چشم انتطار

از داستان‌های برگزیده‌ی مسابقه‌ی داستان‌نویسی‌ی صادق هدایت.

آرش میرخانی

طبق معمول صدای نصیحت مادر پیچیده توی خونه. آخه پسر این همه را گرفتن شکنجه کردن کشتن چی شد؟ آب از آب تکون خورد؟ دو تا دست داری دو تا دیگه قرض کن کلاه خودتو دو دستی  بچسب برو دنبال کار این چیزا برات نون و آب نمی‌شه.
بنده خدا مادر حق داره که نصحیت کنه دلخوشیش ما بچه‌هاشیم ،  کل زندگی‌اش خلاصه شده توی قابلمه و قوری در این همه سال دلخوشی زیاد ندیده.
– نترس مادر نمیرم وسط جمعیت
حالا میشه نری جیگر منم خون نشه
– نترس برای ناهار برمی‌گردم خونه، فعلا خداحافظ
اون از شوهرم اینم از بچم
وارد جمعیت که شدم بغض گلومو فشار می‌داد انگار کل جمعیت پاشون روی گلوی من بود. واقعا اینا همون جمعیتن  که توی مترو سر صندلی با هم دعوا می‌کنن و الان اینجوری کنار هم دارن شعار می‌دن. اگه دو روز دیگه همینجوری بگذره دیکتاتورها باید دمشونو بذارن رو کُلشون برن پیشِ ِ دوستاشون. توی همین فکرا بودم که جمعیت رو به عقب فرار کرد می‌رفتن توی کوچه پس کوچه‌ها منم دنبالشون رفتم معلوم نبود چی زدن چشام داشت می‌سوخت اصلا نمی فهمیدم کدوم وری می‌رم یه لحظه پشتم بد جوری سوخت افتادم روی زمین دو نفر با هیکلی ریغو و پشمالو بالا سرم حاضر شدند. شنیدم می‌گفتند:
– ای والله حاجی خوب زدیش
– اینو ول کن بریم دنبال اون پسر دختره که رفتن تو کوچه
تا اینا رفتن مردم بالا سرم جمع شدن
احتمالا مرده
کمک کنید برسونیمش بیمارستان الان که آمبولانس نمی‌یاد
– نه بابا الان ببریمش اونجا برای آدم شر می‌شه
– نه آقا  کمک کنید بندازیمش پشت نیسان
راننده نیسان از کوچه پس کوچه‌ها رفت دم یه درمانگاه پیاده شد با نگهبان حرف زد:
-آقا یه مجروح این پشت دارم تیر خورده بد جوری داره خون ریزی می‌کنه درو باز کن ببرمش تو
– نه آقا داخل نمی‌تونی بری
– ای بابا اینو الان کجا ببرمش
– به من چه می‌خواست امروز نیاد بیرون که این بلا سرش بیاد
دو تا جوون از اون ور خیابون اومدن ببینن چه خبره تا منو دیدن یکیشون اومد بالا سرم اون یکی رفت جلوی در شروع کرد به داد و بیداد کردن
– باشه صداتو بیار پایین ورش دارید ببرید تو
قیافشون به دکترا نمی‌خورد ولی مثل اینکه یه چیزایی حالیشون بود. تا منو گذاشتن روی تخت شروع کردن به ماساژ قلبی کلی دکتر بالا سرم بود یکیشون داد می‌زد پس چی شد این دکتر جراح این خونریزیش شدیده باید بره اتاق عمل
ای بابا اینا چقدر معطل می‌کنن باید ناهار خونه باشم به مادرم قول دادم.
دکتر پیداش شد
– ببخشید دیر کردم  با ماشین بودم ولی حمله کردن با باتوم به ماشینم، یه موتوری منو تا اینجا رسوند بنده خدا دنبال برادرش می‌گشت.
خط سبز توی مانیتور بالا سرم دیگه صاف شده بود.

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

One Response to چشم انتطار

نظرتان را ابراز کنید