نویسنده: پروین فدوی
برندهی دوم جایزهی مسابقهی داستاننویسیی صادق هدایت سال۱۳۸۹
بهروز مشتی مویز ریخت توی دهان و جرعهای چای سبز فرو داد.” چن چندیم ؟” افشین شروع کرد به ورق دادن .” پنج ، دو .” دور اول ورق را که داد ، مکث کرد. ” حکم کن دیگه .” جعفر چانهاش را جمع کرد و بدون اینکه چشم از ورقهایش بردارد ، گفت :” حکم م م … خشت باشه .” افشین آخرین دور را که داد، ورقهایش را جمع کرد و شروع کرد به مرتب کردن آنها. بهروز گفت :” لا مصب از هر خالی چن تا اومده.” وبعد ورقهایش را همانطور که باز بود از رو گذاشت روی میز. جمال گفت :” مال اینه که زیادی بر زد.” افشین گفت: ” خب. کی باید حرف بزنه ؟” جمال به افشین نگاه کرد. ” با اجازهی یارم ، یه دست میدم حکم، دل باشه .” بهروز ورقهایش را برداشت و نگاهی به آنها انداخت، لیوان چای سبز را برداشت و دوباره گذاشت سر جایش. ” من پاسم .” افشین ورقهایش را بست و توی مشت گرفت. ” باشه. قبوله.” جعفر ابرو بالا داد و لبها را بر هم فشرد . ” دو دست میدم همون خشت باشه .” ” من پاسم .” ” منم .” افشین سرش را کج کرد . ” بازی کن.” و شروع کرد به باز کردن ورقهایش . ادامهی خواندن