می‌گویند ۹۰

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی

شاعران این شماره:
کتایون ریزخراتی، اردلان سرفراز، حبیب شوکتی، گروس عبدالملکیان، شمس لنگرودی و رسول یونان.

 


یک شعر از کتایون ریزخراتی

 

برایت

دلتنگی عصر پاییز را می‌فرستم

مثل کلاغ‌های دم غروب

هیچ جا نیستم

فقط گاهی

یکی از پرهایم می‌افتد

 

 


یک شعر از: اردلان سرفراز

 

وقتی که پیر شدم،

اگر آلزایمر گرفتم،

روبه‌رویم بنشین، لبخند بزن!

دوباره عاشقت می‌شوم!

 

 


یک شعر از حبیب شوکتی

 

خیلی‌ها فوتبال دوست دارند
بعضی‌ها فوتبال بازی می‌کنند
نه فوتبالیست هستم
نه مفسر فوتبال
من توپ فوتبالی هستم
که سیاست‌مدارها
به‌هم پاس می‌دهند

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

Teodrakis صورت‌نامه 98

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

به‌مناسبت پنجاه سالگی «ماهی سیاه کوچولو»

 

زنده‌یاد حسن ریاضی (ایلدیریم ) به مناسبت پنجاه‌سالگی ” ماهی سیاه کوچولو” ویژه نامه‌ای ترتیب داد که در شماره‌ی ۳۷ فصلنامه‌ی ” آذری ” منتشر شد (تابستان ۹۷) از من هم نوشته‌ای خواست که در همان شماره چاپ شده است . دیروز وقتی که خبر درگذشت او بر اثر کرونا را شنیدم شوکه شدم و باورم نمی‌شد او که سرشار از شور زندگی و خدمت به مردم بود چنین زود و نابهنگام تسلیم مرگ شده باشد . مطلبی که در پی می‌آید همان نوشته‌ای است که به آن اشاره شد و در این‌جا با یاد و برای ادای احترام به شاعر مردمی و پژوهشگر شریف فرهنگ آذربایجان، زنده یاد حسن ریاضی، به دوستان و دوستداران او تقدیم می‌کنم . (حافظ موسوی، ۳۰ مرداد ۱۴۰۰)
ماهی سیاه کوچولو؛ پرسشگری و سه نقطه …
من “ماهی سیاه کوچولو ” را نخستین بار در سال ۵۰ یا ۵۱ خواندم . هفده هجده سال داشتم و اگرچه تا حدودی اهل کتاب خواندن و کنجکاوی در مسائل سیاسی و اجتماعی بودم ، با این‌همه این کتاب به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد . ماجرای غرق شدن صمد در ارس و پیوستن او به قهرمان داستانش – ماهی سیاه کوچولو – بر سر زبان‌ها بود و پیوند این دو ، که یکی از عالم خیال آمده بود و دیگری از دل واقعیت، در ذهن جوان ما مرز خیال و واقعیت را در هم می‌شکست. این، یکی از مهم‌ترین تاثیرات ماهی سیاه کوچولو بود: درهم شکسته‌شدن مرز خیال و واقعیت. ماهی سیاه به تخیل ما پر و بال داد. به رویاهای ما عینیت بخشید. توصیف‌های رئالیستی صمد در قصه‌ای که به ژانری غیررئالیستی تعلق دارد، نقش بسزایی در این نوع تاثیرگذاری داشت.
برای ما خوانندگان جوانِ دهه‌ی پنجاهِ ماهی سیاه کوچولو، پیام صمد روشن‌تر از آن بود که نیازی به واکاوی جزئیات قصه داشته باشیم. تصویری که او از جویبار محل زندگی ماهی سیاه کوچولو و ساکنان آن ترسیم کرده بود، تصویر همان جامعه‌ای بود که ما در آن زندگی می‌کردیم . و یا گمان می‌کردیم که این دو بی هیچ کم و کاست عین هم‌اند. جامعه‌ای ترسو، محافظه‌کار، بی‌تخیل و راکد به، با مردمی که به رکود و خمودگی عادت کرده‌اند و والدینی که نگران بچه‌های‌شان هستند که مبادا “از راه به در شوند”. این از راه به در شدن یکی از کلیدواژه‌های قصۀ ماهی‌سیاه کوچولو است و در چند جای قصه تکرار شده است №. اما ما می‌خواستیم از راه به در شویم ؛ از راهی که نسل قبل و سنت، پیش پای ما گذاشته بود ، راهی که راه نبود ، بلکه یک دایرۀ محدود و بسته بود که از خودش شروع می‌شد و به خودش ختم .
خوانش ما از ماهی سیاه کوچولو خوانشی سیاسی بود . برای نسل ما ، ماهی سیاه کوچولو نماد مبارزۀ مسلحانه و سندی محکم در حقانیت آن نوع مبارزه بود . اما حالا که پنجاه سال از انتشار این کتاب گذشته و دنیا در این نیم قرن به اندازۀ چندین قرن دگرگون شده ، حالا که دورۀ جنگ های چریکی به سر آمده ، حالا که دست کم بخشی از باورهای نسلی که صمد پیشاهنگ یا معلم شان بود از اعتبار افتاده ، شگفتا که ماهی سیاه کوچولو هنوز هم کتابی جذاب و خواندنی است . کتابی است که هنوز هم در شمارگان قابل ملاحظه تجدید چاپ می‌شود و هرازگاه خبر می‌رسد که ترجمه‌های آن به زبان‌های دیگر با استقبال روبرو شده است . به راستی راز ماندگاری این کتاب چیست ؟ من در ادامۀ این مطلب می کوشم پاسخی را که خود در بازخوانی ماهی سیاه کوچولو به آن رسیده ام با شما در میان بگذارم .
صمد بهرنگی در قصۀ ماهی سیاه کوچولو ، برخلاف ادعای بعضی از منتقدین ، کلیشۀ رایج و سیاه و سفیدِ خیر و شر را تکرار نکرده است . قصۀ صمد بر اساس الگوی شناخته شده ی نبرد قهرمان برای سرنگونی ضد قهرمان شکل نگرفته است . ماهی سیاه کوچولو با جامعه ای که خود جزئی از آن است ، دچار مشکل شده و قصد فراروی از آن جامعه را دارد . می خواهد ازصف ملال آور سنت خارج شود . اما او اگرچه آن جامعه و حتا مادر خود را وامی گذارد و از صف بیرون می پرد ، اما دشمن آن جامعه نیست . اگر به جملاتی که ماهی‌های دیگر هنگام خروج ماهی سیاه از جویبار به او می‌گویند دقت کنیم، داوری ماهی سیاه (و البته خود صمد) در بارۀ آن جامعه و جماعت برای ما روشن‌تر می‌شود:
یکی از ماهی‌ها از دور داد کشید: توهین نکن، نیم وجبی.
دومی گفت: اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمی‌دهیم .
سومی گفت: این‌ها هوس‌های دوره‌ی جوانی‌ست، نرو!
چهارمی گفت: مگر این‌جا چه عیبی دارد؟
پنجمی گفت: دنیای دیگری در کار نیست؛ دنیا همین‌جاست، برگرد!
ششمی گفت: اگر سر عقل بیایی و برگردی، آن وقت باورمان می‌شود که راستی راستی ماهی فهمیده‌ای هستی.
هفتمی گفت: آخر ما به دیدن تو عادت کرده‌ایم …
مادرش گفت: به من رحم کن، نرو! نرو!
چنان‌که مشاهده می‌کنید، لحن ماهی‌ها، از اولی که خشن و توهین آمیز است به تدریج ملایم‌تر می‌شود؛ تا جایی که لحن ماهی هفتم لحنی کاملا عاطفی است و هوشمندانه با سه نقطه‌ای که در انتهای آن آمده، بر بار عاطفی آن افزوده شده است. سخن آخر هم از مادر است و طبیعی است که آن ملایمت و عطوفت را به اوج رسانده است.
ماهی سیاه کوچولو بیان هنریِ تقابل دو نسل، یا تقابل سنت و نو است. ماهی سیاه کوچولو نمایش هنرمندانۀ شکافی است که بر دیوار دنیای کهن افتاده است؛ شکافی که از یک سو نماد فروپاشی دنیای کهن، و از سوی دیگر بشارت دهندۀ دنیای جدیدی است که نخستین بارقه‌هایش را در داخل همان شکاف می‌توان دید. قهرمان قصۀ صمد یکی از همان بارقه‌هاست. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در معرفی یک کتاب, مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شعرخوانی‌ی احمد شاملو

با تشکر از دوست عزیزی که بخشی از این شعر را از ایران برایم فرستاد و مرا برای انتشار مجدد این ویدیو تلنگر زد.

این شعر با صدای شاعر بزرگ احمد شاملو همیشه شنیدنی‌سست

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گفت‌وگوی عمران صلاحی با پرویز شاپور

 

 

 

چای ……………………….گپ ………………………..طنز

گفت وگوی جالب عمران صلاحی با پرویز شاپور

از برنامه رادیویی «منزوی» به انتخاب گل آقا

.

……………………………………… چرا چايتان را صرف نمي‌كنيد دارد يخ مي‌كند !

.

اشاره : سالمرگ پرویز شاپور را بهانه كرديم تا مصاحبه‌اي خواندني از مرحوم عمران صلاحي با مرحوم شاپور را نقل كنيم…در برنامه ان روز نقدي شده بود بر كتاب كاريكلماتور پرويز شاپور كه از طرف انتشارات نمونه به چاپ دوم رسيده بود و به همين مناسبت گفت‌وگوي كوتاهي خواهيد خواند از پرويز شاپور به‌عنوان مؤلف كتاب و عمران صلاحي به‌عنوان منتقد كتاب… حسين منزوي شاعر معروف و غزلسراي خوب معاصر مسئول این برنامه بود كه در گروه ادب امروز راديو با شاعر بلندآوازه نادر نادرپور همكاري مي‌كرد…عمران مي‌پرسيد و شاپور جواب مي‌داد… مصاحبه‌اي بود غيرعادي… حالا شما قيافه شنوندگان جدي برنامه را تصور بفرماييد كه به چه وضعي درآمده بود…!………..سردبیر

.

*آقاي شاپور، سلام عرض مي‌كنم…

خداحافظ!

*چرا خداحافظ، ما هنوز با شما كار داريم.

من عادت دارم وقت وارد شدن خداحافظي كنم و موقع رفتن، سلام.

*آقاي شاپور مي‌خواستيم گفتگويي با شما داشته باشيم. فكر مي‌كنيد اين گفتگو چگونه باشد بهتر است؟

به نظر من نگاتيو باشد، بهتر است.

*گفتگوي نگاتيو، يعني چي؟

يعني سكوت!

*ولي ما مي‌خواستيم با شما گفتگو كنيم.

اشكالي ندارد، اما من به قدري تند صحبت مي‌كنم كه زبانم از واژه‌ها جلو مي‌افتد و ضمناً ضبط صوت‌ هم به گردم نمي‌رسد.

*آقاي شاپور، كاريكلماتور، پديده تازه‌اي است در ادب امروز ما و شما مبتكر آن بوده‌ايد. مي‌خواستيم بدانيم شما تا چه حد به پيشرفت خود در اين زمينه معتقديد؟

اميدوارم تلاش من مثل پاندول ساعت نباشد كه حركت دارد، اما پيشرفتي ندارد…

*اما شما مرتباً درحال پيشرفت هستيد. چرا به ساعتتان نگاه مي‌كنيد، هنوز خيلي وقت داريم.

براي اين نگاه نمي‌كنم، در اين فكرم كه اگر مثل ساعتم جلو مي‌رفتم، حالا به همه جا رسيده بودم!

*چرا چايتان را صرف نمي‌كنيد؟ دارد يخ مي‌كند. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مصاحبه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

بحرین، چگونه از ایران جدا شد؟


پروفسور سیدحسن امین

برگرفته از فصل‌نامه فروزش شماره سوم – تابستان ۱۳۸۸ – رویه ۴۸ تا ۵۸

 

پروفسور سیدحسن امین
استاد پیشین کرسی حقوق دانشگاه گلاسکو کالیدونیا (اسکاتلند)

۱- ابعاد جغرافیایی
گله‌جزیره‌ی (مجمع‌الجزایر) بحرین، مرکب از سی‌وپنج جزیره‌ی بزرگ و کوچک واقع در کرانه‌ی جنوبی خلیج‌فارس به وسعت ۶۲۲ کیلومتر مربع است. بزرگ‌ترین این جزیره‌ها، همان جزیره‌ی بحرین – شامل بندر منامه – است که پس از جزیره‌ی قشم، بزرگ‌ترین جزیره‌ی خلیج‌ فارس است. دومین جزیره‌ی بزرگ این مجمع‌الجزایر، محرّق یا محرّک است.

نقشه‌ای چاپ شده در ایران به سال 1344 که در آن پهنۀ بحرین، بر خلاف کشورهای همسایه که با رنگ خاکستری مشخص شده‌اند، به رنگ زرد، رنگی که خاک ایران را نشان می‌دهد، است
نقشه‌ای چاپ شده در ایران به سال ۱۳۴۴ که در آن پهنۀ بحرین، بر خلاف کشورهای همسایه که با رنگ خاکستری مشخص شده‌اند، به رنگ زرد، رنگی که خاک ایران را نشان می‌دهد، است

جمعیت بحرین، نزدیک به هشت‌صد هزار نفر است و اکثریت مردم آن ایرانی‌تبارند. از جهت مذهبی، اکثریت مطلق یعنی شصت درصد ساکنان بحرین، شیعه، بیست درصد سنّی و بقیه مسیحی یا هندویی‌اند. از روزگاران کهن، شیعیان بحرین را بحارنه (جمع بحرانی، مانند بیاهقه = جمع بیهقی، قزاونه = جمع قزوینی و تبارزه = جمع تبریزی) می‌خوانده‌اند و در مقابل، اهل سنّت ساکن آن منطقه را بحرینی (نه بحرانی) می‌گفته‌اند.

۲- سابقه‌ی تاریخی
بحرین بر پایه‌ی اسناد و مدارک تاریخی از دیرباز، چه از جهت جغرافیایی، چه سیاسی و چه فرهنگی بخشی جدایی‌ناپذیر از سرزمین‌های ایرانی به‌شمار می‌رفته است. کهن‌ترین حماسه‌ی منظوم جهان که با نام گیل‌گمش در تمدن سومری در حوالی ۳۲۰۰ضثضثصضثصق۴‌ پ.م. در منطقه‌ی هلال خصیب (Fertile Crescent، از خلیج‌فارس تا سرچشمه‌های دجله و فرات در شمال عراق و ترکیه) سروده شده است، موطن قهرمان نیمه‌بشری و نیمه‌خدایی آن حماسه را بحرین (دیلمون، به زبان آسوری تیلمون) می‌شناساند. دیلمون که «بهشت سومری»‌ است، واژه‌ای ایرانی ا‌ست؛ هم‌چنان که نام قهرمان آن حماسه، گیل‌گمش (گیل + گاومیش) نیز ایرانی ا‌ست.
بحرین در عصر هخامنشیان، با نام «نی‌دوک‌کی» به آکدی و دیلمون یا تیلمون به آسوری، جزیی از شاهنشاهی بزرگ هخامنشی بوده است. در ۵۳۹ پ.م. فتح بابل به‌دست کورش بزرگ، فراریان بابلی به دیلمون آمدند و در آن جا تشکیل دولتی به نامه گِرهَه (Gerrha) دادند.
 پس از حمله‌ی اسکندر در ۳۳۱ پ.م. یعنی در طول حکومت سلوکیان و اشکانیان، قبیله‌های مهاجر عرب به این جزیره‌ها راه یافتند و در سیستم ملوک‌الطوایفی و غیرمتمرکز اشکانی، آزادانه به زندگی بدوی خود ادامه دادند تا آن‌که اردشیر بابکان، موسس سلسله‌ی ساسانی، در ۲۶۶ م. حاکم محلی بحرین را که سنطرق نام داشت شکست داد و بحرین را تحت تصرّف گرفت و شهرهای جدید در آن‌جا بنا نهاد که یکی از آن‌ها «خِط» (خِتّ) یا «فنیاد اردشیر» (بنیاد اردشیر) نام گرفت؛ چنان‌که ابن‌بلخی ضمن گزارش کارنامه‌ی اردشیر نوشته است: «و از آثار او، آن است که به پارس یک کوره، ساخته است، آن را اردشیر خوره گویند و فیروزآباد از جمله‌ی آن است و چند پاره‌شهر و نواحی؛ و در اعمال عراق و بابل چند جایگاه ساخته است و همه را به نام خویش بازخوانده است و… شهری به بحرین که آن را «خِط» [خِتّ] خواننده و نیزه‌ی خطّی [خِتّی] از آن‌جا خیزد و این جمله او بنا کرده است»۱.
بحرین در دوران شاهنشاهی ساسانیان، با نام «ایالت میش‌هیگ» یا «اوال» یکی از ایالتهای ایرانی بود. اگرچه هرمزد دوم (فرزند نرسه) که در ۳۰۲ م. به سلطنت رسیده بود،‌ در ۳۰۹ در جنگ با اعراب که به مرزهای ایران تجاوز کرده بودند، کشته شد اما جانشین او، شاپور ذوالاکتاف (سلطنت ۳۰۹-۳۳۷ م.)، به‌همین دلیل، اعراب را سخت مجازات کرد و حاکمیت ایران را در بحرین تجدید نمود؛ چنان‌که ابن‌بلخی گوید: «او را از بهر آن شاپور ذوالاکتاف گفتندی که چون طفل بود، از همه‌ی اطراف، مفسدان دست ‌برآورده بودند و برخصوص عرب دست‌درازی بیش‌تر می‌کردند و چون به حدّ بلوغ رسید،… بزرگان لشگر را جمع کرد… و وزیران را گفت… آغاز به جهاد عرب خواهم کردن… سه هزار مرد مبارز، جریده با خود برنشاند… و تا عرب خبر یافتند، سواران سلاح پوشیده و شمشیر کشیده، دیدند و هیچ‌کس از آن عرب خلاص نیافتند، الا این‌که همه یا کشته یا گرفتار شدند… پس مرد را می‌آوردی و هر دو کتف او به هم می‌کشیدی و سولاخ می‌کردی و حلقه‌ای در هر سوراخ کتف او می‌کشیدی… و او را از بهر این ذوالاکتاف گفتندی»۲.
در زمان خسرو انوشیروان، ایران در تقسیمات کشوری و سازمان نظامی خود تغییرات و اصلاحاتی به‌عمل آورد و بخش‌های جنوبی کشور را باعنوان نیم‌روز نام‌بردار کرد. اسپهبد (= فرمان‌روای کل) نیمروز برای هر یک از شهرها «مرزبان» (= فرمان‌دار) خاصی معین کرد. از آن پس، بحرین بخشی از ایالت فارس و خوزستان شمرده می‌شد. آخرین مرزبان ساسانی در بحرین با نام آزادفر پسر گشنسب به شدّت عمل معروف است. وی، دست و پای اعرابی را که کاروان خراجی که از یمن به دربار خسرو پرویز می‌رفت، غارت کرده بودند، برید و به همین دلیل، عرب‌ها او را «مکعبر» لقب دادند. روند تعیین حاکم برای بحرین از سوی دولت ایران، تا سقوط ساسانیان ادامه داشت، چنان‌که به روایت بلاذری، مرزبان هَجَر (بحرین) در سال هشتم هجری، سیبُخت نام داشته است و شخص پیامبر با اعزام سفیری به‌نام علاء بن عبداللّه حضرمی، نامه‌ای به او فرستاد و او را به اسلام دعوت کرد و او به اسلام گروید. با این همه به‌هنگام حمله‌ی اعراب، یکی از شهرهای بحرین به‌نام «زاره» که مرزبانی ایرانی به‌نام پیروز داشت، همراه شهرهای دیگر چون قطیف، سابون و دارین در برابر حمله‌ی اعراب مسلمان ایستادگی کردند و تنها پس از شکست نظامی، تسلیم شدند.۳
در باب فتح بحرین، ابن‌بلخی ذیل عنوان «شرح گشادن مسلمانان پارس را» می‌نویسد: «آغاز گشایش پارس به اول اسلام،‌ چنان بود که عمر بن الخطاب، عاملی را به بحرین گماشته بود، نام او علاء حضرمی، و این علاء حضرمی، هرثمه بن جعفر البارقی را بفرستاد تا از دیار پارس جزیره‌ای بگرفت، نام آن جزیره «لارو» [= لار]؛ چون خبر این فتح به عمر بن الخطاب رسید، خرّم گشت و گفت: این آغاز فتح پارس است؛ نامه‌ای نبشت… تا با دیگر اصحاب جزایر جنگ می‌کردند و بعد از آن دیگر باره،‌ عمل بحرین و عمان به عثمان‌ بن ابی‌العاص ثقفی داد… جزایر با ولایت پارس رود… و چون این جزایر گشاده بودند، روی به زمین پارس نهادند… و در آن عصر والی پارس از قبل یزدجرد، شهرک مرزبان بود… لشگری عظیم جمع آورد… یکی از مقدّمان عرب… نیزه بر سینه‌ی شهرک زد و بکشت…»۴.
به‌این‌گونه مسلّم است که به هنگام حمله‌ی اعراب به ایران، بحرین بخشی از سرزمین پارس بود و پس از اسلام هم به مرکز سیاسی و نظامی اقلیت‌های مذهبی به‌ویژه نخست «اهل رده» و سپس صاحب الزنج و سرانجام شیعیان دوازده امامی و اسماعیلی تبدیل شد. مرزبان مشقّر – از شهرک‌های بحرین – در اوج جنگ‌های اهل رده، دادفروز گشنسان بود که با دیگر زرتشتی‌های مسلمان ناشده یا از اسلام برگشته خود را در مرکز زاره تجهیز کرد و بالاخره شکست خورد و تسلیم شد و در شمار سرداران سپاه عرب به ایشان پیوست. به‌حدّی که قرمطیان بحرین – در نوعی هم‌سویی نظامی با اسماعیلیه‌ی مصر – در برابر رژیم رسمی خلافت عباسی بغداد سخت ایستادگی کردند و حتا در ۳۱۷‌ ق. – به رهبری ابوطاهر پسر ابوسعید جنابی (= گناوه‌یی) – به مکه لشگر کشیدند و نه تنها حاجیان و زائران را در حرم کعبه کشتند، بلکه حجرالاسود را از مکه با خود به بحرین آوردند.
ناصر خسرو قبادیانی (وفات ۴۸۱ ‌ق.) نیز که از شیعیان اسماعیلی بود و مسیر حرکت خود را همیشه چنان انتخاب می‌کرد که از دیدار و کمک هم‌مسلکان خویش بهره برد، از جزیره‌ی بحرین یاد کرد است: «چون از لحساء به جانب مشرق روند، هفت فرسنگی دریاست. اگر در دریا بروند، بحرین باشد و آن جزیره‌یی‌ست پانزده فرسنگ طول آن و شهری بزرگ است و نخلستان بسیار دارد و مروارید از آن دریا برآورند»۵.
در نیمه‌ی دوم قرن پنجم، حکومت‌گران شیعی عیونی، دست قرمطیان را از بحرین کوتاه کردند و در ۴۶۹‌ ق./ ۱۰۷۶‌ م. با کمک ملک‌شاه سلجوقی حکومتی شیعی در آن‌جا بنیاد نهادند که یک‌صد و هفتاد سال ادامه یافت. سلسله‌ی حاکمان عیونی در ۶۳۶‌ ق./ ۱۲۳۹ م. به‌دست اتابک ابوبکر سعد زنگی – ممدوح سعدی – با اخراج نماینده‌ی خلیفه‌ی عباسی از بحرین، برافتاد و یک‌بار دیگر، بحرین به‌عنوان بخشی از سرزمین فارس، مستقیماً از سوی شیراز اداره می‌شد، چنان‌که شمس قیس رازی که کتاب المعجم را در زمان سلطنت ابوبکر بن سعد زنگی تألیف کرده است، در دیباچه‌ی آن کتاب در ذکر قلمرو فرمان‌روایی آن پادشاه نوشته است: «و بسطت ولایتش هر روز عریض‌تر و اینک غیضٌ من فیض و رشحٌ من سفح، مملکت کیش و مضافات آن از زمین عرب و به وادی حجاز چون بلاد بحرین و ظاهره و باطنه‌ی عمان و قلهات و تمامی بندرگاه‌های خلیج‌پارس و قلاع و قصباتی که بر آن سمت است و سایر جزایر دریابار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند»۶.
در ۷۲۵ ق. امیر تالش چوپانی – از سوی سلطان ابوسعید – ایلخان مغول – والی فارس و کرمان شد و امیر تالش شرف‌الدین‌شاه محمود اینجو را به تصدّی امور مامور کرد. اما این نایب اندک‌اندک مستقل شد و سرانجام سلطان ابوسعید در ۷۳۴ ‌ق. محمودشاه اینجو را از حکم‌رانی فارس و در نتیجه بحرین که از توابع فارس بود، عزل کرد و آن را به امیر مسافر ایناق واگذار کرد. اما در سراسر عصر دولت آل‌مظفر، بحرین در اختیار ملوک هرمز بود که به‌نام شاه شیخ ‌ابواسحاق و دیگر ملوک مظفری خطبه می‌خواندند و به ایشان خراج می‌دادند.۷ حمدالله مستوفی در قرن هشتم نوشته است: «جزیره‌ی بحرین از اقلیم دوّم… داخل فارس و از ملک ایران است»۸. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اشعار اروتیک در دیوان حسین منزوی . . . .

