در باره‌ی محمد محمدعلی

 

کاری به مزخرفات چهار آدم سوسول و مزخرف ندارم که وقتی عزیزی می‌میرد، وقتی چهره‌ای جمعی که جزو پاره‌های خاطرات جمعی و عاطفی و هنر و فرهنگ ماست، در می‌گذرد، و بسیاری در سوگ او نکته‌ای یا نکاتی و یا پیام کوتاه و بلند می‌نویسند، سر و کله‌شان پیدا می‌شود و چرند می‌گویند و می‌گویند چرا الان نوشتید و چرا دیروز ننوشتید و چرا این و چرا آن! به شما چه مربوط؟! مگر شما کی هستید و در چه جایگاه و چه مقامی هستید که نمی‌توانید سخنی را که از سر سوز و یا اضطراب و خرابی حال دیگران از رفتن فلان چهره باعث شده مطلبی بنویسند را زیر سوال می‌برید و پاچه می‌گیرید! به شما چه ربطی دارد؟!! 

این را همین ابتدای کار روشن کنید و مقام و جایگاه و وزن خودتان را تعریف کنید تا بدانیم اصولن شما کی هستید و آیا چنین اجازه‌ای و مجوزی را به دلیل وزن و اعتبارتان! دارید که به دیگران گیر بدهید یا ندارید؟!

دو؛ این‌که هر روزمان دارد با خبر مرگ شروع می‌شود. حساب از دست در رفته. واقعن دیگر نمی‌توان یک حساب و کتاب دقیق کرد که کسی از قلم نیفتد. به شکل زننده و توهین‌آمیزی مرگ دارد همه را درو می‌کند. دیگر حساب سال و ماه نیست. حساب هیچ دهه و سده‌ای نیست. گزینش مرگ فراگسترده شده. چه شمس باشد که دهه‌ی چهلی بود و چه محمدعلی و جورکش که اواخر دهه ی ۲۰ به دنیا آمده بودند یا چه علی کریمی کلایه که متولد ۵۸ بود. آمار از دست‌مان در رفته. امان نمی‌دهد لاکردار!

سه؛ سال ۸۲ یا ۸۳ بود نقدی زده بودم روی کتاب دریغ از روبرو که محمدعلی در حوزه ی ادبیات کارگری قلمی کرده بود. بد نوشته بودم. خودم قبول دارم. بد و تند و بی‌ادبانه حتا. نقد را دیده بود.  

بعدها که فیسبوک را نمی‌دانم سال ۸۶ یا ۸۷ راه انداخته بودم از عجایب روزگار است که اولین رفیق یا بقول فیسبوکی‌ها فرند فیسبوکی‌ام محمد محمدعلی بود! بارها به این موضوع اشاره کرده بودیم در این سال‌ها. و در این سال‌ها با او و عباس معروفی که او هم با داس مرگ سرنگون و خاکسار شد، دنبال بهرام حیدری گشتیم. محمدعلی شماره‌ای از پسر برادر بهرام پیدا کرد و به من داد. تماس‌هایمان نتیجه نداد البته و بهرام را نتوانستیم از پیله بکشیم بیرون. هر چند در همان انزوا و خلوت بزرگ، بهرام کتاب‌های زیادی توسط ناشران ولایت غربت منتشر کرد.  

باری، ارتباط‌‌مان ادامه داشت. یک بار فقط به آن نقد اشاره کرد و گفت با متن آن‌جا که نوشتی “ما اصولن در ایران سیستم طبقاتی و کارگری و فئودالی در معنای مرسوم کمونیستی و رایج نداشتیم”، موافق بودم؛ ولی نباید به من پیرمرد به ان شکل حمله می کردی. که من شرمسار شدم. همیشه شرمسار این وجه ارتباط بودم و خودم را هرگز نبخشیدم.  

شعری برای محمد مختاری نوشتم با عنوان ” آذر سرخ است! ” که شعر را تقدیم کرده بودم به محمد محمدعلی. وقتی منتشرش کردم، یادم هست پیام داد که در خلوت گریسته، و از طرفی چقدر تشکر کرده بود از این شعر تقدیمی.  

محمدعلی فقط نویسنده نبود. کاریزما داشت. یک جورهایی مثل سپانلو بود. همیشه این دو را با هم مقایسه کردم. عجیب بود که امروز یکی از خانم‌های شاعر قدیمی که همسن و سال این دو بود همان اول صبح زنگ زد و ضمن گریه گفت قدیم‌ها هم سپان و هم محمدعلی کلی خاطرخواه داشتند از بس خوشگل بودند! ولی مقایسه‌ی من نه از جنس رنگ چشم‌های مشترک‌شان یا قد بلندشان یا خوش تیپی‌شان؛ که به جنس فعالیت ضمن حوزه ی تخصصی‌شان _ سپان ، شعر و محمدعلی، داستان _ به فعالیت روزنامه نگاری‌شان و روح جستجوگری و مصاحبه گری‌شان، مثل منصور کوشان و مسعود احمدی مثلن یا شاملو از جنس و جنم دیگر بر می گردد. درباره‌ی این وجه زیست محمدعلی باید سر حوصله بنویسم.  

اکنون اما، محمدعلی هم به خاطره‌ها پیوسته. من نمی‌دانم آدم‌ها وقتی می‌میرند کجا می‌روند. ولی می‌دانم در خاک تجزیه می‌شوند و در درازمدت تبدیل می‌شوند به ذره‌های غبار. و یا در ریشه‌های علف و گیاه برای مدتی سر بر می‌آورند و باز هم در عدم دیگری سیر می‌کنند.  

از آدمی فقط خاطراتش می‌ماند و کتاب‌هایش یا نقشی که در فیلمی بازی کرده و یا صدایش وقتی ترانه خوانده. ولی این منصفانه نیست. هیچ مرگی منصفانه نیست. از مرگ متنفرم. بخصوص مرگ کسانی که دوست‌شان دارم.  

راستش از زندگی خسته‌ام. کاش می‌مردم دیگر و این همه خبر بد دریافت نمی‌کردم. حوصله‌ام از همه چیز سر رفته. از خودم بیش از همه و از هر چیز دیگر. خسته‌ام. خیلی زیاد.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در مقاله ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید