با صدای شاعر

صدای پای آب سهراب سپهری توسط خسرو شکیبایی

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

گفت‌وگوی دفتر خاک با مجید روشنگر

گفت‌وگوی دفتر خاک با مجید روشنگر، ناشر و سردبیر فصل‌نامه‌ی «بررسی کتاب» در آمریکا

قریبِ نیم قرن با «بررسی کتاب»

دفتر خاک

آقای روشنگر عزیز، بررسی کتاب وارد بیستمین سال انتشارش شد در خارج از ایران. در این دو دهه با توجه به مسأله انتشار آثار ادبی در اینترنت، به نظر شما اهمیت فصل‌نامه‌های ادبی کاهش پیدا کرده یا تغییری نکرده؟

اینترنت و کهکشان الکترونیکی محال است بتواند جای میراث گوتنبرگ را پر کند. چاپ، یعنی کاغذ و مرکب و صحافی هنوز پایه و اساس آفرینش ادبی است. یک اثر ادبی را اگر هزاران هزار نفر در اینترنت بخوانند، آن اثر هنوز «خلق» نشده است. یک اثر ادبی هنگامی خلق می‌شود که به صورت مکتوب درآید. بنابراین پاسخ پرسش من به شما این است که اهمیت فصل‌نامه‌های ادبی نه تنها کاهش پیدا نکرده، بلکه افزایش هم پیدا کرده است. اینترنت، به عنوان یک رسانه می‌تواند نقد و بررسی یک اثر ادبی را که در یک فصل‌نامه‌ی ادبی منتشر شده به اطلاع هزاران نفر دیگر برساند.

اما اهمیت قضیه در همان مکتوب بودن آن نقد و بررسی است. با این همه تارنماهای موجود، من هنوز ندیده‌ام که یک نقد اینترنتی کتابی را به اوج شهرت برساند. اما یک نقد در فصل‌نامه‌ی ادبی این کار را انجام می‌دهد. من از طرفداران پر و پا قرص میراث گوتنبرگ هستم. دارم فکر می‌کنم که در یک دنیای خیالی، اگر ابوالقاسم فردوسی شاهنامه‌اش را در اینترنت منتشر کرده بود و کاتبانی آن را به صورت مکتوب به ما نرسانده بودند، حالا ما هم مثل مردم مصر عربی صحبت می‌کردیم و فرهنگ و زبان و ملیت ما مضمحل شده بود.

مجید روشنگر


بررسی کتاب در دور دوم انتشارش در خارج از ایران منتشر می‌شود. دوره اول انتشار این نشریه را شما در چه سالی آغاز کردید؟

داستان پیدایش و تولد بررسی کتاب داستان جالبی است. من در سال ۱۹۶۳ به دعوت انجمن ناشران کتاب آمریکا به آمریکا آمدم و سه ماه در نیویورک که پایتخت نشر کتاب در آمریکاست اقامت داشتم. در این روزها متوجه شدم که روزنامه‌ی نیویورک تایمز که هر روز با تیراژ یک میلیون و خرده‌ای منتشر می‌شود، به علت اعتصاب کارگران چاپخانه، تعطیل شده است. این روزنامه در حدود شش ماه منتشر نشد. در این فاصله مردم به سردبیران این روزنامه نامه می‌نوشتند و تلفن می‌کردند که ما «خبر» را از دست نداده‌ایم، زیرا رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های دیگر وجود دارد و ما در جریان اخبار روز هستیم. اما یک چیز را از دست داده‌ایم و آن ضمیمه‌ی «بررسی کتاب» روزنامه است که هر هفته روزهای یکشنبه به دست ما می‌رسید.
در نتیجه ما از جریان اخبار کتاب محروم شده‌ایم. سردبیران نیویورک تایمز نمی‌توانستند از نظر حقوقی همان ضمیمه‌ی The New York Times Book Review را منتشر کنند. آن‌ها آمدند و نام این ضمیمه و اندازه‌ی آن را تغییر دادند و در آن روزها ما دیدیدم که ناگهان نشریه‌ای به نام The New York Review of Book روی دکه‌ی روزنامه‌فروشی‌ها ظاهر شد. (در این نشریه از «نیویورک تایمز» حرفی نبود.)
من در مدت اقامتم در نیویورک این نشریه را که هر دو هفته یک بار منتشر می‌شد می‌خریدم و آن را بسیار دوست ‌داشتم. نسخه‌های آن را با خودم به ایران آوردم و الگوی کار قرار دادم و نخستین شماره‌ی «بررسی کتاب» که در واقع ترجمه‌ی دو کلمه‌ی Book Review است در مرداد ماه ۱۳۴۴ در هشت صفحه منتشر شد.
عبارتِ «بررسی کتاب» را من سکه زدم، زیرا در آن زمان مجله‌ی «راهنمای کتاب» و «نقد کتاب» درمی‌آمد و من کلمه‌ی «بررسی» را مقابل Review و «بررسی کتاب» جا افتاد. اندازه‌ی آن هم شبیه The New York Review of Book ، یعنی شبیه روزنامه‌های معمولی بود. (به اندازه ی ۲۵ در ۳۴ سانتیمتر). بهای آن هم دو ریال بود. در این اولین شماره مقالاتی از نجف دریابندری، زنده یاد جهانگیر افکاری، و داریوش آشوری و الف میم که باید ابراهیم مکلا باشد و خودم چاپ شده بود. ۶ شماره‌ی بررسی کتاب با همین اندازه و در هشت صفحه منتشر شد و از شماره‌ی هفت به بعد اندازه‌ی آن به آنچه که اکنون در دست شماست، تغییر پیدا کرد.

یک نشریه‌ی ادبی، در ابعاد روزنامه، آن هم در آن زمان، از برخی لحاظ منحصر به فرد است. چرا قطع بررسی کتاب را تغییر دادید؟

علت آن این بود که دوستانم به من گفتند که این اندازه در هشت صفحه قابل نگهداری در کتابخانه نیست و بهتر است اندازه‌ی آن را تغییر بدهی.

آخرین شماره‌ی دوره‌ی اول بررسی کتاب، به این شکل و با این تحولات کی منتشر شد؟

آخرین شماره‌ی دوره‌ی قدیم بررسی کتاب در شهریور ۱۳۵۰ منتشر شد، با مقالاتی از زنده یاد شریف لنکرانی (مترجم آثار برتولت برشت)، دکتر بهرام مقدادی، دکتر محمد تقی غیاثی (با ترجمه‌ی دو مقاله از رولان بارت)، دکتر شفیعی کدکنی، زنده یاد جهانگیر افکاری، گلی ترقی، بابک قهرمان، یدالله رؤیایی، و یادداشت بدون امضایی از خودم در توضیح بیانیه‌ی شعر حجم.

در این سال‌های طولانی گفتمان‌های ادبی تغییر کرده. در مجموع دوره‌ی قدیم بررسی کتاب با دوره‌ی جدیدش چه تفاوت‌هایی دارد؟

در دوره‌ی قدیم تأکید بر ادبیات فارسی و موج‌های جدید ادبی و معرفی مکتب‌های نقد ادبی بود. برای مثال نخستین بار نظریات رولان بارت در ایران در «بررسی کتاب» در برابر دیدگان همه قرار گرفت. اما در دوره‌ی دوم تأکید بر ژانر «ادبیات مهاجرت» است با توجه خاص به یک نوع عبور و مرور فرهنگی در این سوی آب‌ها و سرزمین بومی.

یعنی با این تفاصیل بحث جهانی شدن (گلوبالیزم) و از بین رفتن مرزهای فرهنگی هم در دوره‌ی جدید «بررسی کتاب» بازتاب یافته. یک ضمیمه‌ی انگلیسی هم دارید شما.

دوره‌ی جدید بررسی کتاب یک بخش انگلیسی هم دارد که در دوره‌ی قدیم فاقد آن بود. در بخش انگلیسی آثار فارسی به خواننده‌ی انگلیسی‌زبان معرفی می‌شود. به همین دلیل کتابخانه‌های دانشگاه‌های معتبر آمریکا و کانادا (و نیز ژاپن) از مشترکین پر و پا قرص «بررسی کتاب» هستند و هر گاه در چاپ آن تأخیر می شود با نامه و ایمیل و گاهی هم با تلفن ما را سئوال‌پیچ می‌کنند.

مشکلات انتشار یک فصل‌نامه ادبی در خارج از ایران بسیار زیاد است. شما چه راه‌کارهایی برای از میان برداشتن یا غلبه یافتن بر این مشکلات اندیشیده‌اید؟

مشکلات انتشار یک فصل‌نامه‌ی ادبی در خارج از کشور بسیار زیاد است، به ویژه اگر فصل‌نامه صد در صد مستقل و به هیچ بنیاد و نهادی وابستگی مالی نداشته باشد. در آمریکا، به جز چند فصل‌نامه‌ی ادبی همگی از پشتیبانی بنیادها به ویژه دانشگاه‌ها برخوردارند. من خوشبختانه به دلیل ۵۰ سال تجربه‌ی عملی ئر کار صنعت نشر کتاب توانسته‌ام این نشریه را با حداقل امکانات منتشر کنم و از شماره‌ی ۳۹ در نامه‌ای به خوانندگان این فصل‌نامه نوشتم که ترتیب آبونمان که برای هر سال (چهار شماره) ۲۵ دلار بود، پاسخگوی هزینه‌‌های چاپ و صحافی و توزیع مجله نیست. از دوستداران و یاران فصلنامه خواهش کردم که هر کس بنا بر توانایی مالی خود، در سه گروه ما را یاری دهند: دوستداران کتاب لز یک تا صد دلار. یاران اصلی فصلنامه از صد و یک دلار تا دویست و پنجاه دلار، و یاران برگزیده‌ی فصلنامه از دویست و پنجاه دلار به بالا. تعداد یاران برگزیده بسیار کم، اما تعداد دوستداران کتاب (از یک تا صد دلار) از همه بیشتر است. چند بار هم اتفاق افتاده است که در پاکتی فقط یک دلار برای من فرستاده‌اند.
اما با این ترتیب اکنون بخش عمده ای از هزینه‌ی چاپ و صحافی و توزیع فصل‌نامه تأمین می‌شود. هزینه‌ی پست هم یکی از مشکلات اصلی است. چندی پیش یک فصل‌نامه‌ی ادبی آمریکایی فقط به دلیل بالا رفتن هزینه‌های پستی کار خود را تعطیل کرد و سردبیر آن در نامه‌ای که در یک فصل‌نامه‌ی ادبی دیگر به نام POETS AND WRITERS منتشر کرد، شرح این تصمیم را به اطلاع خوانندگان خود رساند. هنگامی که من دوره‌ی جدید بررسی کتاب را آغاز کردم، هزینه ی تمبر برای ارسال یک نسخه از مجله ۳۲ سنت بود، اما اکنون این هزینه ۲ دلار و ۳۸ سنت است.
کارهای ویراستاری، غلط‌گیری، صفحه‌آرایی و نظارت بر چاپ و دیگر کارهای عملی را به تنهایی انجام می دهم و کار حروف‌چینی کامپیوتری آن را همسرم انجام می‌دهد و ما هیچگونه هزینه‌ی سازمانی نداریم. اگر جز این بود، امکان انتشار این فصل‌نامه موجود نبود. البته تشویق و همکاری اهل قلم از سراسر دنیا، از جمله ایران، از ارکان اصلی ادامه‌‌ی انتشار بررسی کتاب است.

به نظر شما تدوام انتشار مهم‌تر است یا کیفیت نشریه؟

کیفیت محتوایی یک فصل‌نامه ادبی در درجه‌ی اول اهمیت قرار دارد. مطالب آن باید ماندگار باشد. شما اگر به کیفیت توجه نداشته باشید، بهتر است نیروی خود را در جای دیگری مصرف کنید. من با نامه‌هایی که دریافت می‌کنم یقین دارم که خوانندگان و یاران مجله، این نشریه را فقط به دلیل کیفیت ادبی و فرهنگی آن دوست دارند. بررسی کتاب با مقالات خود، که مدیون یاران این مجله است، و البته دقت و وسواس در انتخاب مقاله‌ها، چه در دوره ی قدیم و چه در دوره‌ی جدید توانسته اثرگذار باشد.
این با من نیست که درین‌باره صحبت کنم. اما شک ندارم در زمانی که من دیگر در این کره‌ی خاکی نیستم، به دوره‌های این نشریه مراجعه و از میان برگ‌های آن به دوره‌های گوناگون حرکت‌های ادبی در قلمرو زبان فارسی استناد خواهد شد. خوشبختانه در دوره‌ی جدید برخی از آثار هم‌زبانان ما در سرزمین‌های دیگر نیز در این نشریه منتشر شده که آنها هم در خور توجه است.
به هر حال من خیال می‌کنم کیفیت خوب یک نشریه طبعاً باعث تداوم آن است.

شما بارها از نیویورکر به عنوان یک نشریه‌ی معیار یاد کرده‌اید. چرا ما در ایران، در حال حاضر نشریه‌ی ادبی معیار نداریم؟

این مجله از سال ۱۹۲۵ تا امروز یعنی به مدت ۸۵ سال است که هر هفته منتشر می‌شود. بنیان‌گذار آن در نامه‌هایی که از خود باقی گذاشته است، سلیقه‌ی خود را درباره‌ی شکل و محتوی مجله برای ما بیان کرده است. یعنی برای مجله مثل یک فرد شخصیت به وجود آورده. هزاران پرستار زن در سراسر دنیا به مستمندان یاری می‌رسانند، اما «مادام ترزا» شخصیتی متفاوت از خود نشان می‌دهد و نامش و راهش ماندگار می‌ماند و سرمشق دیگران قرار می‌گیرد. ما در ایران مجله‌ی «سخن» را تا اندازه‌ای در یک دوره‌ی ۳۰ ساله به عنوان یک نشریه‌ی معیار در برابر خود داشتیم. اما دوام یک نشریه در ایران به دلایل بسیاری امکان‌پذیر نیست که این خود البته بحث جداگانه ای است.

اگر خواستید می‌توانم در یک مقاله‌ی جداگانه این بحث را از جنبه‌های گوناگون کالبدشکافی کنم. در اینجا، یعنی در آمریکا نشریه‌ای مثل نیویورکر «نهادینه» می‌شود و ماندگار می‌ماند، اما در میان ما ایرانیان، چه در سرزمین‌ بومی و چه در این سوی آب‌ها، هنوز امکان «نهادینه» شدن نشریات ادبی وجود ندارد. من از نشریات سیاسی صحبت نمی‌کنم چون آن مقوله‌ی دیگری‌ست.

یکی از مهم‌ترین فعالیت‌های شما در قلمرو نشر کتاب و فصل‌نامه کشف چهره‌ها و استعدادهاست. در دور دوم انتشار بررسی کتاب آیا نویسنده یا شاعری هست که برای نخستین بار آثارش را در بررسی کتاب منتشر کرده و شما او را به اصطلاح کشف کرده و به خوانندگان شناسانده باشید؟

من این اقبال را داشته‌ام که در زندگانی فرهنگی‌ام، چه در قلمرو نشر کتاب و چه در قلمرو نشر یک فصلنامه‌ی ادبی، به استعدادهایی برخورد کرده‌ام و توانستم آنها را به جامعه‌ی ادبی ایران بشناسانم. به چند مورد در اینجا اشاره می‌کنم. در ایران که بودم، یک روز خانمی سراغم آمد و مجموعه اشعاری را در اختیارم گذاشت. من یک شعر از میان اشعار این مجموعه را در یکی از شماره‌های دوره‌ی قدیم بررسی کتاب چاپ کردم. (نام شعر جنگلی بود.) و سپس مجموعه اشعار را زیر نام «در جشنواره‌ی این سوی پل» منتشر کردم و نام لیلی کسری بر سر زبان ها افتاد. لیلی کسری بعدها به آمریکا آمد و به ترانه‌سرایی پرداخت و چند سال پیش با بیماری سرطان از پا درآمد و با ما وداع کرد.
مجموعه اشعار «روزها» در سال ۱۳۴۱ هنگامی منتشر شد که از سراینده‌ی آن اشعار تا آن روز حتی یک شعر هم در هیچ مجله یا روزنامه یا فصل‌نامه‌ای منتشر نشده بود و با انتشار «روزها» بیژن جلالی و شعر او تولد یافت و نجف دریابندری و نادر نادرپور در دو نقد جداگانه در مجله‌ی سخن شعر بیژن جلالی را به عنوان «شعر ناب» ستودند و او را «شاعر لحظه‌ها» لقب دادند.
من خیال می‌کنم شناسناندن نخستین زن داستان‌نویس ایرانی ارمنی‌تبار به جامعه‌ی ایرانی توسط من صورت گرفت. هنگامی که خانم «آلیس آرزومانیان» داستان بلند خود را پیش من آورد، احساس کردم نویسنده‌ی خوبی را کشف کرده‌ام. عنوان رمان او را که نام دیگری داشت با توافق نویسنده عوض کردم و این رمان زیر نام «همه از یک» منتشر شد. او پیش از خانم زویا پیرزاد نخستین زن ارمنی‌تبار ایرانی است که داستان بلندی از او به چاپ رسیده است. این را از این نظر یادآوری کردم که در جایی خواندم که خانم زویا پیرزاد را به عنوان نخستین زن داستان‌نویس ارمنی‌تبار معرفی کرده‌اند و الان هم هیچ خبری از خانم «آلیس آرزومانیان» ندارم و از چاپ آن کتاب چهل و چند سال می‌گذرد.
نام‌ها زیادند و انشاءالله در مجال دیگری از آنها یاد خواهم کرد.

اما در دوره‌ی جدید هم این اقبال را داشتم که رمان ارزنده‌ی دیگری را از تاریکی به روشنایی بکشانم: “دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد”. هنگامی که این رمان به دست من رسید، نام مستعاری روی کتاب بود که من در یادداشتی در بررسی کتاب نوشتم: حدس می‌زنم که نام «فرهاد رستاخیز» که بر روی این رمان چاپ شده نام مستعار است و حیف است که نویسنده‌ی یک رمان درخشان نام خود را زیر نقاب یک نام مستعار پنهان کند.
یک ماه بعد، نامه‌ای از نویسنده دریافت کردم که خود را معرفی کرده بود و برایم نوشته بود که از این کتاب فقط ۹ نسخه کپی و چاپ شده است و آن را برای ۹ نفر فرستاده و فقط آن چند کلمه را از من در بررسی کتاب درباره‌ی کتاب خود خوانده است. این بود که من متن کتاب را در بررسی کتاب همراه با مقدمه‌ای چاپ کردم و نام حقیقی نویسنده برای نخستین بار بر بالای رمان چاپ شد: شهرام رحیمیان. و هوشنگ گلشیری که در آن زمان از آمریکا عبور می‌کرد، نسخه‌ای از بررسی کتاب را دریافت کرد و رمان را خواند و او هم آن را پسندید و با خود به ایران برد و رمان در ایران منتشر شد و برنده‌ی جایزه‌ی ادبی سال هم شد.
بهرام سپاسگزار هم نویسنده‌ی دیگری است که من یک داستان کوتاه او را در بررسی کتاب چاپ کردم و از استعدادهای درخشانی است که باید بیشتر کار کند.
از ادبیات کهکشان الکترونیکی هم دو داستان را در بررسی کتاب منتشر کرده‌ام که پیش از چاپ آن در بررسی کتاب نویسندگان آن کمتر شناخته شده بودند: یکی داستان کوتاه «سقوط» از صنم دولتشاهی (شماره ۴۷ بررسی کتاب ) و دیگری «داش آکل» از بابک نادعلی که نباید با داش آکل صادق هدایت اشتباه شود. (شماره‌ ۵۰ بررسی کتاب)
اینها چند نمونه بود. وظیفه‌ی یک نشریه‌ی ادبی است که استعدادهای ناشناخته را از تاریکی به روشنایی بکشاند. جیمز تربر از دل مجله‌ی نیویورکر سربرآورد.
بررسی کتاب نسبت به کاپی رایت آثار ترجمه شده بسیار حساس است. 
آیا به نظر شما قانون کاپی رایت به شکوفایی ترجمه در ایران کمک می‌کند؟ یا مانعی در تنوع آثار ترجمه شده است؟
من بدون هیچ‌گونه گزافه‌گویی می‌توانم ادعا کنم که نخستین کسی هستم که لزوم پیوستن ایران به کنوانسیون بین‌المللی کاپی رایت یا حق‌التألیف را در ایران مطرح کردم. ترجمه‌ی فارسی این قرارداد بین المللی را در شماره‌ی دوم بررسی کتاب در دوره‌ی قدیم (یعنی در سال ۱۳۴۴، چهل و پنج سال پیش) چاپ کردم و نوشتم که ایران باید به این قانون بین‌المللی بپیوندد و خود را از تهمت دزدی آثار نویسندگان برهاند. دوستان روشنفکر من همان زمان می‌گفتند آنها نفت ما را می‌دزدند، ما هم این‌جور تلافی می‌کنیم. یکی از آن‌ها دوست عزیز من نجف دریابندری بود، اما در آخرین سفری که به آمریکا داشت گفته که حالا با پیوستن ایران به این قانون بین المللی موافق است.
هنگامی که کسی یک متن ترجمه شده برایم می‌فرستد، نخستین پرسشم این است که آیا اجازه‌ی ترجمه‌ی آن را از صاحب اثر گرفته است یا نه؟ و می‌بینم دوستان من، با وجود سال‌ها اقامت در خارج از کشور به اصطلاح عوام توی باغ نیستند و خیال می‌کنند در این جا هم می‌توانند بدون اجازه، اثر نویسنده‌ای را ترجمه کنند. من در این موارد با صاحب اثر یا ناشر با نوشتن نامه تماس می‌گیرم و در اکثر موارد آنها بدون دریافت پولی اجازه می‌دهند. تنها در یک مورد بود که صاحب اثر خواست که برای ترجمه‌ی نامه‌ی او مبلغ ۸۰۰ دلار به او بپردازم.
قرارداد بین‌المللی کاپی رایت برای کشورهایی مثل ایران تسهیلات زیادی را پیش‌بینی کرده است که مترجمان به راحتی می‌توانند با پرداخت مبلغ کمی اجازه‌ی ترجمه‌ی یک اثر ادبی را دریافت کنند.
اگر روزی ایران بخواهد به سازمان تجارت بین‌المللی بپیوندد، نخستین شرط آن پیوستن به قانون کاپی رایت است تا ایران بتواند به این سازمان بازرگانی جهانی راه یابد. راهی که چین مجبور شد آن را بپذیرد. یکی از دلایلی که ادبیات داستانی ما جهانی نشده است همین است. ناشران خارجی رغبتی به ترجمه‌ی آثار ایرانی نشان نمی‌دهند، زیرا می‌گویند ایران قواعد بازی را رعایت نمی‌کند. نه رژیم سابق به این امر حیاتی توجه داشت و نه رژیم لاحق. جای افسوس آن همچنان باقی است.

تیراژ بررسی کتاب چقدر است؟

بگذارید مردم در تخیل خود چنین بپندارند که تیراژ بررسی کتاب خیلی بالاست.

نشریه‌ی «بررسی کتاب» که در ایران منتشر می‌شود آیا توسط شما تأسیس شده و نسخه‌ی داخل کشور «برررسی کتاب» است؟

من چون در ایران نبودم، دوست فرزانه‌ای، نام نشریه‌ی خود را «نقد و بررسی کتاب تهران» گذاشت و این نشریه زیر این نام منتشر می‌شود و به من ربطی ندارد.

شما می‌گویید اسم این مجله «نقد و بررسی کتاب تهران» است، اما عنوان بررسی کتاب برجسته است و خواننده به اشتباه می‌افتد، جوری که ما فکر می‌کردیم ادامه‌ی نشریه‌ی شما در تهران است….

این دوست عزیز کلمه‌ی «نقد» و «تهران» را ریز چاپ می‌کند و دو کلمه‌ی «بررسی کتاب» را برجسته است و در تمام صفحات مجله هم فقط «بررسی کتاب» چاپ می‌شود. کاش ایشان نام‌های دیگری چون «جهان کتاب»، «جشن کتاب»، «راهنمای کتاب» و «نقد کتاب» را که دیگران انتخاب کرده‌اند، صفت دیگری برای کلمه‌ی «کتاب» برمی‌گزید و باعث این شبهه نمی‌شد. به نظر من این کار نمونه‌ی بی‌سلیقگی این دوست عزیز بنده است و من برای همیشه از ایشان گله‌مندم. این هم برای ثبت در تاریخ به عرض رسید.

آقای روشنگر ما هم در رادیو زمانه ستون «کتاب زمانه» را داریم و هر هفته چهار پنج عنوان کتاب معرفی می‌کنیم. امیدواریم در آینده برخی مطالب «کتاب زمانه» را در «بررسی کتاب» و برخی مقالات «بررسی کتاب» را در این ستون ببینیم. در هر حال از این که وقت‌تان را به ما دادید، سپاسگزاریم از شما.
منتشرشده در مصاحبه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آهنگ بومی گیلان

آهنگ خروس‌خوان از خواننده گرامی گیلانی مقیم کانادا شیلا نهرور

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | ۱ دیدگاه

روی موج کوتاه

۴۷
باران نیستی
که از تحزب آب‌
انشعاب کنی
ابری، که دانه‌های کوچک باران را
پیوند می‌زنی


…………………………... ۲۳ اوت٢٠١٠
…………………………………….. روزویل کالیفرنیا

منتشرشده در روی موج کوتاه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تندیس کورش کبیر در پارک المپیک سیدنی استرالیا….!



جای خوشحالی‌ست که وقتی در کشور عزیزمان ایران همه‌ی تلاش‌ها در حذف مظاهر ایرانیت به بهانه‌ی کذایی‌ی مبارزه با ملی‌گرایی که نشانه‌ی شرک خوانده شده است می‌باشد در بسیاری دیگر از نقاط گیتی مراتب احترام‌ به نخستین رهبر نویسنده بیانیه حقوق بشر به اشکال متفاوت نشان داده می‌شود.


http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/05.jpg



http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/04.jpg


http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/02.jpg

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/03.jpgا

با تشکر از دوست فرهیخته‌مان محسن صبا برای ارسال این تصاویر.

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌های جواد علیزاده

 برگرفته از سایت شخصی‌ جواد علیزاده
تصویر: جواد علیزاده

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/1363.jpg
آن‌سوی مهاجرت
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/imigration.jpg
دگردیسی
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Metamorphosis.jpg

نلسون ماندلا

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/mandella.jpg

کار -احتکار
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/kaar.jpg

عمران صلاحی
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/1199.jpg
نیچه
 http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Nitche.jpg

اردشیر محصص 
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/ardeshir-mohases.jpg

پرویز شاپور
 http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Parviz-Shapour.jpg

وان گوگ

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/eugene-ionesco.jpg

آرتور کلارک
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Arthur-C-Clarke.jpg

اینستاین
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/emc2-smile.jpg

 وابسته به ده
 http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/attached-to-the-village.jpg

بی‌نام

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Italy-1996.jpg
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/China-2003.jpg
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Tolentino-1994.jpg

http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/Blade.jpghttp://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/penetraiting-pen.jpg
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/shapoor-parviz.jpg
http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/twisted-waiting.jpg
http://www.javadalizadeh.com/apartment&tree.jpg

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | 3 دیدگاه

"نامه بدون نقطه" یک رعیت در زمان ناصرالدین شاه

به گزارش پارسینه، نوشته ای كه ذيلا از نظر خواننده گرامی می گذرد نامه ای است كه مرحوم ميرزا محمد الويری به مرحوم احمدخان امير حسينی سيف الممالك فرمانده فوج قاهر خلج رقمی داشته كه شروع تا خاتمه نامه تمام از حروف بی‌نقطه الفبا انتخاب
و در نوع خود از شاهكارهای ادب زبان پارسی به شمار می‌آيد. انگيزه نامه و موضوع آن قلت در آمد و كثرت عائله و تنگی معيشت بوده است. اين نامه در زمان ناصرالدين شاه بوده.

بسمه تعالی
سر سلسله امرا را كردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه‌ای در كلك و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملك الملوك كلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در كل ممالك محروسه اسم و رسم دارم. درهرعلم معلم و در هراصل موسسم . در كلك عماد دومم درعالم، درعلم وحكم مسلم كل امم سرسلسله اهل كمالم اما كوطالع كامكار و كو مرد كرم؟
دلمرده آلام دهرم. كوه كوه دردها در دل دارم. مدام در دام وام، و علی‌الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس كه مداح که گردم و كرا واسطه كار آرم كه مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد. مكرر داد كمال دادم و در هر مورد مدح معركه ها كردم. همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مكالمه و كررا سامعه و كور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محك ادراك آورده احساس مس كردم و لامساس گو آمدم. اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام كالحمار محمود و مسرور … لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال كه كارهای همه عكس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد كل معركه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد. عالم و عام لام و كرام، صالح و طالح، صادر و وارد، كودك و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر كس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و كاك، سركه و ساك، كره و عسل، سمك و حمل، گرمك و كاهو، دلمه و كوكو، امرود و آلو، الي كلم كدو، همه در راه، مكر دعاگو كه در كل محرومم و در حكم كاالمعدوم. اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم. مگر كرم سركار اعلی كه سرالولد و سرالوالد در او طلوع كرده و دادرس آمده، دردها دوا، وامها ادا و كامها روا گردد.

له طول عمر كطول المطر سواء له الدرهم، و كه المدر دهد مرد را كام دل كردگار همه عمر آسوده و كامكار دل آرا همه كار و كردار او ملك در سما مادح كار او طول الله عمره و دمره حاسده، هلك اعداله، اعطه ماله، اصلح احواله و اسعد اولاده مدام السماء
منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سه شعر از ماندانا زندیان

من و تو از خیابان انقلاب گذشتیم
در بهارستان مشروطه خواندیم
در جمهوری دویدیم
و آزادی
همیشه چند قدم از گاز اشک­‌آور جلوتر بود.
ما دیده نمی­‌شدیم
و آزادی دیده نمی‌­شد

و برگ­‌های تاریخ
در حافظۀ درختان شهر
-که در جستجوی رأی ما
روزنامه­‌های ممنوعه می­‌شدند-
سبزمی‌­شد.

*************




و شب حقیقتی برهنه است
در دست­‌های زندگی
و حقیقت
ساقۀ نوری­‌ست
که یک روز
درخیالِ تاریکی بود
و گیاهی که در خوابِ خاک
و رنگین کمانی
که رؤیای پُل.
تنها درخت می‌­داند
هر قطره آب
آبستن آبیِ رودخانه­‌ای­‌ست.


*************


و من بارها سوخته‌ام
– چنان که ماه در دریا؛
و پروانه‌ای سبز،
هر بار
خاکستر نقره‌ای‌ام را بر شب پاشیده است.
نیمی ققنوس
نیمی بوتیمار،
من مهتاب تاریکی‌های خود بوده‌ام.

منتشرشده در شعر دیگران | 3 دیدگاه

گرامی‌داشت استاد جلیل شهناز

 

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سوم شهريور۱۳۲۰

 http://rasaaneh.com/wp-content/uploads/2010/12/3768.jpg

نقل: از سایت قلم‌انداز . برای بازدید از این سایت روی نام آن‌را فشار دهید.

 

سوم شهريورماه سال ۱۳۲۰ ايران اشغال شد. مردان و زنان آزاده‌ی اين كشور در زير دست سپاهيان بيگانه قرار گرفتند. كشوری كه لرزه به‌اندام جهانيان می‌انداخت در اثر خيانت، خودخواهی، ناتوانی و حماقت رهبرانش به‌سادگی فتح شد. بعد هم رفتند و ((باصطلاح)) قرارداد امضا كردند كه مفهومش وجود رضايت در حاكميت بود. و حاكمان تنها به‌دريوزگی حفظ صندلی‌هايشان، به پيشگاه سران كشورهای خارجی  شرفياب شدند.
سوم شهريور سال ۱۳۲۰ فصل ثمر دادن آن نهالی بود كه از بيست سال پيش دست در كار كاشتنش داشتند، وطن فروشی، پول‌پرستی، سركوب روشنفكران، فرهيختگان و آزادگان، تبديل كشور به يك زندان بزرگ، خفه كردن هرگونه سخن مخالف، در اختيار گرفتن تمامی وسايل ارتباط جمعی و تبديل اين وسايل به مجيز گويان حكومت و شخص اول مملكت، تجهيز نيروهای نظامی و انتظامی به انواع و اقسام سلاح‌ها، صرفا برای مقابله با مخالفت‌های احتمالی داخلی، بيگانه انگاشتن مردم و پرهيز از ايجاد امكان دخالت در سرنوشت كشور برای ميليون‌ها ايرانی،  تبديل سرزمين ايران به ملك شخصی حاكمان و….
سوم شهريور سال‌روز حقارت اين ملت نيست، بلكه يادآور سرنوشت كسانی است كه خود را فراتر از ملت و برتر از ديگران می‌پنداشتند.
.
منتشرشده در مقاله | ۱ دیدگاه

عکس روز

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شماره‌ی هیجدهم سال اول شانزدهم اوت ۲۰۱۰
منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

اشارت

دوست شاعرم از ایران می‌گفتند که فرهیخته‌ای از آن دیار سوخته که آشنای همه‌ی دل‌های عاشق است و نمی‌خواهم بدون اجازت از او نام عزیزش را بیاورم که سوء تعبیر شود، تذکر به‌جایی داده بودند که فلانی (که حقیر باشد) مخالف تاریخ است و دلیل‌شان هم این بود که در شماره‌ی دوازدهم رسانه در فصل تازه‌ی دیدار با یک شاعر در معرفی دوست نازنین‌ام غلامحسین نصیری‌پور اشاره‌ای حتی، به تاریخ وقایع اتفاقیه نکرده بودم. با سپاس و احترام به این هنرمند محترم برای توجه به این سایت و عذرخواهی از نصیری‌پور گرامی باید عرض کنم که همه‌ی این اتفاقات مربوط می‌شود به سال‌های چهل و شش، و چهل و هفت که غلامحسین خان عزیزم جوانکی بود بیست و چند ساله.

در انتهای این یادداشت آرزو می‌کنم که همه‌ی ما خوانندگان رسانه روزی از همکاری دوستان بیش‌تری از ایران بهره‌مند شویم.

                                                                                                                          حبیب شوکتی

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پای صحبت کلثوم ننه‌ی بیژن اسدی‌پور(بخش سوم)

 

منتشرشده در کلثوم ننه‌ | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یادداشت‌های شخصی (در باره‌ی جعلیات کاتبان دیوان حافظ / یک)

استاد سعید نفیسی در باره‌ی نسخه‌های خطی تاریخ بیهقی که در نثر فارسی همان مقام دیوان حافظ را در شعر زبان فارسی دارد روزگاری آن‌ها را به دو دسته‌ی هندی و ایرانی تقسیم کرده بود، و دکتر علی اکبر فیاض مرد بزرگ دانشگاه مشهد که عمری را صرف فراهم آوردن نسخ و چاپ آن کتاب کرد در مورد این تقسیم‌بندی می‌نویسد :

” مراد از هندی نسخه‌هایی‌ست که در هند به دست آمده است ولو از جای دیگری به آن‌جا رفته باشد. نسخه‌های هندی شاید اصلی‌تر از نسخه‌های ایرانی باشد به این معنی که نسبت به نسخه‌های ایرانی قدیم‌تر و در نتیجه به اصل اولی کتاب نزدیک‌ترند، کاتبان هندی بر خلاف کاتبان ایرانی کمتر از خود دخل و تصرف در عبارات کتاب کرده‌اند { دکتر علی اکبر فیاض / نسخه‌های خطی تاریخ بیهقی / یاد‌نامه‌ی ابوالفضل بیهقی / دانشگاه مشهد }. استاد درست می‌گفت چون اگر چنین نبود هندی‌ها نه تنها قدیم‌ترین یادگار‌های خود را چون وداها ، اوپانیشادها و مهابهارات چون چشم حفظ نکرده بودند، که حتی ما نیز نشانی از بعضی منابع فرس باستان و پهلوی خود نمی‌داشتیم که از حسن حادثه در دست‌های مطمئن ایشان باقی مانده بود .
اما عجیب است که از جمع چهارده قدیم‌ترین نسخه‌ی دیوان حافظ  تنها یکی در ایران بوده است و بقیه در کشورهای هند، ترکیه، روسیه، انگلستان و امریکا در همین نیم اخیر پیدا شده‌اند . و این چهارده نسخه که قدیم‌ترین و تازه‌یاب‌ترین
آن‌ها پنجاه غزل است از کاتبی به نام علا مرندی که در زمان حیات حافظ گرد‌آوری شده (غزل‌های حافظ / به کوشش علی فردوسی / عکسی و حروفی / نشر دیبایه / ۱۳۸۷) به پانزدهمین نسخه‌ای ختم می‌شود که قبل از این نیم قرن در ایران به دست آمده بود و مدت‌های مدید اساسی‌ترین و کهن‌ترین سند شعر حافظ به حساب می‌آمد، متنی که به “نسخهی خلخالی” مشهور است و در سال ۱۳۲۰ به همت مردان بزرگی چون علامه‌ی قزوینی و دکتر قاسم غنی اساس متنی چاپی قرار گرفت که هنوز هم سرشناس‌ترین چاپ دیوان حافظ به حساب می‌آید. اما واقعیت آن است که این کاتب ناشناس نسخه‌ی ملکی سید عبدالرحیم خلخالی سی و پنج سال پس از مرگ حافظ چنان جعلیاتی را جانشین کلمات خواجه کرده است که با گذر از صافی علامه محمد قزوینی بعید است هرگز به راحتی جای خود را به کلمات اصلی حافظ بدهند که امروز در جای جای نسخه‌های تازه‌یاب آفتابی شده‌اند.  ظاهرا این کاتب ناشناس شاعر میان مایه‌ای هم بوده است که مثل تمام آدم‌های متوسط در اندازه‌های خود عموما دچار تخمین غلط می‌شوند و اصرار در بهتر کردن شاهکارهای استثنایی نوابغ می‌ورزند . مثل آن مضحکه‌ای که یکی از به‌نام ترین نویسندگان همین قرن ایران با شاهکار میرزا حبیب اصفهانی “سرگذشت حاجی بابای اصفهانی”- اثری که در تاریخ نثر فارسی در کنار گلستان سعدی جای می‌گیرد – به پا کرد ، این کاتب نیز خواسته بود به بزرگترین شاعر فارسی زبان محبت کند و کاستی‌های او را با نبوغ خیالی خود اصلاح کند . چون این رشته سر دراز دارد و بناست یادداشت‌های متعددی را به دنبال داشته باشد بگذارید با یک نمونه‌ی ممتاز از محبت‌های کاتب خلخالی به حافظ شروع کنیم . اگر علامه قزوینی آن را ثبت کرده است البته اصل کلام حافظ هنوز از میان نسخه‌های جدیدتر سر بر نکرده بود ولی از استاد خانلری به بعد آن را می‌بینیم که در بستر بدل‌ها آب خنک می‌خورد اما جاذبه‌ی‌ انتخاب علامه‌ی فقید کسی را به آن متمایل نکرده بود؛ نه خانلری، نه سایه، نه عیوضی و نه حتی دکتر سلیم نیساری که در نود سالگی هنوز دنبال نسخه‌های دیگر قرن نهم است ولی در این جا پشت پا به روش کار خود زده و به رغم نسخه‌های قدیم تر و بیشتر باز همان جعل کاتب خلخالی را بر گزیده است . بگذارید بیت را به روایت معروف بخوانیم :

چه جورها که کشیدند بلبلان از دی
به بوی آن که دگر نوبهار باز آید

سه قدیم‌ترین نسخه‌ی قرن نهم و از جمله قدیم‌ترین متن کامل دیوان یعنی نسخه‌ی ایاصوفیه (۸۱۳ هجری ) و حیدر آباد هند (۸۱۸) و سبز پوش هند ( ۸۲۴) کلمه‌ی ” دی ” را ” گل ” ضبط کرده اند ، دو نسخه‌ی دیگر ( ۸۲۱ و ۸۲۳ ) یا در معنی ” گل ” شک کرده‌اند و یا کلمه را غلط خوانده و ” دل ” ضبط کرده اند که البته غلط است. تنها پس از ضبط کاتب نسخه‌ی خلخالی (۸۲۷) است که واژه‌ی” دی ” آفتابی می‌شود و معلوم می‌شود که مطلقا نتیجه‌ی غلط خوانی نیست و برای رفع مشکل فرضی حافظ جعل شده است، جعلی که امروز در هیچ متن چاپی حافظ جز آن نمی‌بینیم. و اما دلایل نادرستی آن: تمام اعجاز شعر حافظ در زنجیره ی کلماتی‌ست
که هر واژه‌ی بیگانه‌ای را هر چند زیبا و یا درست به نظر برسد پس می‌زند. مجموعه‌ی این کلمات چنان در مضامین کنایی و شگردهای بیانی چون مراعات النظیر و ایهام گرد آمده‌اند که هر گونه جابه جایی موجب پاره شدن آن زنجیره می‌شود .
به فرض که ” دی ” را به معنی مطلق زمستان بگیریم — کاری که حافظ نکرده است و در دیوان سه جا از “باد دی” و نیز ” رهزنان بهمن و دی ” یاد کرده است — ماحصل بیت ساده‌تر از شعر خواجه می‌نماید ، که بلبلان جفاهای بسیار از سرمای دی کشیده‌اند که نوبهار فرا برسد (که فصل گل بشود) همین ؟
اصل مشکل از این فرض غلط است که اولین بار خود شاه شجاع از سر حسادت به حافظ گفته بود : که ابیات غزل‌های او هر کدام به اصطلاح ساز خود را می‌زنند . اگر این گونه به نظر برسد البته از اندازه‌ی دست‌های کوتاه ما هست و خرمای بر نخیل، وگرنه غزل‌های خواجه به قول خودش یک ” بیرنگ ” دارد که دور نیست اصل ” پیرنگ ” مصطلح امروزی بوده باشد و مضمون غزل‌های او گاه ظاهر است و گاه در پشت واژگان پنهان. همین واژه‌ی “بیرنگ” به قول صاحب فرهنگ جهانگیری ” آن باشد که چون نقاشان خواهند که تصویر کنند نخست طرح آن بکشند و بعد از آن پر کنند “
وقتی در مدیحه‌ی کوتاه حبیب شوکتی برای شاعرانگی بیژن اسدی‌پور
در کار طرح و رنگ می‌خواندم :

بی رنگ‌تر
از آیینه‌
پر حجم

یاد واژه‌ی ” بی رنگ ” افتادم که کاتبان آن را در شعر حافظ ” نیرنگ ” خوانده‌اند:

تا چه خواهد کرد با ما تاب و رنگ عارضت
حالیا بی رنگ نقش خود بر آب انداختی

و دهخدا مصدر مرکب ” بر آب انداختن ” را ظاهر کردن آورده است .
این ها واژگانی هستند حول محور ” نقش زدن ” که در شعر حافظ در مفاهیم مربوط  به ” رسم کردن ” به کار رفته است :

آن که پر نقش زد این دایره‌ی مینایی
کس ندانست که در پرده‌ی افکار چه کرد

به ایهام کلمه‌ی ” پرده ” و مناسبت آن با ” نقش زدن ” توجه شود.
باری ، در بیت اصلی مورد گفتگو کلمه‌ی ” دی ” غلط و جعلی‌ست به این دلیل که تنها واژه‌ی درست ” گل ” است .
کلمه‌ای که نه تنها این بیت، که کل غزل بر محور آن ساخته شده است:
۱- این غزل برای شاه شجاع و در آستانه ی بازگشت او ساخته شده است .

زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید
به پیش شاه خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار باز آید ….

۲- در بیش از سی غزل که خواجه برای شاه شجاع در زمان‌های قهر و آشتی ساخته است از او به استعاره‌ی ” گل” و از خود به ” بلبل” یاد کرده است . این نکته به خصوص در شعرهای دوران کدورت شاه و شاعر بیشتر به چشم می‌خورد.

غرور حسن اجازت مگر نداد ای ” گل “
که پرسشی بکنی ” عندلیب ” شیدا را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان باد پیما را
و

دلت به وصل ” گل ” ای ” بلبل ” سحر خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه‌ی توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد

که شعر حافظ شیرین سخن ترانه‌ی توست
۳- جاعل کلمه‌ی ” دی” ایهام کلمه‌ی ” جور” را نفهمیده که ضمن مفهوم ‎” ظلم و ستم ” اشاره به ” گل جوری” دارد که معروفترین گلاب فارس را از آن می‌گیرند. در ترجمه‌ی تاریخ طبری متن قرن چهارم آمده است:” و این جور شهری‌ست اندر پارس که خرم‌تر از آن نیست … و این گلاب پارسی از جور آورند و اردشیر را آرزو بود که نشست خود به جور کند.”
۴- و حالا مفاهیم چند گانه‌ی کلمه‌ی ” بو” با پیدا شدن
کلمه‌ی ” گل” و ” جور” از یک سو و مفهوم امید و انتظار از سوی دیگر معلوم می‌شود .
ببینید که زنجیره‌ی واژگان حافظ با ردیف کلمات ” جور( نظیره‌سازی با واژه‌های گل + جور = گل جوری )، بلبل ( کنایه از خود شاعر) گل ( کنایه از شاه شجاع ) . بو (ایهام : امید / عطر) و مراعات کلمات “نوبهار” و ” باز آمدن” که نشان می‌دهد غزل محصول دوران اولیه‌ی پادشاهی شاه شجاع بوده است چه گونه کامل شده است.
بگذریم که اگر آن کاتب راز ” جور بلبلان ” را ” از گل ” ندانسته بود شاید از عدم توجه او به شکل خار بودن گل قبل از فرا رسیدن نوبهار بوده است که “جوربلبلان” را توجیه می‌کند.

منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

در پی پاتوق‌های تو

ليلا امين لو

شاعر کسی نیست که چیزی پدید می‌آورد
بلکه کسی است که باعث پدیدآوردن چیزها می‌شود



حالا می‌فهمیدم که چرا آن نویسنده‌ی اروپایی می‌گفت: (( و در نیم روز خفه‌ای گزلیکی در قلبمان فرو می‌رود، دژخیم و محکوم هر دو بیچاره‌اند)).
سالیان سال است که در پی شهودی بودم؛ امری که آفرینش با”Big Bang” را دوباره برایم متجلی سازد. یکمرتبه پس از گذشت ساعتها از نیمه شب نزدیک صبح که جوهر خودکارم به پایان رسید برخاستم نگاهی به آسمان کردم احساس کردم که ” هستی” چشمکی به من زد و بعد از آن یک مرتبه تمامی آفرینش از نقطه‌ی فرود تا نقطه‌ی تکوین از جلوی چشمم گذشت، مرا با خود داشت و در آن لحظه بودم.

فشردگی تمامی زندگیم که همچون نقطه‌ای چروک می‌شد و بسته می‌شد، انجماد گذشته در آسمان و لایه‌های تودرتو و لابیرنت‌های هستی، یک بار دیگر، همه چیز را برایم از نو می‌ساخت. من در شبی بی‌پایان آفرینش را تجربه کردم که محکوم بار چون دژخیمی فرود می‌آمد، به همان اندازه که یکمرتبه آدمی با تمام وجودش در آب قرار گیرد، من در هستی گم شده بودم و کسی صدای مرا نمی‌شنید …
روزها به این موضوع می‌اندیشیدم، همچون آدمی که در میان هیاهوی این شهر جهنمی و لعنتی گم شده باشد، هر از گاهی انسان‌هایی را می‌دیدم که هیچ تناسبی با این آدم‌های دوروبر من نداشتند، لباس‌ها، مدل موهایشان و حرکتشان به آدم‌های دهه‌ی بیست بیشتر شبیه بود، یک چیز در همه‌ی آنها مشخص بود، همه‌ی آنها کلاه بر سر داشتند. صبح یک روز خنک «هستی» به من زنگ زد و گفت: « یک خبر خوب برایت دارم». کلی لذت می‌بری، راست می‌گفت: «لحن صدای هستی» را می‌توانستم حدس بزنم، برق چشمان آبی‌اش را که فکر می‌کردم پر از آب است. با آن صورت گرد و سفیدش و موهای بلندش که آرزو داشتم یک روز بتوانم بدون حجاب مسخره‌ی نیم بند اجباری زیر نور آفتاب در کنار هم قدم بزنیم.
آه! چه رویایی برایم شده بود، فقط به اندازه‌ی یک خیابان، کاملاً آزاد و بدون حجاب که همه بتوانند موهای رقص کنان ” هستی” را که هنگام حرکت همچون الفبای موسیقی بود و جریان گرمی داشت را ببینند.
– راستی «ایرج» آماده باش که تا یک ماه دیگر میخواهیم برویم کافه « ماسکوت» موسیو ایزاک دعوتمان کرده!
– “ماسکوت” کجاست؟
خیابان فردوسی زیر خیابان کوشک، راستش را بخواهی، من با خواهر و خواهرزاده موسیو آشنا هستم، زبان انگلیسی کار می‌کنم، تو که نتوانستی با من کار کنی، ولی با این دو تا خیلی خوب پیشرفت می‌کنم، خواهر زاده موسیو استعداد عجیبی در زبان‌ها دارد. باید ببینیش، ولی طفلکی دست راستش از مچ فلج و خم است، یک صورت ذوزنقه‌ای دارد و پای راستش هم کمی می‌شلد، موهایش هم وز کرده است.
– زکی ! اسمش چیست؟
ککو
-عجیبه! نمی دانم چرا من را یاد «کافکا» می اندازد. چند سالش است؟
نزدیک سی سال.
-خوب از هر دو مای ما بزرگتر است! برای همین انقدر ازش تعریف کردی؟ My-My !
-Don’t push your luck!
– او. Shit ، بگذریم. گفتی ماسکوت! این هم اسم عجیبی است.
راستی تا یادم نرفته، آن نویسنده‌ای که خیلی دوستش داری و جرات نمی‌کنی بروی پهلوش، اکثر اوقات می‌آید
” کافه مسکوت”.
جدی می‌گویی؟
– آره همیشه هم کراوات می‌زند، یک روز دیدم که کراوات نزده بود، نزدیک کافه که شد، یکی از دوستانش که بزرگتر از او بنظر می‌رسد و خوش تیپ هم بود نزدیک شد و گفت: «صادق» چرا کراوات نزدی؟ بلافاصله برگشت و سریع از همان راهی که آمده بود رفت.
– عجب! حالا چرا یک ماه دیگر! نمیشود فردا برویم؟
– این معماست! بعداً می‌فهمی چرا! قربان شما! فعلاً خداحافظ پول‌هایت را جمع کن، شاید خواستیم همه را آن روز مهمان کنیم.
گوشی را که گذاشتم مثل همیشه دچار هیجان شده بودم، قلبم تندتر می‌زد، به موضوع فکر کردم، اسمی ” کافه مسکوت”، موسیو، چه قدر برایم جالب بود.
اینکه بتوانم آن نویسنده را یک بار ببینم، باورکردنی نبود، ولی منتظر شدم.
دائم با خودم فکر می‌کردم نکند در روز مقرر مریض شوم یا نتوانم آن نویسنده را ببینم، چه لباسی بپوشم؟
آیا جرأت خواهم کرد با آن نویسنده صحبت کنم؟
دستانم می‌لرزید و روی سینی با انگشتانم شکلهای عجیب و غریب رسم می‌کردم. نمی‌دانم چرا هر روز که می‌گذشت تشویش و تردید بیشتر بر جانم رخنه می‌کرد، چندین بار رفتم و از نزدیک کافه ی «ماسکوت» را از نظر گذراندم، ولی جرأت وارد شدن نداشتم، نگاهی از نزدیک به داخل کافه انداختم! یک پیش خوان کوچک با چند صندلی، بالای کافه چند تا بالا خانه دیدم، دفعه‌ی آخری که دوباره رفتم کنار کافه «ماسکوت»، ( دختر جوان زیبایی که بیشتر به شکل پرتقالی ها بود و پوستش گندمی بود و پیراهن لیمویی کم رنگی به تن داشت مرا به خود گرفت. قدش هم اندازه هستی بود با چشمانی که آدم دلش می‌خواست ساعت‌ها در آن چشمان ساکن شود، دامن بلند پلیسه داری به تن داشت، ساق‌هایی که طراوت را نثار می‌کرد نشان از انسان قدرتمندی داشت. کافه «ماسکوت» مرا رها نمی‌کرد، ولی نمی‌دانم چرا حتی نمی‌خواستم از این موضوع «هستی» نیز آگاه شود. هر گاه که زنگ می‌زد
می‌گفت: «لحن صدایت عوض شده» اتفاقی افتاده!
-من هم با تعجب می‌گفتم: نه! سراپا منتظرم که با هم به « کافه مسکوت» برویم. تا اینکه یک روز هستی زنگ زد و گفت : « با موسیو» و خواهرش هماهنگ کرده‌ام بطوری که روزی که آن نویسنده آن جا هست، ما هم آنجا باشیم.
– پس چند روزی جلوتر به من اطلاع بده! باشد!
– حتماً خیالت راحت، راستی! تو اهل مشروب هم هستی!
– چه جور هم نگران نباش، سفارش شراب هم می‌دهیم، (ببین! آن نویسنده لب به خوراکیهای گوشتی نمی‌زند، ما هم سفارش شراب و غذاهای بدون گوشت می‌دهیم، چطوره؟
– موافقم، فقط زیاده روی نکن، بعلاوه مراقب هر رفتار و سکرات خودت باش، می‌دانی که آن نویسنده خیلی حواسش جمع است، سریع ذهن آدم را می‌خواند، شاید هم ما را در ابتدا دست بیندازد.
– خیالت راحت باشد، حواسم جمع است.
– ببین من خیلی دلم می‌خواهد هرچه زودتر برویم! آخرش به ما نگفتی چرا یک ماه دیگر، مگر هر روز آنجا نمی‌آید؟
“هستی” لحظه‌ای درنگ کرد، انگار می‌خواهد آب دهانش را قورت بدهد، سپس گفت: « آن نویسنده چشم درد دارد و ناراحت است» هر روز هم که فقط یک کافه نیست، به چندین کافه سر می‌زند، جدیداً حوصله‌اش خیلی سر رفته، حتی ناشرین حق‌التألیفش را هم نمی‌دهند، اینها را خواهر موسیو برایم گفت. می‌گه :« از لحاظ حجب و حیا لنگه نداره، می‌آید خیلی رسمی، سیگاری می‌گرداند، کلاهش را روی میز می‌گذارد، شیر یا کیک سفارش می‌دهد، مأخوذبه سفارش می‌دهد تا وارد می‌شود همیشه یکی دو نفر هم با او وارد می‌شوند، تمام حرکات نویسنده را زیر نظر دارند، وقتی دوستانش می‌آیند شروع می‌کنند به صحبت.»
– عجب پسر خواهر موسیو هم از نویسنده‌ی ما بدش نمی‌آید. شاید هم…
– می‌گوید بارها و بارها نگاهشان در هم گره خورده، ولی همیشه یک چیز غریب، یک چیزی که به این عالم تعلق نداره پشت چشمان نویسنده در حال سوختن است که حیات مادی نویسنده به آن دسته است، البته خواهر موسیو هر کاری که از دستش برمی‌آید از مدل موهایش تا آرایش خیلی مرتب و لباس‌های رنگ و وارنگ برای جذب نویسنده‌ی ما دریغ نمی‌دارد، ولی نمی‌داند چرا هر از گاهی نویسنده‌ی ما با آن نگاه‌های عمیق که تا اعماق آدم را جستجو می‌کند خیلی آرام از کنار او عبور می‌کند!
البته یک رازی هم بین این‌ها وجود داشته که فعلاً فرصتش نیست بعداً برایت می‌گویم.
– چه رازی؟ من شدیداً می‌خواهم هر چیزی را که درباره‌ی این نویسنده نمی‌دانم، از تمام گوشه‌های زندگیش بدانم، لطفاً به من بگو.
-“هستی” که شیطنتش گل کرده بود گفت: « امان از دست مرد ایرانی!»
حسادت است یا کنجکاوی!
راستش سالیان سال است که من آثار این نویسنده را بارها و بارها خوانده‌ام، مثلاً شاهکارش را بیش از صد بار خوانده‌ام، این نویسنده عجیب مرا با کارهایش درگیر می‌کند مخصوصاً از دورانی که به دوش کشیده و کثافات هستی آدمی را نشان داده، از شخصیت‌اش، از نقطه نظرهایش، بعضی وقتها من در این نویسنده گم می‌شوم.
دیشب خواب می‌دیدم که وارد اتاقش شدم در تاریکی نشسته بود، سیگاری روشن کرده بود، فکر می‌کردم روی صندلی در عرض اتاق نشسته است، همه جا مثل قیر سیاه بود، پیراهن سفیدی بر تن داشت صورتش را نمی‌دیدم با صدایی آهنگ‌دار به من گفت: بیا داخل، وارد شدم.
– گفتم: سلام، گفت: جواب سلام، علیک‌السلام است.
– گفتم : عجله دارم ببخشید، گفت: « عجله کار شیطان است » نگران نباش،
– مقداری برایم آب جو ریخت گفت: خوب!
– گفتم : می‌خواستم بدانم با آن انگشتان بلند نوشتن برایتان خیلی سخت باشد، چرا بیشتر از نسل خود ننوشتید،
– گفت: زکی سه! تو این تاریکی و گرما آمده‌ای همین را بگی! نسل من زور نداشت، بیشتر از این نبود، تازه قصه و داستان فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است، تو برو خودت را بنویس، نسل خودت را بنویس تا زور از فلان جات دربیاد تا ببینی نوشتن و فکر کردن از کدام چاله‌های خودت بیرون می‌زند، کمی ترسیده بودم، با اشاره در حالی که سیگارش را خاموش می‌کرد: گفت : بزن تا بریم پهلوی خدای بی‌زمان و بی‌مکان، بعدش هم خندید، آنقدر خندید که یک مرتبه از خواب بلند شدم، شدیداً عرق کرده بودم، بالشم کاملاً خیس بود، احساس می‌کردم که از بالای کوه پرتاب شده‌ام، تمام بدنم درد می‌کرد.
– خیلی صحبت کردیم، کلی پول تلفن می‌شود، ” هستی” انگار بهت زده بود به آرامی گفت ” نه! عجیب بود، داشتم به خواهر موسیو فکر می‌کردم که بعنوان رازی از این نویسنده چیزی را به من گفت: که بعداً بهت می‌گم، ولی خوب حتماً باید بین خودمان باشد!
هفته‌ی بعد « هستی» دوباره زنگ زد و گفت : خیلی وقت است که همدیگر را ندیده‌ایم.
قرار ملاقاتی گذاشتیم، مثل همیشه زیبا و دوست داشتنی، با آن روسری آبی که مربع‌های کوچکی داشت شبیه شکلاتی بود که باید می‌خوردیش تا بفهمی که چقدر دلنشین است؟! کلی هم تنقلات با خودش آورده بود، خط چشمانش هنگامی که چشمانش را می‌بست انگار بیشتر امتداد می‌یافت، ترکیب لباس با آن اندام موزون، بعضی وقتها فکر می‌کردم که یک سنگ‌تراش ماهر این اندام را تراشیده، بینی کوچک، لب‌های به قاعده، پوست استثنایی، انگشتان بلند، بخصوص در لباس مشکی، یک ترکیب عالی با پوست بدنش و چشمانش، ولی عجب این بود که نمی‌توانستم بفهمم که من آیا واقعاً عاشق این دختر بودم یا نمی‌توانستم عاشقش باشم، چندین سال از آشنایی ما می‌گذشت.
بار اول همچون یک فضا از بالای سرم، زمانی که روی نیمکت در کنار یک دیوار بلند نشسته بودم فرود می‌آمد، نگاهش از همان ابتدا با آن لبخندی که همیشه بر لب دارد، از آن صورت و چشمانی که می‌توانند همه را مجذوب خود کنند. آه! فقط یک لحظه توانست تمام آنچه را که دوست داشتن می‌نامم بر من فرود آورد. آیا تمامی هستی لحظه‌ای بر آدمی مکشوف نمی‌شود؟ لحظه‌ای که هر دو در یک مسیر، در یک جهت، در یک بدبختی یا در یک درد مشترک، یا در یک اتفاق به عذاب دردناک بودن پی می‌برند و آنقدر این نیمروز، نه این لحظه به درازا می‌کشد که هر دو محکوم می‌شوند و دست آخر هیچ و یک شروع بی‌پایان دیگر و رنجیدگی این بی‌پایانی از اعماق وجود هر دو آفرینشگر شراره می‌کشد، اما افسوس که هر نسل، هر انسان، هر فرد مجبور است خلجتای خودش را به دوش بگیرد و بر این بیداد فقط نگاهی، آهی! افسوسی!
بخودم که آمدم گفتم: آه! کجایی آزادی! کجاست فضای آزادی!
– هستی باز مرا به خود می‌آورد: گفت :« یک خبر خوش»
– گفتم بفرما! جبرئیل
گفت:۲۰ شهریور قرار ملاقات داریم. کافه ماسکوت ، ساعت ۲۰.
هم خوشحال بودم هم نگران، کمی ترس داشتم، همیشه در این لحظات دل شوره دارم، نمی‌دانستم چه کنم، انگشتانم شروع به لرزیدن کرده بود، کت و شلوار آبی رنگ را از خشکشویی گرفتم، در راه به ملاقات فکر می‌کردم، نمی‌دانستم چه سوالی بکنم، اصلاً انگار یادم رفته بود چه می‌خواستم بپرسم.
یک ماه گذشته بود، فضای آزادی بوجود آمده بود، هر کس هر چه می‌خواست می‌نوشت به همان شدتی که استبداد پدید آمده بود به همان سرعت نیز فضای باز و نیم‌بندی در شهریور (۲۰) شکل گرفته بود، فریاد آزادی آزادی کجایی در همه جا طنین افکنده بود، گروهی می‌گفتند : شاه « خیار فروش» شده. تلفن دوباره زنگ زد: آهنگ تلفن نیز بنظرم تغییر کرده بود، هستی بود. گفت: آماده‌ای دیگه!
– گفتم حالا می‌فهمم چرا یک ماه صبرکردیم. بله. آماده‌ام. هوا تا حدودی خنک شده بود، ظهرها هوا گرم می‌شد و شدت می‌یافت، اما غروب ها خنک بود.
دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۲۰، فقط یک کلاس برای تدریس داشتم، باورش برایم سخت و سایه‌وار بود، یا عجله خودم را به خانه رساندم، دستان آن نویسنده را جلوی خودم داشتم، دستها بزرگتر و بزرگتر می‌شد در خیالم دوباره چیزی را می‌نوشتند که نمی‌توانستم بفهمم.
باور کردنی نبود ولی هستی در آن لباس قشنگ قرمز و دامن بالای زانو و جوراب‌های شیشه‌ای انگار برای “Fashion” آمده بود با موهایی که نشان می‌داد ساعت‌ها در آرایشگاه بوده است، فکر می‌کردم نویسنده به من بیشتر فکر خواهد کرد یا به او، از خیابان سنگفرش که می‌گذشتیم خیابان پر از شن و ماسه بود، بخاطر اسب‌ها این کار را کرده بودند که لیز نخورند، جماعت زیادی را متفرق کرده بودند، از چهار راهی که گذشتیم همه چیز تغییر کرده بود، همه مردان کلاه بر سر داشتند.
اتمسفر عجیبی با یک رایحه مطبوعی در جریان بود، جماعت ما را به شکل آدم‌های عجبیبی که وصله‌ی ناجوری بودیم می‌دیدند.
من در حالی که دست هستی را در دست خود داشتم، او را به یک طرف خود کشیدم، بوی خودم را می‌داد،
می‌خواستم ببوسمش، ولی جرأت نکردم. یک مرتبه خودمان را جلوی کافه‌ی «ماسکوت» دیدم، یک حالت عجیب و تکان دهنده‌ای در من ایجاد شد، نویسنده مورد نظر ما در حالی که با پشت دستش به دهان خود می‌کشید و آزرده جلوی در ورودی کافه تکیه داده بود به دوست خودش می‌گفت: «قهرمان» تا روزی برسد که دهانت را در همین خیابان بو کنند و بخوابانند و شلاقت بزنند.»
قهرمان که صورت بزرگ و چشمان گردی داشت با پوستی روشن. گفت: « صادق خان» امروز خیلی دل زده‌ای! به همه چیز گیر داری، آخریش هم ما بودیم. شورش را در آوردی، به این خانم شیک و زیبا نگاه کن، در حالی که ” هستی” را نشان می‌داد و انگار از سلیقه‌ی من راضی است گفت: « آیا تو می‌توانی این خانم را با این وجاهت و این ظاهر به زمان قاجار برگردونی؟ غیرممکن است!».
نویسنده در حالی که نگاهی ژرف که هیچ حالت خجالت یا محجوبیتی در آن مشاهده نمی‌شد به ما زل زده بود و صورتش کمی قرمز به نظر می‌رسید گفت” « تا کور شود هر آنکس که نتواند ببیند».
ولی یک مرتبه بخودش آمد و نگاهی به « ککو» انداخت و تازه فهمید که قرار ملاقات داشته. من غافگیر شده بودم، نویسنده برگشت سر میز خود ولی عصبیت و استرس در وجودش مشخص بود، مثل اینکه از آن روزهایی بود که حوصله‌اش به طور کامل از همه چیز سر رفته بود. قهرمان خیره شده بود به پاهای هستی. بنظر می‌رسید قوه‌ی عجیبی در شناخت زنها داشت، عرق کرده بودم ،هستی در حالی که قدمی جلو گذاشت با اشاره به « ککو» حضور ما را خاطر نشان کرد. کافه خلوت بود، چند تا نظامی هم در گوشه ی کافه بودند که با ورود ما به ما خیره شدند، جلو رفتیم، گرمم شده بود انگار لباسهایم آهنی شده بودند، نویسنده خودش بود در حالی که یک رگ پرخون در میان پیشانیش لحظه‌ای مرا میخکوب کرد، احساس و گرمای حضورش مرا به یاد کیفی انداخت که در بلژیک خریده بود و برای اولین بار که فیلمسازی به رسم یادبود از برادر بزرگتر نویسنده دریافت کرده بود و یکی از دوستان من است، پس از اینکه فهمید چقدر علاقمند هستم به این نویسنده کیف را در دست گرفتم، احساسی بر من وارد شد که دقیقاً همان احساس را در حضور خودش داشتم، از کافه ” نادری” تا متروی دوازه دولت.
این کیف کهنه و چروک شده در دست من بود همه با تعجب در حالی که با آن کارگران صحبت می کردم ما را نگاه می‌کردند.
می‌خواستم بگویم من و هستی را در منتهی الیه این خیابان خواباندند و شلاق زدند، هم مست بودیم و هم در آغوش هم، آن هم در خانه ی پدری‌اش که همسایه ها ما را لو داده بودند، تازه در آغاز کار بودیم که صدای فریادهای متوالی تمام احساس لذت را تبدیل به ترس و سراسیمگی کرد. تا آمدیم به خود بجنبیم، دستگیر شدیم، آن لخت و عور و با سردرد مزمنی که بلافاصله از دیدار این شیاطین بر ما چیره شده بود، در یک بی زمانی یا شاید یک چرخه‌ی زمانی، یک مرتبه نویسنده اشاره کرد که بنشینید. انگشتان بلندش و صورت کم خونش و نظم خودانگیخته‌ی این انسان، سیمای این انسانی که یک عمر خواستار ملاقاتش بودم، چنان مرا از خود بیخود کرده بود که بلافاصله فهمید و گفت:
مگر ابلیس دیده‌اید؟ مواظب باشید که یک مرتبه نترکید!
گفتم: کمال بسی خرسندی و ناباوری است که شما را ملاقات می‌کنیم، هنوز باورم نمی‌شود، اینکه توانستیم شما را یک بار هم شده ببینیم، نویسنده کمی جدی تر شد.
شاید به خاطر هستی بود، هستی صورتش کاملاً سرخ شده بود یادش رفته بود که چه بگوید! بعد از این که خودش را پیدا کرد گفت: « حال شما خوب؟ بطوریکه تمام نیرویش را روی خوب گذاشت.» ایرج همه جا از شما صحبت می‌کند، تمام تکیه کلام‌های شما را بکار می‌برد! بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خیلی شبیه به شماست.
حتی سعی می‌کند مثل شما بنویسد، خیلی هم می‌خواند…
هستی انگار نمی‌توانست متوقف شود، رایحه دل انگیزی داخل کافه بود، دیگران به ما نگاه می‌کردند و گویا نویسنده را مدنظر داشتند، نویسنده سیگاری را از کتش بیرون آورد و در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد، روشنش کرد، گویا آنقدر محجوب بود که نمی‌توانست به دختر نگاه کند، زیبایی هستی چندین برابر شده بود! شاید هم کمی عصبی به نظر می‌رسید، ناگهان نگاهی به من کرد و گفت: « مرده شور»! مرده شور!
هر که قلم به دست می‌گیره، اون قلم را باید بگذارند لای کفنش.
اومدی که همین را بگی، که نوشته‌هات، چه فایده‌ای داره، نوشتن مثل بزرگ شدن یک جنایت است». بعد درحالی که شدیداً به سیگار پک می‌زد، به ما نگاهی عمیق کرد، در چهره‌ی این انسان محبتی را دیدم که هرگز نظیرش را ندیده‌ام، کمی که به خود آمدم گفتم: « نه» «نه»! به اینجا آمدم که بگویم: « هم دهان ما را بوییدند و هم شلاق مان زدند». این دختر هم شریک من است و هم شاهد من.
همه‌ی آنچه را که دهه‌های پنجاه، شصت، هفتاد و هشتاد اتفاق افتاده برایتان آورده‌ام که بخوانید و اشتباهات نوشته‌های مرا به من گوشزد کنید. پوشه‌ها را به دستش دادم، نگاهی عجیب به من کرد و گفت: یادم رفت چی میل دارید؟ در میز من شما مهمان من هستید، من چیزهای گوشتی نمی‌خورم.
دکمه کتش را باز کرد، کمی عرق کرده بود، شروع کرد به تورق ورق‌ها ولی تعجب نکرد. گفت: باشد، این‌ها را می‌خوانم، هفته‌ی دیگر این ساعت همین جا! هفته‌ی   بعد با شکلات و گل به دیدنش رفتم، تنها، این بار « ککو» هم چندین بار مرا زیرنظر داشت بقدری این بار خوشحال بود که با دفعه‌ی قبل قابل مقایسه نبود:
گفت: چرا این همه زحمت کشیدی، نیازی به این کارهای نبود. اما من هنوز نمی‌توانستم احساس کامل و هیجان و خلجان خود را بیان کنم. گفت: « نوشته هایت را خواندم» باورت نمی‌شود من همه‌ی این جریانات را از مشروطه تا انتهای این انتخابات خیاری را که مردم را آلت تناسلی کردند در یک رویای طولانی دیده بودم، آدمی که خوب بخواند نه این که یک کپه بخواند و گذشته این کشور را خوب بداند، آنگاه راحت می‌تواند آینده کشور ” نفت و گدایی” را پیش بینی کند. ولی شانسی که آوردیم دردنده پهن بودن این زبان است که هزاران سال بدون هیچ تغییری به قوت خودش باقی است و گرنه شاید امروز من و شما هم در فهم یکدیگر مشکل داشتیم و زبان همدیگر را نمی‌فهمیدیم، مثلاً ببین هر پنجاه- صد سال زبان انگلیسی خیلی دستخوش تغییر می‌شود، این نشانه پویایی و دینامیک بودن زبان آنهاست ولی خیلی سریع زبان یک سده قبل را ساده خوانی و بازنویسی می‌کنند، ولی در ایران یک انسان، بعد از هزار سال می‌تواند فردوسی را بخواند و بفهمد، بعد در حالی که شادتر بنظر می‌رسید گفت: بفرما ! دنیا باید کلی تغییر کند و خاج پرستان فارسی یاد بگیرند تا دیگر نیازی به تغییر نداشته باشند و بیایند آثار ما را بخوانند و در بحر تعمق و تامل آنقدر آب به شکمشان برود تا یک مرتبه نتوانند بلند شوند و همین طور در جا روی این زبان بمانند.
بعد سفارش شیرقهوه داد، خواستم اجازه بگیرم و این بار را من حساب کنم،گفت: نه! نه! گفت جریانات نفت و کشور نفت و گدایی را هر کسی می‌تواند با کمی درایت بفهمد، راجع به ” بوف کور” هم که نوشته بودی کتاب روز است و ناتوانی راوی ناتوانی امروز ماست. همان داستان تکرار یک ملت است. اما راجع به موضوع اینکه : این کتاب در حال جنون نوشته شده نه در یک حالت عادی، موافقم.
بگذریم هوا کم کم دارد رو به خنکی می‌رود، چه روزهایی را که نگذراندیم و چیزهایی که ندیدیم، همه‌اش یک درد بی‌درمان بود، دیگر حوصله‌ی چسناله هم ندارم، ولی نوشته‌هایت کمی تسکین‌ام داد، همیشه می‌دونستم بعد از رفتتم کتاب‌هایم را بیشتر خواهند خواند. اما خودمانیم: اون دختره به اون خوشگلی را از کجا پیدا کردی؟ محشر بود.
گفتم: شما خانم به اون خوشگلی را که در بین ایرانیان نظیر نداشت از کجا پیدا کردی؟ تو لب رفت! متحیر مرا نگاه کرد، شدیداً متعجب شد. شیرقهوه‌ای را که سفارش داده بود کمی خورد و گفت: اطلاعاتت راجع به من خیلی عالیه دست مریزاد اینها را کجا خواندی.
گفتم: من هم با خواندن گذشته توانستم پیش بینی کنم.
گفت: معقول آن زمان ها تمام تلاش ما صرف دویدن شد، بدتر از همه‌ی اون گندومندهای زندگی، این مسئولیت و تعهد بود که این یکی! زکی سه! از همه بدتر بود.
– می‌خواستم بگم درست می شه؟!
گفت: بریم قدم بزنیم، دفعه‌ی بعد برگه‌هایت را برایت می‌آورم!
از کافه که بیرون زدیم، دختر جوانی شکل هندیها جلوی ما ظاهر شد و گفت: اجازه بدهید فالتون را ببینم، نویسنده در ابتدا امتناع کرد دست آخر گفت: « گذشته مرا به من بگو! دختر در حالی که مات شده بود گفت: گذشته کار من نیست، من آینده را می‌گویم، گذشته را مادرم پیش گویی می‎‌کند، می‌روم و او را می‌فرستم.» نویسنده نگاهی تلخ به دختر کرد و گفت: ” وصف‌الحال” است.
بارها و بارها به کافه‌ی «ماسکوت» سر زدم، نیامد که نیامد، دست آخر روزی در حالی که ” ککو” هم شکل هستی لباس پوشیده بود و موهایش را برخلاف همیشه صاف کرده بود، در حالی که پوشه‌های من در نزدش بود، سر میز آمد و گفت: « آن نویسنده نتوانست برای آخرین بار شما را ببیند، برگه‌ها را به من داد و از من خواست آنها را به شما برگردانم. در حاشیه‌ی برگه‌ها کلی چیز نوشته بود، اشارات کاملی از یک نسل به نسل دیگر».
در انتهای نامه نوشته بود” باورش برایم سخت بود که روزی جوانی این چنین نوشته‌های مرا نه که بخواند بلکه ببلعد، درست مثل سایه‌ام. من مزد خودم را با آن که دوران خودم را بر دوش داشتم گرفته‌ام.”


” زیاده قربانت “
صادق هدایت
دیدار به قیامت


تمام کافه با آدمهایش دور سرم می‌چرخید، آدمها در هم فرو می‌رفتند، ما هر سه گریستیم.

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید: