حسین آتشپرور
از: حسین آتشپرور
من، چند براهنی میشناسم و دیگران شاید چندین براهنی و یا از آن چندین، چند تایشان را.
اولین براهنی که شناختم در «قصه نویسی» بود که حرفهای تازهای میزد؛ منتقدی خلاق و با انرژی. دومین براهنی شاعر بود؛ با «مُصیبتی زیر آفتاب» ش دیدم. درشت و چهار شانه و چشمانی با نفوذ. موهای سرش از وسط ریخته بود. به «طلا در مس» که داخل شدم چشمم به شخصیت دیگری افتاد؛ شخصیتی با نظریههای تند و جسورانه. گفتم: سلام آقای براهنی.
یکی از براهنیهایی که میشناسم دبیر بخش ادبی «مجله فردوسی» و سردبیر «جهان نو» بود. براهنی بعد را در «روزگار دوزخی آقای ایاز» دیدم. و براهنی دیگر در «تاریخ مذکر» قدم میزد. براهنی بعد را که به خاطر میآورم مترجم است. از روی «پلی بر رودخانه درینا» ش گذشتهام. یکی از براهنیها را که دیدم به یاد دارم از بنیانگذاران «کانون نویسندگان ایران» است. و براهنی بعد «استاد دانشگاه تهران» بود. براهنی دیگری را که میشناسم در ترکیه درس خوانده است. براهنی بعد تبریزی و آذری زبان است. و براهنی دیگر و دیگر و دیگر…
کیمیا و خاک. رازهای سرزمین من. آواز کشتگان. چاه به چاه. بحران رهبری نقد ادبی. قابلهی سرزمین من. آزاده خانم و نویسندهاش. بعد از عروسی چه گذشت و… اگر باز هم بخواهم بنویسم براهنیهای بی شماری را به یاد خواهم آورد – و شما هم به خاطر خواهید داشت – آنقدر که از این صفحات سر ریز خواهند شد.
و همهی این براهنیها در هم جمع میشوند و میشود دکتر رضا براهنی متولد ۲۱/ ۹ / ۱۳۱۴ تبریز که یکی از خلاقترین چهرهها، و پر کارترین نویسندگانی که در تمام زمینههای ادبی از سالهای ۱۳۴۰ تا کنون مطرح بوده است. او محیط ادبی ایران را با دیدگاههای نو و نظریههای تازه و جنجالیاش، در داستان، شعر، مقالات، ترجمه و گفتگوهایش، از خود متاثر کرده است.
اگر قرار باشد که ما لباسهای پدرانمان را بپوشیم اصلا بچههای خوبی نخواهیم بود و دکتر رضا براهنی در زندگی ادبی خود سعی کرده است هیچ وقت لباس بزرگترها را به تن نکند. و از این بابت که او به سنت شکنی مشهور است، در بین نوجویان و خلاق اندیشان طرفداران زیادی دارد. بی شک دشمنانی هم دارد، که این دو گروه، نه به شکل طیف که به صورت قطبی در آمدهاند.
و حالا میبینیم که دکتر رضا براهنی قصه نویس با دکتر رضا براهنی شاعر دونفری شانه به شانهی هم و موازی با هم قدم میزنند و صحبتکنان با هم به جلو میآیند تا این که به یک باره متوجه میشوم این دو نفر در هم فرو رفتهاند؛ یکی شدهاند و براهنیی دیگری متولد شده است. شخصیت تازهای که شاعرِ قصهگوست روبروی من نشسته است. همان کسی که شعر و قصهی «گاری» را گفته است:
در را از جایش کندند بلند کردند
در را به روی گاری انداختند بردند
حالا فضای خالی در چون دهان سگی تشنه و تنها در زیر آفتاب له له زنان است
اتاقها را بردند
با سطح شیشههای تیز و شکسته دیوارهای خالی و مغبون پنجرهها تنها مانده است
دیدی که خانهی ما را هم بردند
احساسهای ما حالا زنبورهای سرگردانی هستند که تک تک دنبال کندوی گمشدهشان میگردند
آنگاه نوبت سبلان آمد
ما بچهها اطراف کوه حلقه زدیم تماشا کردیم
بی اعتنا به ما مشغول کار خود شده بودند
فارغ شدند. و بعد: هِن هِن کنان سبلان را انداختند روی گاری بردند
و آسمان پر ستاره تبریز را کندند انداختند روی گاری
از روی گاری صدها هزار چشم درخشان تبریزی فریاد میزدند:
ما را بردند
و،
بردند
گلهای باغچههای تبریزی میگریستند وقتی که ارگ علیشاه را انداختند روی گاری بردند
حالا از موریانهها نشانی خورشید را میپرسم
اما تو نیستی
زیرا که آمدند و تو را انداختند روی گاری بردند
ما در غیاب تو در این جهان خاکی ویران چه میکنیم؟
از دور دستهای زمان غرش صدها هزار گاری را حتی در خواب نیز میشنویم
ای کاش میآمدند ما را هم میبردند.
رضا براهنی، پوستر: ساعد
نیما، جدا از دنیای تازهای که وارد شعر کرد، با انقلاب در شعر پارسی آن را در مسیر دیگری قرار داد. او، در شعرش عدم تساوی مصرعها را اعلام نمود و از نظر فیزیکی مساوی بودن شعر را حذف کرد. اخوان ثالث سنت قصه گویی را وارد شعر نیمایی کرد و به جنبههای روایی آن اهمیت داد. احمد شاملو به حذف وزن بیرونی از شعر نیمایی پرداخت و آن را جایگزین وزن درونی کرد. احمد رضا احمدی وزن بیرونی و درونی را از شعر نو گرفت. هارمونی را هم گرفت و بجای آن تصویر را در شعر عمده کرد. رضا براهنی در طول دوران شاعری خود از «آهوان باغ» گرفته، در «شبی از نیمروز» «مصیبتی زیر آفتاب» «ظل الله» «اسماعیل» «بیا کنار پنجره» و در «خطاب به پروانهها» به آن سمت میرود تا شعر و داستان را یکی کند. شعر «گاری» نمونهی درخشانی از این کوشش و همسویی شاعر و داستان نویس است که در یک نقطه بهم میرسند؛ یکی میشوند. و این اثر مشترک را که هم ویژگیهای شاعرانه و هم عناصر داستانی را در خود جمع کرده است، بوجود میآورد. این دو، یعنی شاعر و داستاننویس به آن حد در هم فرو رفتهاند که معلوم نمیشود آیا این شعر کار یک داستان نویس بوده است یا این داستان را شاعری با تجربه و خلاق سروده است. در این اثر ما با روایت، تصویر، جزئی نگری، حس آمیزی، ایجاز، فراروی از واقعیت، عادت زدایی و شخصیت سازی که عنصرهای شاعرانه، داستانی، و مشترک هستند، روبرو میشویم. و جنبههای شاعرانهی داستانی در پشت هر کدام از این نشانهها مشهود است. اگر از زاویهی شعر بودن اثر به آن بنگریم، چون زمینهای گسترده و باز دارد، حالتی تاریخی و همه زمانی پیدا میکند. جنبههای داستانی هم در پشت هر کدام از این نشانهها موجود است. و اگر بپذیریم که داستانی بسیار موجز است – که هست – سرشار از تخیل و جنبههای شاعرانه و تصویری است.
اگر چه تکرار بیش از حد افعال اثر را شعاری میکند اما این امتیاز ارزنده را به آن میبخشد تا حرکتِ زبانی را در آن بیشتر و تندتر کند و آن را به جلو ببرد.
به این اثر میشود از زاویههای مختلف و جهتهای متفاوتی نزدیک شد و در جستجوی معانی چندگانهی آن و دریافتهای بی شمارش برآمد و روابطی منطقی را در آن کشف کرد و به رمز خوانی آن پرداخت که در این جا به دو دیدگاه صوری در آن اشاره میکنم:
۱- اوج
۲- جزء به کل گاری جزء کل
۱- اوج
غارت، درندگی و خشونت از همان پاره اول این اثر خود را به رخ میکشد اما از جایی که میگوید:
«احساسهای ما حالا زنبورهای سرگردانی هستند که تک تک دنبال کندوی گمشدهشان میگردند»
اوج میگیرد. بعد میرسد به: «آنگاه نوبت سبلان آمد»
که در اینجا چرت ما پاره میشود. در اوج همچنان میرویم که شاعر/داستاننویس ما را به جهان دیگری که ساخته است پرتاب میکند: «هِن هِن کنان سبلان را انداختند روی گاری بردند»
و
«آسمان پر ستاره تبریز را کندند انداختند روی گاری»
که با درخشانترین قسمت اثر از هر نظر روبرو میشویم و در اوج همچنان ادامه مییابد و بازتاب آسمان پر ستاره تبریز را در آن هزاران چشم درخشان تبریزی از روی گاری مشاهده میکنیم و همچنان در اوج میرویم.
۲- جزء به کل
در این اثر رفته رفته از جزء به کل میرسیم؛ در پاره اول میبینیم که در و پنجره را میبرند. در پاره دوم غارتِ اتاقها را شاهد هستیم و بعد خانه را میبرند و نوبت سبلان و آسمان پر ستاره تبریز و ارگ علیشاه میرسد. در مجموع میبینیم که وطن با تاریخش غارت شده است.
آسمان پر ستاره تبریز از ازل وجود داشته است و گاری هم همیشه برای غارت آماده بوده است اما چرا هیچ وقت ما به صرافت دیدن آن نیفتاده بودیم؟!
چشمهای ما قادر به دیدن طول موج معینی با زاویه دید معینی است و ما به چشم مرکب نیاز داریم. چشمهایی که اولین بار اینها را دیده است اتفاقا هم شاعر است و هم داستان نویس. در بین جمعیتی که هستند و خواهند بود و در گذشته بودهاند، آن چشمهای مرکبی که دامنهی دیدش وسیع است، حتی در عمق هم نفوذ میکند و از آسمان غافل نیست و دور دستها و تاریخ را هم میبیند. و او که شاعر است و داستان نویس اینها را به ما نشان میدهد و ما، با زیباترین، هنرمندانه ترین، فراواقعی ترین و در عین حال دردناکترین تصویر هنری از پشتِ آن چشمانِ مرکب روبرو میشویم:
«از روی گاری صدها هزار چشم درخشان تبریزی فریاد میزدند:
ما را بردند»
۱۸۰ درجه: نقد و بررسی و بازخوانی در بانگ. کاری از همایون فاتح
شاعر/ داستانویس آمده است و از اجسامی طبیعی، ترکیبی تصویری، سمبلیک، استعارهای، فراواقعی و اسطورهای میسازد تا ما از ورای زمان و مکان آن درد تاریخی را حس کنیم.
شعر، زبان دوم ماست. زبانی که در آن غمها، شادیها، شکست، پیروزی، زایش، تلاش، مقاومت و سختیها و بطور کل چهرهی مردم ما در آن بیان میشود. اگر شعر یا داستانی بازتاب درونی شدهی عواطف انسانی ما نباشد، چهرهی زمان و تاریخ را منعکس نکند، زبان مردم نخواهد بود.
براهنی در این اثر از حذف چندین زبان به بیان تازهای دست مییابد؛ همان چشم مرکبی که در تمام طول تاریخ از طریق ناخودآگاه قومیِ شاعر/داستانویس بیدار بوده و حضور داشته است تا این غارت را ببیند.
او، از ورای چند تصویر و در نهایتِ ایجاز، سنگینی و عظمت سبلان را به ما منتقل میکند. ارگ علیشاه را روی گاری مشاهده میکنیم و فریاد زدن آسمانِ پر ستاره تبریز را از بازتابِ هزاران چشم درخشان در روی گاری میشنویم. گاریای که حالا دیگر برای ما به نمادی تاریخی بدل شده است.
اگر سالها بعد هم کسی پس از ما بیاید و در آستانهی این اثر قرار بگیرد، بی شک چشمها و گوشهای او هم آن فریاد هزاران چشم را خواهد شنید و سبلانِ از جا کنده شده و ارگ علیشاه را در روی گاری خواهد دید. و در پشت آن چشمهای مرکبِ شاعر/داستانویس، که بازتاب و تبلوری از آن هزاران چشم است، شاهدی بر این در بدری و غارت تاریخی خواهد ماند.
۱- اوج: در این اثر دو وجه دارد. وجه فیزیکی یا بیرونی آن که ما به دنبال آن هستیم و دیگر اوج به معنی مفهومی اثر که از همان پاره اول شروع میشود.
۲- بلند کردن و بردن: هر دو به یک اصطلاح است، یعنی دزدیدن. و آن از هنگام حملهی مغول به بعد مصطلح شده است زیرا که میآمدند و آدمها (زنها) را بلند میکردند پشت زین اسب میگذاشتند و میبردند.