روزی روزگاری رشت«عیدی»


نوشته: بانو مه‌‌کامه رحیم زاده

نقل از: صورت‌کتاب سرزمین من گیلان

 

«روزی روزگاری رشت»

نوشته مه کامه رحیم زاده ، که به یاران مدرسه فروغ و جوانان دهه چهل گیلان بویژه رشت تقدیم نموده‌اند.

این داستان: «تلویزیون»

میخواهیم برویم خانه مادرجان عید دیدنی، نهار هم همان‌جا می‌خوریم

دامن عیدم قرمز است و پیله‌دار، معزز خانم دوخته است کفشم هم قرمز است، ورنی، مامان از کفاشی نایس خریده است، بلوزم سفید است و روی یقه گردش تور دارد، دور ساق جوراب کوتاهم هم تور دارد، کفش و جوراب و لباس مهرناز هم مثل مال من است، ما همیشه شبیه هم لباس می‌پوشیم

با مهرناز دور حیاط راه می‌رویم، هوا بوی عید می‌دهد، نه گرم است و نه سرد، درخت سیب و خوج و زردالو و گیلاس شکوفه‌های ریز سفید و صورتی دارند،

درخت نارنج و پرتقال و لیمو هنوز گل نداده‌اند، وقتی گل بدهند، من و مهرناز با گل‌های آن‌ها گردنبند و دستبند درست می‌کنیم.

خانم جان گل‌ها را زیر متکااش می‌گذارد. 

منتظریم بزرگترها حاضر شوند، کیف پارچه‌ای چهل تکه‌ی دسته بلندی هم به شانه آویران کرده‌ایم. خانم‌جان برای‌مان دوخته است. الان خالی است ولی می‌دانیم در برگشت، پر از پول‌های عیدی خواهد بود، دائی‌ها و خانم‌جان و مادرجان و عموجان نفری ده تومان و خاله‌ها نفری پنج تومان عیدی می‌دهند

می‌گویم:«می‌دانی با عیدی‌هام چی می‌خوام بخرم؟»

می‌گوید:«چی؟»

می‌گویم: «دوچرخه، همان دوچرخه که سر راه مدرسه نگاش می کنم، همان که دسته اش نوار قرمز داره»

می‌گوید:«تو که دوچرخه سواری بلد نیستی،»

می گویم :«مگه نمیدانی که اون دوچرخه ها به چرخ‌های عقب‌اش دو چرخ کوچک وصله، وقتی یاد گرفتم اون چرخ‌ها را برمی‌دارم»

می‌گوید:«اونا گران هستن، با عیدی نمی‌شه»

می‌گویم:«در قلک هم پول دارم»

می‌گوید:«ولی من عیدی‌هایم را در بانک می‌گذارم که وقتی بزرگ شدم با آن خانه بخرم، دوچرخه چیه؟ یا می‌شکنه یا کوچک می‌شه »

می‌گویم :«دیوانه خانه را که شوهر می‌خره!»

حرفی نمی‌زند و ما همچنان دور حیاط قدم می‌زنیم

دوچرخه فروشی در کوچه آفخراست، سر راه مدرسه، هر روز که مدرسه می‌روم، از جلو آن رد می‌شوم، عمدا پا را سست می‌کنم که هر چه بیش‌تر بتوانم به دوچرخه‌ای که آرزو دارم مال من باشد، نگاه کنم.

دسته‌اش و جای نشستن‌اش چرم سیاه است، وسطش مثل دوچرخه پسرانه یک سره نیست و لازم نیست موقع پیاده شدن پا را باز کرد و از روی زین گذراند

مامان می‌گوید این مدل دخترانه است، زنگ دارد و در جلو هم یک سبد سفید رنگ گذاشته‌اند. میله‌هایش هم به رنگ صورتی است، عاشق‌اش هستم

می‌دانم که با خریدش به دردسر می‌افتم، چون همه بچه‌ها می‌خواهند سوارش شوند، من اما اجازه نخواهم داد. اگر خیلی داد و فریاد راه انداختند و مامان هم بزور وادارم کرد که اجازه دهم یک دور سوار شوند، نفری پنج قران ازشان خواهم گرفت که اگر خراب شد، بدهم درست‌اش کنند

صدای در می‌آید، خاله مهری و مامان با هم داد می‌زنند:«زاکان درا واکونید، خواخوران باموئیدی، بیشیم دیر ببوس

دم در خانه، خاله فخری اینا و خاله شهری اینا رو می‌بینیم، من و مهرناز بازو در بازو راه می‌افتیم، مامان و خاله‌ها دست کوچکترها رو می‌گیرند، و پاپا و عمو و شوهرخاله‌ها هم پشت سر همه می‌آیند، از عرض خیابان پهلوی رد می‌شویم و می‌رویم کوچه حمام و از آن‌جا به بازارچه سبزه میدان و بعد هم خیابان بیستون و بعد می‌رسیم به پیر سرا و خانه مادرجان، مادرجان با دائی کوچک زندگی می‌کند و بزرگ فامیل است
از حیاط بزرگ و سنگ فرش رد می‌شویم، بوی ماهی سرخ شده می‌آید، لطیفه پشت چاه «بوچوک» نشسته است، نزدیک والور و ماهی سرخ می‌کند، ما را که می‌بیند می‌ایستد و سلام می‌گوید و دوباره می‌نشیند، از چند پله سنگی بالا می‌رویم، ‌وارد ایوان می‌شویم، ساعت دوازده است، حریره‌ خانم سفره‌ی پارچه‌ای سفید را که چهار گوشه‌اش گل دوزی‌های کار دست مادرجان است، در ایوان پهن می‌کند و بشقاب‌های چینی گل گندمی را دور می‌چیند، عطر پلو در خانه پیچیده است، گرسنه‌ام می‌شود، گوشه ایوان روی یک سینی مسی بزرگ که لبه‌اش کنگره‌دار است، هفت سین چیده شده روی پیش دستی‌های گل‌ِمرغی، دو ماهی قرمز هم توی تنگ آرام این سو و آن سو می‌روند

مادرجان در ایوان پشتی است و سبزی خوردن‌ها را روی پیش دستی‌های بلوری می‌گذارد، مادرجان وسواسی است و اجازه نمی‌دهد کسی به سبزی‌خوردن‌ها دست بزند، تا ما رو می‌بیند می‌گوید: «آوو! چره آن قد دیر باموئیدی؟» همیشه می‌گوید، حتی اگر زود برسیم، تکیه کلام‌اش است، جلو می‌رویم، صورتش را که لاغر است و پرچروک می‌بوسیم
می‌گوید:«زاکان می سر الان شلوغه ایپچه حیاط میان بازی بوکونید تا من می‌کارانا بوکونم، امی ناهارا بخوریم، بعدا شیمه عیدی فادم»
مامان می‌گوید:«آهان، بیشید بیشید حیاط بازی بکونید، عیدی بعد از ناهار، دیره ببه، دروغا نیبه!»
زن دائی شیرین به ما نفری یک میان بر می‌دهد، سامبوسه و نخودچی و باقلوا هم هست، همه را خودش درست می‌کند.
مامان می‌گوید:«فانده ، بنه مهمانان ره»
زن دائی می‌گوید:« آوو چره فندم؟ عیده، بس زاکان خوشان دهنا شیرین بکونید، زاکان بیشید حیاط تا ناهار حاضرا به»
همه می‌ریم توی حیاط، دخترخاله‌ها و پسرخاله‌های بزرگ و بچه‌های خیلی کوچک بالا می‌مانند
خاله فخری از ایوان داد می‌زنه:«مادرجان گ، باغچه درون پاننید، گول و گیاه امرم کار نوا داشتنید، بشید ته حیاط بازی بکونید،»
می‌روم پیش لطیفه و مثل او بوچوک می‌نشینم جلو والور و تابه ماهی
می‌گویم تو نمی‌آیی با ما بازی کنی؟@
لب هایش را به هم جمع می‌کند و با دلخوری می‌گوید :«نتانم ماهی سرخا کودندرم»

یک آن چند دانه اشپل توی روغن داغ می‌ترکد و به صورت من می‌پاشد، لطیفه می‌خندد و می‌گوید:« بشو اوشتر، بشو تی بازیا بکون، من نتانم بایم.»

می‌رویم ته حیاط دو دسته می‌شویم و با توپ پلاستیکی دژبال بازی می‌کنیم.

لطیفه ماهی‌های سرخ کرده را در دیک می‌گذارد و بالا می‌برد

به مهرناز می‌گویم «چرا صدایمان نمی‌کنند؟»

می‌گوید:«الان میان بر خوردی»

می گویم برای ناهار نمی‌گم. که»

می‌خندد و می‌گوید«آها فهمیدم! بقول خاله دیر ببه دروغه نیبه»

دو دست دیگر بازی می‌کنیم، باز به مهرناز می‌گویم:«چرا صدایمان نمی‌کنن؟»

مهرناز به من لوچان می‌زند و توپ را بطرفم پرت می‌کند، توپ گلی است و می‌خورد به بلوزم، بلوزم گلی می‌شود

با عصبانیت می‌گویم:«من دیگه بازی نمی‌کنم»

مهرناز می‌گوید:«چه لوس، تقصیر من نبود که!»

می روم گوشه حیاط و تکیه به دیوار می‌دهم، زیپ کیف خالی‌ام را چندبار باز و بسته می‌کنم. همین موقع، سر و صدای غیر عادی از بالا به گوش می‌رسد، صدای خاله فخری که می گوید:«وای خاک می سر»

خاله مهری می‌گوید:«آب باورید»

ما همه بطرف ایوان می دویم. حریره خانم می‌گوید:«حیاط بیسید، پیله خانم حال بهم بخورده،»

مامان رو به دائی می‌کند و می‌گوید :«زنگ بزن دکتر تایب ره»

دائی می‌گوید :«هیچکی جواب نیده خودم الان شم آنا دنبال»

دائی توی حیاط است که مامان می‌گوید:«اگه تائب نیسا، دکتر نویدی باور»

دائی می‌رود و خیلی زود با دکتر تائب برمی‌گردد ، دکتر خمیده راه می‌رود و عصا به دست دارد. موهایش مثل پشمک است، کیف‌اش دست دائی است. ما همچنان در حیاط هستیم و حق بالا رفتن نداریم

بعد از مدتی خاله فخری ما را صدا می‌زند و می‌بردمان در اتاق آخری، حریره خانم سفره پلاستیکی برای‌مان پهن می‌کند و خاله فخری و خاله شهری به هر کدام از ما یک بشقاب روحی زرد رنگ پر از رشته پلو و کشمش و خرما و ماهی می‌دهد و میگوید:«زاکان بی سر و صدا شیمه ناهارا بخورید و بیشید بخانه، دکتر بوگفته مارجان دور و بر باید ساکت ببه،»

اشتهائی بخوردن ندارم ، از رشته پلو بدم می‌آید، دلم میخواهد بشقاب را برگردانم رو سفره، نمی‌کنم، جرئت‌اش را ندارم، فقط بشقاب را می‌گذارم رو سفره و تکیه می‌دهم به دیوار وبا لب‌های آویزان و بغض در گلو به کیف چهل تکه‌ی خالی‌ام نگاه می‌کنم، می‌دانم که دیگر کسی به ما عیدی نخواهد داد. سرم را پائین می‌آورد تا بچه‌ها اشک‌هایم را نبینند، چشم‌هایم را می‌بندم، دوچرخه را می‌بینم، دوچرخه‌ای که دو چرخ کوچک دارد و یک زنگ بزرگ و یک سبد سفید با میله‌های صورتی

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید