هيولاي پشت نرده[1]

جهانگير هدايت

سيروس كتاب‌خوان بود و رفقايش كتاب‌هايي راكه حدس می‌زدند باب مزاق اوست برايش می‌آوردند. يكي از دوستان كتاب « سايه روشن » صادق هدايت را به او داد. اين كتاب مجموعه‌ای از هفت داستان كوتاه است. سيروس اولين داستاني راكه خواند « عروسك پشت پرده » بود، دراين داستان صادق هدايت شرح زندگي مرد جوانی را می‌گويد كه از فرانسه فارغ التحصيل شده و بايد به ايران بازگردد. اسمش مهرداد است، جوانی است فوق العاده خجالتی، غمگين و افسرده كه فقط درس می‌خواند. او نه با هم‌كلاسی‌ها مي‌جوشد، نه با زن‌ها كاري دارد و جوانی است گوشت تلخ، خانواده‌اش هم می‌دانستند مهرداد مشكلاتی دارد و برای جلوگيری از گرفتاری‌های احتمالی دخترعمويش درخشنده را برايش نامزد كرده بودند كه بعد از مراجعت از سفر فرانسه عروسی كنند. به قول هدايت : « مهرداد بيست و چهارسالش بود ولي هنوز به اندازه يك بچه چهارده ساله فرنگي جسارت، تجربه، تربيت، زرنگي و شجاعت درزندگي نداشت » اين مردم‌گريزی باعث شده بود مهرداد با هيچ زنی هيچ‌گونه رابطه‌ای نداشته باشد .
به قول هدايت:« تنها يادگار عشقي او منحصر مي‌شد به روزي كه ازتهران حركت مي‌كرد و درخشنده با چشم اشك آلود به مشايعت او آمده بود. ولی مهرداد لغتي پيدا نكرد كه به او دلداري بدهد .يعني خجالت مانع شد ».
درايام تحصيل در فرانسه حتي از تحصيلات استفاده نمی‌كرد. روزي كه مدرسه را ترك گفت رفت در يك پانسيون اطاقي گرفت. هرچه پول داشت گذاشت توی جيبش و رفت گردش كند. خيال داشت برود كازينو  اما چون زود بود توی خيابان گشت می‌زد. درهمين گشت و گزار بود كه به قول هدايت: « پشت شيشه مغازه بزرگي ايستاد و نگاه كرد. چشمش افتاد به مجسمه زني با موی بور كه سرش را كج گرفته بود و لبخند می‌زد. مژه‌های بلند، چشم‌هاي درشت، گلوی سفيد داشت و يك دستش را به كمرش زده بود. لباس مغزپسته‌ای او زيرپرتو كبود رنگ نورافكن اين مجسمه را به طرز غريبی درنظر او جلوه داد. به طوری كه بی‌اختيار ايستاد، خشكش زد و مات و مبهوت به بحر آن فرو رفت. اين مجسمه نبود، يك زن، نه بهتر از زن يك فرشته بود كه به او لبخند می‌زد. آن چشم‌های كبود تيره، لبخند نجيب دلربا، لبخندی كه تصورش را نمی‌توانست بكند، اندام باريك ظريف و متناسب، همه آن‌ها مافوق مظهر عشق و فكر و زيبايي او بود. به اضافه اين دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او به حيله و دروغ اظهار عشق و علاقه بكند،  مجبور نبود برايش دوندگي بكند، حسادت بورزد، هميشه خاموش، هميشه به يك حالت قشنگ، منتهاي فكر وآمال او را مجسم می‌كرد. نه خوراك مي‌خواست ونه پوشاك، نه بهانه مي‌گرفت و نه ناخوش مي‌شد و نه خرج داشت. هميشه راضي، هميشه خندان ولي ازهمه اين‌ها مهم‌تر اين بود كه حرف نمي‌زد، اظهار عقيده نمي‌كرد و ترسي نداشت كه اخلاقشان باهم جور نيايد. صورتي كه هيچ وقت چين نمي خورد، متغير نمي‌شد، شكمش بالا نمي‌آمد، از تركيب نمي‌افتاد . آن وقت سرد هم بود. همه اين افكار ازنظرش گذشت . آيا مي توانست، آيا ممكن بود آن را بدست بياورد، ببويد، بليسد،  عطری كه دوست داشت به آن بزند و ديگر ازاين زن خجالت هم نمي‌كشيد.  چون  هيچ وقت او را لو نمی‌داد و پهلويش رو دربايستی هم نداشت و، او هميشه همان مهرداد عفيف و چشم ودل پاك می‌ماند. اما اين مجسمه را كجا بگذارد؟
نه هيچ كدام اززن‌هايي كه تاكنون ديده بود به پاي اين مجسمه نمي‌رسيدند. آيا ممكن بود به پای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او به طرز غريبی اين مجسمه را با يك روح غيرطبيعي به نظراو جان داده بود. همه خط‌ها رنگ‌ها و تناسبی كه او از زيبايی می‌توانست فرض بكند اين مجسمه به بهترين طرز برايش مجسم می‌كرد و چيزي كه بيشتر باعث تعجب او شد اين بود كه صورت آن روي هم رفته بي شباهت به يك حالت‌های مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشم‌هاي او ميشي بود درصورتي كه مجسمه بور بود. اما درخشنده هميشه پژمرده و غمناك بود، درصورتي كه لبخند اين مجسمه توليد شادي می‌كرد و هزار جور احساسات براي مهرداد برمی‌
انگيخت.»
مهرداد به اين نتيجه مي‌رسد كه بايد آن مجسمه زيبا را صاحب شود. به قول هدايت: « يادش افتاد كه سرتاسر زندگی او درسايه و درتاريكی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط ازناچاری، از رودربايستي مادرش به او اظهار علاقه می‌كرد. با زن‌هاي فرنگی هم می‌دانست كه به اين آسانی نمي تواند رابطه پيدا بكند، چون از رقص، صحبت، مجلس آرايي، دوندگي، پوشيدن لباس شيك، چاپلوسي و همه كارهايي كه لازمه آن بود گريزان بود. به علاوه خجالت مانع مي‌شد و جربزه‌اش را درخود نمي‌ديد. ولي اين مجسمه مثل چراغي بود كه سرتاسر زندگي او را روشن مي‌كرد – مثل همان چراغ كنار دريا كه آنقدر كنار آن نشسته بود و شب ها نور قوسي شكل روي آب دريا مي‌انداخت . آيا او آن قدر ساده بود، آيا نمي‌دانست كه اين ميل مخالف ميل عموم است و او را مسخره خواهند كرد ؟ آيا نمي‌دانست كه اين مجسمه از يك مشت مقوا و چيني و رنگ و موي مصنوعي درست شده مانند يك عروسك كه به دست بچه مي‌دهند. نه مي‌تواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغيير مي‌كند؟ ولي همين صفات بود كه مهرداد را دلباخته آن مجسمه كرد. او ازآدم زنده كه حرف بزند، كه تنش گرم باشد، كه موافق يا مخالف ميل او رفتار كند، كه حسادتش را تحريك بكند مي‌ترسيد و واهمه داشت. نه، اين مجمسه را براي زندگيش لازم داشت و نمي‌توانست ازاين به بعد بدون آن كار بكند و به زندگي ادامه بدهد. آيا ممكن بود همه اين ها را با سيصد و پنجاه فرانك به دست بياورد؟»

بالاخره مهرداد تصميم مي‌گيرد برودبه فروشگاهي كه آن مانكن رادارد. طبعاً فروشندگان تصورمی‌كردند مهرداد لباس مغزپسته‌اي را می‌خواهد ولي وقتي فهميدند كه او مشتري مجسمه است كارمشكل شد. مهرداد می‌گويد كه اوهم فروشگاه لباس زنانه دارد و مجسمه را با لباسش می‌خواهد. خلاصه بعد از مذاكراتي صاحب فروشگاه موافقت می‌كند مجسمه را با لباس به مهرداد بفروشد و به اين ترتيب مهرداد به آرزوی خودش رسيد و صاحب مجسمه و لباس مغزپسته‌ای شد. بالاخره مهرداد به تهران باز می‌گردد . به قول هدايت: « ولي چيزي كه اسباب تعجب اهل خانه شد مهرداد با نامزدش درخشنده خيلي رسمي برخورد كرد و حتي سوغات هم براي او نياورد. روزسوم كه گذشت مادرش او را صدا زد و به او سرزنش كرد. مخصوصاً گوشزد كرد دراين مدت شش سال درخشنده به اميد او درخانه مانده است، و چندين خواستگار را ردكرده و بالاخره او مجبور است كه درخشنده را بگيرد. اما اين حرف ها رامهرداد با خونسردي گوش كرد و آب پاكي را روي دست مادرش ريخت و جواب داد،‌ كه من عقيده ام برگشته و تصميم گرفته‌ام كه هرگز زناشوئي نكنم. مادرش متأثر شد و دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمانبردار پيش نيست. اين تغيير اخلاق را دراثر معاشرت با كفار و تزلزل درفكر و عقيده او دانست. اما بعد هم هرچه دراخلاق، رفتار و روش او دقت كردند، چيزي كه خلاف اظهار او را ثابت بكند نديدند و نفهميدند كه بالاخره او درچه فرقه و خطی است. اوهمان مهرداد ترسو و افتاده قديم بود، تنها طرز افكارش عوض شده بود، و اگرچه چندين نفر مواظب رفتار او شدند ولي از مناسبات عاشقانه اش چيزي استنباط نكردند .
اما چيزي كه اهل خانه را نسبت به مهرداد ظنين كرد اين بود كه او دراطاق شخصي خودش پشت درگاه مجسمه زني را گذاشته بود كه لباس مغزپسته اي دربرداشت، يك دستش را به كمرش زده بود و دست ديگرش به پهلويش افتاده بود و لبخند مي زد، يك پرده قلمكارهم جلو آن آويزان بود، و شب‌ها وقتی كه مهرداد به خانه برمی‌گشت درها را می‌بست، صفحه گرامافون را مي‌گذاشت، مشروب می‌خورد و پرده را ازجلوي مجسمه عقب می‌زد، بعد ساعت‌هاي دراز روي نيمكت روبروي مجسمه می‌نشست و محو جمال او مي شد. گاهی كه شراب او را می‌گرفت بلند می‌شد و جلو می‌رفت و روي زلف‌ها و سينه آن را نوازش می‌كرد. تمام زندگي عشقي او به همين محدود می‌شد و اين مجسمه برايش مظهرعشق، شهوت و آرزو بود.
كم كم اهل خانه به مهرداد واين مجسمه بدگمان می‌شوند. درخشنده اسم مجسمه رامی‌گذارد « عروسك پشت پرده ». مادر مهرداد او را تشويق مي كند كه مجسمه را بفروشد و پيراهن را سوغاتي بدهد به درخشنده، ولی مهرداد زيربار نمی‌رفت. به قول هدايت:‌ « از طرف ديگر درخشنده براي اين كه دل مهرداد را به دست بياورد، سليقه و ذوق او را ازا ين مجسمه دريافت . موی سرش را مثل مجسمه داد زدند و چين دادند، لباس مغزپسته‌ای به همان شكل مجسمه دوخت، حتي مد كفش خودش را از روی مجسمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه می‌رفت، كار درخشنده اين بود كه می‌آمد دراطاق مهرداد، جلو آينه تقليد مجسمه را می‌كرد. يك دستش را به كمرش می‌زد، مثل مجسمه گردنش را كج می‌گرفت و لبخند می‌زد،‌ و مخصوصاً آن حالت چشم‌ها ، حالت دلربا كه درعين حال به صورت انسان نگاه می‌كرد و مثل اين بود كه درفضاي تهی نگاه می‌كند. م
ی‌خواست اصلاً روح اين مجسمه را تقليد بكند.
شباهت كمي كه با مجسمه داشت اين كار را تا اندازه‌ای آسان كرد. درخشنده ساعت‌های دراز همه جزئيات تن خود را با مجسمه مقايسه می‌كرد و كوشش می‌نمود كه خودش را به شكل و حالت او در آورد و زماني كه مهرداد وارد خانه می‌شد، به شيوه‌های گوناگون و با زرنگي مخصوصی خودش را به مهرداد نشان می‌داد. در ابتدا زحماتش به هدر می‌رفت و مهرداد به او محل نمی‌گذاشت. اين مسئله سبب شد كه بيشتر او را به اين كار ترغيب و تهييج بكند و به اين وسيله كم كم طرف توجه مهرداد شد. و جنگ درونی، جنگ قلبی در او توليد گرديد. مهرداد فكر می‌كرد از كدام يك دست بكشد؟ از انتظار و پافشاری دختر عمويش حس تحسين و كينه در دل او توليد شده بود. از يك طرف اين مجسمه سرد رنگ پاك شده با لباس رنگ پريده كه تجربه جوانی و عشق، و نماينده بدبختی او بود و پنج سال بود كه با اين هيكل موهوم بيچاره احساسات و ميل هايش را گول زده بود. از طرف ديگر دختر عمويش كه زجر كشيده، صبر كرده، خودش را مطابق ذوق و سليقه او درآورده بود، از كدام يك می‌توانست چشم بپوشد؟ ولی حس كرد كه به اين آسانی نمی‌تواند ازين مجسمه كه مظهر عشق او بود صرف نظر بكند. آيا وی يك زندگی به خصوص، يك مكان و محل جداگانه در قلب او نداشت؟ چقدر او را گول زده بود، چقدر با فكرش تفريح كرده بود، براي او خوشی توليد شده بود و در مخيله او اين مجسمه نبود كه با يك مشت گل و موی مصنوعی درست شده باشد، بلكه يك آدم زنده بود كه از آدم‌های زنده بيشتر براي او وجود حقيقی داشت . آيا می‌توانست آن را روی خاكروبه بيندازد يا به كس ديگر بدهد. پشت شيشه مغازه بگذارد و نگاه هر بيگانه‌ای به اسرار خوشگلی او كنجكاو بشود و با نگاه‌شان او را نوازش بكنند و يا آن را بشكنند، اين لب‌هائی كه آن قدر روی آن‌ها را بوسيده بود، اين گردني كه آن قدر روی آن را نوازش كرده بود؟ هرگز. بايد با او قهر بكند و او را بكشد، همان طوری كه يك نفر آدم زنده را می‌كشند، بدست خودش آن را بكشد. برای اين مقصود مهرداد يك رولور كوچك خريد. ولی هر دفعه كه می‌خواست فكرش را عملی بكند ترديد داشت.
     يك شب كه مهرداد مست و لايعقل، ديرتر از معمول وارد اطاقش شد، چراغ را روشن كرد. بعد مطابق پرگرام معمولی خودش پرده را پس زد، شيشه مشروبي از گنجه در آورد، گرامافون را كوك كرد، يك صفحه گذاشت و دو گيلاس مشروب پشت هم نوشيد. بعد رفت و روی نيمكت جلو مجسمه نشست و به او نگاه كرد.
    مدت‌ها بود كه مهرداد صورت مجسمه را نگاه می‌كرد ولی آن را نمی‌ديد، چون خودبخود در مغز او شكلش نقش می‌بست. فقط اين كار را به طور عادت می‌كرد چون سال‌ها بود كه كارش همين بود. بعد از آن كه مدتی خيره نگاه كرد، آهسته بلند شده و نزديك مجسمه رفت، دست كشيد روی زلفش، بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سينه‌اش ولی يك مرتبه مثل اين كه دستش را به آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب كشيد و پس پس رفت. آيا راست بود، آيا ممكن بود، اين حرارت سوزاني كه حس كرد؟ نه جای شك نبود. آيا خواب نمی‌ديد، آيا كابوس نبود؟ در اثر مستي نبود؟ با آستين چشمش را پاك كرد و روی نيمكت افتاد تا افكارش را جمع آوری بكند. ناگاه در همين وقت ديد مجسمه با گام های شمرده كه يك دستش را به كمرش زده بود می‌خنديد و به او نزديك می‌شد. مهرداد مانند ديوانه‌ها حركتي كرد كه فرار بكند، ولی در اين وقت فكری به نظرش رسيد، بی‌اراده دست كرد در جيب شلوارش رولور را بيرون كشيد و سه تير به صورت مجسمه پشت هم خالي كرد. ناگهان صدای ناله‌ای شنيد و مجسمه به زمين خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند كرد. اما اين مجسمه نبود، درخشنده بود كه در خونش غوطه مي خورد! »
داستان هدايت به اين ترتيب پايان می‌گيرد. ولی سيروس به اين فكر افتاده بود كه برود برای خودش يكی ازهمين مجسمه‌ها بخرد. سيروس رفت سراغ فروشگاه‌های بزرگ ولی وقتي مجسمه‌ها را ديد خشكش زد. سرمجسمه‌ها را بريده بودند. بله مجسمه‌ها سر نداشتند. سينه آنها را هم بريده بودند. سينه هم نداشتند. باسن آنها را هم بريده بودند ولباس مسخره‌ای تن  آن‌ها كرده جلوی مردم به تماشا گذاشته بودند. ولی سيروس رفت و يكي از همين مجسمه‌های مثله شده را خريد آمد منزل و گذاشت توی اطاقش جلوی قفسه كتاب‌ها. آن جا نرده‌ای بود كه حالت دكور را داشت. مجسمه را گذاشته بود پشت نرده و با خودش گفت من مجسمه را كامل می‌كنم مثل عروسك پشت پرده.

هرچه به مجسمه بيشتر نگاه می‌كرد به زشتی و هولناكی آن بيشتر پی می برد و قصد داشت آن را مرمت كند و به حال طبيعي درآورد. يك شب ناگهان توی اطاقش از سرو صدای غريبي بيدار شد. وقتي چراغ را روشن كرد ديد مردك دزدی روی زمين نقش بسته و مجسمه روی او افتاده و دزد كمك می‌طلبد. مهرداد پرسيد : چه شده ؟ تو كی هستی و اين جا چه می‌كني؟ دزد هراسان جواب داد: من دزدم، آمده ام دزدی، غلط كردم. اين هيولا را پشت نرده نديدم، برخورد كرديم و افتاده روی من دارم خفه می‌شوم. مرا از دست اين هي
ولا نجات بدهيد. مهرداد پرسيد: كدام هيولا ؟ دزد گفت: هيولای پشت نرده را می‌گويم!


1     بر وزن « عروسك پشت پرده » .

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید