اولين اعدام شهر من

 علی پاینده جهرمی
           علی پاینده جهرمی 

نوشته‌ٍ: علی پاینده‌ی جهرمی

ديروز صبح که می‌رفتم مغازه اتفاقات جالبی برايم افتاد که خیلی دلم می‌خواهد آن‌ها را برايتان بگويم. تا رسيدم اين و آن گفتند که دير رسيدی؟ گفتم: ((چرا دير رسيدم؟!)) گفتند: ((بَه… کجای کاری! صبحی اعدام بوده.)) داشتم شاخ در می‌آوردم. گفتم: ((اينجا و اعدام!)) گفتند: ((آری اعدام. درست روبروی مغازه‌ات.)) گفتم: ((کی، کی؟!)) یکی می‌گفت همان‌ها که بچه‌ای را يک سال پيش کشته بودند، مغزش را درآورده بودند. آن یکی می‌گفت همان‌ها که دختری را دزديده و بهش تجاوز کرده و بعد کشته بودند. ديگری می‌گفت چند تا جرم مختلف داشتند؛ يک تيم حرفه‌ای بودند. کنار دستی‌اش گفت اعضای بدن آدم را در می‌آوردند و می‌فروختند. خلاصه هر کس چيزی می‌گفت. رفتم در سوپری بغل. ديوار به ديوار مغازه‌ام است. دَمِ درش پر است از قفسه‌های انواع چيپس و پفک. می‌دانستم که کارکنان سوپر هميشه سحرخيزند و حتمن آن وقت حاضر بوده‌اند. صاحب سوپر شلنگ آب دستش گرفته بود و دم در را می‌شست. پرسيدم: ((شما صبحي اينجا بوديد؟)) گفت: ((آری.)) گفتم: ((اعدام را هم ديديد؟)) گفت: ((آری.)) گفتم: ((چه‌جوری بود؟)) گفت: ((هيچي، چه‌جوری! کشيدن‎شان بالا؟)) گفتم: ((چند نفر بودند؟)) گفت: ((چهار نفر.)) گفتم: ((چه‌جور آدم‌هایی بودند؟)) گفت: ((چند تا بچه سال بودند. معلوم نبود چي‌چي به‎شان داده بودن، انگار نه انگار، هیچی حالی‌شان نبود. جوری میرفتند زير طناب که آدم باورش نمی‌شه.)) چند لحظه مَکث کرد. نشست روی زمين. انگشتش را گرفت جلوی لوله‌ی آب. فشار آب تيزتر شد. ادامه داد: ((ولی حق‌شان بود. آخر کثافت‌ها اين همه فاحشه خانه اين‌جاست، چرا میرويد دختر چهارده ساله میدزديد؟!)) پرسيدم: ((مقاومت هم کردند يا راحت رفتند؟)) گفت: ((نه. کسي را که اعدام میکنند، قبلش بِهِش قرص میدهند. اَصلَن چيزي حالیاش نمیشود.)) گفتم: ((مگر ممکن است، مطمئنی؟!)) گفت: ((بله که مطمئينم. خود بچه‌های  کلانتری  گفتند. وگرنه چطور ممکن است که آدم خودش با پای خودش برود زير چوبه! من ديده‌ام که بعضی‌ها لبخند هم میزنند.)) گفتم: ((ولی من يک بار جريان اعدامی را کامل در روزنامه خواندم. همان که مادرش را دکتری اشتباهی کشته بود و بعد هم او رفته بود و دکتر را کشته بود. طرف پيش از اعدام، همان وقت که از ماشينِ زره پوش آورده بودنش بيرون و دستش از پشت بسته بود، همان وقت بوده که با خبرنگارها صحبت کرده. يک به يک جواب‌ها را داده. چه جواب‌های خوب و شسته رفته‎ای. اگر بهش قرص داده بودند که نمیتوانست اين طور دقيق جواب بدهد!)) گفت: ((من از بچه‌های کلانتری پرسيدم، گفتند که حتمن به‌شان قرص میدهند. تو هم اگر باورت نمیشود برو خودت بپرس.)) يک گام نشسته جلوتر رفت. پشنگه‌های آب میپاشيدند روی کفش و پايين شلوارم. يک گام عقب‌تر رفتم. چشمم به شريکم افتاد. روزنامه به دست و عينک آفتابی به چشم داشت از آن سوی خيابان میآمد. تا رسيد پرسيدم: ((شاهرخ، تو میدانستی که صبحی اينجا اعدام بوده؟)) گفت: ((بله که میدانستم، مگر تو نمیدانستی!)) گفتم: ((از کجا بدانم!)) دستش را بلند کرد، انگشت اشاره‌اش را گشود و گفت: ((کاغذش هنوز به ديوار است.)) امتداد نوک انگشتش ابتدای پاساژ را نشان میداد.******** نگاهم لحظه اي رفت آن سو و دوباره برگشت. پرسيدم: ((تو هم آمده بودي؟)) گفت: ((مي خواستم اما مگر مي شد. از سر فلکه ي سنگي تا يک کيلومتر بالاتر را بسته بودند. نمي داني چه مأمور بازاري بود. روي تمام بلندي ها تک تيرانداز بود. آنقدر آدم بود که نمي شد جلو آمد.)) پرسيدم: ((کِي شروع شد و کِي تمام؟)) گفت: ((مي گفتند از پنج صبح بوده تا هشت و نيم.)) نگاهش داخل را نگاه مي کرد؛ داخلِ بنگاه. دانستم که خسته شده و مي خواهد برود تو. زود قفل هاي کتابي را باز کردم و نرده هاي کرکره ايِ سفيد را زدم کنار. همين که رفتيم تو شروع شد. مردم مي آمدند و مي رفتند. يکي رهن و اجاره مي خواست و آن ديگري زمين و ديگري آپارتمان. سرشان هم که براي بحث روز درد مي کرد. بحث اولين اعدامي که اينجا اتفاق افتاده بود. اولين اعدام شهرمان. آخر مي دانيد، شهر ما از آن شهرهاي جديد است. همان ها که دولت کنار شهرهاي بزرگ مي سازد تا مثلن جمعيت را بکشاند آنجا و شهر اصلي را خلوت تر کند. اعدام معمولن در محلات قديمي تر و شلوغ تر اتفاق مي افتد.

اينجا تا ديروز سابقه نداشته. مردم که انگار هيچ سرگرميِ ديگري نداشتند کلي ذوق مي کردند. تا عصر از هزار نفر پرسيدم و هر کدام قصه اي بافتند. طرف هاي عصر بود که ديگر شريکم آمد. نامش کيوان است. عين خودم عينکي است. در آن هواي سرد نه ژاکت پوشيده بود و نه کابشن. تنها آستين بلند قهوه اي يي تنش بود. تا آمد گفتم: ((کيوان چه دير رسيدي؟ مگر خبر نداشتي که صبحي اعدام بوده که حالا آمده اي!)) گفت: ((چرا خبر داشتم.)) گفتم: ((از کجا خبر داشتي؟!)) گفت: ((اين ها آشناي شهباز بودند. من کامل در جريان کارشان بودم.)) گفتم: ((کدام شهباز، شهباز پسر عمه ات که دَرِ مغازه ي برادرت کار مي کند؟)) گفت: ((آري، هم او.)) گفتم: ((تو که در جرياني ما درست نفهميديم! اين ها دختري را دزديده و کشته بودند، يا مردم را مي کشتند و اعضاي بدنشان را مي فروختند؟!)) گفت: ((هيچ کدام. چه کسي اين ها را گفته؟!)) گفتم: ((مردم. حتا يکي مي گفت يک تيم حرفه اي بودند با دکتر و متخصص.)) گفت: ((نه اين طوري ها نبوده. من کامل در جريان کارشانم. اين ها لواط کرده بودند. پسر دوازده ساله اي را بعد از مدرسه دزديده و بهش تجاوز کرده بودند.)) گفتم: ((تجاوز کرده و بعد کشته بودَنَش؟)) گفت: ((نه. ولش کرده بودند برود.)) سر تاسم را خاراندم. گفتم: ((سر در نمي آورم! اگر کسي را نکشته بودند، پس چرا اعدامشان کردند؟! بخاطر لواط که کسي را اعدام نمي کنند!)) گفت: ((باباي پسره آدمِ کله گُنده اي بوده. سني بوده. يه لاري يه گردن کلفت. اُوِرت خرج کرده بوده. ديه ي همه را هم کامل داده. هيچ جوري هم کوتاه نيامده.)) رفتم در فکر. گفتم: ((شهباز کجاست؟)) گفت: ((نمي دانم. مگر نمي بيني که تازه آمده ام!)) زدم بيرون. از جلوي درهاي آهني بزرگ پاساژ و مغازه ي سرنبش آن طرف رد شدم و پيچيدم به چپ. درهاي سکوريت را باز کردم و وارد املاک آريا شدم. کامبيز برادر بزرگ تر کيوان انتهاي مغازه پشت ميز ام دي اف قهوه ايش نشسته بود. ماشين حسابي دستش بود و کلي برگه جلوي رويش. پرسيدم: ((کامبيز، شهباز نيست؟)) بي آنکه سرش را از روي برگه ها بلند کند گفت: ((چرا. بالاست.)) پله هاي چوبي را دوتايکي کردم و جستم طبقه ي بالا. بايد شهباز را ببينيد؛ از آن آدم هاي قد کوتاه کَت و کلفت است. فلاسک چاي به دست ايستاده بود پشت ظرفشويي. پرسيدم: ((شهباز، اين ها را که صبح اعدام کردند، اقوام شما بودند؟)) همين طور که حرف مي زدم اندام پهنش را تکان داد و چرخيد سمتم. گفت: ((اقوام که نه، هم محليمان بودند.)) گفتم: ((چکار کرده بودند؟ مردم هر کدام چيزي مي گويند.)) فلاسک را گذاشت داخل سيني اي که روي قفسه اي فلزي بود. با گام هاي سنگين حرکت کرد و نشست پشت تنها ميزِ بالا. دو دستش را جلوي سينه اش به هم قفل کرد و گفت: ((چهار سال پيش، جلوي مدرسه ي شبانه روزي خيابان فرهنگ، مدرسه ي… مدرسه ي… گفتم: ((راهنمايي ميرزا جهانگير خان قشقايي.)) گفت: ((همان. پسر سيزده ساله اي را دزديده و بهش تجاوز کرده بودند.)) گفتم: ((بعد چکارش کرده بودند؟ کشته بودنش؟)) گفت: ((نه. از ماشين انداخته بودنش بيرون و فرار کرده بودند.)) گفتم: ((خُب چطوري گرفته بودنشان.)) گفت: ((درست نمي دانم. فکر مي کنم پسره شماره يشان را برداشته بوده.)) گفتم: ((واقعن که چه احمق هايي! خُب چجوري ثابت شده؟ اين چيزها را نمي توان راحت ثابت کرد. غير از پسره و آن ها که کسي نبوده که شهادت بدهد! حتمن آنقدر زدنشان که خودشان اعتراف کرده اند؟)) گفت: ((نه. فکر کنم از پسره فيلم گرفته بودند و همان فيلم پيدا شده.)) گفتم: ((زيرپايشان صندلي گذاشته بودند و صندلي را کشيده اند؟)) دستش را آرام به سمت بالا برد و گفت: ((نه. جرثقيل ميره بالا.)) نشستم روبرويش روي مبل اداريِ قهوه اي و گفتم: ((اقوام پسره اعدامشان کردند؟)) گفت: ((نه.)) کف دست راستم را به سمت بالا بردم و گفتم: ((يعني اصلن نيامده بودند؟!)) گفت: ((اولياي دم حتمن مي آيند اما من آن ها را نديدم.)) پرسيدم: ((اقوام اعدامي ها چطور؟)) گفت: ((چرا. اقوام ما آمده بودند.)) گفتم: ((چکار مي کردند؟)) گفت: ((تو سر خودشان مي زدند، گريه مي کردند، داد و فرياد مي کردند.)) پرسيدم: ((هر چهار نفرشان اقوامت بودند؟)) گفت: ((گفتم که اقوامم نيستند، يکيشان هم محلي مان بود.)) گفتم: ((چند ساله بودند؟)) گفت: ((يکي دو تاشان به نظرم بيست و چهار ساله بودند، يکي شان هم بيست و يک ساله.)) گفتم: ((چهارمي چطور؟)) گفت: ((کدام چهارمي؟!)) گفتم: ((مگر چهار نفر نبودند؟)) گفت: ((نه! سه نفر بودند. يکيشان فراريست.)) گفتم: ((مطمئيني! سوپريِ بغل دست ما مي گفت که چهار نفر بودند!)) گفت: ((معلومه که مطمئنم. مثلن من اينجا بودم ها! طناب دار چهارمي هم بود اما حکمش غيابي اجرا شد. او مدت هاست که فراريست.)) گفتم: ((واقعن که شانس آورده. البته خداييش را هم بخواهي کسي را که لواط کرده نبايد اعدام کنند.)) گفت: ((حکم لواط اعدام نيست. حَد است و حبس.)) گفتم: ((پس چطور اين ها را اعدام کردند؟!)) گفت: ((بخاطرِ باباي پسره بوده. خيلي خرج کرده.)) گفتم: ((حتمن همه را خريده.)) ابروهايش را بالا انداخت. گفت: ((يکي شان در آخرين لحظات رضايت نامه آورده بود. اجراي احکام قبول نکرد. گفت که حکم صادر شده در ديوان عالي حتمن بايد اجرا بشود.)) از جا جستم. گفتم: ((مگر ممکن است! يعني حتا رضايت نامه هم آورده بوده و اعدامش کردند! اشتباه مي کني.)) گفت: ((نه. مي تواني بروي بپرسي.)) دوباره نشستم. گفتم: ((شهباز، مي گويند که بهشان قرص داده بودند. راست است؟)) گفت: ((قرص نمي دهند. صبح اول وقت دکتري مي آيد و بهشان سوزن مي زند. براي اين است که خودشان را خيس نکنند.)) گفتم: ((حالا شايد اعدامي اي نترسيد و خودش را خيس نکرد. سوزنش هم زوري است؟)) گفت: ((اعدامي حتمن خودش را خيس مي کند. مالِ ترس نيست.)) سرش را کج کرد و دستش را گذاشت پشت گردنش. ادامه داد: ((مالِ عصب پشت گردن است. اين عصب همان لحظه ي اول قطع مي شود و اعضاي بدن رها مي شوند. بخاطر همين است که اعدامي خودش را خيس مي کند. مثانه اختياري ندارد و رها مي شود.)) پرسيدم: ((چقدر طول مي کشد؟)) گفت: ((چي چقدر طول مي کشد؟)) گفتم: ((تا آدم بميرد، چقدر طول مي کشد؟)) گفت: ((معمولن چهار تا پنج دقيقه اما اين ها حدود نيم ساعت بالا بودند.)) گفتم: ((تمام نيم ساعت هم زجر مي کشيدند و تکان تکان مي خوردند؟)) گفت: ((نه. فقط يکي دو دقيقه ي اول کمي تکان خوردند.)) گفتم: ((حالا خداييش تو اين چيزها را ديدي، حالت بد نشد؟!)) گفت: ((اولين باري که اعدام ديدم چرا، حالم بد شد اما دفعه هاي بعد نه.)) گفتم: ((اولين بار چند سالت بود؟)) گفت: ((راهنمايي بودم.)) از جا بلند شدم و پوزخند زنان گفتم: ((خوش به حال تو. من تا حالا اعدام نديده ام.)) از پله هاي چوبي برگشتم پايين. شهباز هم پشت سرم آمد. بنگاهشان شلوغ شده بود. تا رفتم بيرون يک آن سرما را حس کردم و پوست صورتم مورموري شد. چند بنگاه دار ديگر دم در ايستاده بودند. از پشت تکيه داده بودند به ماشين قرمزي. عظيم تا مرا دید گفت: ((به، سهراب کجا بودي؟ صبحي طنابت خالي رفت بالا.)) بقيه زدند زير خنده. صداي شهباز از پشت سرم گفت: ((بهش بگو مگر با تو کاري کرده ام که بخواهند اعدامم کنند؟!)) ايستاد کنارم و زد زير خنده. نفهميده بودم که او هم پشت سرم آمده بيرون. گفتم: ((چرا مي خنديد؟! اين چيزها خنده ندارد. آدم هاي بيگناهي را کشته اند و شما به اين امر مي خنديد؟)) قيافه ي عظيم تغيير کرد و ابروهايش رفت در هم. جدي گفت: ((چرا مي گويي بيگناه!)) گفتم: ((اين ها لواط کرده بودند. بخاطر لواط که کسي را نمي کشند. جرمش حد است و شلاق.)) صداي کيوان گفت: ((اشتباه مي کني.)) نگاهم رفت سمت صدا. نفهميده بودم که کيوان هم آمده. گفت: ((جرم لواط اعدام است. البته خيلي مواقع ثابت نمي شود اما اگر ثابت بشود حتمن طرف را اعدام مي کنند.)) شهباز خشمگين به سمت کيوان گفت: ((نه جرم لواط اعدام نيست. اين ها هم آدم هاي بدبختي بودند که اعدامشان کردند. اگر پولدار بودند هيچ وقت اعدامشان نمي کردند.)) صورت کيوان هم سرخ شد. رو به شهباز جواب داد: ((چرا اعدامشان نمي کردند؟!)) شهباز گفت: ((مگر نه اينکه وکيلي آمده بود و گفته بود نفري پنجاه ميليون بدهيد، من همه را در مي آورم؟)) شهباز رفت سمت کيوان و رو در رويش قرار گرفت. عظيم مابينشان ايستاد و گفت: ((در هر حال حقشان بوده. حالا چه قانوني و چه غير قانوني.)) گفتم: ((به نظر من که حقشان نبوده.)) عظيم خيلي جدي رو به من گفت: ((هيچ وقت اين حرف را نزن. يک لحظه فرض کن کسي سر برادر يا خواهر خودت اين بلا را بياورد. باز هم اين چنين مي گويي؟!)) گفتم: ((در هر حال هيچ کدام از ما در جايگاه قضاوت نيستيم.)) انگشتم را رو به سمت آسمان گرفتم و ادامه دادم: ((فقط يک نفر حق قضاوت دارد. تو از کجا مي داني که شرايط اجتماع باعث نشده اين ها دست به چنين عملي بزنند؟)) عظيم کف دستش را رو به من تکان داد و گفت: ((ولش کنيد.)) رويش را به سمت کيوان چرخاند و ادامه داد: ((براي آپارتمان قائمي که ديروز گفتي مشتري دارم. هنوز هستش؟)) کيوان گفت: ((نمي دانم. بايد زنگ بزنم.)) کيوان برگشت و راه افتاد سمت بنگاه ما. من و عظيم هم پشت سرش راه افتاديم. شهباز اول ايستاده بود اما بعد با گام هاي سريع تر دويد دنبالمان. شنيدم که توي راه به عظيم مي گفت: ((جرم و جنايت اينجا خيلي زياد شده. براي همين است که اين اعدام را آورده بودند اينجا. مي خواستند خلافکارها را بترسانند.)) کمي بهشان نزديک تر شدم و گفتم: ((با اين کارها جنايت کمتر نمي شود. بايد ريشه ها را پيدا کرد.)) شهباز و عظيم محلم نگذاشتند و بي آنکه پاسخ دهند وارد بنگاه شدند. کيوان پشت ميزِ ام دي اف بود و گوشي تلفن دستش. گفت: ((جواب نمي دهد.)) شهباز و عظيم نشستند روي مبل هاي اداريِ قهوه اي. شهباز گفت: ((در هر حال به نظر من حق نيست آدم را بخاطر لواط سوزن بزنند و بعد بکشند بالا.)) شاهرخ که روي تنها صندليِ همرنگ مبل ها نشسته بود اندکي سرش را از روزنامه ي دستش بالا آورد و گفت: ((کدام سوزن؟!)) شهباز سرش را به سمت شاهرخ برگرداند و گفت: ((سوزني که بخاطر جلوگيري از خود ادراري مي زنند.)) شاهرخ گفت: ((من تا حالا کلي اعدام ديده ام. همه‌ی‌شان هم خودشان را خيس کرده اند. حتا حمزه گوئي هم چنين بود.)) گفتم: ((حتا حمزه گوئي هم خودش را خيس کرد؟!)) شاهرخ روزنامه را تا زد و رو به من گفت: ((بله که خودش را خيس کرد. هنوز نزديک طناب هم نرسيده بود. شوخي نيست. آدم مي ترسد و خودش را خيس مي کند. اگر سوزني در کار بود که چنين نمي شد. در ضمن، من يک بار يکي از اقوام پسره را سوار کرده ام. رساندمش سَرِ فلکه سنگي. مي گفت که پسره را خفه کرده اند.)) شهباز گفت: ((اصلن هم خفه اش نکرده اند. يکي از اعدامي ها هم محليِ ما است. ولش کرده بودند برود.)) صداي شاهرخ رفت بالا: ((کجا ولش کرده اند! خفه اش کرده اند و انداختنش کنار جدا.)) صداي شهباز هم رفت بالا. صداي کيوان و عظيم هم همين طور. سرم درد گرفت و رفتم بيرون. الان هم سرم درد گرفته و مي خواهم اين بحث را تمام کنم. از ديروز تا حالا از اين و آن کلي چيزهاي مختلف شنيده ام و نمي دانم کدامش راست است و کدامش دروغ. راستش من تا حالا افتخار ديدن اعدام نداشته ام. بعضي ها مي گويند آدم دفعه ي اول حالش بد مي شود. بعضي هاي ديگر هم مي گويند مگر سينماست! اين چيزها که ديدن ندارد. بعضي ها هم کلي کيف مي کنند و پوز مي دهند. پوزِ ديدن اعدام!

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.