واقعیت این است که هر کس که اندک آشنایی با امر تدوین و ویراستاری داشته باشد در یک تورق سریع پی میبرد که شراگیم یوشیج در این ” بازیابی و
بازنویسی از روی دست نوشته “ی پدرش در کارانتشار کتاب ” یادداشتهای روزانهی نیمایوشیج ” ناتوان بوده است واین نکته همراه با اهمال کاریهای
ناشر دست به دست هم داده است و کشکول کم اعتباری از دیدگاههای هنرمند بزرگی دراندازهی صادق هدایت -ولی دقیقا با اقبال معکوس از عوامل نشر نامههای
او به شهید نورایی – به دست داده است . ای کاش شراگیم یوشیج هم کار را به شخصی چون ناصر پاکدامن و به ناشری مثل کتاب چشم انداز پاریس یاهمین نشر مرکز خودمان میسپرد که سند بی نظیر ” آشنایی با صادق هدایت”مصطفی فرزانه را از روی اصل پاریسی آن آبرومندانه بازچاپ کرده است.
آن هشتاد و یک نامهی هدایت نیز در تملک فرزند مخاطب نامهها بود که به علت اعتماد او به دیگران مدتها از نظرش دور ماند، حتی در بازگشت از ایران کسانی مدعی شدند که تعدادی مفقود و بعضی تعمدا آسیب دیده است، ولی نظر او در این باره در مقدمهی کتاب به متانت چنین آمده است : ” بی شک این همه پوچ و بی معنی ست “.
فرزند شاعر بزرگ ما نیز به جای شکایات بی پایان از جور رفته بر آثار پدر باید انصاف داشته باشد که دو گونه نویسی او از یادداشتهای ” استالین چه خیانتها کرد و مالیکوف امروز چه خیانتها میکند “( یادداشت ها …/ ص ۵۰ )
در مقایسه با ” استالین او را رد کرد و مالنکف آن دیگران را ” ( ص ۲۶۶ ) هتچ دلیلی نداشته الی عدم دقت یا حتی نا آشنایی با نام چون کفر ابلیس مالنکف ؛ که اگر چنین نبود هر دوی این نامها با قید صفحات در نمایه نمیآمد.
نمونههای فراوان دیگری از اینگونه را میتوان مثال زد که
گر بگویم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من کاغذ شود
قضاوت این که دیگران در مورد میراث نیمایوشیج با او چه کردهاند در صلاحیت ما نیست، ما تنها میتوانیم بر کار کم ارزش و نیم بند آثار منتشرشدهی نیما اظهار تأسف کنیم ؛ والبته در حد یک توصیه اضافه کنیم که آیا بهتر نیست حالا که آن دیگران از دنیا رفتهاند و سالها نیز از آن ماجرا ها گذشته است فرزند شاعر یوش نیز به همان روشی عمل کند که معمولا تنها به قاضی رفتهها می کنند، به جای این همه پرخاش و غصه ازخسران ابراز خوشحالی بیشتر کند که تنها فرزند یکی از
بزرگترین شاعران زبان فارسی بوده است .
*
اما در ضمن با آقای کاظم سادات اشکوری هم موافق نیستم که در نقد خود
بر کتاب یادداشت های نیما ( پایاب / شماره ی ۲۱ / پاییز و زمستان ۸۸)
نوشته است: ” گمان نمیکنم کسی پس از مطالعهی یادداشتهای فرد
فرزانهای توقع داشته باشد از زندگی خصوصی او سر در آورد و این که او
خورش قرمه سبزی را بیشتر میپسندد یا قیمه بادمجان را ” .
اهمیت یادداشتهای روزانهی هنرمندان بزرگ مثل نامهها و اعترافاتشان به جز اهمیت ادبی به دلیل ثبت همین جزئیات زندگانی شخصی آنهاست که گاه در یک بررسی دقیق میتواند نکات مبهم زندگی آنان را روشن کند.
یکی از خیرهکنندهترین بخشهای مقالات شمس تبریزی شرح دقایق زندگی شخصی اوست که به علت گسیختگی کتابت تقریرات او در متن چاپی موجود شکل پازل گرفته و بسیاری از آنها نامفهوم مینماید .
ازآن جمله است بخشی از گسسته پارههای متن که مصحح محترم از آن در تعلیقات به ” عبارت بی سر و ته ” یاد کرده است:
” مرا از آن کبابهای زهرا آرزوست. خوش کباب میسازد تر و لطیف و آبدار. آن ” کرا ” چرا کباب چنان میکند خشک خشک؟ زهرا هم کباب، هم طعام،هم جامهشستن…… یادم میآید در حلب میگفتم کاشکی
این جا بودی، طرفه شهریست آن حلب و خانهها و راه. خوش مینگرم سر کنگرهها میبینم، فرو مینگرم عالمی و خندقی .” (مقالات شمس / ۳۴۰)
گمان نمی کنم لااقل این بخش خیلی هم بی سر و ته باشد. همان طور که مصحح اشاره کرده است مقصود از ” کرا “’ همسر دوم مولانا کراخاتون بوده است، و زهرا باید زنی بوده باشد در دستگاه مولانا که در چند جای دیگر مقالات نیز در مجادلات خانگی طرف مشورت شمس بوده است. و شمس در جملاتی به غایت زیبا که به شعر میماند از شهر حلب، شهر محبوب خود یاد کرده است. اما این مخاطب و کاتب کیست که ایراد و تمسخرشمس را از کباب پختن همسر مولانا ثبت کرده و شمس به او گفته است کاشکی آن جا بودی و آن کباب را با هم میخوردیم؟ پس از قهر اول و ترک قونیه توسط شمس, مولانا فرزندش سلطان ولد را مامور باز گرداندن او کرد. او به حلب رفت و شمس را در حال عزیمت به دمشق یافت، او را راضی به بازگشت کرد و با او نخست به دمشق و از آن جا به قونیه بازگشتند. قدیمیترین نسخهی مقالات به احتمال زیاد از سلطان ولد و کیمیا خاتون نامادری او بوده است.
در جای دیگری از مقالات به اشاراتی بر میخوریم که دور نیست ادامهی گسستهی بالا بوده باشد و مخاطب و کاتب گفتار شمس نیز کسی نبوده است الی سلطان ولد:
” دمشق را چه باید گفت ؟ اگر جهت مولانا نبودی من از حلب نخواستم که بازگردیدن. اگر خبر آوردندی که پدرت از گور برخاست و به ملطیه آمد که بیا تا مرا ببینی و بعد از آن برویم به دمشق، البته نیامدمی الا به دمشق رفتمی… بهشت یا دمشق است یا بالای آن ” ( مقالات / محمد علی موحد / ۱۶۸ )
مقصود ذکر مقالات شمس نبود ، مثال آن نکتهای بود که در بالا گفته شد.
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود نوشته است:
” بسیاری از یادداشتهای نیما از مقولاتیست که آدمی از خواندن آنها دلگیر و آزرده خاطر میشود … به گمان من اگر کسی منصفانه برخی از آنها را حذف میکرد نمیتوانستیم نام عمل او را سانسور بگذاریم. “
فرض کنید آن یک نفر مرحوم سیروس طاهباز بود و میخواست تمام این یادداشتها را همزمان با آثار دیگر نیما به چاپ برساند، همان کسی که در مجلهی آرش خود مقالهی مرشد آن دوران ” پیر مرد چشم ما بود ” را منتشر کرده بود و حالا چشمش در اینجا به چنین یادداشتی میخورد :
” آل احمد در موقع زندانی شدن من به من کمک کرد؛ اما در سخنرانی خود راجع به من – در جشنی که برای من گرفته بودند – متن سخنرانی خوانده شده را عوض کرد و مثلا نوشت نیما شاعر است و نویسنده نیست، و یا کسی که زیاد میگوید بد هم می گوید، ولی نمی دانم کدام گویندگان همه را شاهکار{ گفته اند }. به قدری تیر پوسیدهی از ترکش این آدم مرا مأیوس کرد { که } مپرس . درصورتیکه خانم سیمین نویسنده است!
پرویز داریوش نویسنده است! x نویسنده است ! غول نویسنده است !
شپش نویسنده است. جوان هنوز نمی داند که نویسنده صادق هدایت است “
( یادداشت های روزانه …./ ص ۲۵۸ / با ویراست )
حالا آیا فکر میکنید اگر سیروس طاهباز این یادداشت رسوا کننده را درز میگرفت — که حتما میگرفت — اسمش سانسور نبود؟ آیا صداقت نیما دلگیرکننده است که در همان جملهی اول به کمکی اشاره میکند که آل احمد برای خود نمایی از سر آن نگذشته بود، کاری که گویا خان گستردهاش را یک آیتالله برای شاعر همزبانش شهریار گسترده بود و نگفته بود کسی که حیدر بابا میگوید بد هم میگوید. آیا عدم صداقت و دورنگی آل احمد موجب آزردگی خاطر نیست که با آن تکبر مبتذل موجب افسردگی شاعر بزرگ یوش درواپسین سالهای عمر او شده بود؟ البته به همین مورد ذکر شده نیز ختم نمیشود . ( از جمله نگاه کنید به یادداشت های صفحات ۱۲۵ و ۲۰۷ )
درین چمن گل بی خار کس نچید آری
چراغ مصطفوی با شرار بو لهبی ست
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود با لحنی تمسخر آمیز
نوشته است:
” این سخن بی گمان درست است و به قول معروف مو لای درزش نمیرود که خانلری وزن را نمیشناسد !!! ” ( علائم تعجب از ایشان است )
شک نیست که استاد پرویز ناتل خانلری وزن را بهتر از هر کس دیگری
میشناخته است. رسالهی دکترای او در این باره و مهمترین کتاب معاصر
” وزن شعر فارسی ” از اوست. اما منتقد گرامی به سخن نیما توجه نکرده است
که میگوید ” خانلری وزن را نمی شناسد. مثل توللی نمی داند چه میکند و
اصالت کار را از دست میدهد … زیرا کار هیچ کدام سازگار با معنی نیست “
مقصود نیما – درست یا نادرست – انتقاد از علم دکتر خانلری به اوزان شعر
نیست، به شعر اوست. و چنان که خود آقای اشکوری بهتر میداند اساتید بزرگ بسیاری داشتهایم که شاعران کوچکی بودهاند.
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که نوشتهاند :
” اگر یادداشتها به دست اهل فن میافتاد بیگمان … تعریفهای نیما از غواص را اگر آشنا به قضایا بود حذف میکرد ”
این که غواص یک سارق ادبی بود که نسخهای از حزین لاهیجی به دستش
افتاده بود و به گمان منحصر به فرد بودن آن نسخه شعرهای حزین را با
تغییر تخلص به نام خودش جا زده بود زمانی بر ملا شد که دکتر شفیعی کدکنی
بیست و چند سالهی آن روز نسخهی دیگری از آن نوشتهی حزین را دید و دست غواص را رو کرد.
زمانی که نیما از دنیا رفت هنوز این موضوع بر ملا نشده بود و این که او
مینویسد ” کلیم کاشانی دوم است با فکرهای مخصوص خودش” نشان از
اشراف کامل نیما میدهد بر زیر وبم سبکهای شعر فارسی. اهمیت این سخن
نه تنها در تشخیص همجنسی شعرهای کلیم و حزین است ، که بیشتر به دلیل
اشاره به آن ” فکرهای مخصوص” است که حزین را از کلیم و صائب به سوی
تخیل نوع بیدل دهلوی متمایل کرده است .
اما اگر یادداشتها به دست یکی از آن اهل فنون میافتاد که این حذف هم یکی
از نمونهی اصلاحاتشان میبود به آن شاعر گرامی اعتراف میکنم که با تمام
کاستیها همین چاپ را عکسی از کتابت مغلوط یک متن فرض میکردم و قید
هر گونه به گزینی و تصحیح قیاسی را میزدم .
محسن صبا / شهریور ۸۹