- [wikiwordpress]
جستجو
دفتر هنر وبژهی «نشریات فکاهی ایران» را میتوانید با فشار روی نشانیی زیر بخوانید و داشته باشید:
daftar-honar.com
__لل______________________..._________________ ..................................................................................... دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید. ntjv ikv _..._________________
.. **************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتword به نشانیی
habib@rasaaneh.com برایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
...... .....
..«الف مثل باران» را از رسانه بخواهید. .............. ..
..دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_______________________________________________
______________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.
این کتاب را میتوانید در نشانیی زیر بخوانید.
http://asre-nou.net/php/view.
php?objnr=31357 پیوندها
دستهها
- دیدار 10259
-
میگویند ۴۳
منتشرشده در میگویند
دیدگاهها برای میگویند ۴۳ بسته هستند
یادداشتهای شخصی ( چرخنده و رهبری )
مدتهاست که فکر میکنم چرا مردم در داخل و خارج ایران این همه پا تو کفش الهام چرخنده میکنند و به او بد میگویند. آیا هیچوقت بهحرفهای توام با حرکات تئاتری او گوش کردهاید؟ هنر این زن جوان خیلی بالاتر است از به کار انداختن چرخدندهی یک رهبر در پاسخ به الهامی که از ایشان دریافت کرده بود. حالا گیرم یک بار اشتباها به جای ” حضرت آیتالله سید … ” گفته باشد ” حضرت سید آیتالله … ” مگر همهی ما تپق نزدهایم؟ کدام زن وابسته به رژیم را دیدهاید که نزدیک به یک ساعت بدون نوشته بتواند با خندههای شیرین و حرکات مطلوب سر و دست بی آن که حجاباش پس و پیش و یا از موضوع خارج شود سخنوری کند؟ امیدوارم کسی یادش نرفته باشد که زن معرفی شده برای پست وزارت در دوران شکوهمند احمدینژاد حتی نتوانست تریبون مجلس را پیدا کند، یا نمایندهی زن مجلس شاه به جای سند رقیت زنان که به معنیی سند بندگی زنان است گفته بود: ” اعلیحضرت سندرقیت زنان را پاره کرد.
(سندرقیت بر وزن بلدرچین / به کسر اول و سوم – سکون دوم و چهارم) ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشتهای شخصی
دیدگاهها برای یادداشتهای شخصی ( چرخنده و رهبری ) بسته هستند
واژگان خانگی
شاعران این شماره: میترا سرانی اصل، ناهید عرجونی، علیرضا آبیز، مهدی اخوان لنگرودی، اکبر اکسیر، شیرکو بیکس، علی جوانمند، حبیب شوکتی، و علیرضا نوری
_____________________________
مادر
عمرش را به پستوی خانه سپرده
و کلیدش را
از روزهایی که نشسته پشت در
پنهان میکند .
……………………………………. از: صورتکتاب شاعر
…
پیراهنات را در آغوش گرفتهام
این پرچم سفید من است
در برابر
جنگ
های
نابرابر دنیا
منتشرشده در اشعار این شماره
دیدگاهها برای واژگان خانگی بسته هستند
یادوارهی سمین بهبهانی
شنبه سیزدهم سپتامبر ۲۰۱۴ شورای فرهنگیی ایرانیان ساکرامنتو در کالیفرنیا مراسم یادبودی برای سیمین بهبهانی برگزار کردند که درآن از این بانوی گرامی توسط شاعران و هنرمندان حاضر گفته شد و نیز چندین قطعه موسیقی به یاد ایشان اجرا گردید. ویدیوی دیدنی و شنیدینیی زیر که توسط آقای هانری نهرینی تنظیم گردیده نیز در فاصلهای به نمایش گذاشته شد که دوست دارم آنرا با شما قسمت کنم.
منتشرشده در یادداشتهای پراکنده
دیدگاهها برای یادوارهی سمین بهبهانی بسته هستند
هستی گرفتن در نگاهی متفاوت
…..حسن نیکوفرید ………علیمسعود هزارجریبی
گشتی در “رقص واژهها” سروده حسن نیکوفرید
نگاه : علیمسعود هزارجریبی
مجموعه رباعی سرودهی حسن نیکوفرید
ناشر : نصیرا پخش : ققنوس
در طول تاریخ سرایش شعر کلاسیک پارسی اساسن رباعی از چه مضمون و جوهرهیی برخوردار بوده و عادات ذهنی مخاطبی که این نوع شعر را تعقیب میکند به چه ملاکها و نشانههایی وابسته است و در روند این ارزیابی و تحلیل جایگاه و موقعیتی که برای شعر در قالب رباعی میتوان قائل شد چیست و کجاست.
آنچه روشن است رایجترین نوع شعر پارسی ترجیحن رباعی نیست چرا که قالب غزل و قصیده و مثنوی …..در تقّدماند و رباعی محدودترین میدان را بلحاظ تعداد ابیات (مانند دو بیتی)داراست که شاعر در جنبهی جلوههای کلامی و تصویری در محدودهی معّین مانور میدهد یعنی در همین چهار مصرع از پیش تعیین شده که بخشی از آن قافیه و احتمالن ردیف است و لزومن برخی از وجوه و ظرفیت احساس و اندیشه و یا رخنمون کردن تکنیکهای شعری با ابیات محدود رباعی همخوان نیست.
منتشرشده در نقد شعر
دیدگاهها برای هستی گرفتن در نگاهی متفاوت بسته هستند
با صدای م .روانشید
سرزمین من
منتشرشده در با صدای شاعر
دیدگاهها برای با صدای م .روانشید بسته هستند
توانا بُود هر که همدست شیطان بُود
این روزها که به پایان تابستان نزدیک میشویم و پاییز سرخ و زرد اینجا و آنجا برگریزان نشو و نما میکند یاد طنزپرداز محجوب و محبوب عِمران صلاحی میافتم که در سه شنبه ۱۱مهر ماه ۱۳۸۶ به قول بیژن اسدیپور دوست نزدیک عِمران و یکی از سهتفنگداران طنز نوین ایران «به طور ناگهانی فوت شد»*.
به قول زندهیاد فریدون تنکابنی «عِمران هرچه دلاش میخواست میگفت، امّا طوری که دم به تله ندهد.»**
طنزشعر زیر را که آن گونه گفته شده که دُمی به تله داده نشود!! از نشریهی دفتر هنر ویژهی سه تفنگدار طنز ایران و از نامهی ارسالیی عِمران به دوست شاعر و طنزنویسمان حمیدرضا رحیمی برگرفته شده است به یاد روشن او برایتان نقل میکنیم.
چنین گفت
گل سرخ، روی چمن لخته شد
وخون، چتر فواره را باز کرد ادامهی خواندن
منتشرشده در یادداشتهای پراکنده
دیدگاهها برای توانا بُود هر که همدست شیطان بُود بسته هستند
اولين اعدام شهر من
نوشتهٍ: علی پایندهی جهرمی
ديروز صبح که میرفتم مغازه اتفاقات جالبی برايم افتاد که خیلی دلم میخواهد آنها را برايتان بگويم. تا رسيدم اين و آن گفتند که دير رسيدی؟ گفتم: ((چرا دير رسيدم؟!)) گفتند: ((بَه… کجای کاری! صبحی اعدام بوده.)) داشتم شاخ در میآوردم. گفتم: ((اينجا و اعدام!)) گفتند: ((آری اعدام. درست روبروی مغازهات.)) گفتم: ((کی، کی؟!)) یکی میگفت همانها که بچهای را يک سال پيش کشته بودند، مغزش را درآورده بودند. آن یکی میگفت همانها که دختری را دزديده و بهش تجاوز کرده و بعد کشته بودند. ديگری میگفت چند تا جرم مختلف داشتند؛ يک تيم حرفهای بودند. کنار دستیاش گفت اعضای بدن آدم را در میآوردند و میفروختند. خلاصه هر کس چيزی میگفت. رفتم در سوپری بغل. ديوار به ديوار مغازهام است. دَمِ درش پر است از قفسههای انواع چيپس و پفک. میدانستم که کارکنان سوپر هميشه سحرخيزند و حتمن آن وقت حاضر بودهاند. صاحب سوپر شلنگ آب دستش گرفته بود و دم در را میشست. پرسيدم: ((شما صبحي اينجا بوديد؟)) گفت: ((آری.)) گفتم: ((اعدام را هم ديديد؟)) گفت: ((آری.)) گفتم: ((چهجوری بود؟)) گفت: ((هيچي، چهجوری! کشيدنشان بالا؟)) گفتم: ((چند نفر بودند؟)) گفت: ((چهار نفر.)) گفتم: ((چهجور آدمهایی بودند؟)) گفت: ((چند تا بچه سال بودند. معلوم نبود چيچي بهشان داده بودن، انگار نه انگار، هیچی حالیشان نبود. جوری میرفتند زير طناب که آدم باورش نمیشه.)) چند لحظه مَکث کرد. نشست روی زمين. انگشتش را گرفت جلوی لولهی آب. فشار آب تيزتر شد. ادامه داد: ((ولی حقشان بود. آخر کثافتها اين همه فاحشه خانه اينجاست، چرا میرويد دختر چهارده ساله میدزديد؟!)) پرسيدم: ((مقاومت هم کردند يا راحت رفتند؟)) گفت: ((نه. کسي را که اعدام میکنند، قبلش بِهِش قرص میدهند. اَصلَن چيزي حالیاش نمیشود.)) گفتم: ((مگر ممکن است، مطمئنی؟!)) گفت: ((بله که مطمئينم. خود بچههای کلانتری گفتند. وگرنه چطور ممکن است که آدم خودش با پای خودش برود زير چوبه! من ديدهام که بعضیها لبخند هم میزنند.)) گفتم: ((ولی من يک بار جريان اعدامی را کامل در روزنامه خواندم. همان که مادرش را دکتری اشتباهی کشته بود و بعد هم او رفته بود و دکتر را کشته بود. طرف پيش از اعدام، همان وقت که از ماشينِ زره پوش آورده بودنش بيرون و دستش از پشت بسته بود، همان وقت بوده که با خبرنگارها صحبت کرده. يک به يک جوابها را داده. چه جوابهای خوب و شسته رفتهای. اگر بهش قرص داده بودند که نمیتوانست اين طور دقيق جواب بدهد!)) گفت: ((من از بچههای کلانتری پرسيدم، گفتند که حتمن بهشان قرص میدهند. تو هم اگر باورت نمیشود برو خودت بپرس.)) يک گام نشسته جلوتر رفت. پشنگههای آب میپاشيدند روی کفش و پايين شلوارم. يک گام عقبتر رفتم. چشمم به شريکم افتاد. روزنامه به دست و عينک آفتابی به چشم داشت از آن سوی خيابان میآمد. تا رسيد پرسيدم: ((شاهرخ، تو میدانستی که صبحی اينجا اعدام بوده؟)) گفت: ((بله که میدانستم، مگر تو نمیدانستی!)) گفتم: ((از کجا بدانم!)) دستش را بلند کرد، انگشت اشارهاش را گشود و گفت: ((کاغذش هنوز به ديوار است.)) امتداد نوک انگشتش ابتدای پاساژ را نشان میداد.******** نگاهم لحظه اي رفت آن سو و دوباره برگشت. پرسيدم: ((تو هم آمده بودي؟)) گفت: ((مي خواستم اما مگر مي شد. از سر فلکه ي سنگي تا يک کيلومتر بالاتر را بسته بودند. نمي داني چه مأمور بازاري بود. روي تمام بلندي ها تک تيرانداز بود. آنقدر آدم بود که نمي شد جلو آمد.)) پرسيدم: ((کِي شروع شد و کِي تمام؟)) گفت: ((مي گفتند از پنج صبح بوده تا هشت و نيم.)) نگاهش داخل را نگاه مي کرد؛ داخلِ بنگاه. دانستم که خسته شده و مي خواهد برود تو. زود قفل هاي کتابي را باز کردم و نرده هاي کرکره ايِ سفيد را زدم کنار. همين که رفتيم تو شروع شد. مردم مي آمدند و مي رفتند. يکي رهن و اجاره مي خواست و آن ديگري زمين و ديگري آپارتمان. سرشان هم که براي بحث روز درد مي کرد. بحث اولين اعدامي که اينجا اتفاق افتاده بود. اولين اعدام شهرمان. آخر مي دانيد، شهر ما از آن شهرهاي جديد است. همان ها که دولت کنار شهرهاي بزرگ مي سازد تا مثلن جمعيت را بکشاند آنجا و شهر اصلي را خلوت تر کند. اعدام معمولن در محلات قديمي تر و شلوغ تر اتفاق مي افتد. ادامهی خواندن
منتشرشده در داستان
دیدگاهها برای اولين اعدام شهر من بسته هستند
« سلوک »
نویسنده : آنا رضایی
زن لیوان چای را روی میز چوبی کنار کاناپه گذاشت و خودش را روی خنکای مخمل رها کرد. سی و چند ساله به نظر میرسید. روی یقهی پیراهن آبیاش چند لکهی ریز روغن دیده میشد و دور چشمهای ریز قهوهای اش چند چین عمیق. دستهای لاغرش را روی عسلی سراند و کنترل ماهواره را به دست گرفت. با ژستی مقتدرانه تلویزیون را روشن کرد. انگار دورهی طلایی فرمانرواییاش از این ساعت از روز آغاز خواهد شد. سه زن با گرمکن قرمز در قلمرواش ظاهر شدند. کانال را عوض کرد. مجری محبوبش در حال تعبیر فال حافظ یکی از بینندگان بود. از محبت بیش از اندازهی مجری به بیننده خوشش نیامد. کانال را عوض کرد. مرد بی آن که به زن مجال واکنشی بدهد در را کوبید و از قلمرو او خارج شد. از این سریال بیهیجان خوشش نمیآمد. پس کانال را عوض کرد. حمیرا روی تصاویر تکراری از جنگلهای گیلان چهچهه میزد. خوشش آمد. حمیرا او را به یاد مادرش میانداخت. همین بود. کلیدی برای برگشتن به عادت مطبوع روزانهاش. عادتی که در کوران عادات مختلف هنوز تازگیاش را داشت. به دنبال کمی خوشی خاطرات نخ نمایش را زیر و رو میکرد و دست آخر تا میآمد در فصل خوبی که پیدا کرده بماند… باز هم کسی دستش را روی زنگ در گذاشته بود و خیال برداشتن نداشت. روی رسیور را پوشاند. تلویزیون را خاموش کرد و در را باز کرد. باز هم همسایهی روبرویی. ثریا خانم. زن مطلقهی هم سن و سال خودش. صیغهی یکی از مردهای همین مجتمع بد قواره. در که باز شد انبوهی از بوهای متنوع به شانهاش هجوم آوردند. بوی قیمه را میان بقیهی بوها تشخیص داد.
منتشرشده در داستان
دیدگاهها برای « سلوک » بسته هستند
آهنگ زیبای گیلکی …کاکوله… شیلا نهرور
آهنگ فولکلور زیبای گیلکی …کاکوله… شیلا نهرور
منتشرشده در رقص و ترانههای ایرانی
دیدگاهها برای آهنگ زیبای گیلکی …کاکوله… شیلا نهرور بسته هستند