مرضیه: رفتم که رفتم

مرضیه.jpg 
اشرف السادات مرتضایی با نام هنری مَرضیه (۱۳۰۴۱۳۸۹)                           

زندگینامه

مرضیه در سال ۱۳۰۴ در تهران بدنیا آمد و در ۲۱ مهرماه سال ۱۳۸۹، در ۸۵ سالگی در اثر بیماری سرطان در پاریس درگذشت. پدر و مادرش از یک خانواده هنردوست بودند و هنرمندانی از قبیل مجسمه‌ساز، نقاش و مینیاتوریست و موسیقی‌دان در فامیلش زیاد بودند. اما مادرش بود که بطور خاص او را تشویق به خواندن کرد و در همه دوران زندگی‌اش از او پشتیبانی می‌کرد.


وی در مصاحبه‌ای درباره خود گفته‌بود:
«درزمانی که خانواده‌های ایرانی به ندرت فرزندان دخترشان را برای تحصیل علم می‌فرستادند پدر من با وجود که یک فرد روحانی بود مرا تشویق به آموزش تحصیلات مرسوم زمان نمود. وقتی که من آغاز به خواندن کردم خواننده شدن برای زنان خیلی غیر عادی بود و درعین حال یک خواننده در آن زمان باید هم دانش مدرسه‌ای می‌داشت و هم دانش کلاسیک موسیقی و هم چنین یک صدای خوب. در ضمن استادان موسیقی زیادی باید صدای او را تأئید می‌کردند و همچنین تئوری موسیقی را باید بخوبی می‌دانست. من سالهای زیادی را به آموختن در زیر نظر استادان بزرگ موسیقی ایرانی گذراندم پیش از اینکه شروع به خواندن کنم.»ن
مرضیه در سال ۱۹۴۲ (۱۳۲۲  خورشیدی) به جهان هنر موسیقی وارد شد. نخستین بار در یک تأتر که نمایشنامه شیرین و فرهاد را اجرا می‌کرد (تئاتر باربد) در نقش شیرین  بازی کرد.
 این نمایش ۳۷ شب روی صحنه بود که برای او یک موققیت بزرگ و سریع به بار آورد و با استقبال زیاد مردم مواجه شد.
مرضیه به سرعت نظر استادان موسیقی را به خود جلب کرد و نخستین زنی بود که توانست در برنامه گل‌ها آواز بخواند.
مرضیه در حدود ۱۰۰۰ آواز در دوران شکوفایی هنریش خواند که در ارتقای موسیقی ایرانی بسیار اثرگذار بود.
مرضیه بعد از خروج از ایران به جریان مجاهدین خلق ایران پیوست که موجب خشم و شادی بسیاری از مخالفین و طرفداران مجاهدین در داخل و خارج از کشور گردید.
 
سال‌های پایانی عمر مرضیه درپاریس گذشت. وی در فروردین ۱۳۸۹ دخترش هنگامه امینی را که مبتلا به بیماری سرطان بود از دست داد و سرانجام خود نیز در ظهر روز چهارشنبه ۲۱ مهرماه ۱۳۸۹، در سن ۸۶ سالگی بر اثر بیماری سرطان در بیمارستان آمریکایی‌ها در شهر پاریس درگذشت.

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

تصویرها

نیلوفرمالک              
در خانه را که باز کرد ، منتظر شد زردک  سر و صدا کنان  بیاید جلو وسرش را رو به او بالا بگیرد تا او دست ببرد توی چرخ خرید و یک پر کاهو یا سبزی برایش بیندازد اما نیامد .           
 حیاط و باغچه را با نگاه دور زد . صدایش کرد . جوابی نشنید . فکرکرد رفته  توی لانه و خوابیده. غروب که می‌شد خودش می‌رفت توی لانه و می‌خوابید . نگاهش به چراغ روشن آشپزخانه طبقه بالا افتاد . سایه‌ای پشت پرده جابه جا  شد . راه افتاد طرف ساختمان .                
مانتو و روسریش را روی مبل هال انداخت ، چرخ خرید را برد  توی آشپز خانه ، خرت و پرت هایش را یکی یکی درآورد و روی میز گذاشت . بوی نعناع تازه توی خانه  پیچید. زردک عاشق نعناع بود . بویش را که می‌فهمید می‌آمد و گردنش را دراز می‌کرد رو به بالا، سرش را کج می‌کرد تا شاخه‌ای نعناع  بگیرد. لبخندی روی لبش نشست. صدای تقه‌ای روی  در شنید.  راه افتاد طرف در و بازش کرد .                                                                                            
_ سلام  حاج خانم ! چاقوی تیز داری ؟ مال من کنده .                                                      
 زن طبقه‌ی بالا بود. داشت با پیشبند دستش را پاک می‌کرد . پشنگه‌های خون جابه جا روی پیشبند ش نشسته بود .                                                                                                                  
پیرزن ازجامیز بهترین چاقویش را برداشت و رفت طرف در. زن را با نگاه تا بالای پله ها بدرقه کرد . خواست در را ببندد . چشمش افتاد به لکه های سرخ  روی پله‌ها . جلو رفت . دولا شد و نگاهشان کرد . لکه‌های خون بود. راست ایستاد و به بالا نگاه کرد. لکه‌ها تا چند پله بالا تر هم  به چشم می‌آمد . صدا زد :
_ همدم  خانم !
صدای لولای  در آمد . نور پاشیده شد توی راه پله .
_ بله خانم جان !
زن آمد پایین .
_ این لکه‌ها چیه ؟
زن، اشاره انگشت او را دنبال کرد. خطی سرخ روی پیشانیش دوید .
_ ای وای ! روم سیا خانم جان. حتماً از ته کیسه مرغ ریخته. الانه تمیزش می‌کنم .
دوید بالا. پیرزن  سر تکان داد، آهسته برگشت توی هال  و در را بست. چند برگ  روزنامه  پهن کرد روی میز آشپز خانه و نشست به پاک کردن سبزی‌ها. صدای باز و بسته شدن در بالا به گوشش خورد و صدای قدم‌های شتابزده کسی روی سقف . لکه های خون روی پله ها جلوی چشمش آمد .                                                                                                           
 یک لحظه بی حرکت ماند و به سقف نگاه کرد. از جایش  بلند شد، روسریش را روی سر انداخت، در را باز کرد و قدم برداشت سمت حیاط. زانودرد امانش را بریده بود. پاکشان رفت طرف لانه زردک و نگاهی  داخلش انداخت. بوی فضله  توی بینی‌اش پیچید. زردک آن جا نبود. لنگ لنگان حیا
ط  و باغچه را دور زد. گوشه و کنار حیاط  چند تایی  پرزرد به چشمش خورد. در کوچه را باز کرد. چراغ سر در خانه را روشن کرد. کوچه خلوت بود. اکرم خانم جلوی خانه‌اش ایستاده بود و به انتهای کوچه سرک می کشید. او را که دید جلو آمد.                               
_ سلام حاج خانوم !
_ علیک سلام ! شما اردک منو ندیدی؟ از عصری پیداش نیس .
_ نه والله ! اما شاید یلدا دیده باشد. اومد ازش می‌پرسم .الان یه ساعته فرستادمش دکون مش رضا نمک بگیره هنوز نیومده هر دفعه باباش کلی دعواش می‌کنه که موقع خرید بازیگوشی نکنه به خرجش نمیره.
_ بچه‌س خوب. مدرسه که بره درست می‌شه .
پیرزن دم در این پا و آن پا کرد. اکرم خانم  رشته موی بوری را که از زیر چادر زده بود بیرون، برد زیر و  گفت :
_ شما برین تو با این پادردتون. یلدا برگشت ازش می‌پرسم و بهتون می‌گم. یلدا رو که می شناسین عاشق زردک شماس.                                                                                     
پیرزن در خانه را بست و برگشت طرف ساختمان. به سایه پشت پرده آشپزخانه بالا نگاه کرد.  پشنگه‌های خون روی پیشبند ……….                                                                           
حرف های زن به  ذهنش آمد:                                                                                    
_ این زردک شما جون می‌ده واسه یه سوپ اردک تازه.خیلی لذیذه. هر وقت خواستین خودم سرشو می‌برم  .                                                                                                     
و زبانش را دور دهانش چرخانده و قهقهه زده بود. قلب پیرزن کوبید. پاکشان پله‌ها را بالا رفت و پشت درایستاد، دست به دیوار گرفت و نفس تازه کرد. فکر زردک و پشنگه‌های خون مثل خوره افناده بود به جانش .از این که سوییت  طبقه بالا را اجاره داده بود به خودش لعنت فرستاد . به پولش محتاج نبود. فقط از تنهایی می‌ترسید. از وقتی حامد  و زنش رفته بودند می‌ترسید شبی حالش بد شود و کسی نباشد به دادش برسد. صدای قدم‌های یک نفر آن بالا دلش را قرص می کرد. زن را بنگاه محل آورده بود. می‌گفت غریب است. 
می رود خانه پیرزن های پولدار و تمیز کاری می‌کند. شوهرش طلاقش داده بود و با یک زن سفید و بور رفته بود پی زندگیش . کس و کاری نداشت . پول زیادی هم برای اجاره دادن نداشت. دلش به حال او سوخت و قبولش کرد اما بعد پشیمان شد. رفتار زن به دلش ننشسته بود . مخصوصاً که یک بارهم دیده بود داشت توی حیاط دنبال زردک می دوید. زن خیلی دلش می‌خواست خودش را به او نزدیک کند . بیاید  خانه او و برای تمیز کاری کمکش کند  اما او به زن روی خوش نشان نداده بود. نمی‌خواست کسی توی زندگیش سرک بکشد. نمی خواست کسی  خلوتش را به هم بزند. آن هم کسی که معلوم نبود از چه تیره و طایفه‌ای است. بوی غذا مشامش را پر کرد. پا کشان  از پله‌ها بالا رفت و در زد. چند لحظه بعد زن در را باز کرد . پیش بند تنش نبود . پرسید:                                                                                
_ شما اردک منو ندیدی؟ از خرید که برگشتم ندیدمش.
زن شانه بالا انداخت:
_ نه ! منم که از سر کار برگشتم، نبود.
توی صورت زن ته لبخندی  دید. تنش لرزید. حرفی نزد. چه می‌توانست بگوید. هرچه می‌گفت زن انکار می کرد. جرات گفتن هم نداشت. از لبخند زن ترسید ه بود .از چشم هایش ترسیده بود. از اول هم از چشم هایش می‌ترسید. هیچ‌وقت مستقیم نگاهش نمیکرد. برگشت سمت پله‌ها .         
                                                                                                            
دست به نرده گرفت و آهسته پایین آمد. انگار کسی قلبش را گرفته بود توی مشتش و می‌چلاند.  توی این دنیا او بود و همین یک  اردک. بچه‌ها یکی یکی رفته بودند خارج و فقط گاهی تلفن می‌زدند. دوست‌ها و آشناها سالی دوباربه او  سر می‌زدند؛ عید و عاشورا که نذری می‌پخت. تنها مانده بود توی این دنیا.  زردک برایش مثل بچه  بود، مثل نوه‌های ندیده.
نشست روی مبل، آرنجش را روی پایش گذاشت و پیشانیش را به دستش تکیه داد. فکر کرد باید بیرونش کند. این که امروز به اردک رحم نمی‌کند پس فردا هزار کار دیگر هم می‌کند. صدای تقه‌‌‌‌ی روی در آمد. آهسته بلند شد و در را باز کرد. زن بود با کاسه‌ای توی دستش که بخار ازآن  بلند می‌شد  زن با همان لبخند  کاسه را گرفت طرف او :                                                  
_ بفرما!  امروز هوس سوپ کرده بودم . گفتم واسه شمام بیارم.                                
پیرزن  به محتویات کاسه  نگاه کرد.  یک تکه گوشت سفید و زردی هویج را وسط بیرنگی آب  دید.  بوی  سوپ مشامش را پر کرد. کاسه را گرفت. زن از پله ها بالا رفت پیرزن  کاسه را روی میز گذاشت، نشست و به گوشت سفید توی کاسه زل زد. اشک هجوم آورد پشت پلکش . قلبش تیر می‌کشید. فکر کرد:
« فردا، فردا به بنگاهی محل؛ همون که آوردش می گم که پشیمون شدم. می گم حامد قراره برگرده. آره این طوری بهتره. این جوری از شرش خلاص می شم.»         
صدای زنگ در آمد. تکانی خورد و دست گذاشت روی سینه‌اش. آهسته بلند شد و گوشی آیفون را برداشت. صدای مجید پسر مش رضا را شنید:                                                          
_ سلام حاج خانوم! اردکتونو آوردم . عصری از بالای دیوار پرید تو کوچه. دیدم نیستین، بردمش خونه مون. بیاین بگیرینش.                                                                            
زن سینه‌اش  را چنگ زد.هول هولکی روسری  سرش کرد  وپاکشان رفت طرف در. به نفس نفس  افتاد و قلبش تیر کشید. یک دستش را روی سینه‌اش گرفت و در را باز کرد. زردک سر چرخاند طرف او و سروصدا کرد. زیر لب  خدا را شکر کرد، او را از مجید گرفت و بغل کرد. قلب زردک زیر انگشتانش می‌زد. دلش  آرام گرفت. اشک توی چشمانش نشست.               
_ اگه اون جعبه‌ها رو از بغل دیوار بردارین دیگه نمی‌تونه بپره تو کوچه.                            
مجید این را گفت و رفت  سمت خانه شان. پیرزن در را بست. زردک را که توی دستش به تقلا افتاده بود  زمین گذاشت. حیوان یک راست رفت طرف لانه اش  پیرزن  رفت توی ساختمان تا سبزی‌های زردک را بیاورد و جلویش بریزد. چشمش به کاسه سوپ روی میز افتاد.از کاسه دیگر بخاری بلند نمی‌شد. یک ساعت گذشته پیش چشمش زنده شد  پشنگه‌ها ی خون روی پیشبند، پرهای زرد کف حیاط ، قرمزی زیر ناخن‌های زن، ته لبخند روی لب‌هایش…………………                                          
عرق پیشانیش را با پشت آستین پاک کرد. کاسه را خالی کرد توی قابلمه، آن را شست و مشتی برگ گل محمدی خشک تویش ریخت، یک شیشه مربا ی توت فرنگی هم برداشت و از پله ها بالا رفت. در زد .  زن در را  باز کرد و مبهوت به اوخیره شد. پیرزن سینه صاف کرد:    
_ تنها بودم گفتم بیام یه خرده  باهم درد دل کنیم.                                                             
زن دستی به موی آشفته‌اش کشید و از جلوی در کنار رفت:                                               
_ بفرما حاج خانم! صفا آوردی.                                                                               
و دوید توی آشپز خانه.                                                                                            
پیرزن آرام داخل شد. بوی سوپ خانه را پر کرده بود.احساس غریبی می کرد. اما به روی خودش نیاورد، روی یکی از مبل‌های رنگ و رو رفته هال جلوی تلویزیون کوچک نشست. برگشت رو به آشپزخانه و گفت:                                                                                  
_ خودتو به زحمت ننداز. یه چایی بسه.                                                                        
زن داشت  کیسه سیاهی را می‌کشید ومی‌برد پشت کابینت. گفت :                                       
_ چه زحمتی. ببخشین یه خورده این جا ریخت و پاشه. امروز کلی خرید کردم واسه زمستون.
دستش را با پشت پیراهنش پاک کرد، کتری را برداشت، روی اجاق گذاشت و خودش خنده کنان  دوید توی اتاق کوچک کنار آشپزخانه:                                                                         
_ من برم سر و ریختمو عوض کنم بیام.                                                                      
پیرزن لبخندی زورکی زد. نگاهش را دور خانه چرخاند. همه چیز کهنه بود.از مبل‌ها گرفته تا فرش خرسک زیر پا. آشپزخانه اوپن و ظاهر شیک سوییت  با وسایل کهنه زن از ریخت افتاده بود. دنبال عکس گشت. عکس بهترین وسیله بود برای باز کردن حرف با او. اما آن جا هیچ عکسی نبود.  صدای جرق جرق  پلاستیک از آشپز خانه  آمد، صدا بیشترو بیشتر شد، چیزی افتاد  وبعد دیگرهیچ صدایی نیامد. بی اراده سر چرخاند سمت صدا. کیسه سیاه پشت کابینت ولو شده بود روی زمین. انگار باری که تویش بود سنگینی کرده بود و برگشته بود. چشم ‌هایش را تنگ کرد و خیره شد به سر باز کیسه. لرزه‌ای روی  تنش نشست. در اتاق باز شد و زن لبخند به لب و مرتب آمد بیرون. چانه پیرزن لرزید و به زن خیره ماند. همه تصویرها با هم جلوی چشمش آمد؛ لکه‌های خون روی پله‌ها، پشنگه‌های خون روی پیش بند، قرمزی زیر ناخن ها، قهقهه زن ، ته لبخند روی صورتش و………………………                                                
یک دسته موی بور که از سر باز کیسه سیاه بیرون زده  بود.                                             
منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

با صدای (احمد شاملو)

منتشرشده در با صدای شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سنگ ضربه‌های مرگ

هادی منسوبین

كنار ميدان شهر يك چاله می‌كندند، چاله‌ای نيمه عميق و وانت بارها ازكنار رودخانه قلوه سنگ‌های بزرگ و كوچك و آجر و تكه‌های سيمان را باركرده می‌آوردند كمی دورتر از چاله خالی می‌كردند.
خوب می‌دانستم اين چاله و آن سنگ‌ها مقدمه چه كاری است. اين‌ها مقدمات يك اقدام انباشته از عدالت اسلامي بود كه يك قاضی با عمامه بزرگش حكمش را صادر كرده بود. وقتی از دور منظره خوفناك اجرای عدالت را نگاه می‌كردم دست هايم از وحشت عرق می‌كرد. قرار بود با عشق من چه كنند؟
                          ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اولين بار او را توی پارك ديدم. با دوستش بدمينتون بازی می‌كرد. با شادی دخترانه‌ای بالا و پائين می‌پريد، می‌خنديد با دوستش كه هم بازی او بود شوخی می‌كرد و فضائی انباشته از جوانی، از شور و هيجان و شادی فضای پارك را عطرآگين می‌كرد.
من آنقدر از او، از ورجه و پريدن‌هايش، از خنده‌ها و شوخی‌هايش خوشم آمده بود كه رفتم روی يك نيمكت نشستم و به او و بازی كردنش نگاه می‌كردم . او واقعاً مي‌خنديد، از ته دل، با تمام وجودش می‌خنديد، وقتی می‌خنديد چقدر خوشگل می‌شد  من داشتم عاشق خنده‌اش می‌شدم. چه خنده‌ای.
                          ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرعمله‌ای كه بالای چاله ايستاده بود خنده ای كرد و گفت بسشه. گودی چاله كافيه. بيائيد بالا سنگ‌ها را بايد روی زمين پخش كنيم كه مردم بتوانند هرچه می‌خواهند از اونها بردارند.
                          ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توپ پردار از اين راكت به آن راكت پر می‌زد  ديدم اين طوری به جائی نمی‌رسم. بلند شدم رفتم نزديك او ايستادم و شروع كردم به نگاه كردنش  متوجه من شد  با قدری شك و اخم مرا نگاه كرد ولی برگشت به حالت خودش و بازی را ادامه داد.  يك مرتبه گفتم منم بازی. جاخورد. بازی لنگ شد و با ترديد و اخمُ و متفكر مرا نگاه كرد.  دوستش پرسيد: پسره چی می‌گه؟ او جواب داد: دار ه خودشو لوس می‌كنه. دوستش پرسيد: چي ميگه؟ او گفت: ميگه منم بازی. دوستش زد زيرخنده و گفت: خوب بيچاره مي‌خواد بازی كنه. او گفت: بره واسه خودش يه همبازی پيدا كنه. من گفتم:  دلم می‌خواد با تو بازی كنم. بازی متوقف شد. قدری گيج شده بود. دوستش گفت: خوب باهاش يكی دوتا توپ بزن. نزار ناكام بره خونه.
دوستش آمد راكت را داد به من و گفت: برو جلو، مگه نمی‌خواستی بازی كنی؟
                            ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يك پاترول نيروی انتظامي پيدايش شد. چند مأمور از آن پياده شدند. سرپرست آن‌ها آمد چاله و سنگ ها را تماشا كرد و به مأمورها دستوراتی داد . مأمورين در چهارطرف چاله با فاصله‌ای ايستادند گويا قرار بود نظم برنامه سنگ ضربه‌های مرگ را برقرار كنند .
فضای ميدان سنگين و سنگين تر می‌شد. لحظات فرار می‌كردند و انتظاری سرد و غم‌زده بال و پرش را بيشتر می‌گسترد.
                               ‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من و او مشغول بازی بدمينتون شديم. من خيلي آرام بازی می‌كردم كه او را زياد ندوانم و درواقع حس كند بهتر ازمن بازی می‌كند. دوستش كنار ايستاده ما را تماشا می‌كرد.
يك موقعي او گفت: « ديگه بسه، توهم اومدی توبازی. دوست داشتی »گفتم، خيلی زياد. وقتی با تو داشتم بازی می‌كردم حس می‌كردم که اين بازی نيست يك نوع پرواز است. خنديد، همان خنده قشنگ را تحويل من داد و به دوستش گفت: حاضری بريم ؟ گفتم:‌حالا بايد بری؟ گفت: آره ما بيكار نيستيم. كار و زندگي داريم. گفتم:‌ يادت باشد هروقت می‌روی قسمتی از وجود خودت را آن جا باقی می‌گذاری و می‌روی. براي اولين بار خيلي جدی و كنجكاو مرا نگاه كرد. حس كردم برداشتش كه من پسره شيطاني هستم و توی پارك به دخترها بند می‌كنم تغييری پيدا كرده و عميق‌تر به من و حرفهام فكر می‌كرد. ساك را برداشتند كه بروند. من گفتم: شما كی می‌آ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ئيد پارك؟ گفت: چطور مگه؟ گفتم: می‌خواهم بيايم شما را به بينم. گفت: كه چه بشود؟ گفتم كه وقتی بازی می‌كنيد و می‌خنديد من خنده بسيار زيبای شما را تماشا كنم. يك بار ديگر توی فكر فرو رفت و گفت: پس فردا. پرسيدم چه ساعتی؟ گفت: حول و حوش همين وقت‌ها.
                             ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پاترول ديگري وارد ميدان شد. چند نفرمأمور ديگر هم پياده شدند و درفاصله‌هاي معين از چاله ايستادند. گويا بايد مراقبت می‌كردند و مردم و تماشاگران ازآن فاصله به چاله نزديكتر نشوند. يكي از مأمورين با پاترول دور ميدان را چرخيد و مغازه‌ها، مردم، ماشين‌ها و همه چيز را ازنظر گذراند. پاترول اين كار را چندبار تكرار كرد و شايد بايد مطمئن می‌شد برای اجرای برنامه مشكلی در راه نيست.
                              ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن روز زودترهم رفته بودم پارك و درهمان جائی كه او بازی می‌كرد روی نيمكتي نشستم. لحظه‌ها پادرد گرفته و لنگان لنگان می‌گذشتند. وقت گذشت و كسي نيامد. خيلي گيج شده بودم. آيا مرا سركارگذاشته بودند؟ آيا برايشان مشكلی پيش آمده بود. آيا اصولاً يادشان رفته بود؟ حس می‌كردم همه چيز دارد می‌ميرد وتمام می‌شود گويی همه  خيال پردازی‌های من را داشتند توی گودالی چال می‌كردند. از او هيچ نمي‌دانستم . نه تلفنی،‌ نه آدرسی، نه اسمی و نه هيچ چيز. بسيار دمق و دلخور از پارك آمدم بيرون و رفتم. نمی‌دانستم دوباره روزهای بعد بايد به پارك می‌آمدم يا نه؟ حتی يك جورهائی به من برخورده بود و حس می‌كردم اين بدقولی نوعی توهين و تحقير است . بهتر بود ديگر پايم را توی آن پارك نمی‌گذاشتم.
                            ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
كم كم مردم جمع می‌شدند. قاتل‌ها آمده بودند زنی را زيرسنگ‌هايشان تكه پاره و زجركش كنند. مأمورين سعی می‌كردند مردم را درفاصل
ه معينی ازچاله نگه دارند.
                              ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز بعد نمی‌دانم چرا رفتم پارك و روی همان نيمكت نشسته بودم كه صدائي بيخ گوشم گفت: همبازی چقدر بدقولی. دوستش هم بود. فهميدم دخترخاله اوست. ازآن روز اسم من شد همبازی. اسم او شد بازيگوش و آن يكی هم دخترخاله.
دوستي يا بهتر بگويم عشق من و بازيگوش شروع شد. دخترخاله هم نهايت همكاری را با ما داشت كه ما خوش باشيم. محل ديدار ما درپارك بود و در تمام مدت به خنده و شوخی می‌گذشت. من گاهی دست او را می‌گرفتم او هم دست مرا می‌گرفت. يك روز كه دخترخاله نيامده بود او را بردم خانه خودم. طبعاً درچهارديواري خصوصي و بي سرخر خانه من و او خيلي به هم نزديكتر شديم. من او را توی بغلم گرفتم و لب هايش را به شدت بوسيدم. تمام بناگوش و سرو مو وگردنش را بو كردم و … در اين گونه موارد يك همبازی با يك بازيگوش چه می‌كند؟ من هم خواستم همان كار را بكنم. اما او جلوی مرا گرفت و گفت: نه! پرسيدم چرا نه؟ گفت: چون من باكره‌ام .
ابتدا فكر كردم اين بهانه‌ای است كه دخترها می‌آورند تا از روابط جنسی بگريزند اما نه او واقعاً باكره بود و گفت: همبازی عزيزم من تو را دوست دارم، خيلي هم دوست دارم. اما ما خانواده سنتی هستيم و من بايد باكرگی خودم را شب عروسی صحيح و سالم و دست نخورده تحويل شاه داماد بدهم.
من ديدم حرف حساب جواب ندارد. من كه هنوز امكانات زن گرفتن نداشتم و نمي‌توانستم بكارت بازيگوش را تحويل بگيرم. به اين ترتيب عشقبازی ما درحد مجاز باقی ماند و نمی‌توانستيم ازخط قرمز بگذريم. اما او هميشه به من می‌گفت: مرا بغل كن، محكم بغلم كن …
                                 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمعيت زياد و زيادتر می‌شد. حتي بچه‌های كوچك را آورده بودند كه صحنه بسيار ديدني سنگسار يك انسان، يك موجود زنده، يك زن جوان را تماشا كنند.  واقعاً اين چه فرهنگی است؟ اين صحنه و اين هياهو درذهن آن بچه چه اثری می‌گذارد؟ من هم گوشه‌ای ايستاده و منظره وحشتناك ميدان را نگاه می‌كردم.
                               ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازيگوش هميشه می‌گفت كه برايش خواستگار می‌آيد. او صحنه خواستگاری را برايم با آن خنده قشنگش توصيف می‌كرد، مسخره می‌كرد و با هم می‌خنديدیم. اما يك روز مسخره نكرد و گفت موضوع جدی است. نمی‌دانم چرا دلم فروريخت. حس كردم خطری مهيب دارد عشقم را تهديد می‌كند. خواستگار مردی بود چاق و كوتوله، كله كم مو با ته ريش مصلحتی. مقاطعه كار يكی از ميدان‌های نفتی، خيلی پولدار و گردن كلفت.
عليرغم همه مخالفت‌های بازيگوش عروسي سرگرفت. من هم توی پيله‌ای تنيده از تارهای غم پنهان شده بودم. عروسي آمد و رفت، ماه عسل هم درجزاير قناری بود. همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد و وقتي آب‌ها از آسياب‌ها فرو ريخت بازيگوش پيامي فرستاد. فردا بيا پارك. گيج شده بودم. او حالا زن شوهرداری بود و من همان جوانك ويلان و سرگردان كه بايد التماس می‌كردم تا مرا به بازی بگيرند. رفتم همان جای هميشگي. آمد و نشست و گفت برويم خانه تو! من فرصت فكر كردن نداشتم و رفتيم خانه من. حالا او يك اتومبيل گران قيمتي داشت كه ما را به خانه برد.
توی خانه من ما عقده تمام محروميت‌های گذشته را بيرون ريختيم و چنان به هم پيچيديم كه هيچ عشقه‌ای دور درخت نمی‌پيچد. ما دردنيايی پراز عشق و عطر و لذت و درد غرق شديم و وقتي به خود آمديم كه دو نفر مسلح كنار ما ايستاده و می‌گفتند بلند شيد خودتانرا جمع كنيد!
او فقط  دريك لحظه به من گفت:‌ تو بگو نمی‌دانستي من شوهر دارم.
                            ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سه پاترول جديد وارد ميدان  شدند. عشق من، بازيگوش را درحالي كه دست‌ها و پاهايش در زنجير بود و چادر سياهي را روی سرش انداخته بودند از يكی از پاترول‌ها پياده كردند. سه نفر از زن های آدم كش او را گرفته بودند. او را به طرف چاله می‌آوردند. هياهويی از جانب جمعيت بلند شد و عده‌ای فحش می‌دادند.  بازيگوش خيلی آرام با چهره اي مات فقط جلوي پايش را نگاه می‌كرد . او را آوردند كنار چاله. زنجيرها را ازدست و پايش باز كردند و او را چپاندند توی گودال. تا كمرش را خاك ريختند كه نتواند حركت كند. من هنوز تمام لذت‌های آخرين صحنه عشق و هوس با او را دروجودم حس می‌كردم، بغضی بی‌امان‌ داشت توی گلويم راه نفس كشيدنم را می‌بست.
                                ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ما را گرفته بودند. من گفتم نمی‌دانستم او شوهر دارد و او هم گفت به من نگفته شوهر دارد. من گفتم او را صيغه كردم و بعد عشق بازی كرديم. چون هيچ مدركی نبود كه جز اين باشد. من را به شلاق محكوم كردند اما او به سنگسار محكوم شد.
دخترخاله تنها حلقه زنجير ارتباط بود و گفت بهتراست خودم را گم و گور كنم.  گرچه مبتكر عمل اين زنای محسنه او بود ولی من هم به شدت احساس گناه می‌كردم . عشق من، وجود من، ناكامی‌های من باعث شد كه او يك مرتبه همه بندها را بگسلد و كاری را با من بكند كه آرزويش را داشت و چه شب‌ها و روزها به آن فكر كرده بود .
غافل از اين كه شوهر پولداری كه خدا می‌داند چه ارتباطاتی دارد زن خوشگل جوانش را می‌پايد و درتمام مدتی كه ما توی پارك بوديم و بعد توی خانه من، سگ‌های نگهبان شوهر ما را زيرنظر داشتند. و هرطوری بود وارد خانه ما شدند و ما را دستگير كردند.
                                ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قاضی آمد. شكم گنده كله گچل ريش بزی بود كه خدا می‌داند چند تا حكم حبس و شكنجه و اعدام صادر كرده بود. بلندگوئی صدايش بلند شد كه مردم را دعوت به سكوت كرد. بعد قاضی حكمش را خواند. من گوش نمی‌كردم، اصولاً نمی‌شنيدم ولی كلماتی مثل زنای محسنه، مفسد فی‌الأرض، محارب با خدا بگوشم می‌رسيد. بعد از قرائت حكم قاضی كه نور عدالت سراپای وجودش تمام ميدان را نورآگين كرده بود مردم صلوات فرستادند. بازيگوش مات سرش پائين بود و هيچ حركتي نمی‌كرد.
دخترخاله برايم پيام آورد كه بازيگوش خداحافظی كرده، گفته عاشق من است، خواسته او را به بخشم و تذكر داده كه پنهان شوم چون ممكن است شوهرش بخواهد انتقام بگيرد. ولی من به اين حرفها گوش نكردم و آمدم به ميدان، به ميدان سنگسار، به قتلگاه عشقم. به جائی كه بوی گند و عفونت عدالت  تمام فضا را پركرده بود.
بعد دستور اجرای حكم را همان قاضي داد. اولين سنگ را او پرتاب كر
د و يك مرتبه مردم به طرف سنگ و كلوخ و پاره آخر و تكه های سيمان هجوم برده و مشغول پياده كردن  عدالت درباره او، عشق من، بازيگوش زيبايم شدند. بازيگوش فقط يك فرياد كشيد و سرو صورتش به شدت خونين شد. من نفهميدم چه شد،جلوی من يكی از مأمورين ايستاده بود. به طرف او هجوم بردم و او را نقش برزمين كردم،  خودم را رساندم به او، سرو صورت خونين او را توی بغلم گرفتم و گفتم:‌ بازيگوش منم. يك مرتبه سكوت مرگ باری ميدان را گرفت. سنگ ضربه‌های مرگ ايستاد. همه مات و مبهوت مانده بودند. قاضی فرياد زد: اين همان شريك اوست. او را هم بكشيد.
تاجائی كه می شد خودم را هدف سنگ ها كردم كه او را بپوشانم، او گفت:‌ همبازی اومدی؟ مرا بغل كن، محكم بغلم كن.
با تمام وجودم او را درآغوش گرفتم و لب‌های خونينش را بوسيدم. جزاو، عشقش، وجودش كه توی بغلم بود هيچ چيز ديگری را نمی‌فهميدم. وقتی چشمم راباز كردم فقط می‌ديدم توپ بدمينتون خون آلودی به طرفم می آيد …

منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

رقص و ترانه‌های ایرانی

منتشرشده در رقص و ترانه‌های ایرانی | دیدگاه‌تان را بنویسید:

طرح‌های یحیی تدین


               

               

                             

  

                                 

                                

منتشرشده در طرح‌‌ها و نقاشی‌ها | دیدگاه‌تان را بنویسید:

دیدار با یک شاعر(فرشته ساری)

پروانه آمد تو
سرخابی با ستاره‌های سرمه‌ای
و یکراست رفت سراغ شمعدانی
انگار نشانی‌ی مرا 
کسی به پروانه داده بود


          برای باز شدن دلم
          بهانه بسیار است


هدیه‌ای می‌رسد از یک دوست
آلبومی از پروانه‌های مصلوب
با نشانی‌ی مکتوب من بر پاکت


        برای گرفتن دلم
       بهانه بسیار است

نگاه خیره‌ی پیام‌گیر تلفن
با گرفتن پیام
بی‌وقفه می‌تپد سرخ
انگار پروانه‌ای
                 افتاده در تور
یا قلبی باز
                 افتاده از قفس ِسینه بیرون

شعر شماره‌ی ۹ از بخش کارت پستال دریا            

منتشرشده در دیدار با یک شاعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

كعبه زرتشت

بنايي با معماري‌ خاصي در «نقش رستم» وجود دارد كه از زمان حمله اعراب به ايران به اشتباه، نام «كعبه زرتشت» را به آن دادند، چون كاربرد واقعي آن را نمي‌دانستند. آن زمان فكر مي‌كردند كه هر ديني بايد براي خود بُتكده يا عبادتگاهي داشته باشد، براي همين فكر كردند اين بنا هم مركزيت يا كعبه زرتشتيان است.
ÃÃÃâÃÃâÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃèÃÃÃâÃÃâÃÃÃâÃÃá ÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃÃñÃÃÃÃÃÃÃÃêÃÃÃÃÃÃÃÃôÃÃÃÃÃÃÃÃê
در ديوار داخل اين ساختمان لغت «کعبه» حکاکي شده است. در کتاب‌هاي زرتشتي آمده است که حضرت زرتشت «زاراتشترا» در اين محل، نيايش مي‌کرده است. اعراب، لغت کعبه را از پارسي پهلوي گرفتند. همان‌طور که در زمان داريوش کبير به كشور «عمان» امروزي «مکه» مي‌گفتند؛ بنابراين كلمه مكه نيز فارسي است.
در محاسبه روز نوروز در کتب زرتشتي نوشته شده است که زرتشت در اين رصدخانه، محل شروع نوروز را محاسبه کرد. نوروز در روز اول فروردين از محلي شروع مي‌شود که اولين اشعه آفتاب در آنجا بتابد. بر اساس برآورد گاهنامه زرتشت، هر ۷۰۰ سال يک‌بار نوروز از ايران شروع مي‌شود. آخرين‌باري که نوروز از ايران شروع شد، ۳۰۰ سال پيش بود. در سال  ۱۳۸۷، نوروز از پاريس و بروکسل و در سال ۱۳۸۸ار تورنتو و نيويورک شروع شد. سال آينده هم نوروز از محلي بين آلاسکا و هاوايي شروع خواهد شد.
از زمان حمله اعراب به ايران تا به امروز، يعني قرن بيست و يكم ميلادي، كاربرد و تعريف اين بنا كشف نشده بود. خوشبختانه پژوهشگر ايراني «رضا مرادي غياث‌آبادي» كه تحقيقات فراواني در زمينه ايران باستان داشته است، نتيجه كشف خود را در كتابي به نام «نظام گاهشماري در چارطاقي‌هاي ايران» توسط انتشارات «نويد شيراز» به چاپ رسانده و راز اين بنا را منتشر كرده است.
cid:2.4179475533@web56708.mail.re3.yahoo.com
تا امروز حدث مي‌زدند كاربرد اين بنا، محل نگهداري كتاب اوستا و اسناد حكومتي يا محل گنجينه دربار و يا آتشكده معبد بوده است. اما غياث‌آبادي با تحقيقات خود ثابت كرد اين بنا با مقايسه با تمامي بناهاي گاهشماري (تقويم) آفتابي در سرتاسر جهان، پيشرفته‌ترين، دقيق‌ترين، و بهترين بناي گاهشماري آفتابي جهان است. اين در حالي است كه تا قبل از اين بنا هم «چارطاقي‌ها» در نقاط مختلف ايران احداث شده بودند و همين وظيفه را با شيوه‌اي بسيار ساده اما دقيق و حرفه‌اي بر عهده داشتند.
تمامي بناهاي گاهشماري آفتابي در جهان فقط مي‌توانند روزهاي خاصي از سال (مانند روزهاي سرفصل) را مشخص كنند و حتي با سال خورشيدي هم تنظيم نيستند. اما اين بنا با دقت و علمي كه در ساخت آن اجرا شده، قادر است بسياري از جزئيات روزهاي مختلف سال و ماه‌ها را مشخص كند. زرتشتيان با استفاده از اين بنا مي‌توانستند بسياري از مناسبت‌ها و جشن‌هاي سال را روز به روز دنبال كنند و از زمان دقيق آنها آگاه شوند.
بسياري از بناهاي چارطاقي در سطح كشور (به تصور آتشكده) يا به طور كامل تخريب شده و يا تغيير كاربري داده شده است. ولي خوشبختانه تعدادي هم مانند چارطاقي «نياسر» و چارطاقي «تفرش»، سالم مانده و براي ما و نسل‌هاي بعدي باقي مانده‌اند.
cid:3.4179475533@web56708.mail.re3.yahoo.com
متأسفانه بناي «كعبه زرتشت» با آن كه تقريباً سالم باقي مانده است به ثبت ميراث جهاني سازمان ملل نرسيده است!
حتي سازمان ميراث فرهنگي هم اين بنا را همراه بناهاي عجايب هفتگانه جديد (كه برج ايفل هم يكي از كانديداها بود) پيشنهاد نداد! حتي با كشف راز اين بنا هم هيچ‌گونه انعكاس و جنجالي به پا نشد!

اين بنا، يك گاهشمار تمام سنگي ثابت در جهان است كه بايد سازندگان آن از بسياري از نكات علميِ جغرافيايي، نجومي، سال كبيسه، انحراف كره زمين نسبت به مدار خورشيد، تفاوت قطب مغناطيسي با قطب جغرافيايي، مسير گردش زمين به دور خورشيد و… را در ۲۵۰۰تا ۳۰۰۰ سال پيش، در دوران حكومت هخامنشيان آگاهي مي‌بودند. حال آنكه خيلي از آنها را مانند كروي بودن كره زمين و گردش زمين به دور خورشيد را در چهارصد سال اخير در اروپا كشف كردند و به نام خودشان ثبت كردند!

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

از هر زبان كه مي شنوم نا مكرر است

با تشکر از جناب محسن صبا برای ارسال این مطلب                                                                                               

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

کتابت را جا بگذار

با سپاس از گیتی مهدوی مدیر محترم سایت کتابخانه‌ی گویا   برای ارسال این مطلب

جا گذاشتن کتاب در مکان‌های عمومی رفتاری است که اکنون در ایتالیا و فرانسه هم رو به فزونی گذاشته. کسی که کتابش را در مکانی عمومی  رها می‌کند، هویت خود را آشکار نمی‌کند و ادعایی هم بابت قیمت کتاب ندارد، اما یک درخواست از خواننده یا خوانندگان احتمالی بعدی دارد: “شما نیز بعد از خواندن کتاب، آن را در محلی مشابه قرار دهید تا دیگران هم بتوانند از این اثر استفاده کنند.” 
*رول هورنباکر نخستین کسی بود که این حرکت را انجام داد. او یک فروشنده کامپیوتر در ایالتمیسوری امریکا بود و نام این رفتار را                 Book.Crossing گذاشت؛ یعنی *کتاب در گردش*.
 

در فرانسه کتاب‌های در حال گردش از 10 هزار جلد فراتر رفته است. این رفتار جدید را می‌شود به نوعی “کمپین کتابخوانی” یا “کمپین به اشتراک گذاشتن کتاب” در نظر گرفت؛ کمپینی که می‌تواند به مثابه یک پروژه فرهنگی قابل تامل باشد.
حالا رفتار مذکور به قدری در غرب رواج یافته که کم‌کم از ترکیه نیز سر درآورده
است. در *ترک‌بوکو* – یکی از شهرهای ساحلی ترکیه – کنار دریا قدم می‌زدم که
کتابی روی شن‌ها توجهم را جلب کرد. فکر کردم حتما صاحب کتاب‌ فراموش کرده آن را با خود ببرد. برش داشتم و همین‌که چشمم به صفحه اولش افتاد؛  از خوشحالی در پوست خود نگنجیدم. در صفحه اول کتاب یک نفر متن زیر را نوشته بود:

“من این کتاب را با علاقه خواندم و آن را در همان مکانی که به آخر رسانده بودم
رها کردم. امیدوارم شما هم از این کتاب خوش‌تان بیاید. اگر از آن خوش‌تان آمد
بخوانید و گرنه در همان نقطه‌ای که پیدایش کرده‌اید، بگذارید بماند اگر کتاب را
خواندید شماره‌ای به تعداد خوانندگان اضافه کنید و با ذکر محل پایان مطالعه، در
جایی رهایش کنید.” 

در همان صفحه دستخط سومین خواننده توجهم را جلب کرد: “خواننده شماره سه در ترک‌بوکو”. پس تا به‌حال سه نفر که همدیگر را نمی‌شناسند این کتاب را
خوانده‌اند. طبق اصلاعات موجود در همان صفحه، خواننده اول کتاب را دراستانبول
و خواننده دوم در شهر بُدروم مطالعه‌ی آن را به پایان رسانده و رهایش کرده بود.

برای این سنت جدید کتابخوانی سایت اینترنتی‌ای راه‌اندازی شده تا علاقمندان
بتوانند با عضویت در آن به رهگیری کتاب‌هایی که رها کرده‌اند، بپردازند. توصیه
می‌کنم سری به سایت bookcrossing.com بزنید. طبق اطلاعات موجود در حال حاضر بیش از 2 میلیون و 500 هزار جلد کتاب که اطلاعات‌شان در این سایت ثبت شده در حال گردش هستند. هدف گردانندگان سایت یاد شده، تبدیل کردن دنیا به یک کتابخانه‌ی بزرگ است. از این به بعد اگر در کافه، در لابی هتل، یا سالن انتظار سینما کتابی را پیدا کردید، تعجب نکنید چون ممکن است با یک جلد “کتاب در گردش” روبرو شده باشید… (به نقل از پایگاه اطلاع رسانی شهر کتاب)

منتشرشده در گزارش | دیدگاه‌تان را بنویسید:

منتشرشده در Uncategorized | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

سرویس مدرسه در ایران


منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید:

فرخنده باد



جشن مهرگان پس از نوروز بزرگ­ترین جشن ایرانی و بازمانده‌ای از دین مهر است.
این جشن در شانزدهم مهرماه و در زمان برابری پاییزی برگزار می‌شود. «جشن مهرگان»، بزرگترین جشن پیروان دین مترا یا مهر بوده است که در گذشته آن را «میتراکانا» یا «متراکانا»(Metrakana) می­‌نامیدند.
این جشن در مهر روز از مهر ماه، یعنی روز شانزدهم ماه مهر برگزار می‌شد. اما در زمان هخامنشیان در نخستین روز مهرماه برگزار می‌شد. این جشن پس از نوروز یکی از بزرگ­ترین جشن ایرانی است…(منبع و ادامه: ویکی پدیا)
*
 صادق هدايت كه به سنت‌ها و آئين ايران پرشكوه گذشته بسيار عشق می‌ورزيد
دركتاب « فرهنگ عاميانه مردم ايران » صفحه ۱۲۰ نشر چشمه ۱۳۷۸ درباره اين جشن بزرگ چنين می‌گويد :

« مهرگان – جشنی ازاين بزرگ‌تر بعد از نوروز نباشد هم چنان كه نوروز عامه و نوروز خاصه بود مهرگان نيز عامه و خاصه بود و تعظيم اين جشن تا شش روز كنند.  پادشاهان دراين روز تاج زرينی كه تصوير نيز اعظم برآن بودی به سر خود و برسراولاد خود نهادندی و روغن به آن را به جهت تبرك بر بدن ماليدندی و كسانی كه دراين روز نخست نزد پادشاهان جم آمدندی موبدان بودندی و هفتخوان را كه شكر ترنج، سيب و بهی و انار و عناب و انگور سپيد و كنار درآن بودی با خود آوردندی چه عقيده پارسايان آن است كه دراين روز هركس از ميوه‌های مذكور بخورد و روغن به آن بر بدن بمالد و گلاب به‌پاشد و برخود و بر دوستان خود به پاشد درآن سال، آفات و بليات بسياری از وی مندفع گردد.»

منتشرشده در یادداشت‌های پراکنده | دیدگاه‌تان را بنویسید:

پای صحبت کلثوم ننه‌ی بیژن اسدی‌پور(بخش ششم)

منتشرشده در کلثوم ننه‌ | دیدگاه‌تان را بنویسید:

یاداشت‌های شخصی -یادداشت‌های روزانه‌ی نیما یوشیج و نقد کاظم سادات اشکوری بر آن

 

یکی از مصیبت‌های همیشگی‌ی عرصه‌ی فرهنگی‌ی ایران از دست رفتن بزرگان ما پیش از تکمیل و چاپ آثارشان بوده است، چرا که یا خود وارثان و یا کسانی که از سوی آنان به این منظور انتخاب می‌شدند  توانایی انجام چنین کاری را نداشته‌اند.

احتمالا علت این‌که در دنیای غرب نویسندگان بزرگی چون کافکا و نابوکف وصیت  کرده بودند آثار ناتمام و یا منتشر نشده‌ی آن‌ها را بسوزانند ازهمین روبوده است. اما درمورد آن‌ها لااقل کسانی چون ماکس برود دوست نزدیک کافکا و یا درهمین یکی دو سال اخیر فرزندی چون ولادیمیر نابوکف به وصیت پدر عمل نکرد که این یکی سال‌های متمادی در کنار پدرهمکار ترجمه‌ی آثار روسی او بوده است.

اما در سرزمین ما کافی‌ست که نگاهی به کتاب‌هایی چون غزل‌های سعدی تصحیح  استاد غلامحسین یوسفی و یا تفسیر ابوبکر عتیق سورآبادی زنده یاد سعیدی سیرجانی بیاندازیم که هر دو با یادداشت‌های توضیحی ورثه درشرح چگونگی  واگذاری‌ کار به دوستان یا فرزندان آن بزرگواران آغاز شده و نهایتا آثاری عرضه شده است که با متن مورد نظر مصححان فاصله ی زیادی دارد . در مورد تفسیر  سورآبادی کاستی‌ها چنان اظهرمن الشمس است که همسر مرحوم سعیدی نیز به آن
اذعان کرده است  ولی در مورد غزل‌های سعدی  بهتر است که خود کتاب با چاپ  گلستان و به ویژه بوستانی که مرحوم غلامحسین یوسفی در زمان حیات خود به چاپ رسانده بود مقایسه شود .
حتی استاد ادبیات کم مانندی چون دکتر امیر حسن یزدگردی نیز که دو علامه‎ی  بزرگ حوزه‌ی دانشگاهی گذشته مرحومان بدیع الزمان فروزانفر و مجتبی مینوی در مقدمه‎‌های دو مهمترین تصحیحات خود – که دیوان کبیر و ترجمه‌ی کلیله و دمنه‌ی
نصرالله منشی باشد – در بزرگداشت همکاری این دانشیار جوان زمان خود سنگ تمام  گذاشته‌اند  از چنین  خسرانی  دور نمانده است. او که بالذات مردی کمال  طلب بود مانند تمام آدم‌های از این نوع در کار خود ناتمام ماند و موفق به چاپ  اثری که نهایت آرزوی او بود یعنی تصحیح دیوان ظهیر فاریابی نشد، اما در همین  دهه‌های اخیر یکی از شاگردان  ممتاز او دکترداصغر دادبه سر انجام آن کار نیمه تمام را علی‌الظاهر به پایان برد و با نام مشترک استاد امیر حسن یزدگردی و خود به چاپ رساند، تصحیحی که بهتر است از فاضلی چون خود دکتر اصغر دادبه که کتاب استادانهی مرحوم دکتر یزدگردی ” حواصل و بوتیمار” را نیز در انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسانده اند سوال شود آیا به راستی هیچ گونه شباهتی در
جنس تصحیح دیوان چاپ شده ی ایشان و آن تصحیح منحصر به فرد دکتر یزدگردی یعنی” نفثة المصدور” دیده می شود ؟
*
واقعیت آن است که طالع شاعر استثنایی مازندران  نیمایوشیج در این کار از همه بی شفقت‌تر بوده است که آدم هایی او را محاصره کرده بودند که متاع بی‌سابقه‌ی او از اندازه و شعور آنان  بسی فراتر می‌رفته است. دغدغه‌ی چنین  مردی را با ساحت‌های گوناگون کشف نا شده ی ذهنی سوای درد دل‌هایش بیشتر می‌توان در طنز پنهان  و رندانه و فریب دهنده ای یافت که شاعر نومید کوهستانی  ما در حق اطرافیان پر مدعای پرت و تاریک خود گاه و بی گاه و شتابزده بر ورق هر کاغذی که به دستش می رسیده می‌نوشته است و گوشه‌ای رها می‌کرده که در  بسیاری از آن‌ها نیز توجهی به فعل و فاعل آن  نکرده بود .
درستی و اعجاز زبان او را باید در شعرهای او جستجو کرد که در یک فرهنگ  آرمانی تاریخی زبان فارسی دور نیست که شواهد منحصر به فردی در آن یافت,  چنان که شعر مثلا نظامی گنجوی در قرن ششم هجری. اغراق نیست اگر شعر نیما را یک حادثه در تاریخ شعر فارسی بدانیم، و این مهم تنها به واسطه شکستن  سنت شعر کلاسیک و آن چه به غلط شعر نو خوانده می‌شود نبوده است که اگر  تنها همین حل مشکل می‌کرد بعضی ازدفاتر پیروان سرشناس شعر او درمسیر به امروز تبدیل به” شعر مندرس ” نشده بودند که با وجود انقضای تاریخ مصرف آن‌ها نسل سنت‌گرای ما هنوز از بیان آن طفره می‌رود. این را خود نیما هم پیشاپیش حدس زده بود و در یادداشت‌ها به آن اشاره کرده است.  می‌گوییم شعر نیما حادثه است چرا که با وجود کاربرد عناصر بومی و روستایی  ( local ) شعری همه جایی خلق کرده است. کاری که صادق هدایت نیز توانست با عناصری از نوع دیگر با کمتراز صد صفحه تنها رمان جهانی زبان فارسی‌را خلق کند. چنان که مخالف این مثال نیز رمان طولانی نویسنده‌ای ست که به علت ناتوانی او  
در تبدیل عناصر بومی به آن چه ادبیات گفته می‌شود نه تنها در زبان فارسی که در اقلیم خود نویسنده نیز بیگانه مانده است. 
شمس تبریزی نقل می‌کند که معلم او شاگردانی را که در سخن تصرف می‌کردند و از آن کلام  تازه‌ای می‌ساختند بر اهل خواندن و حفظ کردن ترجیح می‌داده است.  مثل زنبوری که در شیره‌ی گل تصرف می‌کند و عسل می‌سازد.
*

 

مجموعه‌ی آثار چاپ شده‌ی نیمایوشیج را به غیر از “افسانه و رباعیات ” که  خانواده‌ی نیما ظاهرا با نظارت دکتر محمد معین به چاپ رسانیدند ، عمدتا و به دفعات  سیروس طاهباز مسئول مجله ی آرش در دهه‌ی چهل به عهده گرفت که البته  دکتر جنتی عطایی و به خصوص جلال آل احمد نیز از زمان حیات نیما همچنان نیم  نگاهی به آن دفینه ی پخش و پلا داشته‌اند . اگر چه مشغله‌های دکتر محمد معین  در کار لغت نامه‌ی دهخدا و فرهنگ متوسطی که بنا بود شکل گسترده‌تری نیز به دنبال  داشته باشد – و با مرگ بی‌هنگام و رنج‌آور او عملی نشد – 
بسی بیش از آن بود که وصیت نامه‌ی نیما را هم در زمینه‌ای سوای کارهای معمول  او در بر بگیرد، با این همه در قیاس با نام‌های بالا که سررشته‌ی چندانی در کار فن  شعر و زبان نداشته‌اند نمی‌توان بدون اظهار تأسف برای نیما و آثارش به راحتی از سر آن عبور کرد.
نیما در یادداشت‌های روزانه‌ی خود می‌نویسد:
” هیچ کس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر محمد معین، اگر چه او مخالف ذوق من باشد. دکتر معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند . ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطایی و آل احمد { هم } با او باشند به شرطی که هر دو با هم باشند …  ” ( یادداشت های روزانه ی نیما / به کوشش شراگیم یوشیج /  انتشارات مروارید / ص ۲۵۴ ) 
اگر چه نیما دکتر معین را ندیده بود ولی می‌دانست که انسانی  وارسته و اهل فرهنگ  است و شرط انفرادی نبودن آن دو نفر را لابد به این دلیل گذاشته بود که او نیز درگیر بازی‌هایی که شخص نیما از آن رنج های فراوان کشیده بود نشود. (شواهد آن در   
یادداشت‌ها نیما پراکنده‌اند که نمونه‌ی آن را ارائه خواهم داد ) 
نیما درادامه‌ی همین یادداشت افزوده است : ” ولی هیچ یک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرموده‌اند در کار نباشند ، { تنها } دکترمحمد معین که نسل صحیح  علم و دانش است کاغذ پاره‌های
مرا بازدید کند. ” 
( همان جا / همان صفحه ) 
در حقیقت کاراصولی ویراست برای انتشار آثار نیما کاری  یک نفره نبوده است بل که  نیاز به گروهی می‌داشت که هر کدام بخشی بزرگ یا کوچک اما درحیطه‌ی کار  خود را تقبل کند. فی‌المثل فردی مثل دوست وارسته و شاعر ما کاظم سادات اشکوری که نکته‌هایی در نقد او بر کتاب” یادداشت‌های روزانه‌ی نیمایوشیج “- که در ادامه خواهد آمد – بهانه‌ی این مقدمه‌ی دراز دامن شده است- با وجود تحقیقات مفصل در نشریات ادواری و نیز آشنایی کافی با محیط فرهنگی وادبی، در آن زمان می‌توانست  در شرح نام‌های فراوان به کار رفته در آثار نیما راه گشا باشد ، و تذکرات اصلاحی او در معرفی شاعران و اهل ادب شمال که در انتهای نقد ایشان دیده می‌شود نمونه‌ی  کوچکی در چرایی این مثال است. درهمین یادداشت‌های روزانه‌ی نیما ده‌ها نام اهالی محلی  دیده می‌شود که شاید کسانی می‌توانستند در توضیح و تعلیق افرادی که با نیما محشور بوده‌اند و یا به خانه‌ی او رفت و آمد داشته‌اند کمک کند. نیما در یادداشت‌ها آورده است: ” دیشب منزل ناعم بودم. از روی عکس‌های دیوار که گورکی و علی بن ابی‌طالب و اشخاص مختلف را به دیوارها چسبانده بود  فهمیدم حواس جمع ندارد و در این دنیا سرگردان است.
ابن سجاد نگاه می‌کرد که من چه به دقت دیوارها را مطالعه می‌کنم
انجوی سبیل خوب در حافظه داشت که من ( در ) چه زمان چه حرف‌ها زده‌ام . ناعم غزل خواند از خودش، بعدا قطعه‌ی منظومی از صنف اشعار وصف‌الحال با ردیف ای تقی جان …”  و چند روز بعد می‌نویسد:” بار دیگر در منزل ناعم بودم. ابن سجاد بود و جهانبگلو. بسیار تنگدل هستم . امسال فقط همین یک دو شب درک فیض صحبت اهل انس کردم “
 ( یادداشت ها … / ص ۱۳۷ )
در این یادداشت و به خصوص آن جا که او صحبت از گورکی و علی بن ابی‌طالب می‌کند  نشانه‌های طنز پنهانی که در بعضی جاهای دیگر به تجاهل  رندانه می‌زند  دیده می‌شود. من حتی پس از خواندن یادداشت‌های روزانه نیما دور نمی‌بینم آن  مطلبی را که آل احمد از نیما در” پیر مرد چشم ما بود ” نقل کرده است که نیما  
نگران به او گفته بود حالا نکند بیایند و او را برای خراب کردن شعر بگیرند از همین مقوله بوده باشد. شاید یادداشت طنز آمیز زیر که نیما  در شرح  سفری به همراه همسر جلال آل احمد و مهندس رضوی از  خود به صورت سوم شخص یاد کرده است  و متن در جملات اولیه به parody می‌ماند این فرضیه را بهتر بیان  کند،   البته استفاده‌ی نیما از سوم شخص در میانه ی نقل اول شخص جای دیگر هم دیده  می شود که شاید مثل صادق هدایت به مناسبت هزل به کار می‌برده است :    
” دیروز نیما با خانم سیمین آل احمد به تهران مسافرت کرد. گفت نیما دراتومبیل   مهندس رضوی نشست. مهندس رضوی با او آشنا شد. جوانی تقریبا روگردان از جوانی شده { که } گاهی غرور یک نفر متمول را نمود می‌گرفت . { مثل } محبت و دلجویی متمولی که نسبت به فقرا نوازش  دارد { یکبار} به همراه خود که مردی نوکر مآب بود گفت: بر گرد برو ! …  گاهی به خود می‌آمد و بسیار خودمانی می‌شد و همه‌ی آن دکور را فراموش می‌کرد. گفت : من سی و پنج سال پیش شعرهای آقای نیما  را می‌خواندم ( قبل از سفر به فرنگستان بود ) و هیچ چیز نمی‌فهمیدم و هنوز   هم نمی‌فهمم. نیما گفت: من از شعر خودم تعجب نمی‌کنم ،  تعجب می‌کنم که در این همه سال فهم شما تکان نخورده است. 
( یادداشت های نیما  / ص ۲۰۷ و ۲۰۸ )
یا آن حکایت شیرین که مأمور حکومتی که برای تفتیش خانه‌ی نیما از او نامش را پرسیده بود و پس از شنیدن ” نیمایوشیج ” از او پرسیده بود که آیا او ارمنی‌ست و نیما جواب مثبت داده بود، ولی پس از دیدن قرآن در تاقچه ی اتاق از او توضیح خواسته بود و نیما جواب داده بود آن کتاب را برای صحافی نزد او برده‌اند!
باری، ناعم مرد موقری بود اهل رشت که در شمیران اقامت داشت و با لهجه‌ی غلیظ  گیلکی صحبت می‌کرد و نیما خانواده‌ی صمیمی و ” شعر های روان و پر حرارت این جوانمرد ساده ی گیلانی ” ۱۴۱ ) را که از او همیشه بدون تشریفات پذیرایی می‌کرد دوست می‌داشت. 
انجوی سبیل به محمد برادربزرگتر سید ابوالقاسم انجوی شیرازی مشهور می‌گفتند که خودش به انجوی ریش شهرت داشت  و ابن سجاد نام شوهر خواهر آن دو بود.  از جهانبگلو مقصود منوچهراستاد موسیقی اصیل ایرانی و نوازنده‌ی سنتور(عموی رامین جهانبگلو ) و برادر دوست بزرگ واستاد راقم این یادداشت  مرحوم دکتر امیر  حسین جهانبگلو بوده است.
در پایان این مقدمه باید اضافه شود که دوستداران واقعی و آشنای به شعر نیما به این دلیل که انسانهای شایسته‌ای در آن بلبشوی روزگاران ارزیابی‌های شتابزده، به هر دلیلی دستشان به گنجینه‌ی شاعر یوش نرسید، شاکر آن چه به نام نیما به چاپ  رسیده است نمی‌باشند . چراکه همیشه کار انجام نشده بهتر از کار معیوبی‌ست که آینده‌ی آن نیز در بوته‌ی ابهام مانده است .
*
یادداشت های روزانه ی نیما یوشیج کتابی ست در ۳۶۶ صفحه که به کوشش تنها  فرزند نیما شراگیم یوشیج توسط انتشارات مروارید در سال ۱۳۸۷ به چاپ رسیده  و دوست وارسته‌ی ما  کاظم سادات اشکوری بر آن نقدی درمجله‌ی پایاب نوشته است .
البته بعضی از انتقادات به جای این دوست شاعر را که به یقین از سر توجه و علاقه‌ی او به  نیما بوده است بیش از فرزند نیما  باید متوجه ناشری دانست که نامش در نیمه‌ی نخست نیم قرنی که گذشت با چند دفتر شعر به یاد ماندنی از شاعران معروف معاصر قرین بوده است. هر چند امروز براهل کتاب پوشیده نیست 
که از نسل طلایی ناشرانی که محل ارجاع و مورد احترام بزرگادانشگاه و اهالی هنر بوده‌اند به جز شاید چند نفری باقی نمانده اند، و در این وانفسا که مجموعه‌ی  ناگشوده‌ی پنجاه جلدی لغت نامه‌ی دهخدا جنب کتاب‌های عکسی بی‌ارزش صادراتی  و خواجه‌ی تاجداردر دو نبشی قفسه‌های سررسید مالکان گنج باد آورد حکم دکور خانه و خانواده را پیدا کرده است. دیگر جای شگفتی ندارد که وارثان و یا صاحبان بعدی آن مؤسسه‌های انتشاراتی به راه همان ناشری قدم گذاشته باشند که نیم قرن  پیش کتاب را در ترازو می‌گذاشت و کمبود وزن کتاب انتخابی را  با بنجل  تبلیغاتی کشورشمالی جبران می‌کرد.    
با این همه عجیب است که ناشر یاد شده نه اعتنایی به نشان با سابقه‌ی انتشاراتی  خود کرده است و نه لااقل اهمیتی به راه ترکستانی نمایه‌ی کتاب داده و نیم نگاهی به  کلمات ” سوسیالیستی ” و “سولفات دوسود” و “سولفات دو منیزی ” انداخته است که پیش قراول “سه تفنگدار ‎” شده‌اند.
آیا تا کنون کسی برای آن شعار شورانگیز ناشر که ” تدوین دقیق و روشمند و نیز انتشار همه‌ی آن چه از نیما بر جای مانده ضرورتی فرهنگی محسوب می‌شود”  –  که سر لوحه‌ی این کتاب شده – تکبیر هم فرستاده است؟  
در گذشته نسل ما انتشارات معرفت را به خاطر اغلاط فراوان “صد کتاب از صد  نویسنده‌ی بزرگ دنیا” دست می‌انداخت  که رمان بیگانه اثرآلبر  کامورا درپشت  جلد به ” اکبر کاموا ” نسبت داده است، حالا گیرم فرزندی که بدون کمک از یک  ویراستار دست به نشر یادداشت‌های پدرش زده است کتاب “نفحات الانس” جامی را نمی‌شناخته و آن را ” نغمات جامی ” خوانده است، 
“اما آیا در دستگاه ناشر هم کسی اسم این کتاب معروف جامی به گوش‌اش نخورده بود که این غلط آشکار را در هر دو جای متن  و نمایه اصلاح کند؟  
{اگر چه در اصل بازبینی مقدماتی و نهایی کتاب هم جای تردید است }. ده‌ها نمونه  از این قبیل را می‌توان مثال زد که  نشان دهنده‌ی هیچ نیست مگر سوء استفاده از نام نیما جهت آن چه امروز کتابسازی خوانده می‌شود.  دریغا از یادداشت‌هایی که اگر به درستی ویرایش و چاپ می‌شد اثری مهم در شناخت روحیات شاعر بزرگ  معاصر و سوانح تحریف شده‌ی زندگانی او می‌بود.
از همین منظر است که با بعضی از اشارات آقای کاظم سادات اشکوری گرامی
در باره‌ی چند دیدگاه ایشان بر محتوای یادداشت‌های نیما موافق نیستم.
*

 

واقعیت این است که هر کس که اندک آشنایی با امر تدوین و ویراستاری  داشته  باشد در یک تورق سریع پی می‌برد که شراگیم یوشیج در این  ” بازیابی و
بازنویسی از روی دست نوشته “ی پدرش در کارانتشار کتاب ‎” یادداشت‌های  روزانه‌ی نیمایوشیج ”  ناتوان بوده است واین نکته همراه با اهمال کاری‌های 
ناشر دست به دست هم داده است و کشکول کم اعتباری از دیدگاه‌های هنرمند  بزرگی دراندازه‌ی صادق هدایت -ولی دقیقا با اقبال معکوس از عوامل نشر نامه‌های 
او به شهید نورایی – به دست داده است . ای کاش شراگیم یوشیج هم کار را به شخصی چون ناصر پاکدامن و به ناشری مثل کتاب چشم انداز پاریس یاهمین  نشر  مرکز خودمان می‌سپرد که سند بی نظیر ” آشنایی با صادق هدایت”مصطفی فرزانه  را از روی اصل پاریسی آن آبرومندانه  بازچاپ کرده است.
آن هشتاد و یک نامه‌ی هدایت نیز در تملک فرزند مخاطب نامه‌ها بود که به علت اعتماد او به دیگران مدت‌ها از نظرش دور ماند، حتی در بازگشت از ایران کسانی  مدعی شدند که تعدادی مفقود و بعضی تعمدا آسیب دیده است، ولی نظر او در این باره در مقدمه‌ی کتاب به متانت چنین آمده است : ” بی شک این همه پوچ و بی معنی ست “.
فرزند شاعر بزرگ ما نیز به جای شکایات بی پایان از جور رفته بر آثار پدر باید  انصاف داشته باشد که دو گونه نویسی او از یادداشت‌های ” استالین چه خیانت‌ها کرد و مالیکوف امروز چه خیانت‌ها می‌کند “( یادداشت ها …/ ص ۵۰ ) 
در مقایسه با ” استالین او را رد کرد و مالنکف آن دیگران را ” ( ص ۲۶۶ ) هتچ دلیلی نداشته الی عدم دقت یا حتی نا آشنایی با نام چون کفر ابلیس مالنکف ؛ که اگر چنین نبود هر دوی این نام‌ها با قید صفحات در نمایه نمی‌آمد.
نمونه‌های فراوان دیگری از این‌گونه را می‌توان مثال زد که     
گر بگویم شرح آن بی حد شود
مثنوی هفتاد من  کاغذ شود
قضاوت این که دیگران در مورد میراث نیمایوشیج با او چه کرده‌اند در صلاحیت ما نیست، ما تنها می‌توانیم بر کار کم ارزش  و نیم بند آثار منتشرشده‌ی نیما اظهار تأسف کنیم ؛ والبته  در حد یک توصیه  اضافه کنیم که آیا بهتر نیست حالا که آن  دیگران از دنیا رفته‌اند و سال‌ها نیز از آن ماجرا ها گذشته است فرزند شاعر یوش  نیز به همان روشی عمل کند که معمولا تنها به قاضی رفته‌ها می کنند، به جای این همه پرخاش و غصه ازخسران ابراز خوشحالی بیشتر کند که تنها فرزند یکی از
بزرگترین شاعران زبان فارسی بوده است . 
*
اما در ضمن با آقای کاظم سادات اشکوری هم موافق نیستم که در نقد خود
بر کتاب یادداشت های نیما ( پایاب / شماره ی ۲۱ / پاییز و زمستان ۸۸)
نوشته است: ” گمان نمی‌کنم کسی پس از مطالعه‌ی یادداشت‌های فرد 
فرزانه‌ای توقع داشته باشد از زندگی خصوصی او سر در آورد و این که او
خورش قرمه سبزی را بیشتر می‌پسندد یا قیمه بادمجان را ” .
اهمیت یادداشت‌های روزانه‌ی هنرمندان بزرگ مثل نامه‌ها و اعترافاتشان به جز  اهمیت ادبی به دلیل ثبت همین جزئیات زندگانی شخصی آن‌هاست که گاه در یک  بررسی دقیق می‌تواند نکات مبهم زندگی آنان را روشن کند.
یکی از خیره‌کننده‌ترین بخش‌های مقالات شمس تبریزی شرح دقایق زندگی شخصی اوست که به علت گسیختگی کتابت تقریرات او در متن چاپی موجود شکل پازل گرفته و بسیاری از آنها نامفهوم می‌نماید . 
ازآن جمله است بخشی از گسسته پاره‌های متن که مصحح محترم از آن در تعلیقات به ” عبارت بی سر و ته ” یاد کرده است:  
” مرا از آن کباب‌های زهرا آرزوست. خوش کباب می‌سازد تر و لطیف و آبدار. آن ” کرا ” چرا کباب چنان می‌کند خشک خشک؟ زهرا هم کباب، هم طعام،هم  جامه‌شستن…… یادم می‌آید در حلب می‌گفتم کاشکی 
این جا بودی، طرفه شهری‌ست آن حلب و خانه‌ها و راه. خوش می‌نگرم سر کنگره‌ها می‌بینم، فرو می‌نگرم عالمی و خندقی .” (مقالات شمس / ۳۴۰) 
گمان نمی کنم لااقل این بخش خیلی هم بی سر و ته باشد. همان طور که مصحح اشاره کرده است مقصود از ” کرا “‎’ همسر دوم مولانا کراخاتون بوده است، و زهرا باید زنی بوده باشد در دستگاه مولانا که در چند جای دیگر مقالات نیز در مجادلات خانگی طرف مشورت شمس بوده است. و شمس در جملاتی به غایت  زیبا که به شعر می‌ماند از شهر حلب، شهر محبوب خود یاد کرده است. اما این  مخاطب و کاتب کیست که ایراد و تمسخرشمس را از کباب پختن همسر مولانا ثبت کرده و شمس به او گفته است کاشکی آن جا بودی و آن کباب را با هم می‌خوردیم؟ پس از قهر اول و ترک قونیه توسط شمس, مولانا فرزندش سلطان ولد را مامور باز گرداندن او کرد. او به حلب رفت و شمس را در حال عزیمت به دمشق یافت، او را راضی به بازگشت کرد و با او نخست به دمشق و از آن جا به قونیه بازگشتند.  قدیمی‌ترین نسخه‌ی مقالات به احتمال زیاد از سلطان ولد و کیمیا خاتون نامادری او بوده است. 
در جای دیگری از مقالات به اشاراتی بر می‌خوریم که دور نیست ادامه‌ی گسسته‌ی بالا بوده باشد و مخاطب و کاتب گفتار شمس نیز کسی نبوده است الی سلطان ولد:
” دمشق را چه باید گفت ؟ اگر جهت مولانا نبودی من از حلب نخواستم که بازگردیدن.  اگر خبر آوردندی که پدرت از گور برخاست و به ملطیه آمد که بیا تا مرا ببینی و بعد از آن برویم به دمشق، البته نیامدمی الا به دمشق رفتمی… بهشت یا دمشق است یا بالای آن ” ( مقالات / محمد علی موحد / ۱۶۸ )
مقصود ذکر مقالات شمس نبود ، مثال آن نکته‌ای بود که در بالا گفته شد. 
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود نوشته است:
” بسیاری از یادداشت‌های نیما از مقولاتی‌ست که آدمی از خواندن آن‌ها دلگیر و آزرده خاطر می‌شود … به گمان من اگر کسی منصفانه برخی از آن‌ها را حذف  می‌کرد نمی‌توانستیم نام عمل او را سانسور بگذاریم. “
فرض کنید آن یک نفر مرحوم سیروس طاهباز بود و می‌خواست تمام این یادداشت‌ها را همزمان با آثار دیگر نیما به چاپ برساند، همان کسی که در مجله‌ی  آرش خود مقاله‌ی مرشد آن دوران ” پیر مرد چشم ما بود ” را منتشر کرده بود و حالا چشمش در این‌جا  به چنین یادداشتی می‌خورد :
” آل احمد در موقع زندانی شدن من به من کمک کرد؛ اما در سخنرانی خود راجع به من – در جشنی که برای من گرفته بودند – متن سخنرانی خوانده شده را عوض کرد و مثلا نوشت نیما شاعر است و نویسنده نیست، و یا کسی که زیاد می‌گوید بد هم می گوید، ولی نمی دانم کدام گویندگان همه را شاهکار{ گفته اند }. به قدری تیر پوسیده‌ی از ترکش این آدم مرا مأیوس کرد { که } مپرس . درصورتی‌که خانم  سیمین نویسنده است!
پرویز داریوش نویسنده است! x  نویسنده است ! غول نویسنده است !  
شپش نویسنده است. جوان هنوز نمی داند که نویسنده صادق هدایت است “
( یادداشت های روزانه …./ ص ۲۵۸ / با ویراست  ) 
حالا آیا فکر می‌کنید اگر سیروس طاهباز این یادداشت رسوا کننده را درز می‌گرفت  — که حتما می‌گرفت — اسمش سانسور نبود؟ آیا صداقت نیما دلگیرکننده است که  در همان جمله‌ی اول به کمکی اشاره می‌کند که آل احمد برای خود نمایی از سر آن نگذشته بود، کاری که گویا خان گسترده‌اش را یک آیت‌الله برای شاعر همزبانش  شهریار گسترده  بود و نگفته بود کسی که حیدر بابا می‌گوید بد هم می‌گوید.  آیا عدم صداقت و دورنگی آل احمد موجب آزردگی خاطر نیست که با آن تکبر مبتذل موجب افسردگی شاعر بزرگ یوش درواپسین سال‌های عمر او شده بود؟ البته به  همین مورد ذکر شده نیز ختم نمی‌شود . ( از جمله نگاه کنید به یادداشت های صفحات  ۱۲۵ و ۲۰۷  ) 
درین  چمن  گل بی  خار  کس  نچید آری
چراغ  مصطفوی  با  شرار  بو لهبی ست
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که در نقد خود با لحنی تمسخر آمیز  
نوشته است:
” این سخن بی گمان درست است و به قول معروف مو لای درزش نمی‌رود که خانلری وزن را نمی‌شناسد !!! ” ( علائم تعجب از ایشان است )
شک نیست که استاد پرویز ناتل خانلری وزن را بهتر از هر کس دیگری
می‌شناخته است. رساله‌ی دکترای او در این باره و مهمترین کتاب معاصر
” وزن شعر فارسی ” از اوست. اما منتقد گرامی به سخن نیما توجه نکرده است  
که می‌گوید ”  خانلری وزن را نمی شناسد. مثل توللی نمی داند چه می‌کند و
اصالت کار را از دست می‌دهد … زیرا کار هیچ کدام سازگار با معنی نیست “
مقصود نیما – درست یا نادرست – انتقاد از علم دکتر خانلری به اوزان شعر
نیست، به شعر اوست. و چنان که خود آقای اشکوری بهتر می‌داند اساتید بزرگ  بسیاری داشته‌ایم که شاعران کوچکی بوده‌اند. 
با آقای کاظم سادات اشکوری موافق نیستم که نوشته‌اند :
” اگر یادداشت‌ها به دست اهل فن می‌افتاد بی‌گمان … تعریف‌های نیما از غواص را اگر آشنا به قضایا بود حذف می‌کرد ” 
این که غواص یک سارق ادبی بود که نسخه‌ای از حزین لاهیجی به دستش
افتاده بود و به گمان منحصر به فرد بودن آن نسخه شعرهای حزین را با   
تغییر تخلص به نام خودش جا زده بود زمانی بر ملا شد که دکتر شفیعی کدکنی 
بیست و چند ساله‌ی آن روز نسخه‌ی دیگری از آن نوشته‌ی حزین را دید  و دست غواص را رو کرد.
زمانی که نیما از دنیا رفت هنوز این موضوع بر ملا نشده بود و این که او  
می‌نویسد ”  کلیم کاشانی دوم است با فکرهای مخصوص خودش” نشان از  
اشراف کامل نیما می‌دهد بر زیر وبم سبک‌های شعر فارسی. اهمیت این سخن 
نه تنها در تشخیص همجنسی شعرهای کلیم و حزین است ، که بیشتر به دلیل 
اشاره به آن ” فکرهای مخصوص” است که حزین را از کلیم و صائب به سوی 
تخیل نوع بیدل دهلوی متمایل کرده است  .  
اما اگر یادداشت‌ها به دست یکی از آن اهل فنون می‌افتاد که این حذف هم یکی
از نمونه‌ی اصلاحاتشان می‌بود به آن شاعر گرامی اعتراف می‌کنم که با تمام 
کاستی‌ها  همین چاپ را عکسی از کتابت مغلوط یک متن فرض می‌کردم  و قید  
هر گونه به گزینی و تصحیح  قیاسی را می‌زدم  .
محسن صبا / شهریور ۸۹       
منتشرشده در یادداشت‌های شخصی | 2 دیدگاه

طنز و شوخ‌طبعی‌ی ملانصرالدین(۶)

 

منتشرشده در ملانصرالدین | دیدگاه‌تان را بنویسید: