غلامحسین نصیریپور
کمی نم به تاريخ بزنيد
گرد و خاکش چشم همه را میسوزد
هنور هم تمام جنگلهای جهان
برگچهام را در پی يابش خود
میگردند
کجايیام را از چگونگی چه خبری
پرس و جو میکنم
سرشارم از مرگی که رگم را
به ريشههای غليظ خوابت
وصله میزند
فقط وصلههايمان همرنگ شدهاند
مارنگ و بوی لحظهای هستيم که از دستان هم میروييم
در سرزمين چشم
شب از خوابم نمیپرد
محوم کن در بخار پوستت
به خوابم بکش