یک نگاه و چهار حرف

 

بخش دوم و پایانی :
یک نگاه و چهار حرف 
نگاهی به چهار مجموعه شعر هوشنگ رئوف
به قلم امیرهوشنگ گراوند. 
..
خصلت ترکیبی گزاره‌های بصری برساخته از کمپوزیسیون و کنتراست قوی رنگ‌ها و کلمات، رنگی تند از جهان شعری شاعر رسم می‌کند که گاه لبخند را به لب می‌آورد گاه اشک را به چشم می‌نشاند و گاه هم چشم‌هائی را می‌گشاید بر بازنمائی امر واقع و این جهان هزار رنگ. این رنگ و خیال وقتی نزدیک می‌شود که خیال شاعر دورتر می‌رود (مثلن عربستان) و آن‌جاها رنگ‌هائی می‌بیند از اختلاف جغرافیای انسانی که تصویر برای رنگ‌آمیزی و نقش بستن این دریافت و حس‌اش کم می‌آورد و نام ـ واژه‌هائی را احضار و در ساختار شعر تعبیه و بکار می‌بندد که «نام» را نام‌ناپذیر می‌کند و آنی نیست که قبلن به نام خود می‌نامیدیم و می‌شناختیم‌اش: «تفاوت» در نوشتار لاجرم «تفاوط» می‌آفریند. یوزپلنگ صحراهای آفریقا وقتی جابجا می‌شود و می‌آید و در شرکت خودروسازی انگلستان لوگوی «جگوار» می‌شود و همین ماشین می‌افتد زیر پای خرمایه‌های عرب و با آن مسابقۀ سرعت می‌گذارند و شکل می‌گیرد که یک طرف‌اش فقر و نداری و طرف دیگرش انبوه ثروت انباشت شده، بازنده‌اش کسی نیست جز جهان انسانی ما! در آفریقا / یوزپلنگ/ نام دیگر گرسنگی‌ست/ که بیابان‌های خشک را/ می‌دود/ این جا/ جاگواری‌ست سفید/ با عینک دودی/ که جیغ سرعتش/ پاهای افریقای پیاده را/ روی اسفالت داغ/ می‌چسباند. (نبض گلوی تاک»، ص ۲۸)

فاصله‌های طبقاتی و قطبی شده‌ای که با آشنائی‌زدائی و جایگردانی از چند نام ـ واژه، تصویر و بازنمائی و شعر شده و بر پیشانی خود «تقدیم» خورده به وحید موسائیان کارگردان و سازند ه‌ی فیلم «فرزند چهارم» که او هم از زاویه‌ای دیگر همین تم و «رنگ» را در روایتی تصویری ـ سینمائی نمایش و نشان داده، و شاعر سیاهپوست آمریکائی لنگستون هیوز تفاوت‌های طبقاتی ـ نژادی‌اش را «مجموعه» کرده ومی‌سرایدش: سیاه، همچون اعماق آفریقای خودم .
شاعر تصویرگرائی که سر و کارش با رنگ و کلمه است دنیای خیال و واقعیت‌اش‌، هر دو به تبع رنگی‌ست. اشیاء و روابط و روایت‌ها سیاه و سفید و تک بُعدی و تخت نیستند؛ سطوح و ابعاد معنائی هر شعر در یک خوانش خلاق حجم پیدا می‌کند. این بُرش‌های کوتاه و حسی و رنگی در گزاره‌های رمانتیک و بعضن نوستالژیک، غالبن حاصل کشف رابطه و لحظه‌ای ناب و زودگذرند که شاعر از خود «بیرون» رفته و به خلق فضای بیرون و درون خود پرداخته.
