نویسنده : آنا رضایی
زن لیوان چای را روی میز چوبی کنار کاناپه گذاشت و خودش را روی خنکای مخمل رها کرد. سی و چند ساله به نظر میرسید. روی یقهی پیراهن آبیاش چند لکهی ریز روغن دیده میشد و دور چشمهای ریز قهوهای اش چند چین عمیق. دستهای لاغرش را روی عسلی سراند و کنترل ماهواره را به دست گرفت. با ژستی مقتدرانه تلویزیون را روشن کرد. انگار دورهی طلایی فرمانرواییاش از این ساعت از روز آغاز خواهد شد. سه زن با گرمکن قرمز در قلمرواش ظاهر شدند. کانال را عوض کرد. مجری محبوبش در حال تعبیر فال حافظ یکی از بینندگان بود. از محبت بیش از اندازهی مجری به بیننده خوشش نیامد. کانال را عوض کرد. مرد بی آن که به زن مجال واکنشی بدهد در را کوبید و از قلمرو او خارج شد. از این سریال بیهیجان خوشش نمیآمد. پس کانال را عوض کرد. حمیرا روی تصاویر تکراری از جنگلهای گیلان چهچهه میزد. خوشش آمد. حمیرا او را به یاد مادرش میانداخت. همین بود. کلیدی برای برگشتن به عادت مطبوع روزانهاش. عادتی که در کوران عادات مختلف هنوز تازگیاش را داشت. به دنبال کمی خوشی خاطرات نخ نمایش را زیر و رو میکرد و دست آخر تا میآمد در فصل خوبی که پیدا کرده بماند… باز هم کسی دستش را روی زنگ در گذاشته بود و خیال برداشتن نداشت. روی رسیور را پوشاند. تلویزیون را خاموش کرد و در را باز کرد. باز هم همسایهی روبرویی. ثریا خانم. زن مطلقهی هم سن و سال خودش. صیغهی یکی از مردهای همین مجتمع بد قواره. در که باز شد انبوهی از بوهای متنوع به شانهاش هجوم آوردند. بوی قیمه را میان بقیهی بوها تشخیص داد.
– پیدات نیس خانوم. ستارهی سهیل شدی. چی شده؟ رنگت پریده. روبراهی؟
– مرسی ثریا خانوم. خستهم. از سر کار میام. شما خوبی؟
– زن به سن و سال تو با دو تا بچه و این همه کار بیشتر باید به خودش برسه. گل گاو زبون و زعفرون دم کن بخور. معجزه میکنه.
باز دکان عطاریاش را باز کرد. حالا کی میخواهد ببنددش خدا عالم است. نگاهم به لبهای گوشت آلودش است که میجنبند و واژهها را در هوا رها میکنند.کاش حرف زدن همیشه به همین راحتی بود. صدایش را درست نمیشنوم. انگار زیر آبم و صدای او از جایی بیرون از آب میآید. دستش که به شانهام میخورد از جا میپرم. متوجه میشوم گوشهی چشمهایش خیس است. اعلامیهی ترحیم را به دستم میدهد.
– بیچاره خانوم رجبی. هیشکی پیشش نبوده. حتی نوهش که گاهی میومد. حالا بچههاش یه مراسم کوچیک گرفتهن تو واحد خودش. خواستی بیا. من دیگه برم قربونت.
– تشریف میآوردین داخل…
– قربونت وقت ناهاره. میبینمت
دنبالهی مانتوی بلندش روی پلهها کشیده میشود. حتما می رود اعلامیهی ترحیم خانم رجبی را بین همسایهها پخش کند که دو روز پیش بوی گند جنازهاش ساختمان را برداشته بود و شوهرم شرط میبست این بوی گند حتما بوی آشغالهای همسایهی کناریست که ماه به ماه آشغالها را دم در میگذارد. بوی پیاز داغ توی کریدور میپیچد. زن در را به آرامی میبندد.
***
درد در تک تک سلولهایش آژیر می کشد. دستش را روی شکم برآمدهاش فشار میدهد.یک دسته موی رنگ شدهی طلایی از زیر روسریاش بیرون ریختهست و لباس پوشیدنش به زنهای شلخته میماند. دکمهها را عوضی بستهست. روسری را وارونه پوشیدهست و نگرانی از سر و رویش چکه میکند. تا پذیرش شود و روی تخت بخوابد یاد تمام آشنایان و نا آشنایانی میافتد که شنیدهست سر زا رفتهاند. پرستار میکوشد با بدخلقی نشانش دهد قرار نیست تخم دو زرده بگذارد و هر روزه چندین نفر شبیه او را این جا میآورند تا مایهی دردسر پرستارها باشند. زیر لب میگوید: کثافت! و آرامتر میشود. هر چند حرکت وحشیانهی جنین راحتش نمیگذارد. با خودش فکر میکند:
– این تازه اول کاره. ببین چقدر شلوغه. چقدر تکون میخوره.انگار یه ماهی بزرگه.
و از تصور تکان خوردن یک ماهی در شکمش به خنده میافتد. میدانم تا چند ساعت دیگر باید منتظر درد مهیبتری باشم. اما از چیزی که روحم از آن بیخبرست سرخوشم. نگاهم به زنیست که موهای بلندش خیس و ژولیده روی بالش پخشاند و از آن درد سیال خلاص شده ست. لبهای سفید و ورم کردهاش به خندهای کوچک بازند و حتما دلش میخواهد یک دل سیر بخوابد. سعی میکنم به جای فکر کردن به لحظات نفسگیر آخر و بخیه و فریادهایی که قرار است بزنم به آن لبخند کم حال بیندیشم. پشت پنجره دارد برف میآید. چند روزیست مه شهر را فرا گرفتهست.همسرم میگوید اسم بچه را بگذاریم دومان. دومان در زبان آذری یعنی مه. باید به آن لبخند آسوده فکر کنم. زن میخواهد در شادی گریههای دومان جا بماند. اما به یاد میآورد افسردگی بعد از زایمان را. نقص مادرزادی قلب نوزاد را. نگاههای شماتت بار اطرافیان را. هنوز نفسی تازه نکرده که راه میافتد.
***
نگاهی به پدر و مادرش میاندازد با صدایی که رعشه دارد می گوید: با اجازهی بزرگترا بله. باران نقل و شیرینی بر سرشان میبارد. از زیر تور به سروش نگاه میکنم که ذوق کردهست و چشمهایش برق میزند. دستم را میگیرد و میگوید:« بی خیال! درست میشه» به قیافهی دمغ خانوادهام زل میزنم و فکر میکنم که به این زودیها قرار نیست درست شود. صورتم از بند انداختنهای صبح میسوزد. مادرشوهرم جعبهی حلقهها را به دست سروش میدهد. فیلمبر دار زنها را عقب میزند و از قاب دوربین به ما زل میزند. انگار بخواهم جنایت کنم دستم را پیش میبرم. پدر میگفت ازدواج با یک دانشجوی آس و پاس که کار ثابتی ندارد و کلهاش بوی قرمه سبزی میدهد جنایت در حق خانوادهایست که مذهبی و خوشنام است. دلم میخواست به روزی برگردم که جزوه را به سروش دادم و هی دلم میخواست با لهجهی آذریاش چیزی بگوید که توی دلم قند آب شود. اما زمان بیرحمتر از این حرفهاست که به خواست ما اهمیتی دهد. نقلها روی سرم میریزند و حلقه در انگشت انگشتریام جا میگیرد. سروش دستم را میبوسد و آن بوسه تا همیشه مثل یک داغ روی دست چپم حک میشود. زن تور عروسی را به گوشهای میاندازد و راه میافتد.
***
قلبش را کف دستش میگیرد و از کنار دیوار به راه میافتد. برف کوچه را روسفید کردهست. سوز برف توی گوشش میزند و آب بینیاش راه میافتد. نامه را محکم توی مشتش فشار میدهد. کلاغها صدایشان را انداختهاند سرشان. دلش میخواهد کلهی تک تک کلاغها را بکند. از بس که موذی و آب زیرکاهاند. کلاغها همیشه برای او خبرهای بد را گواهی میدهند. توی دلش فحشی نثار کلاغها میکند و از خدا میخواهد همه چیز به خیر بگذرد. اصلا به او چه که پسرک هر روز صبح منتظر میماند تا او با چشمهای پف کرده و اخلاق سگی و موهای وز از جلوی او عبور کند و وارد مدرسه شود. مگر او خواسته بود برایش نامه بنویسد و جلوی پایش پرت کند و در برود؟ پایش کمی میلغزد. به خودم گفتم هیچی نمیشود. میچپم توی دستشویی و نامه را میخوانم. صد بار از فضولی مردهام و زنده شدهام. توی مدرسه از ترس بچهها نشد نامه را در بیاورم. به خانه که میرسم کفشهایم را گوشهای پرت میکنم، لباسها و کیف را گوشهای. میپرم توی دستشویی و نامه را میخوانم. گرم شدهام.حس مقبول بودن و جرات کردن گرمم کرده ست. کلمهی عشق من هوش از سرم برده ست. پسرک دو سالی از من بزرگتر است. خواهرش همبازی ماست. نوشتهست از اولش چشمش دنبال من بوده ست. نوشتهست به محض این که بزرگتر شویم مرا میگیرد اما فعلا باید با او به پارک بروم و بستنی بخورم. از دستشویی که بیرون میآیم حس دخترکی را دارم که شاهزادهای با اسب سفید به دیدارش آمدهست. موهایم را چند بار شانه میزنم. خودم را در آینه برانداز میکنم و دست آخر حماقت میکنم و نامه را توی کشوی لباسهایم قایم می کنم. چند روزی بیشتر این احساس رویایی با من نمیماند. مادر در گشت زنیهای هفتگیاش نامه را پیدا میکند و جنجال به پا میشود.
***
زن خوب میداند باید در کدام خاطره آرام بگیرد. دریا را به یاد میآورد و آدمهای بیخیال را .بچههای مایوپوش و خندان را. پدر ماشین را نزدیک ساحل پارک کرده بود و داشت چادر مسافرتی را علم میکرد. او سرگرم جمع کردن صدفهای ریز و درشت بود. سفارش مادر بود که میخواست آنها را توی آکواریوم و گلدان بریزد. مادر کنار سنگها نشسته بود و پدر طبق معمول با کج خلقی و لجبازی مسافرت را به همه تلخ کرده بود. خواهرش سرگرم درست کردن خانهی شنی بود. صدفها را جمع کرد و ریخت توی نایلون دستی. بعد حواسش را جمع کرد تا ببیند بچهها چه بازیهایی میکنند. از بین همهی بازیها از یک بازی خوشش آمد. خوابیدن و شناور شدن روی آب. به خواهرش گفت: « بیا بریم پیش اون بچهها. بخوابیم روی آب. کیف میدهها» خواهرش خوشش آمد. چند دقیقهی بعد دستهاشان را صلیب کرده بودند و روی آب خوابیده بودند. آفتاب روی صورتمان نشسته بود و صدای تکان خوردن آب لذت عجیبی بهِمان میداد. حس میکردم هیچ چیز نیست که نگرانش باشم. نه تکالیف مدرسه و کارنامه ، نه کوک دندان موشی که هیچ وقت یاد نمیگرفتم. حس می کردم آفتاب فقط به من میتابد و دریا فقط زیر پای من است. تا زمانی که مادر برای ناهار صدایمان بزند در همان حال ماندیم. آن بیدلشورگی تا مدتها در من باقی ماند. گاهی توی استخر تمرینش میکنم اما همان لحظه نگران پختن شام هستم یا تمام شدن زمانم. حس تکرار ناشدنی محشری بود. همین که برای یک بار هم که شده خیالت بند چیزی نباشد. دلتنگی و نگرانی نباشد و آفتاب ملایمی هم پشت پلک هایت سرگرم مهربانی باشد.
***
زن خوابش برده ست. ساعتهاست. مرد در را آرام باز میکند.بی سر و صدا میآید توی خانه. چشمش به پیراهن جدید گلدار زن میافتد. ساعت سه است و تا آمدن بچهها دو ساعت مانده ست. زن را تکان میدهد: « سحر! پاشو! خانم جان پاشو برو روی تخت بخواب کمرت درد گرفت. سحر!» چشمهایم را به زور باز میکنم. هنوز پلکهایم از آفتاب داغ است. کاش میشد بیشتر بخوابم. غذا را گرم میکنم و به حرفهای سروش گوش میدهم. به فحشهای همیشگی پفیوز، دلال بی شعور بی پدر و مادر گوش میدهم که نثار رئیسش می شوند. میز را جمع میکنم. لباسهای کثیفش را توی ماشین لباسشویی میاندازم و برایش حولهی تمیز میبرم. ساعت سه و نیم است و به آمدن بچهها یک ساعت و نیم مانده ست. به اتاق خواب میروم. از پشت پنجره چند نفر سیاهپوش را میبینم که به سمت بلوک ما میآیند .نور بی حال خورشید روی ملحفهی تخت افتاده ست. در مسیر آفتاب دراز میکشم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. هیچ چیز. حتی آفتابی که میخواهد مرا تصرف کند.
نقل: از مجلهی پیادهرو