باید شش ساله باشم و احتمالا اوایل تابستان است، سیل آمده و من و برادر بزرگم با قایق (لوتکا) پاروئی از طریق کانال کوچک پر از آب به شالیزار که در جنوب آبکنار است میرویم. فاصله خانهمان تا شالیزار کمتر از دو کیلومتر است بنظرم قایق خیلی بزرگ و سنگین است و پارو زدن کاریست غیر ممکن، اما قایق توسط برادرم که دو سال از من بزرگتر است هدایت میشود و من در حرکت قایق نقش کمتری دارم. در مسیرمان چهرههای پریشان و مضطرب کشاورزانی را میبینیم که با شتاب از کنار ما میگذرند آنها در فرصتی کم، مشغول جمعآوری محصولاتی هستند که قبل ازرسیدن سیل باید به منطقه امن منتقل شود. در مسیرمان میبینیم بخشی از شالیزارها و باغات بخاطر بارندگی …..زیر آب رفتهاند.
بر اثر بارندگی زیاد و انباشته شدن آب پشت سدهای گیلان و احتمال شکستن سدهای کوچک و خاکی…..آب سدها را رها میکردند و آبکنار آخرین روستا است. همه آبها از طریق رودخانهها و کانالها به تالاب و زمینهای کشاورزی آبکنار ختم میشود. رودخانهها و تالاب ظرفیت این حجم وسیع آب را ندارند، و بطور طبیعی آب به زمینهای کشاورزی سرازیر میشود. یک یا دو هفتهای طول میکشد تا آبها به دریا سرازیر گردد و تا آن موقع برای کشاورز محصولی باقی نمیماند.
عمویم در شالیزار است، چند تا بیل و ابزار کشاورزی را در قایقمان میگذارد و عمق آب کانال را اندازه میگیرد. میگوید امشب این منطقه زیر آب خواهد رفت و ما ناباورانه نگاهش میکنیم. او خطر را میبیند و ما را روانهی خانه میکند. گریهاش گرفته اما نمیخواهد ما شاهد جاریشدن اشکهایش باشیم. او در شالیزار میماند تا شاهد زیر آب رفتن زندگیش باشد. در کانال پر از آب پارو زنان بطرف آبکنار میرویم. کشاورزی را میبینیم در حاشیه کانال آب که با خودش حرف میزند. گاهی با صدای بلند و گاهی زمزمه مانند با یکی حرف میزد. تهدیدش میکند حتی یکبار ما را با دست نشان میدهد، به کی؟ نمیدانیم. هم ترسیدهایم هم از حرکاتش خندهمان میگیرد. یک دفعه میایستد و داسش را بطرف آسمان نشانه میگیرد و حسرت میخورد که چرا نمیتواند ضربهای بهش بزند. چند تا فحش نثارش میکند.
به خانهمان میرسیم و داستان آن مرد کشاورز را به مادرم میگوئیم: (میخواست یک نفر را با داسش بزند اما کسی روبریش نبود ها ها ها….) مادر با عصبانیت میگوید: نزد؟ ایکاش میزد……..و مادر هم حرفهای آن کشاورز را تکرار میکند. و حرفهایی میزند که برایم قابل فهم نیست.
این داستان در خانه مان بر اثر تکرار زیاد در حافظهام مانده.
پدرم با چند ماهیگیر در حیاط خانه ما مشغول آماده کردن تورهای ماهیگیری هستند. توجهای بما ندارند.عجولانه مشغول دسته کردن تورها هستند و داد و فریادها وفرمانهایی که موقع کارتوسط پدرم صادر میشود. فردای آنروز پدر با بدرقه برادر و خواهرم بطرف ساحل تالاب میروند.
از آن ببعد پدرم را کمتر میبینم، میگویند رفته دریا
گاهی میآید پولی بما میدهد و بیشتر اوقاتش را در قهوهخانه میگذراند.
باید پائیز باشد خبر میدهند امروز پدرم از دریا میآید. مادرم من و برادرم را به استقبالش میفرستد. از خانهمان باید یک کیلومتر پیاده روی کنیم، تا به دریا «تالاب» برسیم در واقع به ساحل تالاب. هنوز نمیدانم چرا به تالاب میگفتند دریا. جاده صاف است و ارابه واسب فراوان، جادهها آسفالت و سنگفرش نشده اما پر از گل و آب با چاله و چولههای فراوان و گاهی چرخگاریها در آن گل و لای فرو میرود، و اسب قادر به کشیدن آن نیست، چند نفری میآیند و ارابه را هل میدهند و شلاقی که هوا را میشکافد و بر پشت اسب فرود میآید. دهان کف کرده اسب و صدای نفسهایش از دور شنیده میشود و فحشهای بیامان ارابهچی …….
به ساحل تالاب میرسیم، خیلی خسته هستم و این راه برایم خیلی طولانی بوده. کرجی با بادبان سفیدش به ساحل نزدیک میشود. شاید اولین بار است که کرجی را میبینم. احتمالا هنوز آبکنار راه خشکی ندارد، چون تعداد کرجیهای بادبانی و مسافرین زیاد هستند. عرض یک و نیم کیلومتری تالاب برایم بی نهایت است.
پدرم را میبینم که با مسافرین از کرجی پیاده میشود، چندین زنبیل دارد میگذارد روی یکی از ارابهها، کف ارابه پر میشود از زنبیلهای مسافرین، شلاق ارابهچی بر پشت اسب فرود میآید و ارابه و اسب جلوتر از مسافرین به سمت آبکنار حرکت میکنند. پدر دستی روی سرمان میکشد و سکهای در دستمان میگذارد. با همکارانش حرف میزند و من با پاهای کوچکم باید بدوم تا بهش برسم.
بزرگ میشوم و بزرگتر میشوم. حالا آن قایق به آن سنگینی و بزرگی، کوچک شده و وزنش نیز کم شده.
عرض یک و نیم کیلومتری تالاب را پیاده و با شنا طی میکنم و به آنطرف تالاب میروم و دریای کاسپین را میبینم. حالا میفهمم پدرم اینجا ماهیگیری میکرده در دریای کاسپین.
طول جادهها کم شده، راه خشکی آبکنار را درست کردهاند. جادههای خاکی آبکنار وصل میشود به جادههای اصلی گیلان، و دیگر در آبکنار ارابه با اسب نیست. بجای ارابه انواع اتومبیلهای باری کوچک و بزرگ در آبکنار فعال شدهاند اما در گوشهای از آبکنار چندین جاده بنام ارابه نامگذاری شده، و هنوز هم به نام «جاده ارابه» نامیده میشود.
جاده ارابه رو یک و دو و سه.
با ورود اتومبیلهای سواری و باری و کشاورزی، مردم دیگر نیازی به اسب هم نداشتند. اسبان در طبیعت زیبای آبکنار در ساحل جنوبی تالاب رها میشوند و هنوز هم تعداد زیادی از این اسبهای زیبا در سواحل طولانی تالاب حضور دارند.
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
__لل______________________..._________________.....................................................................................دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید.ntjv ikv_..._________________..**************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتwordبه نشانیی
habib@rasaaneh.comبرایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
.............«الف مثل باران» را ازرسانه بخواهید...............
....دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_____________________________________________________________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.