خبردار شدم غلامحسین نصیریپور ما را ترک کرد.
هیچ نمیتوانم بگویم: دوست، معلم و بزرگ همهی زندگیام. کاش میتوانستم چیزی بنویسم.
بغصی آشنا گلویم را میفشارد، در شمارهی آینده خواهم گفت! شاید!
خبردار شدم غلامحسین نصیریپور ما را ترک کرد.
هیچ نمیتوانم بگویم: دوست، معلم و بزرگ همهی زندگیام. کاش میتوانستم چیزی بنویسم.
بغصی آشنا گلویم را میفشارد، در شمارهی آینده خواهم گفت! شاید!
——————————————-
شاید هنوز باشند کسانی که به یاد آورند روزی روزگاری در امریکا فیلمی ساخته شد که گروهی از جنایتکاران بالفطرهی زندانی را برای عملیات تخریبی مقابل آلمانیهای نازی به محل مورد نظر بسیج کردند. نام فیلم یادم نیست اما خاطرم هست آنها اگرچه همگی به درجهی رفیع شهادت نوع آمریکایی نائل شدند ولی توانستند عملیات را قبل از رفتن به عالم باقی با موفقیت به پایان برسانند و همچون قهرمان از زندان تن خلاص شوند! در حقیقت فیلمی فراتر از سه قلوهای دهنمکی که فروش خوب آنها را در ایران باید از افتخارات امت ملت نمای قاتل هرچه هنر و زیباییست دانست، ضمن این که سکانسهای آخر فیلم آمریکایی به همان سوز و گدازهای انواع اسلامیی امثال مجید مجیدی بود با این تفاوت که به جای بازیگرهای ریشوی بد ترکیب و عن دماغی، آنها مردانی خوش سیما بودند که پیش از سختترین نبردها ابتدا ریش خود را دو تیغه میزدند و دوش صبحگاهی هم که روی شاخش بود چون این سنت ینگه دنیایی بیش از آنکه به نظافت مربوط شود یک حرکت پسندیده بود که چندی بعد به خارجیها هم سرایت کرد تا خاطرات تلخ خزینههای نکبت کشورهای خود را از یاد ببرند! <!–more–
*
وقتی بیست و پنج سال پیش پای بر این خاک آخر دنیا گذاشتم در تکزاس با یک ایرانیی همسن و سال خودم آشنا شدم که شبه هیچ کس نبود. قلندری که بدون آن که قصد شیرین زبانی داشته باشد طبیعتا حرفهایش بانمک بود. رفتار و کارهایش حتی از حرفهایش عجیب و غریبتر و شیرینتر بود. سالها در امریکا زندگی کرده بود و از یک دانشگاه دولتی مدرک عالی داشت با این وصف یک تاکسی خریده بود و صبحها به محض این که در حدود صد دلار مسافر جابه جا میکرد کار را تعطیل و به خانهاش که باغچهی کوچکی در حومه شهر بود برمیگشت. او به محض ورود پیژامهاش را که مادرش چند سال پیش دوخته بود و برایش پست کرده بود میپوشید و بعد یکراست میرفت سراغ کبوترهای توی گنجه و مرغهای سیار باغ و یک الاغ مکزیکی و البته سگ درندهاش که از ابتدای خیابان بوی او را شنیده و در آستانهی در گوش به زنگ ورود او بود. سگی که مصر بود وقتی که به دیدنش میرفتم به من یادآوری کند عزیزترین کس اوست. دلیلش؟ جان خود را برای او میداد، کاری که برعکس آن را کسی میکرد که سرش را بر بالین کنار او میگذاشت: زنش که مترصد بود جان او را بگیرد. این فلسفهی راسته حسینیی او بود و تبصرهای هم نداشت. یکبار گفتم چرا از هم جدا نمیشوید. دلیل؟ برادر زنش نزدیکترین دوست عمریی او بود. چهل سال پیش با او زیر علم و کتل قمر بنیهاشم را میگرفتند. یکبار در زمان گروگانگیری در تهران افبیای از رفتار عجیب این بشر شک کرده بودند و در خانه را زده بودند. انگار نه انگار گفته بود خودتان اگر دنبال چیزی میگردید زحمتش با خودتان چون الان وقت رسیدگی به گنجهی کفترهاست … ادامهی خواندن
شاعران این شماره: ناهید عرجونی، فاتمه فرهادی، معصومه یگانه، عابدین پاپی، منصور خورشیدی، غلامحسین نصیریپور، علیرضا نوری و رسول یونان
_____________________________
……………………………..از: مجموعهی (کسی از شنبههای ما عکس نمیگیرد)
جنگ
جنگ تمام نشده است هنوز
همرزمانت که ماندهاند
باید برای زندهماندنشان
عذر بیاورند
از کوچهای به نام تو
باید
طوری عبور کنم که مادرت
دستهایم را نبیند
در دست دخترم!
.
8
………………………………از مجموعه شعر: کلاغها را بپران
با این قدمها که تند تند رد میشوم از خودم
فراموشکار شدهام
میبایست برای کبوترهای عصر دانه میخریدم
کتابی برای تنهاییام
و از داروخانه چسب زخم
برای زخم زبانهایت
..
……………….عزاله علیزاده…………………….منصوره اشرفی
نگاهی بر داستان “جزیره” غزاله علیزاده
به همراه گریزی به رمان “شبهای تهران”
داستان “جزیره” غزاله علیزاده، روایت سفر یک روزهی زن و مردی به جزیره آشوراده *است. این داستان در واقع به نوعی ادامه و نیز پایانی(شاید موقتی) بر رمان شبهای تهران اوست. در جزیره شخصیتهای اصلی داستان همانهایی هستند که در شبهای تهران نیز وجود داشتند، بهزاد و نسترن و حضور رویا گونهی آسیه. برای اینکه بتوانیم بهتر با روابط و خصوصیات شخصیتهای داستان جزیره آشنا شویم نگاه به رمان شبهای تهران الزامی است چرا که در این رمان پروسههای ده ساله را از آنچه که بر آنها گذشته در پشت سر میگذاریم وارتباط میان بهزاد، نسترن و آسیه برایمان روشنتر میشود. به همین خاطر بد نیست نگاهی کوتاه به شخصیت این سه نفر که هر کدام نمونهای از جوانهای پرشور دهههای چهل هستند در رمان شبهای تهران بیندازیم. ادامهی خواندن
در خانه
در خانه
دارم از دستهای تو دانههای انار برمیدارم
و میدانم
گلهی کلمات
از دشت کتابهایم رمیده
آجرها
دل دیوار راخالی میکنند
لیوان
با لبهی میز کنار نمیآید
و این زمان است
ایستاده
تا آب آویخته شود!
شعری خواندنی با ترجمهای شعری از کامران محسنی.
نقل: از صورتکتاب علیرضا نوری
دامنه ویرانی / شعری از اوخنیا سانچز نیِتو
درباره شاعر: متولد سال ۱۹۵۳ در بوگوتا. فرزند تمام آن سالهای آشوب و ناامنی در نیمه دوم قرن بیستم در کلمبیا. شاهد تمام آن خشونتهای اجتماعی و سیاسی. فارغالتحصیل فلسفه از دانشگاه ملی، متخصص مدیریت و برنامههای توسعه منطقهای، مجری برنامه ادبی رادیویی و یک دهه کار با گروه تئاتر تجربی «لا ماما». بعد از آن، آغاز سرودن و شعر منتشر کردن و جوایز ادبی بردن…
برای خولیو دانیل چاپاررو
مردی برهنه راه میرود زیر باران
در سکوت خانهاش، مینویسد آخرین کتابش را
در میان مردم، گیتار میزند
آوایی ممتد حرارت میدهد
شبهای داغ، پوستهای خیس
سِگوبیا، از دیوارها خون میبارد
به روی آن بدن، به روی هزاران بدن
چشمان باز مرد خیره است به آسمان. ادامهی خواندن