این نسیم / خنکای دریا نیست/ از ابتدای جاده‌ی جنوب/ از حوالی میدان شقایق می‌آید/ تا بی‌قرار کند دل را/ از یاد خاطره‌ای دیرسال/ شب و بیابان/ بر با آسیابی قدیمی/ بر گلیمی/ از حدیث و حکایت/ و لهیب عشق/ در کام خشک گلو/ و گاه گاهی غم مویه‌ای/ که گم می‌شد در ظلمات/ و خواب ـ خواب/ خواب بر خاک/ تا نوازش آفتاب/ اینک شب و خیابان/ تسبیح کشیده چراغ‌ها تا دور/ تیزآب بعضی در گلو/ که آسیاب/ در بلوار چندم/ این خیابان بود. (مجموعه شعر « دو حنجره آواز »، ص ۶۱)
این بیرونیت ما را به درون دنیائی دیگر و دیگری پرتاب می‌کند که حضورش در زندگی امان غایب است و شاعر مثل ما و نقاشان امپرسیونیست، در لحظه، رنج و نقش‌اش را توأمان «می کشد». گاه اگر اغتشاش و کج و کولگی‌ای در چیدمان شعری و ترکیب‌بندی این رنگ‌ها و کلمات می‌بینیم حاصل ناپایداری و «لرزش لحظه» است که همزمان دست و دل شاعر را، هنگام ثبتِ «آن»، می‌لرزاند و خوانش این تصاویر خود دست و دل مخاطب و خواننده را؛ از ناحیه‌ی ناخودآگاه می‌جوشند و می‌آیند و عقل مآل‌اندیش و خردمحور را چندان نظارتی بر فوران آن نیست. حس همان لحظه است که به محض الهام با همان ترکیب و کلمات توصیفی دم دستی از اتفاق و صحنه سازمایه و سازمان یافته و به بیرون پرتاب و پس داده می‌شوند و دریافت خواننده آن را به افق خود بازخوانی و بازکشف می‌کند. کشف آناتی رازآلود روی نت موسیقی و رنگ و کلام. 
یک شب شمایل‌ات/ از قایق ماه/ در رودخانه افتاد/ حالا نمی‌دانم/ در مهتاب خوانی آب/ جلال کدام دریائی. (جنون آب، ص۹)
آسمانی/ پر از بال پرنده/ دریائی/ پر از زورق و بادبان/ و یک درخت/ که آشیانه‌ای / روی سر گرفته/ کنار جاده‌ای بی‌انتها/ دوری‌ات را/ این گونه سر می‌کند/ با خیال و کلمه. (جنون آب، ص ۳۱)
سرشت چند گانه این شعرها حاصل زیست‌مایه و برخورد فعال شاعر با محیط و ذخیره داشت فرهنگی و غنی‌ای از کلمات و عناصر بومی که درون بود خود شاعر شده و نشستن زبان این فرهنگ در ظرف زمان خود است که در ذهن پویای شاعر رسوب نشسته و سرشته و ناگهان بطور عینی اتفاق می‌افتد. شاعرانگی این اتفاق،شعری فرهنگی را رقم و رنگ می‌زند با المان‌ها و نشانگان تند بومی ـ سرزمینی. رفتار شاعر با این رنگ‌مایه ها و کلمات و اشیاء و ترکیب‌سازی‌های تصویری و امتزاج دنیاها و حال و هواهای مختلف پای و پایه در زمین و زادگاه دارد و این رویکرد هنری به زیست بوم، در بسیاری از شعرها اصیل نفس می‌کشد و نقش می‌ریزد.
تو که باشی/ خیال هم زیبا می‌شود/ غُل غُله در آغوشِ هوشم می‌افتد/ و بره‌های نوپا/ یله می‌شوند به چراع/ در بهار «گرین» گردن‌ات/ خیال که زیبا باشد/ با ایل حسرتم/ بار و بُنه می‌بندم به سمت کوچ/ تا الوند سینه‌ات/ ییلاقی تابستانی/ که شب از هوش می‌روم/ روی مخملی که تلاوت می‌کند/ مهتاب را/ و صبح برمی‌خیزم/ به هیابانگ سرخوشی که می‌آید/ از بام پلک‌هایت/ تو که باشی … (ناز گلو خوانده‌ای، ص ۱۱) 
این شعر، علارغم برخی واژه‌ها و نامجاهای نامأنوس، شعری مشکل گو نیست آنگاه که هماغوشی ذهن و عین شاعر درگیر رنگبازی هستی‌اش شده یعنی درون شاعر با بیرون‌اش در یک تعامل و کنش هنری ـ دیالکتیکی یکی می‌شوند، واکنش‌های بایسته و عاطفی به این حادثه و اتفاق شعری، از سطح به عمق رفته و در برگشت‌اش روابط و کلمات و تصاویری در سطح تکوین و تدوین می‌یابد که مخفی نیستند بل برای خواننده‌اش سهل‌الوصول و روی‌اند.

نبض گلوی تاک/ می زند/ و دهان یاس/ شب را میان مهتاب/ تکلم می‌کند/ فراقت/ در کشتزار پندارم دور می‌زند/ و رویش دیرسال ردپایت را/ درو می‎‌کند/ و بافه بافه یادت را/ گره می‌زند/ بر کول کلمات/ شب/ در عطر یاس‌ها برهنه می‌شود/ و من/ در پیراهن تنهائی/ مثل مترسک/ بر خرمن یادهایت/ می‌ایستم. (نبض گلوی تاک، ص ۶۵ ) و یا …
سفر/ در ابرهای جمعه/ پیاده شد/ و باز جاده ماند و/ زخم شانه‌هایش/ که آن همه غربت را/ جا به جا کرده بود. (همان مجموعه، ص ۳۸ ) 
پرش‌های ذهنی ـ عاطفی شاعر پی‌رفت مألوف و آشنای زمان و مکان را می‌شکنند و با تلفیق فضاهای دور و نزدیک و به موازات فلاش بک‌های تصویری و رفت و برگشت‌های تماتیک مدام از خیال و خاطره و …، صحنه‌ها و سکانس‌هائی فیلمیک و خلاقانه‌ای تولید و امور انتزاعی و دور شاعر را برای خواننده‌اش بر بستری از ایماژهای انضمامی، عینی و نزدیک می‌کند. مؤلفه رخنمون در این ساز و کار بصری، تصویر و حرکت گزاره‌های حسی و پیوند معنوی آن به حادثه ایست که در ذهن و زبان شاعر اتفاق می‌افتد. این اتفاق شعری و سرشت‌های چندگانه در زبانی ساده و رنگی، بیانی و حسی پر رنگ و مایه بخود می‌گیرند. 
دختران شقایق/ از بستر مهتابی شب برخاستند/ تا در کرشمه‌ی صبح/ اوج عشق را/ در آینه آفتاب/ دیدار کنند/ آن دورها/ سواران باد/ در پیچ و تاب عصیانی غبار/ می‌تازند/ تا بر شکوه آتش‌گونه‌ی عشق/ شلاق برکشند/ اینک/ درقتل گاه شقایق/ جیغ مضطرب گنجشک/ ملال تعزیه را/ در لحظه‌های ترحیم دشت/ پخش می‌کند/ و بر موج بی‌قرار گندم‌زار/ عشق‌های پرپر/ تا دور/ تا دام دره‌های کور/ سراسیمه می‌دوند. (نازگلو خوانده‌ای، ص ۳۲ ) 
ارجاعا‌ت بیش‌تر به طبیعت و عناصر و اشیاء پیرامونی و روابط آن‌هاست تا برجسته‌کردن بُعد زبان و بازی‌های فرمال روی ساخت زبانی. رد این خیال و آب و رنگ طبیعت‌نما و طبیعت‌گرا در خیلی از شعرها قابل رهگیری‌ست. محیطی هزار رنگ که درونی و بایگانی ذهن شاهر شده‌اند و وزش یاد و خاطره‌ای در حافظه‌ی فردی و جمعی، و یا تماس با آیکون و نشانه‌ای و افتادن در دام الهام و رابطه‌ای غافلگیر کننده، کافیست متنی خلق و بگشاید سرشار از اشارات و کنایه ها و ارجاعات پیرامتنی. این جهان شعریِ شاعر شعری‌ست معطوف به عاطفه. حاضرست همه‌ی جهان‌اش را با تمام جنگل‌ها و دریاها و کوه‌هایش به نام «تو» قولنامه کند به شرطی که چشمهایت را برای شب‌های تنهائی‌اش داشته باشد.
همه جهان مال من است/ بنچاق آن را/ جائی دنج/ در گوشه‌ای از دل‌ام / پنهان کرده‌ام / دریاها و رودها را/ من گریسته‌ام / و از سینه نسب‌ام/ به کوه‌های بلند می‌رسد/ دنیا روی شانه‌ی من دور می‌زند/ همین حالا می‌توانم/ تمام جنگل را/ به نام حنجره‌ات قولنامه کنم/ به شرطی/ که تو هم/ رد چشمهایت را نشانم بدهی/ تا دو ساقه نرگس از آن بردارم/ فقط دو ساقه/ برای شبهای تنهائی‌ام. (نبض گلوی تاک، ص ۶۴)
این ضمیرِ همیشه، لحنی تخاطبی به شعر می‌دهد و چون نخی و دستی نامرئی شاعر را از میان لابیرنت شعرهایش می‌گذراند و به مکالمه با جهانِ «دیگری» می‌نشیند. 
… / ای کاش/ یکی از همین شب‌ها می‌آمدی/ تا با هم/ روبروی زخم‌های آینه می‌ایستادیم/ و من چشمانم را/ برایت انار انار/ تا آخرین انار/ می‌گریستم. (نبض گلوی تاک، قسمتی از یک مرثیه به نام «انار»، ص ۶۸)
طنز تلخ روزگارست که در عصر ارتباطات روی رابطه‌های گرم انسانی زمستانی برف بنشیند و گوشی موبایل‌ات که باید این خلاء انسانی را پر کند و وسیله ارتباط آدم‌ها با هم، به دستگاهی صرف برای تنظیم زمانِ مصرف قرص و داروهائی تبدیل شود که برای تسکین و درمان درد ناشی از همین فاصله ها تجویز شده!
جای دوری نرفته‌ام/ همین نزدیکی/ پُشت برف مانده‌ام/ صدایم را/ آنتن‌های بلند هم/ عبور نمی‌دهند/ نه پیامی دارم/ نه تصویری/ سرفه‌های سیاه/ روی خطم می‌نشینند/ و سیم کارتم/ تن لرزه‌های سرد/ به سینه‌ام وصل می‌کند / فقط/ زنگ گوشی‌ام را/ برای خوردن قرص‌هایم/ روی لحظه‌های مشخص/ تنظیم کرده‌ام. (نبض گلوی تاک، ص ۱۸)
تنهائی انسانی پیر شده‌ی «فصل»هائی سرد که خود می‌تواند زمستانی باشد چون زمستانِ «اخوان» که تمام خطوط ارتباط و روابط انسانی در او قطع شده و سفیدی کاغذین برف تنها ظرف و امکان رابطه‌ای‌ست که در متن آن «رّدپا»ی سرفه‌های سیاه، تسخر و مُرس می‌زنند به دیواره‌ها ی گذرناپذیر روزگار! …
این پیر شعر لرستان وقتی حواس‌اش چون «بامدادِ» خسته در «آستانه»ی غروب می‌ایستد پیش حس‌اش شعری چون «پیرسالی» (نبض گلوی تاک، ص ۷۳) الهام می‌گیرد که تصاویر آمدن و ماندن و «شدن»اش در سه برگِ «طعم شیر» و «غم نان» و «بوی خاک» الصاق و ورق‌خورده که خوانش و دوره کردن سربرگ‌هایش، در خود خلاصه‌ات می‌کند که انگار همین «تو» کشیده‌ای آن سایه را و تو خورده‌ای آن مُهر ابطال را و تو دل‌ات گرفته هنگامه‌ی پرواز دست وداعِ آخرت را به کدام سمتِ «خاک پذیرنده» تکان بدهی! ثبتِ احوالی بی‌ثَبات از اگزیستانس (وجود). انگاره‌هائی از تریلوژی زایش و زندگی و مرگ. مرگ ما از همان بدوِ تولد شروع می‌شود. آمده‌ایم که مرگ را تجربه کنیم. و شاعر ما چه خوب و شاعرانه این تجربه را زیسته است.‌
آن سایه را/ من کشیده‌ام/ که راحت/ بر آن صندلی/ جوانی‌ات را سوت بزنی/ می‌بینی؟/ از آن همه درخت/ همین عصا / سهم دست‌ها و پاهای من شده است / و از آن همه آواز / این سمعک …
تقطیع شعر و نوع کتابت و شکل‌بندی کلمات و عبارات شعری در فضای سفید کاغذ گاه وجهی دیداری بخود می‌گیرند به این شکل که شاعر با خلق فضا و مکان به عنوان بخشی از شعر و ابژه‌ی شعری، علاوه بر وجه شنیداری و گفتاری به گفته‌ی خود، وجهی مکانی و آیکونیک نیز به آن می‌دهد که هنگام خوانا کردن گزاره‌های کلامی و تصویری‌اش ما را به «خواندیدن» (اصطلاح مرکب از دو فعل «خواندن» و «دیدن» ساخته مهرداد فلاح برای خوانشِ «فتوشع»ها) فرامی‌خواند؛ ایجاد و القای نوعی خاص از حس وزن بصری و تصویر یک عاطفه در مکان از منظر بینائی :
در شکاف صخره
آن نهالک سبز
شعری‌ست
که از دهان پرنده‌ای
ا
ف
ت
د
ه است (مجموعه شعر «دو حنجره آواز»، ص ۱۷)
تجسم تصویر واقعی این شعر را وقتی در طبیعت‌اش می‌رویم عینن به همچین شمایل و معنی‌ای می‌رسیم که این‌جا در دستان شاعر و محاکات ادبی‌اش نمود و رسم و فُرم سخنی پیدا کرده و توصیف شده است: لب شکافته صخره‌ای که جا به جا نهالک و یا جوانک سبزی از دل آن بیرون زده و این شکلی رو به پائین آبشاروار آویخته و خودنمائی می‌کند؛ لبریختگی شاعر با لبریختگی طبیعت مو نمی‌زند و در قرینه قرار می گیرند.
این مکالمۀ طبیعی با طبیعت در سرتاسر کتاب «دو حنجره آواز » وجود دارد و تمام عناصر اربعه و گیاهان و گل‌ها و پرندگان و فصل‌ها را دعوت و در خود «مجموعه» کرده و با رنگ‌آمیزی‌ها و حضور برجستۀ خود دیدار خواننده را روی این وجه از نگاه لطیف و مهربانانه و چشم انداز رنگارنگ‌اش کانونی و قطع کرده و نفس لحظه را می‌برد و در قاب می‌گیرد.
یک قطره/ شبنم بوسه/ بر لب گل بود/ وقتی پرنده رسید/ گل/ در میان دندان‌های قیچی/ نفس می‌برید. (دو حنجره آواز، ص ۱۹)
شکار لحظه‌هاست این‌ها وقتی خیال نازک شاعر در طبیعت نگاری‌هایش دوربین بدست در شاتی سریع کات و کادر پیدا می‌کند و به برداشت‌های زیبا و ماندگار می‌رسد.
پرنده‌ی خسته/ در صحاری سوزان/ خستگی را/ میان لحظه‌ای فرود/ بر ترکه‌ای عمود می‌کند/ بین فراز و فرود/ لقمه‌ای‌ست/ در پیچ و تاب مار. (دو حنجره آواز، ص ۲۰)
در این مجموعه «دو حنجره آواز» از صفحات ۳۷ تا ۴۶ کتاب ۷ قطعه سوگ سرود جای داده شده‌اند که شاعر در «شدن» «سیمین» همسرشان سروده که هر کدام از نظر زاویۀ نگاه و طرح و بافت زبانی و تصویری و عاطفی و درهم تنیدگی توأمان درد و اندوه و احساس در زمره‌ی شعرهای شدید محسوب می‌شوند. هفت قاب عکس با روبانی از رنگ مشکی گذاشته شده بر هفت سنگ قبر!
حواسم / برگ باران زده‌ای‌ست/ در حافظه‌ی خاکی باغچه/ آن‌جا/ که شادمانی‌ات/ بال بال می‌زد/ به تماشای گلی کوچک/ بر درخت انار‌/ حالا کجائی/ که تماشا کنی/ انارستان دلم را/ با زخم چاک چاک/ هزار هزار انار. (دو حنجره آواز، ص ۴۴)
هفتم و چهلم و سالی که مناسبت تقویمی‌اش با گذر سال‌ها هنوز برای شاعر سر نرسیده و در موقعیت، شعر می‌کند.
به خانه که می‌رسیدی/ دبستان را/ در مقتعه تا می‌زدی/ و می‌شدی / ناظمِ بی‌نظمی‌های دلِ من/ خانم ناظم!/ اجازه!/ مدت‌هاست/ زندگی/ روی این صف/ به هم خورده است/ و زنگ تفریح یک دبستان/ در سرم/ جیغ می‌کشد / خانم ناظم!/ اجازه!/ خیلی وقت است/ تقاضا داده‌ام/ که مرا منتقل کنند/ به آن ناحیه/ که تو رفته‌ای  ( دو حنجره آواز، ص ۴۶)
کودک درون بیدار شده و با همان زبان و روابط و کلمات و لحن و فضا، فضائی دیگر میگشاید به نام فقدان. متن را با «لذت» می‌خوانی و در آستانه و اوج ارضاء میل، ناگهان با سرکوب و وازنش تند حس لذت‌ات، به عمق یک فقدان، یک دره از جدائی و تنهائی پرتاب می‌شوی که درد و اندوهش را سخت به تو می‌چشاند؛ حسی دوگانه از لذت و درد که فضای نمایشی دو سویه اما یکسویه شده‌ی موصوف و تصاویر و نشانه‌های داده و به دقت دستچین شده‌اش عامل و بخوبی ارائه و تشدید و به مخاطب القاء می‌کنند.
هر کدام این چهار مجموعه شعر رئوف غالبن به نوعی در حال و هوا و فضائی خاص سیلان یافته و سیر می‌کنند و عناصر و نام ـ واژه‌ها و اشیاء و مناسبات و مناسبت‌ها و کلن ملات برسازنده‌اشان، جا به جا رنگ و لعابی بومی و بشدت محلی بخود می‌گیرند و در متن قرار گرفتن و خوانش راحت و دقیق و مفهوم این متون تخصیصی برای یک خوانندۀ غیر همزبان و غیربومی، شاید در مواردی، نیاز به زیرنویس و ارجاعات پیرامتنی و توضیح برخی باورها و رسوم و … داشته باشد که جاهائی این مهم صورت گرفته و از حاشیه به کمک متن آمده‌اند.
خوانش و دریافت و ارتباط با شعرهای پاستورال ۷ قطعه به هم پیوسته‌ی «چوپانی» در صفحات ۳۴ تا ۴۰ و شعر «تو که باشی» در صفحه ۱۱تا ۱۳ و برخی شعرها چون بازسرائی فارسی قطعات «لری» ۱ تا ۱۰ صفحات ۴۸ تا ۵۷ و همینطور باز قطعات «کوهی» صفحات ۵۸ تا ۷۱ و ۸ قطعه پیوسته‌ی «به یی» (=عروس) صفحه ۲۴ تا ۳۱ مجموعه شعر «ناز گلو خوانده‌ای»، اگر چه ظاهرن برای فارسی زبانان دشوار بنظر می‌آید اما توضیحات آورده‌ی حاشیه‌ای و قالب زبانِ تصویر که «نشان» می‌دهد و چون موسیقی ترجمان حس و حال خود می‌شود و خواننده را از گردنه‌های سخت گذر گذرانده و همدلانه همراه کرده به دیدار انارستان «سی آو» و می‌نوشاندش طعم موسم اناررسان شعری از چشمه جوشان دوتا چشم سیاه! 
یا جائی با بازی ظریف با یک واژه‌ی ساده اما دو پهلو یعنی «تا» در ۸ قطعه در عروسی، رسم یک «رسم» می‌کند وقتی پدر ایلیاتی می‌خواهد دخترش را بدرقه و روانۀ خانه‌ی بخت کند!
پدر تا شده است/ تا فرش نو را چارتا کند/ و در صدائی پاخورده می‌گوید/ سربلندم کنی دختر! / هرچه گفتند/ بگو: چشم!. (ناز گلو خوانده‌ای، ص ۲۸)
دو وضعیتِ «اقتصادی» و «فرهنگی» به موجزترین بیان و با کم‌ترین کلمه «ترسیم» شده است. «تا» شدن پدر برای «تا» کردن جهاز و «چشم» گفتن دختر عروس کرده‌اش! فقر اقتصادیای که مولد و همزاد فقر فرهنگی است و این‌جا دست به دست هم داده‌اند و زن را تا سطح جنس دوم پائین می‌آورد. واج‌آرائی و طنین موسیقائی مصوت کشیده‌ی «آ» در دو بار «تا» و «پا» که آه را تحریر می‌کند و دلالت‌های ضمنی و چندگانۀ ناشی از بازی ظریف و زیر زبانی شاعر با تکواژه «تا» خیال را تا کجاها که نمی‌برد!
در ادامه و پیوند با همین فضا شعرهای کوتاه پاستورال ۷ قطعه «چوپانی»، می‎‌آیند و قطعه قطعه نینو‌ازی می‌کنند. اشیاء و عناصر پیرامون این جغرافیای عاطفی ـ روستائی پی و پی رفت کار قرار می‌گیرند و با بازسازی اتمسفر خاص هر یک از قطعات و زنده و دراماتیزه کردن روایت خود از آن، بره‌های کلمات از کوه و کمر شاعر سرازیر می‌شوند و گاه هم گرگی کمین کرده و در بزنگاه به گلۀ کلمات‌اش می‌زند و این موسیقی طبیعی چوپانی و راوی قصه‌های چوپانی را در میانۀ راه بُریده و سازی دیگر کوک می‌کند.
نه در ییلاق/ نه در قشلاق/ هیچ کجا قرار ندارم/ کاش/ با ایل بادها/ همسفر می‌شدم. (نازگلو خوانده‌ای، قطعۀ ۱، ص ۳۴) و یا:
حالا/ مهریه‌ات / گله‌ای بزرگ بزرگ است/ اما بدان/ من عاقبت/ گرگ می‌شوم. (همان، قطعه ۳، ص ۳۶)
این قطعه‌بندی موضوعی شعرها و ترانه‌ها و قطعات کوتاه «لری» و «کوهی» و «چوپانی» و … نیز ریتم‌اش را حفظ کرده و در هر قطعه، آهنگ دیگری می‌کند. این شیوه و شگرد و حس وقتی به قطعات «کوهی» انتقال می‌یابد و بر دوش کوه‌اش می‌گذارد، با الهام از طبیعت و رنگ بازی آن، حس‌آمیزی‌های همذات پندارنۀ فوق العاده‌ای را با همین مایه‌ها و عناصر موجود در محیط، «طرح» می‌ریزد.
نوزادهای خونی خاک/ بلوغ کوهی را/ در گاهواره‌های سنگی/ می‌نوشند/ تا در بهار/ شعله‌ای شوند/ در آتشدان دشت. (همان، ص ۴۶)
رویش گلِ آتش در سرزمین داغدیده ی شقایق‌ها! این‌جاست که زبان تصویر زبان باز می‌کند و راوی سرنوشت خود می‌شود چون زنگِ «تفریح» یک روزِ گلگشت در طبیعت.
زنگ نسیم/ در صبح کوهسار/ و خط نقره‌ای آب/ بر تخته سبز کوه/ نیم‌کتی از سنگ / و دره کتاب باز زمین / با نگارش جویبار. (همان، قطعه ۱ «کوهی»، ص ۵۸)
طرح و متنی باز که پس از یک دور چرخش و خوانش، قلم و کاغذ و موضوع دست ات می‌دهد بازنویسی کنی آنچه را «خواندیدی».
کوه‌ها / به شیطنت/ کلاه خورشید را/ دست به دست می‌برند/ و این جا نسار/ در ستره‌ای/ از یخ و برف/ به خواب سنگ رفته است/ در آفتاب‌نشین کوه/ دلم کتری سیاهی ست/ بر شعله‌های هیزم. (همان، قطعه ۱۳، ص ۷۱)
با دستمایه و بهره‌گیری از عناصر یک باز محلی smile emoticon کلاه رانکی ) تصویر بدیع و فوقالعاده ای از طلوع و غروب خورشید پرداخته و در دل و میانه‌ی این بازی بی‌پایان دال‌ها و کوه‌های خوابیده در سایه‌سار و آفتابگیر و جابجائی و دست بدست کردن مرتب کلاه خورشید، دل نازک کوه‌نشین قرار داده شده که از تقابل رنگ‌ها، قرار ندارد و به کتری سیاهی می‌ماند جوشان بر شعله‌های هیزم! 
سایه ـ روشن‌ها، کلاه خورشید، چپ و راست دست کوه‌ها، کتری سیاه و سوخت بار هیزم و خواب‌های سنگی و … همه و همه به دقت و هنرمندانه انتخاب و چین‌اش یافته و یکجا جمع آمده‌اند تا از بازیِ تصویر، عکسی ظاهر شود که «عکس» خود است. 
آفاق شعری شاعری که افق‌های مختلف را بر هم سوار و منطبق و شعر می‌کند. شعری با مناظر و مرایای طبیعی و عاطفی و فکری و حسی متکثر و جریان گرفته بر بستر سنت و مدرنیسم و پیوند دیروز و امروز و طلوع فردا از دلِ آن.
خواندیدنِ این شاعرِ خودآئین و تصویرگرا با کلمات مصور و شعرهای کوتاه و تصویری برآمده از کار و کارگاه خیال اش که شاخصۀ زبانی و سبکی یافته و به او جایگاهی ادبی ـ کلامی شاخص و خاص در ادبیات معاصر ایران داده است، با همین زبان و بیان و رویه ی شعری بحث شده بر حسب زمان و مکان و متن زیسته و خوانش خود، افق انتظاری دیگر می‌گشاید و طرحی نو می‌ریزد چه:
اگر شاعران نبودند/ دهان دنیا/ پر از کلمات/ تلخ بود . (جنون آب، ص ۶۲)

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در اشعار این شماره, نقد شعر ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید