کسی که توان مهربان شدن را از دست داده بود*

بابک اباذری   فریاد ناصری

در مرگ مشکوک شاعر و ناشر جوان بابک اباذری ابتدا نوشته‌ی او را از سایت ایران سبز و سپس نامه‌ی شاعر و هنرمند گرامی فریاد ناصری را برای‌تان می‌آوریم.

بابک اباذری پیش از این سانحه، در اینستاگرام نوشته بود: «بعضی وقت‌ها مرگ درست مثل استکان چای توی برف می‌چسبه. خیلی دوست دارم حرف‌های آخرمو توی یک جای عمومی مثل اینجا بزنم تا دلم خنک بشه اما می‌ترسم صبح پاشم ببینم زندگی سگی هنوز ادامه داره.»۱

آمده در: سایت فریاد ناصری

نامه چهل و دو
آلی جان
این چیزی که می‌نویسم اگر بماند ده بیست سال دیگر جز برگی از یک حادثه هیچ نیست. این چیز امروز بزرگ و سنگین، کوچک و بی‌قدر و ناچیز می‌شود. انسانی مرده است. انسانی با تمام خطاهای‌اش که زنده بود حالا مرده است. انسانی با تمام درستکاری‌هاش که زنده بود، مرده است.
می‌دانستم نباید بروم در فضای مرگ. من در مقابل تاریکی نازکم. در مقابل سردی. تیرگی. در مقابل اندوه. گیج می‌شوم. افسرده می‌شوم. بعد همین گیجی و افسردگی و سستی کار دستم می‌دهد.
خرابکاری می‌کنم و فکر می‌کنم بی‌دست و پا و ضعیف‌ام. مذمت می‌کنم خودم را اما میان تمام این حس‌های نادلخواه مرگ مرگ مرگ هنوز چهره‎ی پیروز میدان است. کسی مثل من مرگ را ندیده است. تاریخ خاندان من تاریخ مرگ بوده است. مرگ‌های عجیب. من ساعت‌ها در سرمای زمستان نشسته‌ام کنار جنازه‌ی زنی که گورش مهیا شود. در باران غم‌انگیز روزهای فروردین قبری را کنده‌ام تا جنازه‌ای را بیرون بیاورم برای کالبدشکافی. کنده‌ام و مرده را بغل کرده‌ام، محکم، تا برگردانم‌اش به زمین. من کودک بوده‌ام و دنبال آمبولانسی که تنها حس می‌کردم رفته است و از جایی جسد عزیزی از مرا در خود گرفته، رکاب زده ام رکاب زده ام و همین که در باز شده دیده‌ام آه آن جوان قد بلند را. من کنار قبر جوانی به وقت گریستن کت پیری را گرفته‌ام و بعد دقیقن در همان حالت چند روز بعد ایستاده‌ام کنار گور آن پیر. مرگ را از من بپرس اما اگر طاقت نداری دور شو از من آلی. فاجعه مثل زبری مدام می‌تراشدت. پوستت را می‌برد و تو بی‌حفاظ می‌شوی در برابرش. مرگ‌های زیادی در من زندگی می‌کنند. مرگ‌های زیادی، با این همه هنوز مرگ سر بسته است. هیچ مرده‌ای از مرگ سخن نمی‌گوید. مرگ پایان سخن است. و تن به گرمای سخن، به گرمای رخ و روح کلمات سرپاست. خانه‌ی ترک شده زودتر همه چیزش فرومی‌ریزد. مرگ یعنی سخن تن را ترک می‌کند. و تن مثل خانه‌ای شروع می‌کند به ویرانی. دیوارها، پنجره‌ها، لوله‌های آب، کاشی‌ها. در مواجه با چنین لحظه‌ای همه‌مان فکر می‌کنیم باید مهربان باشیم اما امروز من چیزی دیدم بر لب گور. سنگ شدگی قلب را. کسی که توان مهربان شدن را از دست داده بود. و من از مواجهه با این رخ آدمی هنوز وحشت زده‌ام آلی و دوست دارم گریه کنم. امشب نباید تنها می‌ماندم نباید با این وحشت از آدمی ناتوان از مهر تنها می‌ماندم. امشب با تمام خرابکاری‌ها و حس‌های بد نباید تنها می‌ماند. دوست دارم های‌های گریه کنم اما گریه ممنوع است. گریه چهره را خط می‌زند. اوراد حاشا بی دردرسرترین کتاب من حالا فکر می‌کند به ناشرش. به ناشر جوانش و من سخت مبهوت و گیج و بی قرارم آلی.

۲/۱۱/۹۳

۱: نقل از سایت ایران سبز
*: عنوان مطلب از رسانه

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در یادداشت‌های پراکنده ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

دیدگاه‌ها غیرفعال هستند.