برشی کوتاه از داستان «ایستگاه آخر»

برداشت از: نگاهی بر مجموعه‌داستانی «تلخ‌تر از قند» نوشتهٔ «نادیا طریقی»

«روز ششم به آنیکا گفتم نمی‌توانم. گفتم این‌جا ایستگاه آخر است؛ جایی که من را غمگین می‌کند. گفتم که می‌خواهم بروم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دست‌هایم را میان دست‌هایش گرفت و گفت که می‌فهمد. آن روز بعد از اینکه از دفتر کار مدیر خانه‌ی سالمندان بیرون آمدم، پنلوپه را توی راهرو، نزدیک در خروجی دیدم، در حالی که یکی از پرستارها همراهش بود. چند بار فرار کرده بود و همیشه یک نفر سایه به سایه‌اش راه می‌رفت که مراقبش باشد. او هم از دیدن این وضعیت عصبانی می‌شد و گاهی به پرستارها حمله می‌کرد و آن‌ها را می‌زد. نزدیک شدم. تا من را دید، بلند شد و به واکرش تکیه داد. فکر می‌کرد می‌تواند با من از ساختمان خارج شود. شروع کرد به چاپلوسی. چیزهایی به زبان یونانی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. آنیکا گفته بود پنلوپه بیش از ۳۰ سال بود که در سوئد زندگی می‌کرد و پیش‌تر مسلط به زبان سوئدی بوده، اما بعد از ابتلا به فراموشی، فقط می‌توانست به زبان مادری‌اش صحبت کند. هیچ کدام از پرستارها زبان یونانی بلد نبودند و همه با ایما و اشاره با او حرف می‌زدند. وقتی حالی‌اش کردم که نمی‌تواند با من خارج شود، عصبانی شد و شروع کرد به فریاد زدن. احتمالاً داشت فحش می‌داد. دلم نیامد برای آخرین بار در آن حال ترکش کنم. ایستادم و نگاهش کردم. هنوز داشت داد می‌زد. فکری به ذهنم خطور کرد. گوشی موبایلم را از توی کیفم کشیدم بیرون و در یوتیوب یک آهنگ قدیمی یونانی پیدا کردم. به محض پخش آن آهنگ، صورت پنلوپه‌ی کوچولو تغییر رنگ داد. تمام خشمش فرو ریخت و دست‌هایش را برای رقص از دسته‌ی واکر جدا کرد و بالا برد. داشت آهنگ را زمزمه می‌کرد و می‌خندید. همزمان نیز اشک می‌ریخت. حتی وقتی داشتم دور می‌شدم که بروم و صدای موسیقی با فاصله گرفتن من کم کم محو شد هم حواسش نبود و داشت برای خودش می‌خواند. صدای آواز پنلوپه توی ساختمان پیچیده بود وقتی که من ایستگاه آخر را ترک کردم.

۶۳/ ۱۰۰

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید