی‌ست این جا مصراع اول با سوم  و دوم با چهارم هم قافیه هستند و  مصراع‌های آزاد  آخری  تکمیل کننده‌ی ده خماسی ( پنج تایی ) هستند. در این شعر حتی بدون اشاره به واژه‌ی ” مجمر” که بر خلاف ضبط غلط  کتاب به کسر میم است و به معنی ” آتشدان” { نه به ضم یعنی عود . چون سخن از ” قناویز” است که
پارچه‌ای ابریشمین و معمولا سرخ رنگ است که در تخیل  شاعر با  رنگ کبود در” مجمر ” یعنی آتشدان (= منقل ) افتاده بود . در مقام تشبیه} عناصر شعر همانا چهار  عنصری  هستند که همه می شناسند: آب و باد و خاک و آتش.  شب است و صیاد،  قایقی بر دریا ، و شمعی در باد که در سطر آخر معلوم می‌شود نمادی از خود  شاعر  بوده است. اگر تاریخ‌های ثبت شده از زندگانی نیما درست بوده باشد این شعر دقیقا  هفده روز قبل از ازدواج نیما با همسرش عالیه خانم جهانگیر نوشته شده که دل‌نگرانی  و هیجان شاعر را در آستانه‌ی ورود به یک آینده‌ی متفاوت نشان می دهد. خود شعر البته شاید به حسب زبان هنوز به  پختگی اشعار دیر تر نیما نباشد ولی در کاربرد دقیق واژگان و توصیف تخیل ناب او چیزی کم و کسر ندارد و اگر تصادفا در متن چاپی سطری و کلمه‌ای و آهنگ کلامی راحت به چشم خواننده  نمی‌آید از قامت ناساز  بی‌اندام مجموع عوامل نشرکتاب بوده است. 
در همین یک شعر سی و یک علامت واوک ( ویرگول ) به کار برده شده که آهنگ و وزن شعر را گرفته است، که بیست و شش  بار از آن یا غلط است و یا زائد. 
ازعلائم نوشتاری بی‌دلیل دیگر که گاهی مظمون مورد نظر نیما را هم تغییر می‌دهد  و غلط‌های چاپی از نوع ( حسوت ) به جای ( حسرت ) عبور می‌کنیم و به چند نکته‌ی    مهم‌تر و مشکوک می‌پردازیم. اما چون گمانه‌زنی‌های ما همه از روی تنها متن چاپی اشعار نیماست به رغم گردآورنده‌ی کتاب که معتقد بوده است برای پرهیز از چون و چرا مبنای امانت را باید در غلط خوانی و حذف غیرقابل خ
واندن‌ها بر قرار کرد، ما   
البته از راهنمایی دیگران سپاسگزار خواهیم بود . 
*
در بند سوم متن چاپی آمده است :
آن گه به مقرش بنشانده قائم
که سوای سستی وزن شک نیست که به واسطه‌ی سطر:
بر گرد فتیله می‌گذارد دائم 
متن قطعاغلط چاپی نبوده و در اصل چنین بوده است :
بر گرد فتیله بنشاند قائم
*
در بند چهارم می‌خوانیم :
موجی بر سر موج دگر چیره شده
که آشکارا ” به سر موج دگر ” است .
*
در بند چهارم آمده است :
سنگین تر از انحلال آن دل آویز
من از این ( دل آویز ) سر در نمی‌آورم . چه چیز موجی که بر دیگری سوار شده و سراسیمه به دنبال جانوران رو به گریز در سرراهش همه چیز را می‌بلعد می‌تواند دل‌انگیز باشد؟ با شباهت کلمات ” دل ” و “هول ” آیا آن کلمه احتمالا “هول انگیز” و یا چیزی شبیه آن نبوده است؟ چون به نظر می‌رسد که نیما کلمه‌ی ” انحلال ” را  که در  لغت به معنی باز و گشوده شدن است برای تشبیه ” موج ” به کار برده است .
می بلعد هر چه را به راهش سنگین
سنگین‌تر از انحلال آن هول انگیز
داده به شب نهفته دست چرکین
وندر همه طول و عرض دنیای ستیز
           یک چیز به جای خود نمانده بی‌جوش
*
در بند هشتم  می خوانیم :
پس بر سر موج‌های دریای عبوس
آن هیکل دیوانه‌ی هائل در بر
هر لحظه قرین یک خیال و افسوس 
اشکال هراسناکش آید به نظر
باز هم سوای مشکل آهنگ در سطر سوم کلمه ی ” افسوس ” نیز کمی از قافیه ی” عبوس” عقب مانده است، و شاید مصراع سوم چنین بوده است :
هر لحظه قرین یک خیال است و فسوس 
**
روزگاری بزرگان ما مشکل خواندن دست نوشته ها و یا معنی یک واژه یا ترکیب را  در توضیحات کتاب چاپی خود اعلام و از یک دیگر به اصطلاح اقتراح می کردند .
از قرن نهم که جلال الدین دوانی رساله ای در شرح یک بیت حافظ نوشت تا امروز صدها مقاله‌ی پیشنهادی منتشرشده وهنوز کسی به درستی موضوع ” قلم صنع ” را در
بیت حافظ ندانسته است . استاد پرویز ناتل خانلری که از حافظ شناسان بزرگ عصر ما بوده است در توضیحات دیوان  حافظ خود در باره‌ی یک غزل چنین نوشته است :
” معنی این غزل را درست نفهمیدم اما چون در ۹ نسخه‌ی اساس کار ثبت شده است آن را در متن آوردم.”
اما سیزده سال پس ازاین تاریخ  یک مجله گردان که در این کار نه تجربه‌ای داشت و  نه روشنفکر بود و نه شاعر و نه نویسنده و نه اهل نظر   بر سر میراث مکتوب آثار بزرگ‌ترین شاعر معاصر ما در باره ی رقیب صنفی خود چنین می گوید  :
” شنیده ام که یک ورشکسته‌ی عالم هنر گزارش کرده است
این کتاب “غلط‌های فراوان دارد و به روش فله‌ای تهیه شده است”.  گرچه این احتیاجی به پاسخ ندارد اما باید گفت اگر نویسنده ی آن بتواند دستخط همین چند شعر نیما را که به عنوان نمونه چاپ شده بخواند من تمام افتخارات و اموالی را که …از این کار به دست آورده‌ام به ایشان می‌بخشم. این آزمایش خود سرمشقی خواهد شد برای ایشان که زیادی میل نفرمایند. (!)
( سیروس طاهباز / مجموعه‌ی کامل اشعار نیما / مقدمه  ۱۳۷۵ )
——————————————–
محسن صبا – مهر ماه  ۱۳۸۹

                               
منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

در خدمت حضرت آدم!

خیال نازک‌ام را قیچی می‌کنم
در این شعر جایی ندارد   چشمان‌ام را می‌بندم
اتفاق تازه‌ای نخواهد افتاد
نه با این پرنده کاری‌م هست
و نه با این بادبادک نسبتی دارم

خیابان‌ آزادی 
آخرین تیری‌ نیست که به خطا رفته
چراغ برق تهران هم
از تیرِ ِچراغ برق حلق‌آویز شد

این خیابان پیاده تب کرده است
 و سیبِ سرخی را که به اشتباه 
                           خورده بود 
بالا می‌آورد

اهل کدام کوفه‌ای
که با الفبای کوفه‌ای 
تکه می‌کنند شهر مرا

پیش از آن‌که خوانده شوی
تاریخ انتشار کتاب‌های جیبی را
بیاد بسپار
که هم در جیب جا می‌گیرند
وُ هم در سر

………………………………………….. اوت٢٠١٠
…………………………………….. روزویل کالیفرنیا
                        

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید: