بایگانی دسته: داستان

برشی کوتاه از داستان «ایستگاه آخر»

برداشت از: نگاهی بر مجموعه‌داستانی «تلخ‌تر از قند» نوشتهٔ «نادیا طریقی»   از: فریبا چلبی‌یانی | ۲۸ خرداد ۱۴۰۲   «روز ششم به آنیکا گفتم نمی‌توانم. گفتم این‌جا ایستگاه آخر است؛ جایی که من را غمگین می‌کند. گفتم که می‌خواهم بروم و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صبح روز هیجدهم*

حسین آتش‌پرور نوشته:  ۱ – صبح روز هیجدهم اسفند وقتی که مردم مشهد دیدند پری درخانه نیست، به فکر گلاب‌دان‌ها افتادند. سپیده نزده پری از خانه رفته بود. خیابان‌ها را سبز دویده بود تا برسد به کوهسنگی. پله‌های خارایی را … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

«گوش محرمانه نیست»

  احسان مهدیان «گوش محرمانه نیست» وقتي خورشيد به كوه نرسید تكليف تخم مرغ‌هاي اين آبادي معلوم نمي‌شود یکسر به تو نگاه مي‌كنم وشنیدم گوش محرمانه‌ای ندارد القثه به فكر كوچه‌اي هستم كه احتمالا شب بود و برق نبود و … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

هفت خاج رستم

نوشته: یارعلی پورمقدم   هفت خاج رستم   کنون زین سپس هفت‌خوان آورم سخن‌های نغز و جوان آورم                                          فردوسی   … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

فردا از آن مردم است*

علی سلیمانی نوشته‌ای از: علی سلیمانی   غروب روز سه شنبه‌ای بود. زمستان شصت و دو . یه هواپیما توی آسمون اون بالاها بود. به دوستم نادر گفتم اون هوا پیما رو می‌بینی، اگه فردا شب این موقع‌ها هواپیمای منم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان, یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رشت. ساغریسازان. کوچه‌ی بلورچیان

نقل از: شهرگان   نوشته: شهلا شهابیان   محله‌ی ساغری‌سازان رشت می­‌گویم گوهر حتما این‌طوری ­نشسته روی این صندلی. رو­به‌­روی سِوروگین عکاس‌باشی و عکس گرفته. بعد می­‌نشینم روی صندلی چوبی. زیرِ درخت خرمالو. لعیا انگشتش را فشار می­‌دهد روی دکمه. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شانه‌ی عروس

نوشته‌ی: سپیده مختاری   حافظه می‌گوید: (مرا مسخره‌ی مخاطب نکن این، آن شانه نیست.) می‌گویم: (می‌دانم آن شانه با چلوار رنگ‌ و رو رفته و تور بدون آهاری بود که حاشیه‌ی گلهایش سیمی بود… می‌دانم ولی من هر چه گشتم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نعش‌کشی که داود را با خود برد*

نوشته:یارعلی پورمقدم نگمونم هنوز نعش‌کشی که داود را با خود برد به غسالخانه رسیده باشد که یکی از کارگران پارک – میرزا – چسبیده به توالت مردانه دارد خس و خاشاک و شاخ و برگ شکسته را می‌سوزاند تا بدتر … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

“من چرا اینجام!”

آمده در: شهرگان داستانی کوتاه از: شهرزاد محمدی شهرزاد محمدی روی تخت می‌ایستد، کلنگ را می‌‌کوبد. صفحه‌ی سیاه شیشه‌ای خرد می‌شود. ستاره‌های ثابت و بی‌روح فرو می‌ریزند و ماه با آن لبخند نازک کم‌ رنگ، که مثل گوشواره­ا‌ی نقره‌ای روی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

از آبکنار

  نوشته: رحمان عریان آبکنار رحمان عریان آبکنار   باید شش ساله باشم و احتمالا اوایل تابستان است، سیل آمده و من و برادر بزرگم با قایق (لوتکا) پاروئی از طریق کانال کوچک پر از آب به شالیزار که در … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

جنگ نمی‌تواند کوچه را از بچه‌ها بگیرد

انتخاب عنوان از رسانه برگرفته از متن نوشتار   ناهید عرجونی از کتاب در دست چاپ خانم ناهید عرجونی شاعر و نویسنده‌ی کورد ایرانی مقیم کوردستان: جنگ ۲۴ روزه‌ی سنندج را خوب به یاد نمی‌آوریم ماریا ! تو از فرط … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای جنگ نمی‌تواند کوچه را از بچه‌ها بگیرد بسته هستند

شبِ مراد

    داستان شبِ مراد نوشته‌ی کاظم رضا از شماره‌ی ۵ مجله‌ی این شماره با تآخیر منتشر شده در تهران را در چند شماره برای‌تان نقل می‌کنیم. بخش دوم

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای شبِ مراد بسته هستند

شبِ مراد

‌داستان شبِ مراد نوشته‌ی کاظم رضا از شماره‌ی ۵ مجله‌ی این شماره با تآخیر منتشر شده در تهران را در چند شماره برای‌تان نقل می‌کنیم.  

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای شبِ مراد بسته هستند

تست بَی‌بِی

صدای زنگش مي آمد. آن روز براي بار چندم بود که زنگ میزد. اَصلَن دلم نمی‌خواست جوابش را بدهم. پشت سر هم زنگ می‌زد و اس ام اس می‌داد. (( حالم بد. زود بهم زنگ بزن کارت دارم. )) (( … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای تست بَی‌بِی بسته هستند

این داستان کامل نیست

داستانی از مجموعه سرهنگ تمام نوشته‎ی آتوسا افشین نوید اگر چه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست اما به این نتیجه رسیده‌ام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجره‌ای دارد که رو به سوی خانه سرهنگ باز می‌شود. این … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای این داستان کامل نیست بسته هستند

هات داگ تند

سريع ماشين را پارک کردم و قفل فرمان زدم. گوشي موبايل سياهرنگ‌ام را برداشتم و زنگ زدم به حميد. چند ثانيه طول کشيد تا پاسخ دَهَد. داد زد: ((سهراب کجايي؟)) گفتم: ((شما کجاييد؟)) گفت: ((دَرِِ رسالت.)) گفتم: ((مَنَم تو محوَطَم؛ … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌ها برای هات داگ تند بسته هستند