منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‌گویند ۱۲۹

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی


یک شعر از: حمیدرضا اقبالدوست

 

(ماسک)

سخت است

احترام بگذاری

به کسی که لیاقتش را ندارد

با لبخند در جلسه ای بنشینی

که حوصله ات را سر می برد

و چهره ی ماتم زده به خودت بگیری

در ختم کسی که نمی شناسی اش

سخت است

در آینه خودت را به جای آوری

با این همه نقاب

که با خودت به خانه آورده ای

 

 


یک شعر از: عادل بیابان‌گرد عادل

 

«برای نازنین دیهیمی» 

حتی مرگ هم 

باورش نمی‌شود 

که چه دستبرد عظیمی 

به زندگی زده است …

 

این سوی پل ایستاده‌ایم 

نگران پرنده‌ای

که دور می‌شود 

اما صدایش 

روی نرده‌ها

جا می‌ماند

و با باران ناگهانی که در می‌گیرد 

به دریا می‌ریزد .

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۱۳۶

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خورشید برپیشانی‌ی فلک‌الافلاک

 غلامحسین نصیری‌پور در همین حوالی و در یک روز تاریک ما را ترک کرد. من او را اولین بار وقتی که در سال پنجم دبیرستان پهلوی‌ی خرم‌آباد لرستان بودم ملاقات کردم. بانی این امر خیر هم دبیر درس انقلاب سفید ما بود که در کلاس‌اش همه رنگ انقلابی را درس می‌داد مگر انقلاب سفید!

 دوستی بزرگ و شاعری دوست‌داشتنی که معلم من بود و تمام سیاه مشق‌هایم را می‌خواند و تصحیح می‌کرد و ساعت‌ها برایم وقت صرف می‌کرد.

 

«به‌یاد روشن شاعر شعرهای بلند، دوست و استاد عزیزم غلامحسین نصیری‌پور»

 

آن‌قدر به حرف‌هایت فکر می‌کنم

که ذهنم می‌رود تا تو

که نشسته‌ای

و دفتری و قلمی

که برای شعرهایت

بی‌تابی می‌کنند

من مثل مجموعه‌ی شعری هستم

که منتظر ویراستاری تو

ناتمام مانده است

تو نیستی 

و من انگار رفته باشم.

از شعرهای بلندت

واژه بچینم.

 

۲۲جولای ۲۰۱۸

منتشرشده در خورشید بر پیشانی‌ی فلک‌افلاک | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طراحان طنزاندیش

د: طرح‌های اردشیر محصص

طراحان طنزاندیش ایران – کار ایراندخت محصص

اوایل دهه‌ی پنجاه، ایراندخت محصص (استاد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران) در نشریه هفتگی «تماشا» (مربوط به رادیو و تلویزیون زمان محمدرضا شاه) در دو صفحه به معرفی و ارائه آثار هنرمندان و «طراحان برجسته جهان» می‌پرداخت که در این میان در چند نوبت سه – چهار هنرمند ایرانی را هم مطرح کرد.
در همان سال‌ها خسرو گلسرخی در «کیهان سال ۱۳۵۰» جمعی از «طراحان ایران» را در حدود پنجاه صفحه سال‌نامه کیهان معرفی نمود: اردشیر محصص، پرویز شاپور، کامبیز درم بخش، بیژن اسدی پور، تورج حمیدیان، عمران صلاحی، جواد مجابی، و داود شهیدی.
چند سال بعد در ۱۳۵۵ جلال سرفراز معرفی «طراحان ایران» را در نشریه «کیهان» (کیهان شب جمعه – ضمیمه ادبی کیهان» پی گرفت و برای حدود پانزده شماره آن‌ها را معرفی نمود.
در خارج از ایران هم ایرج هاشمی زاده (در اتریش) در دو نوبت کتاب «طراحان و طنزاندیشان ایران» را در سال های۱۹۹۰ و ۱۹۹۴ انتشار داد.
***
با این مقدمه‌ی فشرده و نسبتا طولانی می‌خواهیم بگوییم که، «رسانه» در نظر دارد در چند شماره «طراحان ایرانی» را از کتاب خانم ایراندخت محصص در این‌جا بیاورد. گفتنی است که این کارها همه حدود نیم قرن پیر هستند! 


ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خصیصه‌های تولید شعر شاملو


احمد شاملو کار ژاک فراست

 


دکتر بیژن باران

مقدمه. شاید شاملو خوشش نیاید که او را با فردوسی در زبان فارسی همتراز دانست. ولی ۶۲ سال کار ادبی او دوبرابر تعداد سال‌های صاحب سطر “بسی رنج بردم در این سال سی/ عجم زنده کردم بدین پارسی” می‌باشد. اگر فردوسی واژه‌های خراسانی را هزار سال پیش در شعر جا انداخت؛ شاملو واژه‌های زبان محاوره‌ای تهرانی را در کتاب کوچه، موازی کار سترگ لغت‌نامه دهخدا، گردآوری کرد؛ در آثار ادبی خود بکار برد. کتاب کوچه بصورت نرم الکترونیک در ویکی اینترنت بمرور خواهد آمد.

نقد شعر و آثار شاملو ابعاد گوناگونی را دربر دارد. در این جستار سه خصیصه شاملو در باره شعر – که از او حضورا شنیده‌ام- واشکافی می‌شوند:

کوتاهی طولی شعر- متناسب با گنجایش حافظه کوتاه مدت خواننده

دستنویس اولین شعر- تقلیل کنترل شعر در مغز راست نویسش در مغز چپ

زمزمه خوانش شعر- کاربرد تلفظ دهانی لحن و شنیدن آهنگ

مسئله. کوتاهی طولی شعر بمعنی فرم با محدویت تعداد سطرها در 1-2 مفصل می‌باشد. محتوای آن، فکر کتره‌ای متجانس با عواطف لحظه ای شاعر است. مثلا 4پاره، 3لختی هایکو، 2بیتی رباعی، قطعه، طرح و شبانه شکلهای کوتاه شعر یند که از قرون وسطا تا عصر مدرن بکار میروند.  غزل و تصنیف ترانه مدرن هم با کوتاهی شعر، تاثیر آنرا تشدید می کنند. کوتاهی شعر با امکان مانایی در حافظه کوتاه مدت خواننده در زمان و گنجایش متناسب است.

فاصله فکر تا بیان کلامی در نویسش ویراست/ ورژن نهایی شعر هرچه کوتاه تر از نظر زمانی باشد؛ غلظت و خلوص عاطفی شعر بیشتر است. البته این کوتاهی زمان نیاز به تجربه ممتد و استعداد شاعری فراوان دارد. نیز دستکاری شعر بنا به هنجارهای سنن عروض بومی، اصول زیبایشناسی حهانی، ابداعات آرایه های ادبی فردی به زمان و داوری مشعر نیاز دارد. این طول زمانی بین فکر تا بیان، با تکرار 2باره نویسی و ویرایش به لغزش دور شونده پیدرپی از مبدا فکری می انجامد؛ باعث دوری شکل نهایی شعر از فکر آغازین می شود.  

زمزمه شعر رابطه بین تولید دهانی/ صوتی شعر و دریافت گوشی است که حافظه های حس بصر، سمع، عاطفه را فعال می کند. زمزمه شعر بهنگام خوانش، صدا را از گوش به حافظه سمعی و حافظه زبانی میرساند. در حالیکه خوانش بیصدای شعر با چشم، تصویر واژه ها را به حافظه بصری برده؛ حافظه زبانی را فعال می کند. پس افزون بر مفاهیم زبانی، حسگرهای سر صوت و تصویر راهم با بار عاطفی به مشعر ترابری می کنند. از اینرو می تواند مدارهای بسته/ فیدبک در سر را برای درک همه جانبه شعر در مثلث ورنیکه در مغز چپ فعال کند. اکنون 3 خصیصه کوتاهی، عدم دستکاری، و زمزمه در شعر شاملو واشکافی می شوند.

کوتاهی طولی. برای شاملو طول بهینه یک شعر بین رباعی و غزل است- یعنی از 4 تا 14 سطر. چرا؟ اکثر شعرهای ماندگار شاملو در 1-2 صفحه بیشتر نیستند. کوتاهی شعر را موثرتر در برانگیختن عاطف و درک مفهایم در خواننده می کند؛ بسادگی در حافظه دراز مدت خواننده می ماند. رباعی و غزل نمونه های کوتاهی طولی شعر کلاسیک اند. آنها در ادبیات فارسی و برای توده های مردم بسیار اثرگذار بوده تا جاییکه بیتهایی برای کاربرد تجربه گذشتگان بصورت جملات قصار در زندگی روزمره بکار میروند.

بهررو، از شعر های بلندتر هم مانند قصیده و روایت فقط بیت یا نیم بیتی در حافظه عمومی بیشتر نمی ماند. این امر بخاطر محدودیت مقدار حافظه کوتاه مدت برای نیم دوجین مقوله تا چند دقیقه و نیز بهتر بخاطرآوردن آتی می باشد. برای نمونه: میازار موری.. و توانا بود.. فردوسی. انگیزه شعر در گذشته الهام نامیده می شد. عصبهای حافظه مغزی موجود زنده برای بقای محتوا بطور کتره ای فعال می شوند- درست مانند کاربرد عضلات برای سلامت آنها. در شبانه روز 12 هزار فکر کتره ای در مغز فعال شده که بخش بصری آن بصورت خواب دیده می شوند. بخاطر امری محیطی یا ذهنی، گیردادن مشعر به برخی از فکرهای کتره ای منبع درونی شعر در حافظه کاری است.

پس کوتاهی شعر متناظر با فکر کتره ای حول وحوش توجه، تمرکز، مراقبه شاعرانه بوده که طولانی کردن شعر از ترکیب چند فکر کتره ای، نیازهای زبانی، سنن شعری محصول شعری را از تازگی فکر ادبی آن دور می کند. این فاصله اندازی مشعرانه فکر را در بیان بیات می کند؛ واسطه بین فکر و بیان را ضخیمتر می کند. البته این یک نوع شعر است که شاملو آن را طرح یا شبانه می نامد.

شعر روایی و تصویری هم وجود دارد که می تواند بسیار بلند باشد از فردوسی گرفته تا اخوان، فروغ، سهراب و نیما. در شعر روایی خرد و مشعر ساختار روایتی، شخصیتها و پلات را بر شعر سوار می کنند. در شعر تصویری راوی با شیوه پیوست مقوله ها، فضا، زمان به بیان محیط و اشیاء و با شیوه گسست به جهش از یک مقوله، محیط، زمان با فلاش بک به دیگری می پردازد.

گاهی یک فکر برای طول یک غزل کوتاه است. باید باشیوهایی عقلانی مانند مقدمه، پند منتجه، تسبیح چند فکر مربوطه- آنرا به تعداد بیتهای متعارف افزایش داد. حافظ در برخی از غزلهایش چند فکر کتره ای فررار را بصورت تسبیح 2-3 رباعی با تمهای مستقل ولی با وحدت هنری سر هم بندی می کند. بحث وحدت هنری یا هارمونی در حوصله نقد حاضر نیست. بررسی این سبک در برخی از غزلهای حافظ فرصتی دیگر می طلبد.

این نوآوری چنددیدگاهی، چندتمی، چندتوصیفی، چندراوی، چندصدایی حافظ را برخی از معاصرانش خرده گرفتند. حتی امر بر خود شاملو هم مشتبه شد تا به “تصحیح” این نوع غزلها بپردازد. او چند غزل با قافیه مشترک را گزیده؛ با محرم کردن موتیفهای سطور، جابجایی بیتها، تاکید بر یک موضوع، ابیات این غزلها را بُر زده؛ چند غزل با وحدت موضوعی سرهم کرد تا آنها یکدست شوند. 

نوآوری حافظ تجربه گرایی آنتونیونی 1912-2007م ، کارگردان شهیر ایتالیا را بیاد می آورد. این کارگردان معتقد بود گاهی با چند دوربین از زاویه های گوناگون باید موضوع/ سوژه را با نور روی فیلم سلولوید قرار داد. نام این فیلم با صحنه انفجار یک خانه از چند زاویه دید چند دوربین همزمان، شاید رویداد یا نقطه زابریسکی 1970 باشد 

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله, یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

ساعدی به‌جای نسخه‌نویسی رمان‌ می‌نوشت



غلامحسین ساعدی

نقل از صورت‌کتاب: انجمن فرهنگی دهخدا

غلامحسین ساعدی از خودش می‌گوید :

دکتر ساعدی متولد ۲۴ دی در تبریز ، روانپزشک ، فارغ التحصیل دانشگاه تبریز و داستان نویس برجسته کشورمان در یک مصاحبه با مجله چشم انداز درباره زندگی خودش صمیمانه چنین گفته است:

من در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچه‌ی دوم پدر و مادرم بودم. بچه‌ی اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. و از‌‌ همان روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم، همیشه سر خاک خواهر می‌رفتم که قبر کوچکی داشت، پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهواره‌ای در حال تاب‌خوردن می‌دیدم. هرچند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرین بچه‌ی خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادربزرگ بود.

در منزل درندشت و گَل‌وگشادی زندگی فقیرانه‌ای داشتیم. پدرم کارمند ساده دولت بود با مختصر حقوق بخورنمیر، هرچند که خود از خانواده‌ی اسم و رسم‌دار «ساعد‌الممالک» بیرون آمده بود که منشیگری گردن کلفتهای دوره‌ی قاجار را می‌کردند، اما پدرش که زنباره‌ی غریبی بود، و در تجدید فراش مهارت کافی و وافی داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سیر کند، و پدرم از شاگرد خیاطی شروع کرده بود و بعد دکه‌ای ترتیب داده بود و آخر سر شریک پدر بزرگ مادری‌ام شده بود، بالاخره تنها بچه‌ی او را که دختر جوان و خوشگلی بود به زنی گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدت‌ها بعد دری به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندی دولت داده بود.

مادرم پانزده شانزده‌ سالی‌با من تفاوت داشت و همیشه او را خواهر خود می‌دانستم. درست تا لحظه‌ای که مادربزرگم با رنج فراوان زندگی کوفتی و آلوده به فقر را ترک کرد، با اولین مرگ در فضای‌ پُرعشق خانواده، دل همه را به آتش کشید.

برادرم چهارده ‌ماه بعد از من به‌دنیا آمد، ما دو تا همبازی، رفیق و همدم هم بودیم، که گاه‌گداری به جان هم می‌افتادیم و من هنوز مزه‌ی مشت‌های‌کوچولوی او را به ‌یاد دارم و اکنون با چه حسرتی می‌توانم آن روز‌ها را آرزو کنم. حیف!

هیچوقت ما را لوس و ننر بار نیاوردند. حقیقت این بود که امکان لوس‌کردن و حتی وسایلش را هم نداشتند. و در عوض حسرت به ‌دل هم نبودیم. با گل و خاک بازی می‌کردیم و به جای معلم سرخانه و یا کودکستان، پدر بزرگ بود که عصر‌ها خواندن و نوشتن یادمان می‌داد.

دنیای بیرون خانه راز و رمز غریبی برای ما داشت. از صدای‌ پا‌ها، همسایه‌ها را می‌شناختیم. حاج عباس، همیشه سلانه سلانه راه می‌رفت و بچه‌های مشد جعفر آهنگر به جای‌راه رفتن همیشه می‌دویدند، و من هنوز صدای قدمهای خفیف عده‌ای را در یک سحرگاه بهاری‌ به‌یاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجوا‌کنان از در بیرون می‌رفتند: بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود و کلمه‌ی «مرگ» درست از‌‌ همان روز همچون جای زخم عمیقی بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش چهل ‌سال تمام با من بوده است، چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه‌ی این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است.

پیش از اینکه مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر یاد گرفتم. و به‌ناچار انگ شاگرد اولی از‌‌ همان اولین سال روی من خورد، و شدم یک بچه‌ی مرتب و مؤدب و ترسو و توسری‌خور، متنفر از بازی و ورزش و شیطنت و فراری از شادی‌ها و شادابیهای ایام طفولیت. همه‌اش غرق در اوهام و خیال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهای طولانی زمستان که پای چراغ نفتی بنشینم و تا لحظه‌ای که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.

دوره‌ی ابتدایی را تمام نکرده، جنگ شروع شد و ما پناه بردیم به یک ده، و پدربزرگ با قمه و تفنگش به نگهداری خانه و کاشانه نشست. قمه‌ای که تا آخرین لحظه‌ی زندگی زیر بالینش بود و تفنگی که بعد‌ها حتی نعش پوسیده‌اش را کفن کرده زیر خاک دفن کرده بود. بماند که چه قصه‌ها از آن روز‌ها می‌شود گفت و رنگین کمانی از شجاعت و مقاومت و پایداری می‌شود ساخت.

از‌‌ همان روزگار چشم من یکباره باز شد. نمی‌دانم، چیزی شکست و فروریخت و هجوم هزاران حادثه‌ی نوظهور و هزاران آدم و غوطه‌زدن در صد‌ها کتاب و آشنائی با عشق، عشق به ده‌ها نویسنده‌ی ناشناخته که خود زیر خاک پوسیده بودند ولی در خواب هم، بله در خواب هم مرا‌‌ رها نمی‌کردند. من صد‌ها بار چخوف را روی پله‌های آجری خانه‌مان، زیر درخت بِه، لم داده در اتاق ‌نشیمن دیده بودم. از فاصله‌ی دور، جرأت نزدیک‌شدن به او را نداشتم. و هنوز هم ندارم. آیا «رؤیای صادقانه» همین نیست؟ و همزمان با این حال و هوا، در خفا نوشتن، سیاه‌مشق بچگانه، و همانطوری و همانسان تا این لحظه با من ماندگار ماند که ماند که ماند. اولین چِرت و پِرت‌هایم در روزنامه‌های هنری‌ـ سیاسی تهران چاپ شد. و خودم در‌‌ همان مسقط‌الرأس یکباره دیدم که دارم سه روزنامه را اداره می‌کنم. و روزی چندین ساعت مدام قلم می‌زنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظیم اخبار. درگیریهای زیادی پیش آمد و یکباره سر از دانشکده‌ی پزشکی درآوردم. ولی اگر یک کتاب طبی می‌خواندم در عوض ده رمان هم همراهش بود. اولین و دومین کتابم که مزخرف‌نویسی مطلق بود و همه‌اش یک جور گردن‌کشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴ چاپ شد. خنده‌دار است که آدم در سنین بالا، به بی‌مایگی و عوضی‌بودن خود پی‌می‌برد و شیشه‌ی ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جائی نوشتند و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کرده بودم که خودکشی کنم. ولی، ولی یک پروانه‌ی حیرت‌آور در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. و زیبایی او به ‌جای اینکه مرا به عالم هنر سوق دهد به طرف دانشمندبازی کشاند، دانشمند جوان قلابی. شروع کردم شکار پروانه، و مطالعه درباره‌ی پروانه‌های حومه‌ی تبریز، که خوشبختانه این هوس نابجا زود دست از سرم برداشت و تنها چیزی که به من داد این بود که زود نشکنم. بله، نشکستن. چیزی که با تمام ضربه‌هایی که خورده‌ام هنوز حس می‌کنم نشکسته‌ام و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پُرحادثه، فضای غریبی لازم دارد که سرهم‌ کردن آن‌ها با جمله چه فایده؟ اگر می‌شد با آمار مدار تغییر تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوق‌العاده بود. یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، ‌ و مدتی سرگردانی کشیده و آخر سر روی به روانپزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانه‌ی روحی و جسمی نخورده باشد. و بقیه خواندن و نوشتن. حال که به چهل‌سالگی رسیده‌ام احساس می‌کنم تمام این انبوه نوشته‌هایم پرت و عوضی بوده، ‌شتابزده نوشته شده، ‌ شتابزده هم چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می‌زنم خیال می‌کنند که دارم تواضع به‌خرج می‌دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع درنمی‌آورم. من اگر عمری باقی باشد‌ـ که مطمئناً طولانی نخواهد بود‌ـ از حالا به ‌بعد خواهم نوشت. بله، از حالا به‌بعد که می‌دانم در کدام گوشه بنشینم تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتی‌گیری ندارد، فن کشتی‌گرفتن را خیال می‌کنم اندکی یاد گرفته باشم. چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن. [ سال ۱۳۵۳]

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

«نیما» دقیقا بحران شعر معاصر است

«نیما» دقیقا بحران شعر معاصر است      

نوشته‌ی احسان مهدیان

سه‌شنبه در کنار دوستان انجمن ادبی قائمشهر در این باره حرف زدم 

همان ابتدا گفتم که من خطیب و سخنران نیستم و طرفدار گفتگو و ارائه نظرات همه، در خصوص موضوع مورد نظر هستم 

گفتم از زندگی شخصی نیما و تحولات سیاسی دوران زیست او می‌گذرم چون به قدر کفایت گفته و نوشته شد و دیگر به امر کلیشه‌ای مبدل شد ترجیح می‌دهم  به جریان شعر نیمایی در وضعیت امروز بپردازم 

می‌پرسم چرا نیما بحران ادبیات معاصر است اما برای گفتنش لکنت گرفته‌ایم؟ 

امروز همه نحله‌های شعری در شرایط تعلیق و عدم تثبیت قرار دارند چرا که ناپایداری و تغییر و تمایز شاید واضح‌ترین ویژگی شعر اکنون است

ابایی ندارم که بگویم هر چقدر تکنولوژی با سرعت و تغییرات شگرف پیش رفت ادبیات هم دور خود نچرخید و به شدت هم تاثیر پذیرفت و هم متقابلاً تاثیر گذاشت.

گفتم من فقط شاعرم، نه فیلسوف و نه زبان‌شناس و نظریه.پرداز…فقط شاعرم، شاعری که یک تاریخ دارد و یک امروز در حال شدن…

وقتی دانش‌آموز بودم تعریفی از شعر داشتم و زمان دانشجویی تعریفی متفاوت و امروز دیگر با تحسین همه خلاقیت‌های شاعرانه در دوره‌های قبل و بعد نیما، خود با عناصر پیرامون گفتگو کرده و چه در شکل و چه زبان و چه روایت، ماهیت بحران را با گوشت و پوستم لمس می‌کنم.

ما از فضای شعر مخصوصاً متغیرها و مناسبات بومی آن عبور نکردیم فقط خوانش و مواجهه ما تفاوت دارد اگرچه فرضیه‌های دیگر نیز در  رویکرد خوانش‌گران به شکلی بازنمایی شده است 

قصد نداریم خود را بیازماییم بلکه در فضای بحران بعد از نیما، بازی خود را داریم هرگز نمی‌خواهیم تحت بلیط شعر فلان در فلان کشور باشیم ما شاعر فارسی‌زبان ایرانی هستیم 

تحولات و گونه‌ها حتی سبک و سیاق ظهور کرده بعد از نیما یوشیج نشان می‌دهد شعر مدرن فارسی همچنان در بحران زیست می‌کند و این بحران فی‌نفسه مورد قضاوت نیست اما حل تضادهای درونی هم کار شاعر نیست و این شکست و‌ پیوست‌ها را یک وضعیت تلقی کردیم 

ژورنالیسم مبتذل که دم از این زد که ما هنوز از ظرفیت شعر نیمایی بهره نبرده‌ایم یک تفکر عقب افتاده است چون شعر راه خود را پیدا کرد 

مسلماً ما درد داریم،  لذت داریم، عشق داریم، عاطفه‌مندی و زیبایی و متقابلاً تحولاتی که به میل ما نیست و زیست، جنگ و صلح داریم، طبیعت داریم و… نمی‌توان منکر مناسبات زیست انسانی شده و به اقتضای ماشینی شدن به ابزارشدگی تن داد  و حتما همه نظریه‌ها اعم از فلسفه و علوم‌انسانی هم در موازات آن رویدادها و حتی معانی متفاوت  ممکن است بروز کند. و البته دارد به چالش هم کشبده می شود

با تاکید بر این‌که مخاطب امروز نیز مخاطب نسل‌های قدیم نیست اعلام کردم  بحران نیمایی دو دستاورد بزرگ برای نسل امروز داشت.

۱-نویسندگان متعدد با خلاقیت بطور متکثر می‌نویسند(قابل قیاس با گذشته نیست)

۲-خوانش‌گران متعدد در دل این وضعیت با شکوه حضور جدی دارند (قابل قیاس با گذشته نیست)

این شرایط موکدا استمرار انشعاب نیما از شعر زمانه‌اش می‌تواند تلقی شود.

پس از نظر من اگر فکر کنیم نیما یوشیج شعرنوین را به سامان رسانده است، اشتباه بزرگی‌ست ما میراث بحران نیمایی هستیم  وگرنه دلیلی بر وضعیت متکثر گونه‌های شعری اکنون وجود نداشت، دقیقا این بحران موجب بلوغ و جسارت نوشتن در گونه‌های جدید است.

#شعر_ارتعاش از این قاعده مستثنی نخواهد بود 

#بحران الزاما شرایط خطر و هرج و مرج نیست بلکه شرایط ناپایدار دائما در حال تغییر و فرایند رنج رسیدن به بلوغ است. 

#احسان_مهدیان

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سر فصل‌هاى موسيقى‌ی ايرانى نامه چهل و دوم


……
کک
…….

۲۳ نوامبر برابربود با سی‌ونهمین سال‌روز درگذشت غلامحسین ساعدی پزشک، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس، که با نام مستعار «گوهر مراد» شناخته می‌شد آثار ماندگاری چون (چوب‌بدست‌های ورزیل، گاو، دایره مینا و آرامش درحضور  دیگران) به‌جا مانده است. ساعدی از اعضای کانون نویسندگان ایران و از سخنرانان شب‌های شعر گوته بود.  او در سال ۱۳۶۴ به یک مهاجرت ناخواسته به فرانسه دست زد و شوربختانه در سن ۴۹ سالگی در پاریس درگذشت.  


سیما بینا در لباس مازندرانی

همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به موسیقی و هنرمندان ایرانی که به نوعی در اعتلاء و ارائه این هنر روح‌پرور دست داشتند می‌پردازد که همه‌ماهه از نظرتان می‌گذرانیم.

فصل سی‌ و هفتم


هلن شوکتی

سخن اين شماره در باره‌ى زنى است كه به ترانه‌هاى محلى ايران جانى دوباره بخشيد و جان و روحش با آوازها و ترانه‌هاى دورترين نقاط ايران عجين شده
 
سيما بينا راوى نواهاى فراموش شده، آهنگساز،  پژوهشگر ترانه‌هاى محلى ايران
 
خودش مى‌گويد:  وقتى من به روستاهاى دورافتاده مى‌رفتم بعلت مشكلات و محدوديت‌ها براى زنان 
كه هميشه ترس و وحشت از خواندن  داشتند، سعى مى‌كردم تا با آن‌ها صميمى شوم و همراه آنها شروع بخواندن مى‌كردم، تا شايد موفق شوم كه آن‌ها برايم يك خط بخوانند، (البته به شرط عدم حضور آقايان)
 
يك افسوس و يك حسرتى برايم مانده، چرا كه اين موسيقى كه من جمع آورى كردم متعلق به مردم ايران
است و يك امانتى كه در دست من است،  كه بايد آن را  *شهر به شهر و روستا به روستا * ارائه دهم، و 
.اين حسرت در آوازها و كلام من هميشه ديده مى شود
 
بسيارى از ترانه‌هاى محلى ايرانى از زبان مردم شهر و روستا سروده  شده و مخاطبان آنان زنان هستند
مثل شاه صنم زيبا صنم بوسه زنم لب‌هاى تو………..كه من بعنوان يك خواننده‌ى زن، فقط راوى اين 
حكايات هستم، چون در صورت تغيير محتوا ديگر اين ترانه‌ها ناشناخته و گنگ مى‌شود. اين‌ست كه من
هرگز در متون اصلى ترانه تغييرى نداده و فقط بعنوان راوى، حكايت تعريف مى‌كنم. اما دو بيتى‌هايي كه با اين آوازها انتخاب مي‌كنم ديگر راوى زن و مرد در آن نقشى ندارد
 او مى‌گويد: طول عمرى كه من در اين راه با عشق و علاقه و پشتكار و تداوم گذاشته‌ام، هم سختی‌های 
 زياد و ممنوعيت فراوان داشته است
 
سيما بينا  در چهادهم دى‌ماه سال ١٣٢٣ در شهر خورسف خراسان جنوبى از پدر و مادرى اهل هنر و ادبيات و موسيقى بدنيا آمد. دخترى كه با طنين صدايش آوازهاى فراموش شده را به صدا در آورد
مادرش پوراندخت ايران‌نژاد و پدرش احمد بينا كه هم شعر مى‌گفت و هم آهنگسازى مي‌كرد و داراى صداى خوشى بود و تار هم مي‌نواخت
سيما در كنار پدر رشد ونمو كرد. ترانه‌هاى اوليه سيما را اقاى احمد بينا آهنگسازى مي‌كرد
پدر! سيما را كه فقط  ٩ سال سن داشت به تهران آورد و به آقاى پيرنيا معرفى كرد. سيما در ٩  سالگى در برنامه‌ى كودك راديو به سرپرستى داوود پيرنيا خوانندگى مى‌كرد و رديف‌هاى آوازى را نزد موسى خان معروفى و نصراله زرين‌پنجه آموزش ديد
مهاجرت به تهران و ورودش به راديو و هم نشينى با استادان موسيقى كلاسيك ايرانى باعث شد كه سيما 
همزمان به آموختن رديف دستگاهى پرداخته و در فضاى  مدزده  آن روزها بتواند جايگاه خود را تعيين كند
او پلى بود براى پيوند موسيقى اصيل محلى با مردمى كه در شهرهاى در حال گسترش زندگى مى‌كردند
 
 او در راديو ايران در برنامه‌اى بنام گل‌ها در بخش كودك خوانندگى مي‌كرد اما آقاى پيرنيا چون مى‌دانست
كه سيما يك گنجينه‌ى بزرگ موسيقى است،  برنامه‌اى بنام گل‌هاى صحرايى  را راه اندازى كرد و اجراى آن را به سيما بينا سپرد
منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر

شماره‌ی ۴۱

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

جوانه


یک شعر از ایرج جنتی عطایی

شعر من از عذاب تو گزند تازيانه شد
ضجه مغرور تنم ترنم ترانه شد

حماسه زوال من در شب تلخ گم شدن
ضيافت خواب تو را قصه عاشقانه شد

برای رند در به در اين من عاشق سفر
وای كه بی كرانه حصار تو كرانه شد

وای كه در عزای عشق کشته شد آشنای عشق
وای كه نعره‌های عشق زمزمه شبانه شد

ای تكيه گاه تو تنم سنگر قلب تو منم
وای كه نيزه تو را سينه من نشانه شد

درخت پير تن من دوباره سبز می شود
كه زخم هر شكست من حضور يک جوانه شد

وای كه در حضور شب در بزم سوت و كور شب
شب كور وحشت تو را قلب من آشيانه شد

وای كه آبروی تو مرد اناالحق گوی تو
بر آستان كوی تو جان داد و جاودانه شد

من همه زاری منم زخمی زخمه تنم
برای های های من زخمه تو بهانه شد

درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد
 

منتشرشده در شعر کلاسیک | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آمده بودیم قدم بزنیم با قاتلان


نوشته: اکبر فلاح‌زاده

 

سال‌های سال بعد آمده بودیم قدم بزنیم با قاتلان. 

به صحنه قتل که رسیدیم آن‌ها ترسیدند و لرزیدند. من از جای زخم‌هایم خون جاری شد. 

 

گفتم شما این‌جا مرا کشتید. کنار این درخت. یادتان هست؟…  

خون من این‌جا زیر این پنجره به دیوار شتک زد. این درخت شما را دیده, مگر نه…. 

او که مرا کشته بود گفت بله, آنروز باران باریده بود و ما عجله داشتیم کار را تمام کنیم برگردیم پایگاه به حاج آقا مسئول بسیج گزارش بدهیم. 

دوستش که آن‌روز مرا زیر مشت و لگد گرفته و کتاب‌هایم را توی جوی لجن انداخته بود گفت باران خیلی تند می‌آمد, رگبار می‌آمد و ما خیس خیس شده و سردمان شده بود.

 

به آن‌که مرا با کلت کشته بود گفتم شما حالا چه می‌کنی؟ 

گفت من صرافی دارم در ترکیه و دبی. بیش‌تر تو کار نقره و طلام. 

 

از دوستش پرسیدم شما چی… 

گفت من تو آمریکا و کانادا خانه خرید و فروش می‌کردم. اما حالا تو خرید و فروش ارز و سکه‌ام. 

 

بعد هر دو از من پرسیدند شما چه می‌کنی

 

 گفتم زیر قبر با بقیه قربانیان اختلاط می‌کنیم و گل‌ها را آب می‌دهیم. خاک آن پایین خیلی مستعد است و دانه زود سبز می‌شود. 

 

مشکوک به همدیگر نگاه کردند, 

کلتی از جیب در آوردند

و دوباره مرا کشتند.

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

علیه فراموشی

آمده در صورت‌کتاب: بیژن اسدی‌پور

 

متن سخن‌رانی محمد بهارلو با عنوان «علیه فراموشی» به‌مناسبت سال‌مرگِ دکتر غلام‌حسین ساعدی بر مزار وی در گورستان پرلاشز (این مراسم در ساعت سه بعد از ظهر شنبه دوم آذر از طرف همسر ساعدی و دوستان او برگزار شد.)

  محمود دولت‌آبادی نقل کرده است که شبی در گرماگرمِ کشاکشِ روزهای انقلاب از سبزوار، مسقط‌الرأس خود، به منزل‌شان در خیابان شیخ هادی تهران تلفن می‌زند تا سَرسُراغی از همسر و بچه‌هایش بگیرد، ناگهان می‌بیند ساعدی روی خط است. می‌گوید: «من تهران را گرفته‌ام، خانه‌ام را، تو چرا گوشی را برداشته‌ای؟» می‌گوید: «من گوشی را برنداشته‌ام، داشتم شماره می‌گرفتم با تهران صحبت کنم.» می‌پرسد: «کجا هستی؟» می‌گوید: «تبریز.» هیچ‌کدام نمی‌داند که چه‌طور سر از خط دیگری درآورده است. ظاهراً یک جرقه یا اتصال دو سیم لُخت، در آن شب‌های آشفتگی، دو نویسنده را که هرکدام فرسنگ‌ها دور از هم بنای گفت‌وگو با کسان خود را داشته‌اند به هم وصل می‌کند. شاید هم تلفن‌چیِ رندی در یکی از تلفن‌خانه‌های مرکزی، از سرِ کنجکاوی یا بگیریم شیطنت، به سرش می‌زند که این مکالمۀ تصادفی میان دو نویسنده برقرار ‌شود تا مضمونی را کوک کند و درعین‌حال در تهِ دل قدری به ریش آن‌ها بخندد. به نظر می‌آید این مایۀ یک داستان کوتاه باشد، و خواه واقعی و خواه زادۀ قوۀ تخیل، قبل از هر چیز ما را به یاد داستان‌های ساعدی، یا بهرام صادقی که ساعدی به او ارادت می‌ورزید، می‌اندازد، و چه بسا اگر دولت‌آبادی آن را به عنوان طرح قلم‌اندازِ داستان منتشرنشده‌ای از یکی از آن دو نقل می‌کرد، به گمان من، واقعی‌تر از واقعی به نظر می‌آمد.

   همیشه همین‌طور است. خیال می‌کنم این کلامِ بالزاک، آن دانای کلِ آرمیده در همین گورستان، باشد که: واقعیت باید رنجِ بسیار ببرد تا از داستانی تقلید کند. بنابراین برای نویسنده‌جماعت تقلید از واقعیت فخری ندارد و فضیلت شمرده نمی‌شود. درواقع کوشش نویسنده همواره باید معطوف به این باشد که «وانمود» کند؛ وانمود کند که آن‌چه نوشته است واقعی است تا خواننده آن را انکار نکند. این وانمودگری اساسِ کار نویسنده است، و به این ترتیب است که به آدم‌های داستانش «هستی» می‌بخشد. اما اگر نویسنده آسان‌گیر یا آسان‌بین باشد یا اداواصول دربیاورد یا خواننده را دست‌کم بگیرد یا به هر دلیل بخت یارش نباشد فاتحۀ کار خوانده است.

   باری، اعتقادداشتن به ارواح عمومی نیست، و طبعاً خیلی‌ها رغبتی به ملاقات و گفت‌وگو با ارواح ندارند. اما اغلبِ این گونه آدم‌ها وقتی کتاب می‌خوانند، به‌خصوص اگر داستان یا رمان باشد، ابایی ندارند که خودشان را جای آدم‌های ساخته‌شده از کلمات بگذارند و با حروفِ مکتوب و کاغذِ کتاب حرف بزنند. پس این پرسش پیش می‌آید که ارواح، که برای بعضی از جنسِ خاطره هستند، چه چیزی کم‌تر از حروف و کاغذِ کتاب‌ها دارند؟ بهتر است بیش از این راه دور نرویم. حالا هم اگر در این روز سردِ پاییزی نویسندۀ خفتۀ ما، که از خوابیدن هراس داشت، از جایش، از همین دوروبر، پا بشود ـ هم‌چون خانم‌بزرگِ داستانِ «گدا» که هربار از خود برانندش دوباره بر‌می‌گردد ـ توقعی جز این نخواهد داشت؛ توقعِ این‌که به آفاق معنوی نویسنده ارج بگذاریم، به فضیلتی که از تخیل و سحرِ کلام سرچشمه می‌گیرد. شما را نمی‌دانم، ولی من، به نوبتِ خودم، نویسنده را کمابیش به هیأت همان خانم‌بزرگ به جا می‌آورم، با همان بقچۀ ناگشودۀ زیر بغل که چون تحفه‌ای، و در نگاه دیگران گنجی شایگان، همه‌جا با خود حمل می‌کند.

   این شرطِ بازی است. اگر بخواهیم تجلی، یا رویای ناگهانی، دوام بیاورد و بیانِ حقیقت را تشدید کند باید خودمان را در فضای لرزانش غرقه کنیم و بی‌خود سر از آن بیرون نیاوریم و هی تکرار نکنیم: «مگر نرفته بودی؟» چون، با قدری صرافت، پاسخ را میتوانیم دریابیم: «رفته بودم، اما دوباره برگشته‌ام.» پشت‌بندش هم بایست لبخند او را ببینیم که با دو چشم سیاه به ما زل می‌زند و می‌گوید: «حالا برگشته‌ام که خیال‌تان راحت بشود… واسه کار واجبی آمده‌ام.»

   پس از مدتی غیبت می‌توانیم دوره‌اش کنیم؛ همان‌طور که بچه‌ها، نوه‌نتیجه‌ها و دروهمسایه، خانم‌بزرگ را دوره می‌کنند. می‌بایست حدس بزنیم و نمی‌بایست کسی بپرسد: «کارت چیست؟» پرسیدن هم ندارد. مگر نه این‌که کار نویسنده قلم‌برداشتن، یا همان درافتادن با سکوت و فراموشی، است؟ پس می‌توان انتظار داشت آن‌چه را در این‌همه سال دیده برای ما نقل کند، از کابوس‌ها و اوهامش، که از ترسیم‌کردن‌شان نمی‌هراسید، و از شهرهایی که کوچه‌به‌کوچه و خانه‌به‌خانه زیرپادرکرده است، یکی‌یکی بگوید. نباید خیال کنیم نایِ جنبیدن ندارد. لابد یادمان هست. می‌گوید می‌تواند: «کوه روی کوه بگذارد.» این وسط همه می‌خواهند سردربیاورند که چه در بقچه‌اش دارد. اما هر کاری آدابی دارد. رسمش این است: باید مجال داد. من خاطرم جمع است. می‌دانم که هست. بالاخره پابه‌پایی می‌کند و بقچه را دست‌به‌دست می‌دهد و می‌گذاردش روی سنگی ـ و قبل از آن با کف دست نمِ روی سنگ را می‌گیرد ـ و خم می‌شود گره کوچکش را باز می‌کند و چشمکی هم می‌پراند. به‌جای خِلعتِ آخرت یا تکه‌های نان خشک، آن‌طور که در بقچۀ خانم‌بزرگ دیده بودیم، یک بستۀ بزرگ کاغذ در آن هست: کوتاه و بلند و از همه رنگ، لک‌دار و تاخورده و نم‌کشیده و همه پشت‌ورو‌نوشته و خط‌خورده. یکی را برمی‌دارد و گره سینه را صاف می‌کند و بنا می‌کند به خواندن. انگار وصفِ دریا است، با بوی رطوبت و ماهی، و آب‌ها که روی هم می‌غلتند و موج‌ها که از سر و شانۀ هم بالا می‌روند و به هم می‌پیچند و نزدیک که می‌آیند کوچک و کوچک‌تر می‌شوند.*****

   یک‌هو، انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، سربرمی‌دارد و می‌گوید: با هم‌چین آبی «باید خانه تمیز شود». بعد از آن‌چه آدمی می‌تواند به دست خودش بسازد می‌گوید، از چیزهایی که می‌بایست در کنار واقعیت‌های طبیعی خلق کرد، مثل نغمه‌ای که به آواز خوش سرمی‌دهند یا شعری که شاعر می‌سراید یا داستانی که نویسنده می‌نویسد، یعنی همان چیزهایی که مواجهۀ ما را با جهان واقعی لذت‌بخش‌تر می‌کند یا مایۀ تسلای‌خاطر می‌شود. بعد هم به اطرافش نگاهی می‌اندازد و لب‌ور‌می‌چیند و به دور، و بعد دورتر، نگاه می‌کند و با صدایی دوگره از شیاطین عجیب‌و‌غریبی می‌گوید که دنیای دوروبرمان را پُر کرده‌اند، شیاطینی که فقط با نوشتن، بی‌آن‌که حتی ترسیم بشوند، می‌توان بر اَعمال خبیث‌شان نظارت کرد، و راهی هم جز نوشتن برای تخفیف شیطنت‌شان وجود ندارد.

   آخر‌سر هم، همان‌طور که انتظار داشتیم، از خانم‌بزرگ می‌گوید که چه‌طور با خودش و سرنوشت خودش روراست است و سعی نمی‌کند واقعیتِ مرگ را از خودش و دیگران پنهان کند. روبه‌روشدن با مرگ، هرچند هرکس فقط یک‌بار و البته به شیوۀ خودش آن را تجربه می‌کند، چیزی است که قدرت تحملِ آدم‌ها را هم به امتحان می‌گذارد. خانم‌بزرگ تردیدی بر فانی‌بودن خودش ندارد، و این حقیقت را می‌پذیرد، نه فقط از این جهت که دل‌خسته و ازهمه‌جا‌رانده است. دراصل اعتراض او به ناسازی و ناکافی‌بودنِ زندگی است.

   حتی اگر این‌ها را ‌جوری به زبان می‌آوَرَد که ما خیال نکنیم آن‌چه می‌شنویم درواقع گفت‌وگوی خصوصی با خود است، کلماتی است که انگار در گوش به خودش بگوید، باز پیدا بود که دارد از خودش می‌گوید. گفتن همان نشان‌دادن است. حتی در سکوت هم می‌توانستیم بشنویم. اما یک چیزهایی بود که جور درنمی‌آمد. انگار باز بخواهد از رشتۀ کلمات قصه ببافد، آن هم با همان فوت‌وفن مألوف خودش، با شروعی ناگهانی که مقدمه را نه در صفحۀ کاغذ بلکه در ذهن بنویسد، یا آن را نوشته و به صرافت از آغاز متن حذف کند. چیز دیگری هم بود. این‌که انگار پیش از نوشتن نمی‌داند چه چیزی دربرابرش، روی سفیدی موحشِ کاغذ، درحال وقوع است، مگر لحظه‌ای که آن‌ را تماماً به انجام رسانده باشد، بدون آن‌که مجال ازنو نوشتن یا دست‌بردن در آن را بیابد؛ انگار نانی که در سیاه‌چادری، در مسیر کوچ، داغاداغ از تنور دربیاورند.

   همیشه همین‌طور است. هر داستان شکستنِ یک سکوت است. نویسنده خودش را پاس‌دار خاطرات ما می‌داند. می‌نویسد تا خاطرات حفظ شوند، چون در جهانِ فراموش‌کار هیچ خاطره‌ای ماندگار نیست. اگر فراموشی بی‌حرمتی و تجاوز به خاطرات باشد، نوشتن واکنشی علیه فراموشی است. حتی اگر قائل به این باشیم که هیچ خاطره‌ای مدعی حقیقت نیست، و خاطرات در گذر زمان عطر و طعم دیگری پیدا می‌کنند باز چیزی جز خاطره باقی نمی‌ماند. آدم‌ها، چه مرده چه زنده، مشتی خاطرۀ پراکنده‌اند. پس نویسنده می‌گوید، روایت می‌کند، چون چاره‌ای جز گفتن، روایت‌کردن، ندارد. تقدیر او نقل‌کردن است، چون می‌داند که فانی است. ما را هم که مخاطبان او هستیم برمی‌انگیزد که به ورای سرنوشتِ شخصی و فانی‌بودن‌مان بیندیشیم.

   بعد از این‌ها است که می‌بینم نگاهش را به تک‌تک ما می‌دوزد؛ انگار که بخواهد هرکدام را به نوبتِ خودش به جا آورد. لبخندی هم می‌زند. بعد پابه‌پایی می‌کند و برای‌مان دستش را تکان می‌دهد. انگار باید برود یا با کسی جایی قراری دارد. این شرطِ بازی است. دیریازود ما هم یکی‌یکی بایست برویم. آرزوی جاودانگی یا بی‌مرگی ـ این‌که مرده باشیم تا دیگر نتوانیم بمیریم ـ رویایی بیش نیست. رشتۀ زندگی هر آدمی با مرگش بریده می‌شود، اما تمام نمی‌شود؛ به‌ویژه اگر آدمی چیزی آفریده باشد که کماکان «زنده» یا معاصر ما باشد، و نویسندۀ ما چنین بود.

۱۸ نوامبر ۲۰۱۳

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سخنان تأسف‌بار دولت‌آبادی در باره‌ی ساعدی



نوشته: محمد جلالی چیمه

این یادداشت ۷ سال پیش در فیسبوک درج شده بود
از آن‌جا که این روزها به مناسبت سی و نهمین سال‌مرگ غلامحسین ساعدی مطالب درست و نادرست فراوانی بر له و علیه این نویسنده بزرگ در فیسبوک عنوان می‌شود ، بازنشر این یادداشت کوتاه را که درست ۷ سال پیش در چنین روزی روی همین صفحه درج شده بوده است بی‌مناسبت نمی‌یابم.
محمود جلالی چیمه

نطق تازه دولت‌آبادی در باره ساعدی

……………………………………….

باز هم محمود دولت‌آبادی به یاد ساعدی افتاده و در باره او مضمون کوک کرده و از آن جمله گفته است: 

«غلامحسین ساعدی یک نبوغ بدفرجام بود! در اواخر زندگی خود را به کری و کوری زده بود چرا که….!»

این جمله او را که از میان سخنان او برگزیده‌اند جایی در فیسبوک دیدم و یادداشت زیر را همانجا گذاشتم و اکنون تصور می‌کنم بد نیست تا آن یادداشت همین‌جا به عرض دیگران هم برسد:

……………….

دولت‌آبادی به دلیل همکاری‌اش با حزب توده و حمایت‌اش از جمهوری اسلامی که تا امروز ادامه یافته دارای عذاب وجدان است. او بار سنگین این نام «تویسنده بزرگ و مشهور ایرانی» را نمی‌تواند با آن شخصیت کوچک و سبک وزنی که از خود ساخته است حمل کند.

 تحمل بار چنین نامی نیاز به شخصیت محکم تر و پایدارتری دارد.

 او هرچند وقت یکبار نیشی به ساعدی می‌زند و حرف‌اش این است که او چرا ایران را ترک کرد اما هرگز نمی‌گوید که رفقای او در حزب توده و اکثریت به دنبال او بودند تا مخفی‌گاهش را به جلادان خط امام لو بدهند.

 او نمی‌گوید اگر ساعدی می‌ماند رفقای من او را به لاجوردی می‌سپردند، همچنان که سعید سلطان‌پور را سپردند.خجالت هم خوب چیزی‌ست.

 مشکل عذاب وجدان دولت‌آبادی با این حرف‌های صدمن یک غاز حل شدنی نیستند. 

آن کسی خودش را به کری و کوری زده است که همه افتخارش این است که درکنار وزیر ارشاد روحانی و با مشتی منفور و سرکوبگر حکومت آخوندی بنشیند و عکس بیندازد و جملات قصاری از نوع « ما هم ظریف می‌خواهیم ، هم قاسم سلیمانی » صادر کند و بالاترین سطح گله‌گزاری و شکوه و انتقادش از حکومت وحشتِ ملاها آن باشد که چزا رمان کلنل مرا سانسور می‌کنند یا اجازه چاپ نمی‌دهند.

 اوست که خود را به کر و کوری زده است. 

اوست که سرش زیر برف است و گمان دارد که کسی او را نمی‌بیند.

مشکل شبه روشنفکرهایی مثل دولت‌آبادی حل‌شدنی نیست.

 آن‌ها بیش از همه مضطرب از دست‌های آلوده‌ای هستند که هیچ صابونی قادر به شستن آن‌ها نیست. درد آن‌ها درد وجدانی‌ست که به ننگ حکومت سی ونه سالۀ اسلامی آلوده‌اند.

پیداست کسانی که هم ظریف می‌خواهند هم قاسم سلیمانی قطعا ساعدی را نمی‌خواهند و حضور او به عنوان سمبل نویسنده‌ای که در برابر استبداد دینی و جهل و جنایت و جنون ، ایستادگی کرد و رنج غربت را به جان خرید و در غم ویران‌شدن وطنش دقمرگ شد بر نمی‌تابند. زیرا حضور ساعدی محکی‌ست که خدمت یا خیانت مدعیان روشنفکری در دوران حکومت سیاه آخوند‌ها با آن سنجیده و در دفتر تاریخ ثبت می‌شود!

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

عشق بی‌حد مادران ملل مختلف به فرزندان‌شان و این‌که چگونه از کودکان خود حتی درعین انجام کارهای سخت روزانه پرستاری می‌کنند مثال‌زدنی‌ست. در هرشماره‌ی رسانه یکی از این عکس‌ها را که از صورت‌کتاب عزیزم «بیژن اسدی‌پور» وام گرفته‌ایم برای‌تان می‌آوریم.                     رسانه

شماره ۳۲

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید: