بخش دوم و پایانی :
یک نگاه و چهار حرف
نگاهی به چهار مجموعه شعر هوشنگ رئوف
به قلم امیرهوشنگ گراوند.
..
خصلت ترکیبی گزارههای بصری برساخته از کمپوزیسیون و کنتراست قوی رنگها و کلمات، رنگی تند از جهان شعری شاعر رسم میکند که گاه لبخند را به لب میآورد گاه اشک را به چشم مینشاند و گاه هم چشمهائی را میگشاید بر بازنمائی امر واقع و این جهان هزار رنگ. این رنگ و خیال وقتی نزدیک میشود که خیال شاعر دورتر میرود (مثلن عربستان) و آنجاها رنگهائی میبیند از اختلاف جغرافیای انسانی که تصویر برای رنگآمیزی و نقش بستن این دریافت و حساش کم میآورد و نام ـ واژههائی را احضار و در ساختار شعر تعبیه و بکار میبندد که «نام» را نامناپذیر میکند و آنی نیست که قبلن به نام خود مینامیدیم و میشناختیماش: «تفاوت» در نوشتار لاجرم «تفاوط» میآفریند. یوزپلنگ صحراهای آفریقا وقتی جابجا میشود و میآید و در شرکت خودروسازی انگلستان لوگوی «جگوار» میشود و همین ماشین میافتد زیر پای خرمایههای عرب و با آن مسابقۀ سرعت میگذارند و شکل میگیرد که یک طرفاش فقر و نداری و طرف دیگرش انبوه ثروت انباشت شده، بازندهاش کسی نیست جز جهان انسانی ما! در آفریقا / یوزپلنگ/ نام دیگر گرسنگیست/ که بیابانهای خشک را/ میدود/ این جا/ جاگواریست سفید/ با عینک دودی/ که جیغ سرعتش/ پاهای افریقای پیاده را/ روی اسفالت داغ/ میچسباند. (نبض گلوی تاک»، ص ۲۸)
فاصلههای طبقاتی و قطبی شدهای که با آشنائیزدائی و جایگردانی از چند نام ـ واژه، تصویر و بازنمائی و شعر شده و بر پیشانی خود «تقدیم» خورده به وحید موسائیان کارگردان و سازند هی فیلم «فرزند چهارم» که او هم از زاویهای دیگر همین تم و «رنگ» را در روایتی تصویری ـ سینمائی نمایش و نشان داده، و شاعر سیاهپوست آمریکائی لنگستون هیوز تفاوتهای طبقاتی ـ نژادیاش را «مجموعه» کرده ومیسرایدش: سیاه، همچون اعماق آفریقای خودم .
شاعر تصویرگرائی که سر و کارش با رنگ و کلمه است دنیای خیال و واقعیتاش، هر دو به تبع رنگیست. اشیاء و روابط و روایتها سیاه و سفید و تک بُعدی و تخت نیستند؛ سطوح و ابعاد معنائی هر شعر در یک خوانش خلاق حجم پیدا میکند. این بُرشهای کوتاه و حسی و رنگی در گزارههای رمانتیک و بعضن نوستالژیک، غالبن حاصل کشف رابطه و لحظهای ناب و زودگذرند که شاعر از خود «بیرون» رفته و به خلق فضای بیرون و درون خود پرداخته.
این نسیم / خنکای دریا نیست/ از ابتدای جادهی جنوب/ از حوالی میدان شقایق میآید/ تا بیقرار کند دل را/ از یاد خاطرهای دیرسال/ شب و بیابان/ بر با آسیابی قدیمی/ بر گلیمی/ از حدیث و حکایت/ و لهیب عشق/ در کام خشک گلو/ و گاه گاهی غم مویهای/ که گم میشد در ظلمات/ و خواب ـ خواب/ خواب بر خاک/ تا نوازش آفتاب/ اینک شب و خیابان/ تسبیح کشیده چراغها تا دور/ تیزآب بعضی در گلو/ که آسیاب/ در بلوار چندم/ این خیابان بود. (مجموعه شعر « دو حنجره آواز »، ص ۶۱)
این بیرونیت ما را به درون دنیائی دیگر و دیگری پرتاب میکند که حضورش در زندگی امان غایب است و شاعر مثل ما و نقاشان امپرسیونیست، در لحظه، رنج و نقشاش را توأمان «می کشد». گاه اگر اغتشاش و کج و کولگیای در چیدمان شعری و ترکیببندی این رنگها و کلمات میبینیم حاصل ناپایداری و «لرزش لحظه» است که همزمان دست و دل شاعر را، هنگام ثبتِ «آن»، میلرزاند و خوانش این تصاویر خود دست و دل مخاطب و خواننده را؛ از ناحیهی ناخودآگاه میجوشند و میآیند و عقل مآلاندیش و خردمحور را چندان نظارتی بر فوران آن نیست. حس همان لحظه است که به محض الهام با همان ترکیب و کلمات توصیفی دم دستی از اتفاق و صحنه سازمایه و سازمان یافته و به بیرون پرتاب و پس داده میشوند و دریافت خواننده آن را به افق خود بازخوانی و بازکشف میکند. کشف آناتی رازآلود روی نت موسیقی و رنگ و کلام.
یک شب شمایلات/ از قایق ماه/ در رودخانه افتاد/ حالا نمیدانم/ در مهتاب خوانی آب/ جلال کدام دریائی. (جنون آب، ص۹)
آسمانی/ پر از بال پرنده/ دریائی/ پر از زورق و بادبان/ و یک درخت/ که آشیانهای / روی سر گرفته/ کنار جادهای بیانتها/ دوریات را/ این گونه سر میکند/ با خیال و کلمه. (جنون آب، ص ۳۱)
سرشت چند گانه این شعرها حاصل زیستمایه و برخورد فعال شاعر با محیط و ذخیره داشت فرهنگی و غنیای از کلمات و عناصر بومی که درون بود خود شاعر شده و نشستن زبان این فرهنگ در ظرف زمان خود است که در ذهن پویای شاعر رسوب نشسته و سرشته و ناگهان بطور عینی اتفاق میافتد. شاعرانگی این اتفاق،شعری فرهنگی را رقم و رنگ میزند با المانها و نشانگان تند بومی ـ سرزمینی. رفتار شاعر با این رنگمایه ها و کلمات و اشیاء و ترکیبسازیهای تصویری و امتزاج دنیاها و حال و هواهای مختلف پای و پایه در زمین و زادگاه دارد و این رویکرد هنری به زیست بوم، در بسیاری از شعرها اصیل نفس میکشد و نقش میریزد.
تو که باشی/ خیال هم زیبا میشود/ غُل غُله در آغوشِ هوشم میافتد/ و برههای نوپا/ یله میشوند به چراع/ در بهار «گرین» گردنات/ خیال که زیبا باشد/ با ایل حسرتم/ بار و بُنه میبندم به سمت کوچ/ تا الوند سینهات/ ییلاقی تابستانی/ که شب از هوش میروم/ روی مخملی که تلاوت میکند/ مهتاب را/ و صبح برمیخیزم/ به هیابانگ سرخوشی که میآید/ از بام پلکهایت/ تو که باشی … (ناز گلو خواندهای، ص ۱۱)
این شعر، علارغم برخی واژهها و نامجاهای نامأنوس، شعری مشکل گو نیست آنگاه که هماغوشی ذهن و عین شاعر درگیر رنگبازی هستیاش شده یعنی درون شاعر با بیروناش در یک تعامل و کنش هنری ـ دیالکتیکی یکی میشوند، واکنشهای بایسته و عاطفی به این حادثه و اتفاق شعری، از سطح به عمق رفته و در برگشتاش روابط و کلمات و تصاویری در سطح تکوین و تدوین مییابد که مخفی نیستند بل برای خوانندهاش سهلالوصول و رویاند.
نبض گلوی تاک/ می زند/ و دهان یاس/ شب را میان مهتاب/ تکلم میکند/ فراقت/ در کشتزار پندارم دور میزند/ و رویش دیرسال ردپایت را/ درو میکند/ و بافه بافه یادت را/ گره میزند/ بر کول کلمات/ شب/ در عطر یاسها برهنه میشود/ و من/ در پیراهن تنهائی/ مثل مترسک/ بر خرمن یادهایت/ میایستم. (نبض گلوی تاک، ص ۶۵ ) و یا …
سفر/ در ابرهای جمعه/ پیاده شد/ و باز جاده ماند و/ زخم شانههایش/ که آن همه غربت را/ جا به جا کرده بود. (همان مجموعه، ص ۳۸ )
پرشهای ذهنی ـ عاطفی شاعر پیرفت مألوف و آشنای زمان و مکان را میشکنند و با تلفیق فضاهای دور و نزدیک و به موازات فلاش بکهای تصویری و رفت و برگشتهای تماتیک مدام از خیال و خاطره و …، صحنهها و سکانسهائی فیلمیک و خلاقانهای تولید و امور انتزاعی و دور شاعر را برای خوانندهاش بر بستری از ایماژهای انضمامی، عینی و نزدیک میکند. مؤلفه رخنمون در این ساز و کار بصری، تصویر و حرکت گزارههای حسی و پیوند معنوی آن به حادثه ایست که در ذهن و زبان شاعر اتفاق میافتد. این اتفاق شعری و سرشتهای چندگانه در زبانی ساده و رنگی، بیانی و حسی پر رنگ و مایه بخود میگیرند.
دختران شقایق/ از بستر مهتابی شب برخاستند/ تا در کرشمهی صبح/ اوج عشق را/ در آینه آفتاب/ دیدار کنند/ آن دورها/ سواران باد/ در پیچ و تاب عصیانی غبار/ میتازند/ تا بر شکوه آتشگونهی عشق/ شلاق برکشند/ اینک/ درقتل گاه شقایق/ جیغ مضطرب گنجشک/ ملال تعزیه را/ در لحظههای ترحیم دشت/ پخش میکند/ و بر موج بیقرار گندمزار/ عشقهای پرپر/ تا دور/ تا دام درههای کور/ سراسیمه میدوند. (نازگلو خواندهای، ص ۳۲ )
ارجاعات بیشتر به طبیعت و عناصر و اشیاء پیرامونی و روابط آنهاست تا برجستهکردن بُعد زبان و بازیهای فرمال روی ساخت زبانی. رد این خیال و آب و رنگ طبیعتنما و طبیعتگرا در خیلی از شعرها قابل رهگیریست. محیطی هزار رنگ که درونی و بایگانی ذهن شاهر شدهاند و وزش یاد و خاطرهای در حافظهی فردی و جمعی، و یا تماس با آیکون و نشانهای و افتادن در دام الهام و رابطهای غافلگیر کننده، کافیست متنی خلق و بگشاید سرشار از اشارات و کنایه ها و ارجاعات پیرامتنی. این جهان شعریِ شاعر شعریست معطوف به عاطفه. حاضرست همهی جهاناش را با تمام جنگلها و دریاها و کوههایش به نام «تو» قولنامه کند به شرطی که چشمهایت را برای شبهای تنهائیاش داشته باشد.
همه جهان مال من است/ بنچاق آن را/ جائی دنج/ در گوشهای از دلام / پنهان کردهام / دریاها و رودها را/ من گریستهام / و از سینه نسبام/ به کوههای بلند میرسد/ دنیا روی شانهی من دور میزند/ همین حالا میتوانم/ تمام جنگل را/ به نام حنجرهات قولنامه کنم/ به شرطی/ که تو هم/ رد چشمهایت را نشانم بدهی/ تا دو ساقه نرگس از آن بردارم/ فقط دو ساقه/ برای شبهای تنهائیام. (نبض گلوی تاک، ص ۶۴)
این ضمیرِ همیشه، لحنی تخاطبی به شعر میدهد و چون نخی و دستی نامرئی شاعر را از میان لابیرنت شعرهایش میگذراند و به مکالمه با جهانِ «دیگری» مینشیند.
… / ای کاش/ یکی از همین شبها میآمدی/ تا با هم/ روبروی زخمهای آینه میایستادیم/ و من چشمانم را/ برایت انار انار/ تا آخرین انار/ میگریستم. (نبض گلوی تاک، قسمتی از یک مرثیه به نام «انار»، ص ۶۸)
طنز تلخ روزگارست که در عصر ارتباطات روی رابطههای گرم انسانی زمستانی برف بنشیند و گوشی موبایلات که باید این خلاء انسانی را پر کند و وسیله ارتباط آدمها با هم، به دستگاهی صرف برای تنظیم زمانِ مصرف قرص و داروهائی تبدیل شود که برای تسکین و درمان درد ناشی از همین فاصله ها تجویز شده!
جای دوری نرفتهام/ همین نزدیکی/ پُشت برف ماندهام/ صدایم را/ آنتنهای بلند هم/ عبور نمیدهند/ نه پیامی دارم/ نه تصویری/ سرفههای سیاه/ روی خطم مینشینند/ و سیم کارتم/ تن لرزههای سرد/ به سینهام وصل میکند / فقط/ زنگ گوشیام را/ برای خوردن قرصهایم/ روی لحظههای مشخص/ تنظیم کردهام. (نبض گلوی تاک، ص ۱۸)
تنهائی انسانی پیر شدهی «فصل»هائی سرد که خود میتواند زمستانی باشد چون زمستانِ «اخوان» که تمام خطوط ارتباط و روابط انسانی در او قطع شده و سفیدی کاغذین برف تنها ظرف و امکان رابطهایست که در متن آن «رّدپا»ی سرفههای سیاه، تسخر و مُرس میزنند به دیوارهها ی گذرناپذیر روزگار! …
این پیر شعر لرستان وقتی حواساش چون «بامدادِ» خسته در «آستانه»ی غروب میایستد پیش حساش شعری چون «پیرسالی» (نبض گلوی تاک، ص ۷۳) الهام میگیرد که تصاویر آمدن و ماندن و «شدن»اش در سه برگِ «طعم شیر» و «غم نان» و «بوی خاک» الصاق و ورقخورده که خوانش و دوره کردن سربرگهایش، در خود خلاصهات میکند که انگار همین «تو» کشیدهای آن سایه را و تو خوردهای آن مُهر ابطال را و تو دلات گرفته هنگامهی پرواز دست وداعِ آخرت را به کدام سمتِ «خاک پذیرنده» تکان بدهی! ثبتِ احوالی بیثَبات از اگزیستانس (وجود). انگارههائی از تریلوژی زایش و زندگی و مرگ. مرگ ما از همان بدوِ تولد شروع میشود. آمدهایم که مرگ را تجربه کنیم. و شاعر ما چه خوب و شاعرانه این تجربه را زیسته است.
آن سایه را/ من کشیدهام/ که راحت/ بر آن صندلی/ جوانیات را سوت بزنی/ میبینی؟/ از آن همه درخت/ همین عصا / سهم دستها و پاهای من شده است / و از آن همه آواز / این سمعک …
تقطیع شعر و نوع کتابت و شکلبندی کلمات و عبارات شعری در فضای سفید کاغذ گاه وجهی دیداری بخود میگیرند به این شکل که شاعر با خلق فضا و مکان به عنوان بخشی از شعر و ابژهی شعری، علاوه بر وجه شنیداری و گفتاری به گفتهی خود، وجهی مکانی و آیکونیک نیز به آن میدهد که هنگام خوانا کردن گزارههای کلامی و تصویریاش ما را به «خواندیدن» (اصطلاح مرکب از دو فعل «خواندن» و «دیدن» ساخته مهرداد فلاح برای خوانشِ «فتوشع»ها) فرامیخواند؛ ایجاد و القای نوعی خاص از حس وزن بصری و تصویر یک عاطفه در مکان از منظر بینائی :
در شکاف صخره
آن نهالک سبز
شعریست
که از دهان پرندهای
ا
ف
ت
د
ه است (مجموعه شعر «دو حنجره آواز»، ص ۱۷)
تجسم تصویر واقعی این شعر را وقتی در طبیعتاش میرویم عینن به همچین شمایل و معنیای میرسیم که اینجا در دستان شاعر و محاکات ادبیاش نمود و رسم و فُرم سخنی پیدا کرده و توصیف شده است: لب شکافته صخرهای که جا به جا نهالک و یا جوانک سبزی از دل آن بیرون زده و این شکلی رو به پائین آبشاروار آویخته و خودنمائی میکند؛ لبریختگی شاعر با لبریختگی طبیعت مو نمیزند و در قرینه قرار می گیرند.
این مکالمۀ طبیعی با طبیعت در سرتاسر کتاب «دو حنجره آواز » وجود دارد و تمام عناصر اربعه و گیاهان و گلها و پرندگان و فصلها را دعوت و در خود «مجموعه» کرده و با رنگآمیزیها و حضور برجستۀ خود دیدار خواننده را روی این وجه از نگاه لطیف و مهربانانه و چشم انداز رنگارنگاش کانونی و قطع کرده و نفس لحظه را میبرد و در قاب میگیرد.
یک قطره/ شبنم بوسه/ بر لب گل بود/ وقتی پرنده رسید/ گل/ در میان دندانهای قیچی/ نفس میبرید. (دو حنجره آواز، ص ۱۹)
شکار لحظههاست اینها وقتی خیال نازک شاعر در طبیعت نگاریهایش دوربین بدست در شاتی سریع کات و کادر پیدا میکند و به برداشتهای زیبا و ماندگار میرسد.
پرندهی خسته/ در صحاری سوزان/ خستگی را/ میان لحظهای فرود/ بر ترکهای عمود میکند/ بین فراز و فرود/ لقمهایست/ در پیچ و تاب مار. (دو حنجره آواز، ص ۲۰)
در این مجموعه «دو حنجره آواز» از صفحات ۳۷ تا ۴۶ کتاب ۷ قطعه سوگ سرود جای داده شدهاند که شاعر در «شدن» «سیمین» همسرشان سروده که هر کدام از نظر زاویۀ نگاه و طرح و بافت زبانی و تصویری و عاطفی و درهم تنیدگی توأمان درد و اندوه و احساس در زمرهی شعرهای شدید محسوب میشوند. هفت قاب عکس با روبانی از رنگ مشکی گذاشته شده بر هفت سنگ قبر!
حواسم / برگ باران زدهایست/ در حافظهی خاکی باغچه/ آنجا/ که شادمانیات/ بال بال میزد/ به تماشای گلی کوچک/ بر درخت انار/ حالا کجائی/ که تماشا کنی/ انارستان دلم را/ با زخم چاک چاک/ هزار هزار انار. (دو حنجره آواز، ص ۴۴)
هفتم و چهلم و سالی که مناسبت تقویمیاش با گذر سالها هنوز برای شاعر سر نرسیده و در موقعیت، شعر میکند.
به خانه که میرسیدی/ دبستان را/ در مقتعه تا میزدی/ و میشدی / ناظمِ بینظمیهای دلِ من/ خانم ناظم!/ اجازه!/ مدتهاست/ زندگی/ روی این صف/ به هم خورده است/ و زنگ تفریح یک دبستان/ در سرم/ جیغ میکشد / خانم ناظم!/ اجازه!/ خیلی وقت است/ تقاضا دادهام/ که مرا منتقل کنند/ به آن ناحیه/ که تو رفتهای ( دو حنجره آواز، ص ۴۶)
کودک درون بیدار شده و با همان زبان و روابط و کلمات و لحن و فضا، فضائی دیگر میگشاید به نام فقدان. متن را با «لذت» میخوانی و در آستانه و اوج ارضاء میل، ناگهان با سرکوب و وازنش تند حس لذتات، به عمق یک فقدان، یک دره از جدائی و تنهائی پرتاب میشوی که درد و اندوهش را سخت به تو میچشاند؛ حسی دوگانه از لذت و درد که فضای نمایشی دو سویه اما یکسویه شدهی موصوف و تصاویر و نشانههای داده و به دقت دستچین شدهاش عامل و بخوبی ارائه و تشدید و به مخاطب القاء میکنند.
هر کدام این چهار مجموعه شعر رئوف غالبن به نوعی در حال و هوا و فضائی خاص سیلان یافته و سیر میکنند و عناصر و نام ـ واژهها و اشیاء و مناسبات و مناسبتها و کلن ملات برسازندهاشان، جا به جا رنگ و لعابی بومی و بشدت محلی بخود میگیرند و در متن قرار گرفتن و خوانش راحت و دقیق و مفهوم این متون تخصیصی برای یک خوانندۀ غیر همزبان و غیربومی، شاید در مواردی، نیاز به زیرنویس و ارجاعات پیرامتنی و توضیح برخی باورها و رسوم و … داشته باشد که جاهائی این مهم صورت گرفته و از حاشیه به کمک متن آمدهاند.
خوانش و دریافت و ارتباط با شعرهای پاستورال ۷ قطعه به هم پیوستهی «چوپانی» در صفحات ۳۴ تا ۴۰ و شعر «تو که باشی» در صفحه ۱۱تا ۱۳ و برخی شعرها چون بازسرائی فارسی قطعات «لری» ۱ تا ۱۰ صفحات ۴۸ تا ۵۷ و همینطور باز قطعات «کوهی» صفحات ۵۸ تا ۷۱ و ۸ قطعه پیوستهی «به یی» (=عروس) صفحه ۲۴ تا ۳۱ مجموعه شعر «ناز گلو خواندهای»، اگر چه ظاهرن برای فارسی زبانان دشوار بنظر میآید اما توضیحات آوردهی حاشیهای و قالب زبانِ تصویر که «نشان» میدهد و چون موسیقی ترجمان حس و حال خود میشود و خواننده را از گردنههای سخت گذر گذرانده و همدلانه همراه کرده به دیدار انارستان «سی آو» و مینوشاندش طعم موسم اناررسان شعری از چشمه جوشان دوتا چشم سیاه!
یا جائی با بازی ظریف با یک واژهی ساده اما دو پهلو یعنی «تا» در ۸ قطعه در عروسی، رسم یک «رسم» میکند وقتی پدر ایلیاتی میخواهد دخترش را بدرقه و روانۀ خانهی بخت کند!
پدر تا شده است/ تا فرش نو را چارتا کند/ و در صدائی پاخورده میگوید/ سربلندم کنی دختر! / هرچه گفتند/ بگو: چشم!. (ناز گلو خواندهای، ص ۲۸)
دو وضعیتِ «اقتصادی» و «فرهنگی» به موجزترین بیان و با کمترین کلمه «ترسیم» شده است. «تا» شدن پدر برای «تا» کردن جهاز و «چشم» گفتن دختر عروس کردهاش! فقر اقتصادیای که مولد و همزاد فقر فرهنگی است و اینجا دست به دست هم دادهاند و زن را تا سطح جنس دوم پائین میآورد. واجآرائی و طنین موسیقائی مصوت کشیدهی «آ» در دو بار «تا» و «پا» که آه را تحریر میکند و دلالتهای ضمنی و چندگانۀ ناشی از بازی ظریف و زیر زبانی شاعر با تکواژه «تا» خیال را تا کجاها که نمیبرد!
در ادامه و پیوند با همین فضا شعرهای کوتاه پاستورال ۷ قطعه «چوپانی»، میآیند و قطعه قطعه نینوازی میکنند. اشیاء و عناصر پیرامون این جغرافیای عاطفی ـ روستائی پی و پی رفت کار قرار میگیرند و با بازسازی اتمسفر خاص هر یک از قطعات و زنده و دراماتیزه کردن روایت خود از آن، برههای کلمات از کوه و کمر شاعر سرازیر میشوند و گاه هم گرگی کمین کرده و در بزنگاه به گلۀ کلماتاش میزند و این موسیقی طبیعی چوپانی و راوی قصههای چوپانی را در میانۀ راه بُریده و سازی دیگر کوک میکند.
نه در ییلاق/ نه در قشلاق/ هیچ کجا قرار ندارم/ کاش/ با ایل بادها/ همسفر میشدم. (نازگلو خواندهای، قطعۀ ۱، ص ۳۴) و یا:
حالا/ مهریهات / گلهای بزرگ بزرگ است/ اما بدان/ من عاقبت/ گرگ میشوم. (همان، قطعه ۳، ص ۳۶)
این قطعهبندی موضوعی شعرها و ترانهها و قطعات کوتاه «لری» و «کوهی» و «چوپانی» و … نیز ریتماش را حفظ کرده و در هر قطعه، آهنگ دیگری میکند. این شیوه و شگرد و حس وقتی به قطعات «کوهی» انتقال مییابد و بر دوش کوهاش میگذارد، با الهام از طبیعت و رنگ بازی آن، حسآمیزیهای همذات پندارنۀ فوق العادهای را با همین مایهها و عناصر موجود در محیط، «طرح» میریزد.
نوزادهای خونی خاک/ بلوغ کوهی را/ در گاهوارههای سنگی/ مینوشند/ تا در بهار/ شعلهای شوند/ در آتشدان دشت. (همان، ص ۴۶)
رویش گلِ آتش در سرزمین داغدیده ی شقایقها! اینجاست که زبان تصویر زبان باز میکند و راوی سرنوشت خود میشود چون زنگِ «تفریح» یک روزِ گلگشت در طبیعت.
زنگ نسیم/ در صبح کوهسار/ و خط نقرهای آب/ بر تخته سبز کوه/ نیمکتی از سنگ / و دره کتاب باز زمین / با نگارش جویبار. (همان، قطعه ۱ «کوهی»، ص ۵۸)
طرح و متنی باز که پس از یک دور چرخش و خوانش، قلم و کاغذ و موضوع دست ات میدهد بازنویسی کنی آنچه را «خواندیدی».
کوهها / به شیطنت/ کلاه خورشید را/ دست به دست میبرند/ و این جا نسار/ در سترهای/ از یخ و برف/ به خواب سنگ رفته است/ در آفتابنشین کوه/ دلم کتری سیاهی ست/ بر شعلههای هیزم. (همان، قطعه ۱۳، ص ۷۱)
با دستمایه و بهرهگیری از عناصر یک باز محلی smile emoticon کلاه رانکی ) تصویر بدیع و فوقالعاده ای از طلوع و غروب خورشید پرداخته و در دل و میانهی این بازی بیپایان دالها و کوههای خوابیده در سایهسار و آفتابگیر و جابجائی و دست بدست کردن مرتب کلاه خورشید، دل نازک کوهنشین قرار داده شده که از تقابل رنگها، قرار ندارد و به کتری سیاهی میماند جوشان بر شعلههای هیزم!
سایه ـ روشنها، کلاه خورشید، چپ و راست دست کوهها، کتری سیاه و سوخت بار هیزم و خوابهای سنگی و … همه و همه به دقت و هنرمندانه انتخاب و چیناش یافته و یکجا جمع آمدهاند تا از بازیِ تصویر، عکسی ظاهر شود که «عکس» خود است.
آفاق شعری شاعری که افقهای مختلف را بر هم سوار و منطبق و شعر میکند. شعری با مناظر و مرایای طبیعی و عاطفی و فکری و حسی متکثر و جریان گرفته بر بستر سنت و مدرنیسم و پیوند دیروز و امروز و طلوع فردا از دلِ آن.
خواندیدنِ این شاعرِ خودآئین و تصویرگرا با کلمات مصور و شعرهای کوتاه و تصویری برآمده از کار و کارگاه خیال اش که شاخصۀ زبانی و سبکی یافته و به او جایگاهی ادبی ـ کلامی شاخص و خاص در ادبیات معاصر ایران داده است، با همین زبان و بیان و رویه ی شعری بحث شده بر حسب زمان و مکان و متن زیسته و خوانش خود، افق انتظاری دیگر میگشاید و طرحی نو میریزد چه:
اگر شاعران نبودند/ دهان دنیا/ پر از کلمات/ تلخ بود . (جنون آب، ص ۶۲)