نقل از: اینستگرام ایرج شافعی با عنوان یادداشتهای شخصی
قدیمیها میگفتند : گفتی باور کردم، اصرار کردی شک کردم، قسم خوردی فهمیدم دروغ میگویی.
عکسی میدیدم از احمدینژاد با عینک مطالعه که در کتابخانهی بزرگی پشت یک میز تحریر نشسته بود و جوری به دوربین نگاه میکرد که انگار مزاحم تحقیقات او شدهاند. او از همان روز اول که با آن قیافه و رفتار و گفتار مثل یک بمب عمل نکرده میان ملت منفجر شد کسی حرفش را باور نکرده بود که حالا با اصرار آن عینک و قسم کتابخانه باورش کنند، و در این چند سال نشان داده است که مقولاتی چون فرهنگ، ادبیات ، موسیقی و خلاصه هنر با یک خروار سریش هم به او نمیچسبد و حتی یک بار خودش در جمع هنرمندان مکتبی گفته بود بهترین هنر، هنر شهادت است. به هر حال بعد از تماشای عکس ابتدا به یاد این بیت گلستان افتادم:
نه محدث بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند
بعد یاد کتاب فتوحات مکیهی ابن عربی افتادم که نوشته است جنازهی ابن رشد را با کتابهایش بر چهارپایی گذاشته بودند و آن حیوان مغموم در کوچههای قرطبه میرفت، و دیدم مقایسهی او توهینی به آن چارپاست.
یک مرتبه یاد این بیت حافظ افتادم:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزده مسئله آموز صد مدرس شد
امان از آن غمزه! به راستی که خداوند در خلقت این موجود از نقصان ظاهر و باطن چیزی را از قلم نینداخته است ، اما انگار از پشت آن عینک سوار بر دماغ کرکسوارش از زیر آن ابروان لنگه به لنگه با وقاحت میگفت : برای رفع خطر از ” اذا زلزلت الارض زلزالها ” اصلا نیاز به خواندن قرآن نیست، تنها باید مثل من از قبل در “اتاق امن ” جا پیدا کرد. این عینک فقط به درد محافظت از ” خس و خاشاک ” میخورد و بس.
این جا بود که این بیت سعدی را بیش از هر شاهد دیگری مناسب حال کتابخانه و عینک او دیدم:
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علیالخصوص که پیریهای بر او بستند