از پشت شیشه

من انار را دان نمی‌کردم. با چاقو پوست‌اش را خط می‌انداختم و با دست می‌شکستم که چهار پَرَش باز شود و دانه‌های سرخ و شفّاف‌اش از میان پرّه‌های نازک سپید، تورفته و برآمده، دهان تو را آب بیندازد.

با این حال، مدّت‌‌هاست لبخند می‌زنم. کدام زنی است که مردش را کنار دیگری ببیند و آشفته نشود. هنوز لبخند می‌زنم؛ به دخترمان که زانوهاش را توی بغل گرفته و خم شده روی شاهنامه و مردمک‌هاش همراه لحن خسته‌ی پدرت تاب می‌خورد، به مادرت که استکان چای را زیر بینی‌اش می‌گیرد و نگاه پُر افتخاری به تو می‌اندازد، حتّا به عروس تازه که ظرف شیرینی را روبه‌روی تو می‌گیرد. لبخند می‌زنی.

دود دور سرت پخش می‌شود. به دست‌ات نگاه می‌کنم و سیگاری که انگار تازه عادت کرده‌ای لای انگشت‌هات بگیری. می‌دانم صدام از پشت شیشه بیرون نمی‌رود، امّا آب دهان‌ام را قورت می‌دهم که سرفه نکنم. دود می‌آید جلوِی چشم‌ام را بگیرد. چرا لبخند زده‌ام؟ لحظه‌ای از دور نگاهم می‌کنی. خنده از روی لب‌ات محو می‌شود. بلند می‌شوی و به طرف‌ام می‌آیی. بی آن‌که کسی ببیند قاب عکس را روی میز می‌خوابانی.

صدای بریده‌ی دخترم در میان بیت‌های شاهنامه با صدای پدر یکی می‌شود. حالا فقط سیاهی می‌بینم؛ ولی همچنان مجبورم لبخند بزنم.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید