به: سیمین دانشور و دگر مادران به سووشون نشسته.
پس آن گاه بارانى از سنگریزه بر آنجا فرو بارید. چون صبح بدمید شهر «سدوم» به صورت بیابانى درآمده بود و خانههاى قوم ویران شده بود.
«تفسیر سورآبادى»
شنِ روان موج خورد و تا ساق ِ پاى «حسینا» بالا آمد. گرد و خاک چرخ زد. موج، بالاتر آمد و «حسینا» به نفس نفس افتاد. گلویش خشک شد و زبانش از حلق بیرون زد. گِردباد او را به خود کشید. زیر پایش ذره ذره خالى شد و تاریکى او را بلعید. باد با خود گفت: آخرین موجود زندهى «شوراب» هم هیچ شد.
سراب بر «شوراب» بارید:
قبل از آن که قطارهاى شتر در پاى «قلعه دُختر» یکى یکى بمیرند و صداى زنگ شترها خاموش شود، «حسینا» با نهال پسته آمد. آن را در شوره زارِ کنارِ آب انبار کاشت، بعد عرق پیشانى را پاک کرد.
– پسته براى چه «حسینا»؟
– براى لبهاى خندانِ شاهزاده خانم
و هر دو لب، در چشمها خندیدند.
«حسینا» روزهاى شیرینى را به یاد آورد که قطارِ شتر را حرکت مىداد. صبحِ به وقت، از میدانگاهى «شوراب» قافله به راه مىافتاد به سمتِ بیابان؛ با نهصد و نود و نه شتر.
درنگ…
درنگ…
– به کدام سمت «حسینا»؟
– جایى که از لبهاى شاهزاده خانم شکر ریخته است.
از کوه و صحرا گذشت. در رباطها و کاروانسراها اُتراق کرد. شبها رفت و روزها رفت تا که دید:
بارویى برگردِ شهر. شهر، روى قلهى کوه. و بر قلهى کوه خورشید دست مى کشید. دیوارها سنگى و کُنگره، کُنگره. در زیر هر کُنگره، دریچهاى. تمام قافله در پاى دریچهها انگشت به دهان مانده بودند. صبح، چشم باز کرد: خورشید مىخندید.
خانهات آباد!
عشق آباد!
و شترها بار کردند و برگشتند.
درنگ…
درنگ….
– چى بار دارى «حسینا»؟
– شکر براى شاهزاده خانم.
در پاى «کوهِ اُشتران» لنگر انداختند. شکرها را پیاده کردند و به «قَلعه دختر» بردند. خرمنى از آتش در پاى کوه روشن بود. ساربانها دور آتش جمع بودند و مویز مىخوردند. لوک ِجلودار که خُسبیده بود، برخاست و رقصید. شترهاى دیگر هم از «میدانگاهى شوراب» یکى یکى بلند شدند. لوکِ جلودار آذینبندى بود. شترهاى دیگر هم، آینه بندان. منگولههاى رنگى در آینههاى پیشانى، همراه با صداى جرینگ جرینگ. با هر حرکتِ پا و سرِ نهصد و نود و نه شتر، هزاران چرخ مىخورد و در هر چرخش، هزاران رنگ بود. تا صبح در پاى «کوهِ اُشتران» که «قَلعه دختر» بر فرقش بود، پیالههاى «بُخارایى» دست به دست مىگشت و پاىها، با «پاى تاوه»هاى نقش و نگاردار، گِرد بر گِردِ خرمنِ آتش کوبیده مىشد:
– لبِ شیرین!
– لبِ شکر!
«حسینا» به قُلهى کوه رفت و رو در روى نقشِ سنگى زن دوسازه را رو به هوا ساز کرد:
شب و آتش و آینه. رنگ و رقص. شتر، مست. آدم، مست. شب و دو سازه، مست. رقصِ آدم و شتر و دو سازه. صداى جرینگ جرینگ. حرکتِ تند رنگها در آینههاى پیشانى هزاران شتر:
عشق آباد!
خانهات آباد!
□
شَبَحِ زن، از پشتِ گنبدىِ آب انبار گفت: مانده نباشى «حسینا» مثل این که تازه از سفر برگشتى؟
«حسینا» پشت به «کوهِ اُشتران» داشت و کنار آتش دوسازه مىزد. برگشت به طرف صدا. کسى را ندید. لوکِ جلودار کنار دستش خُسبیده بود. کِترى مسى، بر آتش مىجوشید. زن گفت: درخت پسته دیگر براى اَلو خوبه!
آتش، جرق جرق صدا داد و زبانه کشید. «حسینا» دوسازه را به کنار انداخت و سرک کشید. کسى را ندید. وقتى زن گفته بود درخت پسته براى اَلو خوبه، شَبَحِ زن را دیده بود که سر شاخهاى در آتش انداخت و نیست شد.
از جا برخاست و با حسرت به طرح سیاه ِدرختِ خشکیدهى پسته نگاه کرد. آتش همچنان زبانه مىکشید. فانوس به دست تا صبح در کوچههاى «شوراب» به دنبال صدا گشت. زن را ندید. صبحِ به وقت اول به درخت پسته سر زد. پاى درخت ترک ترک بود و زمینِ شوره بسته سفیدک زده بود. سگ یک چشم از میدانگاهى «شوراب» وغ زد. به کوچهى پشت آب انبار پیچید. دست را دور دهان لوله کرد و صدا زد: ناهید! ناهید!
صداى ضعیفى از انتهاى آب انبار برگشت: ناهید! ناهید!
از زیر تاقِ فرو ریختهاى گذشت. پیچید به کوچهى باریکى و صدا زد: ناهید!
قمُرى از بالاى بادگیر به پشت بام پرکشید. پا به سرا نهاد. جهاز شتر، گوشهى سرا پرت شده بود. اندرون را گشت. کسى نبود. زُلفى را به درآورد. درِ اتاق باز شد. پوستینى را که از میخ آویزان بود، تکان داد. دوباره در را بست و در کوچه صدا زد: ناهید!
هیچ صدایى نیامد. یادش افتاد که به لوک آب بدهد. از پلههاى آب انبار پایین رفت. در «پِىْ آب»، نمک جمع شده بود. «حسینا» دید که در «قَلعه دختر» جلو نقشِ سنگى زن ایستاده است. به لب هاى سنگى زن که اصلن نمىخندید، نگاه کرد. از روزى به یادش آمد که نهال پسته در دست داشت. گفته بود: براى لبهاى خندان شاهزاده خانم در «شوراب» پسته خواهیم کاشت.
گفت: گریه کن شاهزاده خانم!
هُرم گرما بارید. «حسینا» دست مالید به برجستگى صورتِ نقش سنگى. پلکهاى سنگى زن را لمس کرد. خشکِ خشک بود. سگِ یکچشم در «شوراب» زوزه کشید. «حسینا» به لبهاى سنگى زن که لب برنمىچید، نگاه کرد. صداى قُمرى در «کوهِ اُشتران» پیچید. «حسینا» چشم بر هم گذاشت و به روى پاهاى سنگى زن خم شد. مثل این که در میان هِق هِق کسى گفته باشد: قرنها پیش باریدهام.
«حسینا» به صورت زن نگاه کرد. پلکهاى سنگى زن به هم نرسید.
از چشم هاى زن در شهر «سدوم» سراب بارید. «حسینا» رفت به جایى که چشمها در آن جا باریده است:
– شهر «سدوم» نبود! «شوراب» بود.
– شوراب؟
-آب شور!
گریه کن ناهید. عقدههاى دلت را خالى کن!
لب هاى سنگى زن تکان خورد. «حسینا» دستمالِ گُلى را از جیب جلیقه بیرون آورد تا اشکهاى ناهید را پاک کند، اما همچنان با قطارِ شتر مىرفت به جایى که چشمهاى شاهزاده خانم قرنها پیش آن جا باریده بود:
جِزِ گرما بود. از دور نهرى پیدا شد. حاشیههایش به جاى آن که سبز باشد، سفید مى زد و شوره بسته بود. نهر به دریا مىرفت. قطارِ شتر را به حال خود گذاشت. در کنار نهر خم شد. آبى به صورتش زد. مشتى را هم خورد. بعد از مدتى پیرمردى بود که ریش و سبیل و موهاى سرش شوره بسته بود و سفیدِ سفید، مىزد. از تلخى زبانش از حلق بیرون زد. دریا موج برداشت «حسینا» نزدیک شد. خواست که عطش را فرو بنشاند. خود را در آب انداخت. پنجههایش در شنِ تفته فرو شد و سوخت: گرما بود و شَبَح که همچنان مىبارید. بیابانِ نمک. کوههاى نمک با رنگهاى فیروزهاى و نارنجى و بنفش این طرف و آن طرف پراکنده بود. اسکلتى بلورى به رنگِ سرخ خرمن مىکوبید. چندین شبح به شکل بُز در نمکزار مىچریدند. اسکلتى نارنجى پشت چرخِ پشمریسى بود. شبحى از نمک، گندم آرد مىکرد و خورشید با رنگهاى بنفش و سبز و صورتى برآمد.
کابوس همچنان مىبارید و «حسینا» با قطار شتر در جهنم سوزان مىرفت: دریاى لوت. شن و خاک. کوه ِنمک. قطعههاى بزرگ متلاشى شدهى نمک. اسکلتهاى نمک سود. تکههاى عظیم نمک از قُلهها و اطراف سرازیر شد. خانهها زیر و روگشت. بارانى از آتش و گوگرد و تیزاب به رنگ سرخ و زرد بارید.
«حسینا» به اطرافِ «کوهِ اُشتران» که حالا هیچ شترى در پاى آن نبود، نگریست و به حسرت سر تکان داد.
– بعد چه شد؟
□
سگ یک چشم که سر را روى دستها نهاده بود، از مدتها قبل درکنار آب انبار سنگ شده بود. «حسینا» مانده بود و «شوراب» و لوک جلودار و نقشِ سنگى زن در «قلعه دُختر.»
آمد به «میدانگاهى». کنارِ آب انبار مخروبه لوک را خواباند. شن، آب انبار را پر کرده بود. باد بود و بوران. درختان ِخشکِ پسته در باد تکان مىخورد. شن، تا کمرهاى کوچه بالا آمده بود و رسیده بود به آستانهى سرا. «حسینا» برگشت و به پشتِ سر نگاه کرد. بر گنبدِ آب انبار بوتهى خارى سبز شده بود. از جلوى خانهى بدون در و پیکرى گذشت و از قسمت فرو ریختهى دیوار خود را به داخل سرا انداخت. جلوى پایش مارى فِش کرد و ردش به روى خاک ماند. به زحمت خود را از میان شن بالا کشید. یک لنگهى در، نبود. یک راست به اندرون اتاق پا گذاشت. درآستانهى سرا دید که موشى مشغول جویدن بُن دیوار است. مُجرىاى را که از مادرش به یادگار مانده بود، زیر بغل زد و به راه افتاد. خاک به چشمش پاشید و گرما مىبارید. در مسیر راه دید که تنور پر از شن شده است. به طرف کوچهى سمت قبرستان به راه افتاد. از زیر گنبدى نیمه خراب گذشت. هر چه نگاه کرد، قبرستانِ متروکه را ندید. شن به رویش روان بود وگورها محو شده بودند. در «میدانگاهى» «شوراب» دست به سرلوک کشید: بره آهو.*********************
و چشمهایش را بوسید. مُجرى را باز کرد. منگولههایى را که مادرش بافته بود بیرون آورد و پیش چشم گرفت: سبز، سرخ، آبى، زرد. آنها را از گردن و اطرافِ گوشها و پوزهى شتر آویزان کرد. یک رشته مهرهى درشتِ فیروزهاى به گردن لوک انداخت. به داخل مُجرى دست برد وآینهاى را از آن به در آورد و به پیشانى لوک بست. زنگولههاى کوچک برنجى را از گوشها و اطرافِ گردنِ لوک آویزان کرد. از جا برخاست، کمى به عقب رفت و لوک را از نظر گذراند. یادش افتاد که به چشمهاى او سرمه بکشد. آنها را بوسید و سرمهدان را برداشت. لبها را به سر وصورتش مالید. در تقارچههاى حنا خیس کرد و دست و پاى لوک را حنا بست. در آخرین لحظه به یادش افتاد که چیزى بخورد. به دنبال کاسهى سفالى گشت. وقتى آن را پیدا کرد، از شن پر شده بود. دست به کوهان شتر کشید و او را بلند کرد.
رسید به «قلعه دُختر». جلوى نقش سنگى زن، شترِ آذینبندى را خُسباند و خودش در کنار او زانو زد و تعظیم کرد. دوسازه را از جیبِ بغل به در آورد و شروع به زدن کرد. گرم شد و نَفَسگردان مى زد. شتر بىتابى کرد و از خود بى خود شد. حرکت کرد و رقصید.
جرینگ…
جرینگ…
جرینگ…
حرکتِ تندِ رنگها در آینه. رقصِ شتر. برقِ آفتاب. آسمانِ آبى. صداى دوسازه مىبارید
و مى بارید
و مى بارید.
بدون شرح. اثر احمد بارکی زاده
در حرکتى تند، «حسینا» دوسازه را جلوى پاىِ نقش سنگى پرت کرد. دست برد و کارد را از بغل «پاى تاوه» به در کشید. با دو دست، دستهى آن را محکم بگرفت و بر سینهى لوک زد. نفس بالا داد. کارد، در هوا ماند. خون به روى دست هاى شاهزاده خانم جهید. شتر جست و خیزکرد. خون همچنان که به دستها و پاهاى شاهزاده خانم تیرک مىزد، برخاکِ شوره بسته مىریخت. منگولهها، خیس و خونى. سر و گردنِ لوک، خونى. آینه، خونى. دو دست «حسینا» همچنان مات دستهى کارد را در هوا گرفته بود. تیغهى کارد خونى بود. یک باره کارد خونى از دست «حسینا» روى پاىِ نقشِ سنگى افتاد. شیارى سرخ از جلوى پاى شاهزاده خانم به روى خاک و نمک پیدا شد. پهن گشت و از دامنهى «کوهِاُشتران» سرازیر شد. روى نمک همچنان مىرفت و مىماسید. در نهایت سیلاب خون از پیش پاى شاهزاده خانم که مظهر قنات بود، به راه افتاد. آب انبار خشکیده را پر کرد. بالا آمد و در تمام «میدانگاهى» «شوراب» سر ریز کرد.
«حسینا» در «میدانگاهى» «شوراب» میان سیلابِ خون، بر مرتفع ترین قُله سبز شد و دوسازه را به دهان گرفت و شروع به زدن کرد. قُلههاى خارایى تازه از کف اقیانوس بیرون آمده بودند و آب آن را ماهیانِ سرخ قطره قطره مىمکیدند. «حسینا» روى آن قُله دوسازه را میان لبها رو به هوا داشت. سبزهها همراه با نفسگردان او قد میکشیدند. کف اقیانوس یک پارچه مخمل سبز بود. ماهىها، رقصِ سرخ مىکردند و تمام گل وگیاه با دوسازه که نفسگردان «حسینا» بود، و مىبارید، در مدارى ابدى نظم گرفته بودند. در همان حال زمین سبز بود. قُلهها سبز بود. ماهىها سبز بودند و دوسازهى «حسینا» سبز بود و مىبارید
و مى بارید
و مى بارید.
«حسینا» دست به گردنِ لوک انداخت. صورت به صورتِ خیس و خونىاش مالید و هر دو جلوى پاى شاهزاده خانم غلتیدند. هاى هاى گریه و نعرهاى که از جگر کنده شد، معلوم نبود از «حسینا»ست یا از لوک.
«حسینا» گفت: ببار ناهید!
زن چیزى نگفت. چشمهاى «حسینا» بر هم بود. از دستهاى زن سراب بارید. «حسینا» رفت تا ببیند دستهاى ناهید در «گنُدىشاپور» باریده است.
– «گُندى شاپور» نبود، «شوراب» بود!
– شوراب؟
– آبِ شور.
– گریه کن شاهزاده خانم. عقدههاى دلت را خالى کن.
سنگ مثل انار ترکید. قُمرى پر کشید. دستهاى سنگىِ زن به هم نرسید. «حسینا» دستمال گُلى را از جیب جلیقه به درآورد تا اشکهاى ناهید را پاک کند:
هزار و چند صد سال پیش بود. ناهید درون عمارت کلاه فرنگى سر به زانو داشت. صداى زنگ شتر را شنید. سر را بالا کرد. چشمش به «حسینا» افتاد. لب ورچید. قطرههاى اشک دانه دانه بر گونههایش غلتیدند. شاپور گفته بود. باید جلوى اشکهاى شاهزاده خانم را گرفت.
و چشم در هشتاد هزار چشم اسیر دوخت: به فرمان من و به دست چهل هزار اسیر.
درنگ….
درنگ….
درنگ….
– «حسینا» کجا؟
-آهک از کوه تفتان.
– «حسینا» کجا؟
– شیر و سفیده تخم مرغ از «استخر.»
– «حسینا» کجا؟
– خاکستر و نمک از دریاى لوت در شهر «سدوم.»
ناهید گفت: ساز مىزد. از سازش پیدا بود که زخمش کارى است و دلش ریش ریش. مىدانستم که هزاران سال است که به دنبال دل خود مىگردد. دور از چشم «دزبان»ها سرش را به زانو نهادم و به کاکل خاکىاش دست کشیدم.
از اى کوچه مرو که خار داره
«حسینا» تکیه بر دیوار داره
«حسینا» را به دیدم تُوره در پشت
کمان بر شانه، ساز مىزد به انگشت
ناهید گفت: شاپور ترس داشت. «گُندى شاپور» را آب ببرد.
«حسینا» در راه «دزبانى» را دید که دستهاى ناهید را بسته و کشان کشان او را مىبُرد. از مسیرى که مىرفت، سبزه مىرویید. او را در مرتفعترین قُله، به ستونى سنگى بست. بارید. زمین سبز شد. علفها قد کشیدند. گلها، رویید. دوسازهى «حسینا»، سبز شد. لوکها، مست و ساربانها، هزار در هزار با زنگِ شتر از این شهر به آن شهر مىرفتند.
درنگ….
درنگ….
درنگ….
«حسینا» با هزاران شتر در پاى کوه لنگر انداخت: گُل افروز. گُل افروز. گُل افروز.
ناهید در قُلهى کوه همچنان به ستون سنگى بسته بود.
-گُل افروز.
ناهید سالها در آفتاب ایستاد. اول لبها، بعد دهان، دستها، و در نهایت تمام بدنش سنگ شد.
-گُل افروز.
از جلوى پاى ناهید که حالا ستون سنگى بزرگى بود، و سالها باریده بود، نهرى جارى بود. «گُل افروز» به میدانگاهى «شوراب» مىرفت تا به آب انبار برود.
□
نقشِ سنگى زن در آفتاب ایستاده بود و برق مى زد. «حسینا» رو در روى او دو زانو نشست. دست به جیب بغل برد تا سازش را به درآوَرَد. ساز، نبود. اطرافش را گشت. آن را ندید. بلند شد. از همان راهى که رفته بود. به «شوراب» برگشت. قبل از آن که جلوى زن زانو بزند، در پاى کوه انگشت به زمین کشید. شیارى پیدا شد. به آن نگاه کرد. نفهمید که چه وقت شنِ روان آن را پر کرد. بلند شد و راه افتاد تا برود جلوى نقش سنگىِ زن ساز بزند. آن وقت که از خود بىخود شد، دامنش را بچسبد، به پایش بیفتد و سرش را به پاهاى سنگى بکوبد که: «از این خاک هیچ بویى نمىآید.»
و گریه سر دهد.
پشتِ سر، سراب. پیشِ رو، سراب.
به نظرش رسید که هزاران درختِ خشکِ پسته در باد، تکان خوردند. از «کوهِ اُشتران» به زحمت پایین آمد. به سمتِ آب انبارِ مخروبه به راه افتاد تا ببیند که ساز را در کنار آب انبار جا گذاشته است؟ از دور تپههاى شنى را دید و شن، همچنان روان بود. گنبد را هم پوشانده بود. «حسینا» دهان باز کرد. خواست لبهایش را که خشک شده بود، با زبان تر کند. شن، موج زد و خاک به دهانش پاشید. زبانش از حلق بیرون زد. آثارى از «شوراب» نبود. سراب بود و لعنت که همچنان مىبارید
و مى بارید
و مى بارید.
هر چه رفت به آب انبار نرسید. آب انبار، از شن پر شده بود.
آخرین بارى که سگِ یک چشم را دیده بود. در کوچهى پشتِ آب انبار بود و حالا سگ یک چشم در شن دفن مىشد. شن تا شانههاى سگ بالا آمده بود و سرش مجسمهى سیاهى بود که هیچ حالتى نداشت. «حسینا» از میان تپههاى شنى گذشت تا رسید به کوچههاى شنى. مىرفت تا شاید ساز را در کنار کاریز پیدا کند. چند قدم نرفته بود که در بالاى تپه یک تلهموش دید. از آنجا گذشت. جلوى پایش، مارى که رفته بود، به روى خاک پوست انداخته بود. به محلى رسید که خیال مىکرد قبلن سرا بوده است. درست در همان نقطه، یک لنگهى پوتین روى شنها بود و داخلش بوتهى خارى سبز شده بود. از کوچهاى شنى گذشت. شن، در همهجا موج مىزد. نه از ساز خبرى بود و نه به «شوراب» مىرسید. سراب بود و تپههاى خاک و حرکت شن در باد که از دیوارها بالا مىرفت.
باد گفت: در پى چه مىگردى «حسینا»؟ برگرد به «میدانگاهى شوراب!»
«حسینا» به زحمت نفس را بالا داد و خود را به روى خاک کشاند. به جایى رسید که فکر مىکرد قبلن «میدانگاهی» بوده است. اطرافش پر از تپههاى خاک بود. نه زمینى که سفیدک بزند و انگار نه انگار که «شورابی» زنده بود. پیش از آن که به دنبال ساز بگردد، او مانده بود و سگِ یک چشم و درختِ خشک پسته. لوک جلودار را هم به ناهید پیشکش کرده بود. حالا او بود و نقش سنگى زن. سنگ گفته بود: قرنها باید بگذرد، باد بوزد، تا سنگ، خاک شود، خاک، باد و باد، آتش. و آتش، آب.
«حسینا» خود را از دامنهى «کوهِ اُشتران» بالا کشاند و به کنار نقش سنگى زن رساند. عرق از پیشانى گرفت و سربلند کرد. چشمش به پلکهاى سنگى زن افتاد. لب هاى سنگى زن از هم باز بود: تو هم اول سنگ بودى «حسینا» بعد خاک شدى، ذرهاى از غبار و قرنهاست که آزاد مىچرخى. گاه در نوکِ خارشترى به دنیا مىآیى و گاه در خوشهى انگور سرخ.
و آه کشید. باد گفت: «تو اگر نباشى، خاکِ تنها خاصیتى ندارد.»
«حسینا» به اطراف نگاه کرد. هیچ کس نبود. فقط هوهوى باد بود و خاک که به چشم مىپاشید و سراب از زمین و زمان مىبارید. «حسینا» به اطراف نگاه کرد. ساز را ندید. سرش را به نقشِ سنگى کوبید: «بلند شو ناهید!»
نقش سنگى گفت: (برگرد به میدانگاهى «شوراب.»)
«حسینا» هِق هِقِ گریه سر داد و به موازات شَبَحى که از «شوراب» داشت، از کوه سرازیر شد. شن، بالا آمده بود و شوراب را خورده بود. به جایى رسید که قبلن گورستان، مرده بود. شن، قبرستان را هم خورده بود. همان طور که قدم برمىداشت، جاى پایش دوباره پُر شن مىشد. به خودش گفت: «باید این جا «میدانگاهى شوراب» باشد.»
زمین و آسمان به هم رسیده بود و از آن جا آتش مىبارید. خاک، سوخته بود. «حسینا» لبها را با آب دهان خیس کرد. دهانش شور شد. زبانش از حلق بیرون زد. خود را به جایى رساند که قبلن درختِ خشکِ پسته در آنجا بود. روى زمین نشست و پایش را دراز کرد. پشت، به درخت داد. مُشتى خاک برداشت و به زحمت تا نزدیک دماغش برد. باد، گفت: «خاک باید بو بدهد.»
«حسینا» گیج دنبال صدا گشت. صدایى دیگر که از لبهاى سنگى بود، او را به خود آورد: «خاک باید نفس بکشد.»
شنِ روان پاهاى «حسینا» را پوشاند. مُشتِ خاک که در دستش مانده بود، به هوا رفت.
آتش گفت: «خاک وقتى زنده است که راه برود، حرف بزند. مثل تکان خوردن سبزه در باد.»
شن، تا کمر «حسینا» بالا آمد. گیج به اطراف نگاه کرد. شَبَحِ درختِ خشکِ پسته مویه کرد: «آبادى یک روز به دنیا مى آید. یک روز جوان است و کیا و بیایى دارد و یک روز هم پیر مىشود؛ درست مثل آدم نفس مىکشد. خاک، وقتى زنده است که آدم زنده باشد، که آبادى زندگى کند. یک وقت دیدى که نفسِ آبادى پایین رفت و اصلن بالا نیامد.»
هیچ بادى نمىوزید. شن، تا سینهى «حسینا» بالا آمده بود. نَفَسش کُند شد و چشمهایش تاریکى کرد. خواست برود کنارِ نقشِ سنگى دنبال ساز بگردد. وقتى که پیدایش کرد آن را میان لبها بگیرد و بلندِ بلند ساز بزند: «شاهزاده خانم! شاهزاده خانم! شاهزاده خانم! این خاک نفس نمىکشد.»
نقشِ سنگى از بالاى کوه گفت: ««حسینا» مُشتی خاک بردار!»
«حسینا» مُشتش را پر از خاک کرد. سنگ گفت: «به روبرویت نگاه کن!»
«حسینا» چشمهایش بر هم بود اما در روبرویش آب انبار، خشکیده بود و کنارش، اسکلتِ درخت پسته. آن طرف تر، تابوتِ سیاه. شن، تا شانههاى «حسینا» بالا آمده بود و خاک او را مىبلعید. نفسهایش به بلنداى قرنى بود. زمین، آرام آرام او را به خود مىکشید تا هضم کند. همه چیز را خوب مىدید. باد گفت: «زود باش! زود باش! تا شب نشده خاک را در تابوت بریز «حسینا»! این خاک مرده است.»
«حسینا» مثل بچهى بازى گوشى به چپ و راست نگاه کرد و مُشت ِخود را رو به زمین گرفت. پنجههایش خود به خود از هم باز شد. ذراتِ خاک آرام آرام، کنارِ «کُوهِ اُشتران» در تابوت سیاه ریخت.
تابستان ۷۳ – شوراب