علی سلیمانی
نوشتهای از: علی سلیمانی
غروب روز سه شنبهای بود. زمستان شصت و دو . یه هواپیما توی آسمون اون بالاها بود. به دوستم نادر گفتم اون هوا پیما رو میبینی، اگه فردا شب این موقعها هواپیمای منم این جوری اوج گرفت، برام بخون رفتم که رفتم. گفت شاید نتونم بخونم. چون بغض نمیذاره بخونم. تو که بری، من به کلی تنها میشم. تاریک که شد رسیدم خونه. او رفت خونه خودش. یه اورکت تنم بود. تا رفتم تو درش آوردم. زنگ زدن درو که باز کردم برادرا پشت در بودن. بچههام کوچک بودن. دو پسر بچه توی دست و پای برادرا وول میخوردن. فروغ حواسش به بچهها بود. بزرگه پنج سالش بود. وفتی داشتم با برادرا میرفتم بزرگه یه پاکت وینستون از توی یخچال واسم آورد. غریب بودیم توی شهر شیراز. یکی دوتا دوست داشتیم که ترسیده بودن بیان درخونهمون. نادر اما با وجود این که معتاد بود و نقطه ضعف داشت، اصلا نترسیده بود. خودش و زن و بچهش تو اون چند وقتی که من اون تو موندم، زن و بچه مو تنها نذاشته بودن. فرداش یعنی همون موقعی که پرواز باید اوج میگرفت، من توی انفرادی بودم. تمام اون مدت یه زن جوون و دو بچه رو کز کرده گوشه یه اتاق میدیدم.
تلخی دیشب قابل مقایسه با سی سال پیش نبود. من اگه گریه کردم به خاطر نادر بود که همین چهارشنبه سوری رفت. معتاد بود؛ اما مرد بود. معتاد بود؛ اما نمیترسید. معتاد بود، اما رفیق بود. ما روزهای بدتر از این هم داشتیم. اگه موندیم به خاطر امید به فردا بوده. من هنوز امیدم را از دست ندادهام. فردا از آن مردم است.
*عنوان مطلب برگرفته از متن نوشتهی بالاست از رسانه.