نوشته ای از: سایه اقتصادی نیا
 
 

میل منزوی به بقای لذت

اشعار اروتیک در دیوان حسین منزوی کم نیست. یقین ندارم اصطلاح «اروتیک» به‌تمامی و دقیقاً بازتاب‌دهندۀ فضای شهوانی/رمانتیک شعر منزوی باشد. شعر منزوی گرانبار و عریان است از تن؛ تن راوی/شاعر و تن مخاطب/یار: تن‌ها در دو سوی قطب پیوستاری نشسته‌اند که نظام زیباشناختی و مختصات روحی شاعری خراباتی چون منزوی بدان تمایلی مقاومت‌ناپذیر داشت: هم در اوج عزت‌اند وقتی کام می‌گیرند و هم ذلیل و زبون‌اند، هنگام که در پستوی خفّت شاعر را تخته‌بند می‌کنند. تن او در دنیای غزلیات عاشقانه‌اش چرخ می‌خورد، به تن گل‌سان معشوق می‌آمیزد و با آن پوست‌به‌پوست عیش می‌کند، بر خاک می‌افتد و خاکستر می‌شود، از خاک برمی‌خیزد و دم عیسوی می‌دمد. تن‌ها در شعر منزوی محمل آگاهی‌اند: همزمان سوبژه‌اند و ابژه. و میل به بقا و جاودانگی از همین به هم‌درگرفتن تن‌هاست که در شعر او برملا می‌شود، از یکی شدن سوبژه و ابژه. از وحدت تن‌ها جرقۀ وجود جاوید بر چهرۀ لرزان شاعر خراباتی می‌تابد و او را، که به نظر می‌رسید دیگر خیلی در این دنیا کاری نداشت، به بیش ماندن در عیش جهان ترغیب می‌کند. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نیمای آل‌احمد و نیمای شعرٍ فارسی

 

 

 

احمد انفرادی
                   

 

 

 

 

 آخر، وقتی تو گل می‌کنی که عظمت دیگری را بکوبی. و همین حقارت وقتی     
 ارضاء می‌شود که به گورهمان  دیگری، اشک هم بریزی.
جلال آل‌احمد ـ خسی در میقات (۱) 

 

به باور من، یکی از دلایلی که بسیاری، مقاله‌ی «پیرمرد چشم ما بود» را، سوگنامه‌ای برای نیما ارزیابی می‌کنند و دسته گلی را که آل‌احمد در آن به آب داده است،  نمی‌بینند، همین «گیرایی قلم» است. که در این‌جا و در برخی نوشته‌های تحقیقی آل‌احمد، خواننده را، چنان در چنبره‌اش افسون و شاید مرعوب می‌کند که (غالبآ) توان رهایی از جاذبه‌های زبان از دست می‌رود و مضمون، به رغم اعوجاج و آشفتگی، در معیت و در زیر چتر اقتدار زبان گیرا و قلم قدرتمند، یکسره و به تمامی خود را بر خواننده تحمیل می‌کند. 

 
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  

 

 

در تاریخ ادب کدام ملت سراغ داریم که، ادیبی، نویسنده‌ای، شاعری، محققی … همچون نیما، از سوی خودی و غیرخودی و دوست و دشمن، این همه ، مورد آزار و تحقیر و توهین و بی‌مهری و ناسپاسی قرارگیرد و این‌گونه مظلوم واقع شده باشد؟ 

متولیان شعر وادب «تقلید و تکرار» را، انگیزه به حد کافی موجود بود، که نیما را(به‌جرمی که می دانیم و گناهی که می شناسیم) به دار مکافات بیاویزند. 

با این‌همه، آن‌چه که این جماعت با نیما کرده‌اند، نه «از ره کین»، بلکه از طبیعت ِ نگرشی ناشی می‌شد که، آنان، بر اساس آن نگرش، هستی و زندگی را برای خود معنی می‌کردند. 

در قاموس این جهان‌بینی، هر دست‌اندازی به «سنت» و هر تغییر در معیارهای رسمی و مدون ادبی، حکم زلزله‌ای را دارد، که نه تنها خواب خوش هزارساله‌ی آنان را می‌آشوبد، بلکه در و دیوار کاخ ترک‌خورده‌ی هویت و موجودیت ادبی آن‌ها را، بر سرشان خراب می‌کند.

از این سو، نام هایی همچون رشید یاسمی، علی دشتی، مهدی حمیدی شیرازی، جلال همایی و حبیب یغمایی را به خاطر می‌آوریم، که هیچ فرصت و امکانی را برای تخطئه‌ی شعر آزاد نیمایی و تحقیر و توهین و آزار روحی خود ِ نیما، از دست نمی‌دادند. و از سوی دیگر چهره‌هایی مثل خانلری و توللی برای ما آشناست، که در آغاز به شاگردی نیما مفتخر بوده‌اند، اما در نیمه‌ی راه از او جدا می‌شوند و نغمه‌ی دیگری ساز می‌کنند.

می‌دانیم، مجله‌ی «پیام نو» ( که در آن سال‌های دور منتشر می‌شد) ناشر افکار «انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی» بود؛ با انگیزه‌ی جذب روشنفکران ایران. (۲)

«اهمیت اساسی پیام نو، در فراگیری و دموکراتیک بودنش است، و گویا همین امر پرویز ناتل خانلری را وحشت‌زده می‌کند تا  در اِشکال و ایراد به نیما بنویسد: ” نیما یک نوع شعرِ آزاد و مبهم ابداع کرده است [که] خاص اوست. شیوه ی نیما، نه مورد پسند عوام است و نه مورد قبول خواص”».

و نیما، که خانلری و همسانانش را خائن می‌داند، در مقابلش سکوت می‌کند.

او از همان روز نخست، با دیدن نابودی اولین گروه شاعران نوپرداز ایران، آگاهانه یا ناآگاهانه، خواسته یا ناخواسته دریافته است که برای کوبیدن راه سنگلاخی و دشوار شعر، و رفتن و رسیدن به قله‌ی معهود، باید دور از هیجانات گذرای زندگی روزمره، در گوشه‌ای بنشیند و تنها و یک تنه، به جای جریان و دسته‌ای ، به کار بپردازد».(۳) 

و این تنهایی نیما در حدی است که حتی سعید نفیسی، در نقدی که بر اولین مجموعه‌ی شعر نو، به نام «جرقه» می‌نویسد، هیج نامی از بانی این سبک، یعنی نیما یوشیج نمی‌برد. (۴)   

پرویز ناتل خانلری ، پشت سنگر مجله‌ی «سخن» (در مخالفت با نیما) پیشکسوتی «نوپردازان محافظه کار»، یا به قول نادرپور «کلاسیک های جدید» را یکدک می‌کشد و در تخطئه‌ی نیما و شعر نیمایی، از هر وسیله، اعم از محافل قدرت، نشریات، امکانات و ارتباطات دانشگاهی و غیر دانشگاهی و حتی رادیو (۵) بهره می‌برد و توللی، پس از انتشار اولین مجموعه‌ی شعریش، به نام  رها»  (نشر، در در سال ۱۳۲۹ ) عملآ به نیما پشت کرده و «در سال های ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۳، با انتشار دیوان غزل و قصیده با نام‌های « پویه» و «شنگرف»، رسمآ به مرتجع‌ترین جناح‌های شعر زبان پارسی می‌پیوندد. و کتابش را به یکی از مرتجع‌ترین آدم‌های حکومتی به نام اسدالله علم، که زمانی نخست وزیر ایران بود و آن همه علیه همردیفانش التفاصیل نوشته بود، تقدیم می‌کند. و در همین روزگار است که به نیما یوشیج نیز، به شدت می‌تازد.(۶)     

تا این جای حکایت، با موردی که بیش از حد انتظار، نامتعارف و غیرمنتظره باشد، رو به رو نیستیم. چرا که در هر دگرگونی و تحول فرهنگی و اجتماعی، ماندن در نیمه‌ی راه و گسست و عقب‌گردهایی از این دست، محتمل و حتی گاهی غیرقابل اجتناب است؛ و در مورد برخی از رهروان، این رویگردانی از اندیشه‌ی پیشرو، چه بسا مصداق ِ«عدوی سبب ِ خیر» باشد. 

اما، آن‌چه که حیرت‌آور و تأمل برانگیز و دردناک است، اشاعه‌ی بدفهمی‌ها و اظهارات غیرمنصفانه و افاضات به ظاهر افشاگرانه و پرده‌دری‌های «تیراژ بالابر»، در مورد نیما است؛ که گاه آشکار (۷) و گاه در پسله؛ گاه صریح، گاه به صورت «گفتم ـ نگفتم» (۸)  و گاه دو پهلو و تفسیر پذیر، از زبان و قلم جدی‌ترین حامیان و پیروان و مفسران شناخته‌‌شده‌ی نیما و شعر نیمایی و بیش‌تر از سوی مریدان (۹) و برخی از مبلغین و شیفتگان آن‌ها (۱۰) به‌گونه‌ای غیرمسئولانه، زینت‌بخش نشریات و کتب می‌شود! که صرفنظر از « یک کلاغ ـ چهل کلاغ» شدن ِ ماوقع و یا حتی صحت و سقم مضامین کوک شده، بیش‌تر به نوعی بازارگرمی ادبی و اظهار وجود شباهت دارد تا بازکردن گرهی از کار شناخت نیما و شعر نونیمایی، یا کمکی به خروج از بن‌بست شعر امروز فارسی، و یا حتی، روشن‌شدن گوشه‌ی تاریکی از تاریخ شعر نو ِ این مرز و بوم. 

مورد نخست از این بیانات غیرمنصفانه و غیرمسئولانه و نسنحیده و شتابزده و دردآور، اما (به رغم همه‌ی این‌ها) نامغرضانه را، در مقاله‌ی معروف «پیرمرد چشم ما بود»، از زنده‌یاد جلال احمد می‌توان دید؛ که از نیمای بزرگ، پیرمردی مفلوک، درمانده، مالیخولیایی، ترحم‌برانگیز، حقیر و ممسک تصویر می‌کند. و این بیگدار به آب زدن، یا دومین زخم زبان زدن آل‌احمد به نیما (۱۱) این‌بار، شاید نه عالمآـ عامدآ و با تمهیدات قبلی و یا از سر بدخواهی، که از ویژگی‌های شخصیتی ِ منحصر به فرد ِ « آسید جلال یک کلام ادبیات ایران» و تیپ نگارش و «ارزیابی های شتابزده»ی خاص او باشد.     

شگفت این‌که، به رغم اعتراض جامعه‌ی روشنفکری دهه چهل شمسی به آل‌احمد، در مورد آن چه که به ناروا، در مورد نیما نوشته بود و به خصوص انتقاد از خود آل‌احمد (۱۲) در مورد بازتاب تلقی و شناخت سطحی، ناقص و شاید هم از بیخ و بن نادرستش از نیما، آقای شمس لنگرودی در کتاب «تاریخ تحلیلی شعرنو» می‌گوید: 

«” پیرمرد چشم ما بود” که خاطره و سوگنامه‌ای برای نیما بود، چون مقاله‌ی نخست آل‌احمدـ یعنی”مشکل نیما یوشیج ” ـ دقیق، گویا و گیرابود. 

هیچ مقاله‌ای تا آن روزـ و شاید تا امروزـ این گونه روشن و ظریف، زوایای روح پیرمرد را اشکار نکرده است.» (۱۳) 

این که مقاله‌ی مذکور، در مورد نیما تا چه پایه «دقیق و گویا» و « روشن و ظریف » است، در سطور آینده خواهیم دید. اما، گیرا بودن این مقاله حرف دیگری است، که شاید، تردیدی را برنتابد؛ و چرایش: 

به باور من، یکی از دلایلی که بسیاری، چون آقای شمس لنگرودی، این مقاله را سوگنامه‌ای برای نیما ارزیابی می‌کنند و دسته گلی را که آل‌احمد در آن به آب می‌دهد، نمی‌بینند، همین «گیرایی قلم » است. که در این‌جا و در برخی نوشته‌های تحقیقی آل‌احمد، خواننده را،  در چنبره‌اش، چنان افسون و شاید مرعوب می‌کند که (غالبآ) توان رهایی از جاذبه‌های زبان از دست می‌رود و مضمون ، به رغم اعوجاج و آشفتگی، در معیت و در زیر چتر اقتدار زبان گیرا و قلم قدرتمند، یکسره و به تمامی خود را بر خواننده تحمیل می‌کند. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر

شماره‌ی ۷

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران «نامه‌ی پنجم»

از ماندگى و ته‌كشيدگى پرستارى كه مى‌گويد براى من و همكارانم سه دقيقه ساز بزن تا بتوانيم به كار برگرديم……


                               کیهان کلهر  

هلن شوکتی در هر شماره به معرفی یکی از بزرگان موسیقی‌ی ایران خواهد پرداخت که امیدواریم مورد قبول واقع شود.

فصل چهارم:


هلن شوکتی

 

در سرفصل‌هاى موسيقى ايران این شماره!!! با ابراز همدردى و همراهى با مردم افغانستان، صداى گرم و صميمى اميرجان صبورى  خواننده مردمى افغانستان  را مى‌شنويم.

مردمى كه با سقوط يك شبه يك حكومت دست نشانده، فاسد و نالايق به درون چاه ويل سياهى فرقه جهل و نادانى‌ی طالبان افتاد كه اولين حركت‌شان سلب قدرت از جامعه مدنى است…

مردمى كه در دوره حكومت مغول و سوزاندن كتابخانه بزرگ بلخ   كه سوختن‌اش سه روز طول كشيد در تاريخ خوانده يا از گذشتگان شنيده بودند ،حالا بايد با چشم خود شاهد فجايع تازه‌اى از آن‌گونه از طرف امارت اسلامى طالبان باشند.

فاجعه‌اى كه از سال ١٩٧٩ اسلام تبديل شد به شمشيرى بر عليه مردم خاورميانه ،خاور دور و خاور نزديك و تلخ‌ترين نتيجه آن فروپاشى پيشروى‌هاى دموكراتيك در جوامع منطقه بود.

 

 

كيهان كلهر

 

و اما كيهان كلهر موسيقىدان برجسته ايرانى  هم در دلنوشته‌اى مي‌گويد:

“در خاموشى و بى‌برقى مي‌نويسم، در فراق يكى از خويشاوندانم كه در نبود واكسن كشته شد و من نمي‌توانم حتى به رسم دلدارى براى بازماندگانش در مراسم تدفين او شركت كنم. از همسايه‌ی افغانستانى‌ام كه به در خانه من آمده و مي‌گويد از دختر دانشجوى‌اش در هرات بى‌خبر مانده و مى‌پرسد چرا خدا رحمش به ما كه غريبىم نمى‌آيد.

آه !!!!! مادر از من مپرس كه همه ما غريبيم …..از رفيق خوزستانى‌ام كه امروز برايم نوشته نكند فراموش‌مان كنى كلهر. 

از رجالى كه سقف معيشت بر ستون شريعت زده‌اند و قيمت جان‌مان را بر حلال و حرام تعيين مي‌كنند.

از جماعتى كه در همين نزديكى دور هم جمع شده‌اند و كف بدهان آورده، سر و سينه كوبان و نعره زنان شهادت حرم طلب مى‌كنند …

از بي‌خردى خيل عظيمى  كه  اتوبان تهران-كرج  را به مقصد شمال بند آورده‌اند، از بى‌پناهى هموطنانم كه نام مرا زير who@ تگ مي‌كنند و از دنيا مدد طلب مي‌كنند.

از زاگرس و بلوط‌ها و شعله‌اى كه بر جانش نشانده‌اند و هر روز بر آن مى‌دمند. از كارون و هامون و زاينده رود و مرگ آب و فرسايش خاك و تاراج منابع و………..

از ماندگى و ته‌كشيدگى پرستارى كه مى‌گويد براى من و همكارانم سه دقيقه ساز بزن تا بتوانيم به كار برگرديم……

جه بگويم، چه كنم، دستم را به كدام آسمان بلند كنم كه 

خداوندا اگر هستى، خود فرود آ!

تا ذره‌ى ايمانم به كفر نيالوده‌ست……”” 

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

بررسی شعر و زندگی بیژن جلالی

نوشته:نوذری-سیروس

زندگی

بیژن جلالی در آخرین شب آبان ماه سال ۱۳۰۶ در  تهران به دنیا آمد. پدر وی، ابراهیم جلالی بود و مادرش اشرف‌الملوک هدایتخانواده‌ی پدری‌اش در اصل   تفرشی بودند. جد اعلای آن‌ها میرزا علی مستوفی نام داشت. پدربزرگش شمس‌الدین جلالی (فطن‌الملک) بود. و در اواخر دوره‌ی  پهلوی اول در  وزارت داخله و وزارت دارایی مناصب مهمی را بر عهده گرفت. خانواده‌ی مادری جلالی از خاندان قدیمی  هدایت به شمار می‌رفتند. سرسلسه‌ی این خاندان در دوره‌ی   قاجار، رضا قلی خان هدایت است. رگه‌ی فرهنگی خاندان هدایت   در یکی از پسران او تداوم یافت: نیرالملک، اعتضاد الملک، پدر عیسی، محمود وصادق هدایت فرزند نیرالملک بود.اعتضاد الملک ، پدر بزرگ مادری جلالی است.

زندگی مشترک پدر و مادر چندان دوامی نداشت. پدر که در آلمان کشاورزی خوانده بود، بیژن نزد پدر ماند. اما مهرداد، برادر کوچکتر با مادرش بزرگ شد. بیژن همراه پدر، در مأموریت اداری‌اش، مدتی در شمشک و سه سال در تبریز زیست. در این شهر، در مدرسه‌های رشدیه و فردوسی درس خواند. اندکی بعد به تهران آمد. سال‌های دوم تا پنجم متوسطه را در رشته‌ی طبیعی ، در دبیرستان فیروز بهرام گذراند. سال ششم را دردبیرستان البرز سپری کرد. شاگرد مهدی مجتهدی،یدالله سحابی،رضا جودت،ذبیح الله صفا،محمود بهزاد،عبدالله شیبانی   ومحمد حسین مشایخ فریدنی بود.

از سال ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۱ چندماهی در رشته فیزیک دانشگاه  تهران و چندسالی در رشته علوم طبیعی دانشگاه‌های تولوز و پاریس درس خواند اما همه‌ی آن‌ها نیمه‌کاره ماند زیرا علاقه به شعر و ادب، مسائل فکری و ادبی و گشت‌و‌گذار آزاد در زمینه‌های فلسفه و هنر و ادبیات، او را از انضباط و نظم درس‌خواندن دور کرد. وی در بازگشت، در رشته‌ی زبان و ادبیات فرانسوی دانشگاه تهران تحصیل کرد و دوره‌ی لیسانس را به پایان برد. عیسی سپهبدی، موسی بروخیم، خانم شیبانی، خانم پاکروان و خانم اندریو استادان این رشته بودند. درس ادبیات فارسی آن‌ها هم بر عهده‌ی پرویز خانلری بود.

از سال ۱۳۲۵ تا مدتی به کارهای گونه‌گونی پرداخت. در دبیرستان‌ها انگلیسی درس داد. چندی هم مسئول آزمایشگاه دبیرستان ایرانشهر بود. زمانی هم در موزه‌ی مردم‌شناسی وزارت فرهنگ به کار پرداخت؛ چون دوره‌ی مردم‌شناسی را، در موزه‌ی مردم‌شناسی پاریس گذرانده بود. سرانجام به کار در شرکت فرانسوی آنتروپوز مشغول شد. با استفاده از بورس این شرکت، یک دوره‌ی اقتصاد نفت را در پاریس به پایان برد. کار اداری رسمی را در شرکت نفت و شرکت پتروشمی پی گرفت. سال ۱۳۵۹ بازنشسته شد.

علاقه به شعر و ادب، فلسفه و عرفان، زندگی در محیط فرهنگی خاندان هدایت، گفت‌وگو با دایی‌اش صادق هدایت و تأثیر‌پذیری از او و اقامت پنج‌ساله‌ی دوره‌ی جوانی در فرانسه، پیوندهایی میان جلالی و نوشتن به وجود آورد. او گاهی به فارسی و گاهی به فرانسوی می‌نوشت اما آن‌ها را جدی نمی‌گرفت. اما پس از این‌که به ایران بازگشت و توانست با فراغ بیش‌تری بخواند و بیاندیشد و بنویسد، تأمل‌های شاعرانه‌اش نظم گرفت. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله, نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دستخط بهرام اردبیلی «نامه به بیژن الهی از زندان»

منتشرشده در خط یک نشان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نجابتِ عریان

 

 

وام‌گرفته از: صورت‌کتاب غلامرضا نصراللهی

تاملی بر “شعر موج ناب” و دیدگاه سیروس رادمنش بر “شعر موج ناب”

 

نوشته: سید حمید شریف‎نیا:

 

تنها مار می‌داند

وقتی که پوست می‌اندازیم

از همیشه پیرتر می‌شویم    

                                حمید کریم‌پور (آریا آریاپور)

 

بیان این‌که “شعر موج ناب” چگونه مطرح شد، برای اهل تحقیق و آن دسته از مخاطبان حرفه‌ای، بیانی تکراری است. تنها چند خط کوتاه و مختصر مرحوم منوچهر آتشی در مجله تماشا که جهت معرفی شعر شاعری تازه به نام “حمید کریم‌پور” نگاشت، کافی بود تا شروع تاریخ رسمی و کتبی “شعر موج ناب” برای امروز ما باشد. شاعران جوانی که شاخه‌ای از شعر مدرن به نام آن‌ها رقم خورد. “جوان‌ترهايي که پس از دغدغه‌ها و دعواهای هنر برای هنر و شعر تعهد و همچنین سطرپردازی‌های مرسوم موج نو، راهی تلفيقي و میانه‌رو را انتخاب کردند” . بعدها دیگرانی در مقاله‌ها و مصاحبه‌های خود اشاره داشتند که شعر موج ناب خواستگاه “شعر دیگر”ی دارد و منشا آن “شعر دیگر” است، با این حال نگارنده این مقاله در ادامه آن رویکرد، شعر موج ناب را شاخه‌ای تعدیل یافته از جنبشی می‌داند که در در ابتدای دهه‌ی چهل به نام “موج نو” مطرح شد و شکل گرفت. در واقع شعر موج ناب تلاش می‌کند خود را از پیرایه‌های مشکل‌ساز، تصاویر تو در تو و مسائل خاص سیاسی و اجتماعی (نظیر شعر تعهد) نجات دهد. در حقیقت شعر موج ناب سرچشمه‌هایی از جریان شعر دیگر را در خود داشت اما “شعر دیگر”ی نبود اما از پیشنهادهای شعری آنها بهره برد و به ذکاوت، مرحوم آتشی این را دریافته بود و زمینه معرفی آن را فراهم کرد. شاعرانی از جمله آریا آریاپور، هرمز علیپور، سیروس رادمنش، فیروزه میزانی، سید علی صالحی، یارمحمد اسدپور، محمد مهدی مصلحی، … . در دهه شصت و اوایل هفتاد کتاب “شعر به دقیقه اکنون” در سه جلد منتشر شد و به شکل گسترده‌تری شعر این دست شاعران را معرفی کرد (اگرچه این به این معنی نیست که تمام شاعرانی که در این کتاب شعرهایشان آمده است شاعران شعر موج ناب هستند).

سيروس رادمنش در متنی که قصد انتشار آن‌را داشت و بخشي از آن در مجله‌ی عصر پنجشنبه چاپ شد، هرگونه سرچشمه‌های “ديگري” را بدون حذف هوشنگ چالنگي منکر مي‌شود. با این حال یارمحمد اسدپور اين ارتباط را پس از چند دهه تأیید و تأکید می‌کند. مرحوم سیروس رادمنش در آنچه که نام “مانیفست” برآن بسته شد، اظهار می‌کند “ما دریافتِ گران‌بهای خود را از انسان و زندگی، از جهان و هستی داریم. ما کاری با جبر و الزام این‌ها در داوری نداریم. این هنر بی طرف نیست. پاسخ به پرسش‌های زندگی است…”. بخش عمده‌ای از شعر شاعران موج ناب در این ویژگی بیان شده غوطه‌ور است و شاید این رویکرد است که این شاخه از شعر را به “شعر دیگر” بسیار نزدیک می‌کند. همانطور که رادمنش در متن خود بدان اشاره تلویحی می‌کند، شعر موج ناب دارای زبانی پالوده و متین است (رادمنش: من احساس می‌کنم که در این کار کلمات دست آموز ما نیستند؛ و مددکار هم نه. ما با کلمات دمیده می‌شویم… یعنی همچنان که تصاویر و اندیشه در ذهن ما محفوظ هستند به خوبی و زیبایی تغییر شکل داده می‌شوند، همه چیزی با همه چیزی در می‌آمیزد و ترکیب می‌شود) و از سطرپردازی‌های صرف خود را نجات می‌دهد.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در نقد شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز (شیرزن)

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید: