حدود ده سال پیش مقالهای زیر عنوان “رؤیاهای ایرانی” نوشتم که در آن به برخی توّهمها و معضلات فرهنگی، از جمله به ناآگاهی و بزرگنماییهای کاذب از گذشتهی تاریخی و فرهنگی پرداختم که در نشریهی “ایران امروز” منتشر شده بود. در این مدت، در نتیجهی رشد ناسیونالیسم افراطی، این نوع معضلات تشدید شده است. برای طرح دوبارهی این موضوع، بخشی از آن مقاله در مورد واقعیت دین زرتشتی و افسانهی “لغو بردگی” توسط کورش و دیگر مواردِ مربوط به ایران باستان را با ویرایش جدید و افزودنِ نکاتی تازه در اینجا میآورم.
دکتر محمود فلکی
خوانندهی علاقهمند میتواند پی دی اف این مقاله را در کانال تلگرامم به نشانی زیر مطالعه کند:
رؤیاهای ایرانی
(واقعیت دین زرتشتی و افسانهی “لغو بردهداری” توسط کورش و…)
دکتر محمود فلکی
احتمالن با این مقاله دشمنانی برای خودم ایجاد می کنم؛ اما من نه با نگاه دشمنانه یا برای مقابله با پدیدهای، بلکه دوستانه و دلسوزانه به قصد تلاش برای همفکری و شناختِ علمیِ پارهای از معضلات اندیشگی، گذشته و تاریخ ایران به گفتوگو با خوانندهی ایرانی نشستهام. خواهشم از خواننده این است که پیش از داوری نهایی، لطفن به خودش و اندیشهاش در این زمینه و زمینههای دیگر صادقانه و منتقدانه بنگرد. برای شناخت دیگری باید با شناخت از خود، شناخت ضعفها وناآگاهیهای خود آغاز کرد. من خودم را در این راستا جدا نمیکنم. آنچه در اینجا به عنوان مشکل اندیشهگی میآید گریبان مرا هم گرفته بود و شاید در مواردی هنوز از برخی معضلات رهایی نداشته باشم. یعنی در اینجا به نوعی به دیدار ضعفهای خودم هم میروم. نقد گذشتهی ما، نقد وجود کنونی ما نیز هست.
پذیرش واقعیت، میتواند به پذیرش ضعفها و کاستیها بینجامد. ذهن خودکامه و مطلقگرا از هر نوعش، هیچگونه ضعف را برای خود نمیپذیرد. او خود را فرای دیگران و داناتر و آگاهتر از همه و در نتیجه قیم دیگران میداند. او چنان کور و کر در خود مینگرد که اساسن ضعفی در اندیشه، رفتار و کردار خود نمیبیند، و دیگران را هم کور و کر پیرو خود میخواهد. این معضل تنها ویژهی نهادهای حکومتی خودکامه نیست، هر به اصطلاح “روشنفکر”ی را در جامعهی مستبد و سنتی میتواند دربربگیرد.
برای انسان خودآگاهِ مجهز به اندیشهی علمی، پذیرش نارساییها، ضعفها، ناآگاهیها، نه تنها ضعف نیست، بلکه نشاندهندهی بلوغ روشنفکری است که در سوی روشنگری، رشد وتحول اندیشه و دگر اندیشی گام برمیدارد. ولی چون هنوز به خود بودن از نوع روشنگری و خودیابی و استقلال رأی و ارادهی فردی در بستر مدرنیته که با دیدار سرراست از واقعیت فرصت بروز مییابد، در جامعهای مانند ایران پدید نیامده، این جامعه به نوعی با رؤیاهایش زندگی میکند؛ یا بگویم برای گریز از شرایطی که روشناندیشی را برنمیتابد، به رؤیای خود ساخته پناه میبرد و کم کم آن را جایگزین واقعیت میکند. زیرا دیدار و درک واقعیت، رشد فکری و فرهنگ ویژهای میطلبد. به ظاهر همه از واقعیت حرف میزنند، اما اگر ژرفای آن نوع دیدارها را بکاویم میبینیم که با همهی ادعای مدرن بودن در بنیاد خود رؤیا زده است که اندیشهی عرفانیِ خوکرده در نهاد ایرانی در آن نقش مهمی ایفا میکند.
میدانم که بیان دردها، مانند انگشت گذاشتن بر زخم، درد دارد، اما اگر تنها به نخوت و منم زدنهای بیمحتوا و زیستن در رؤیاها بسنده شود، هرگز گامی در جهت خودیابی، خودبودگی و رهایی از چنگال سنت و کهنهگی برداشته نخواهد شد. منظورم از سنت، پارهای از مراسم کهن مانند نوروز و جشن سده و دیگر جشنهای شادیآفرین نیست، که در جای خود زیبایند، بلکه به ریشهی تفکر سنتیِ خرافی و اندیشهی پیشمدرن اسطورهگرا نظر دارم. باید بیرحمانه و با صراحت با کژیها، ناراستیها و نادانیها در افتاد تا بتوان بر ویرانهاش طرحی نو درانداخت. عمل جراحی درد دارد، ولی با بریدن و دور انداختن اندام ناساز، این فرصت برای سایر اعضا پیش میآید تا بتوانند به حیات سالمشان ادامه دهند. منظورم از در افتادن بیرحمانه و صریح با کژیها، دشنامگویی و توهین و اتهام و شعار دادن و مرده باد و زنده باد نیست. این نوع رفتار از هر سویی که باشد، نشانهی ضعف و نبود منطق و اندیشهی روشنگر است. منظورم برخورد سرراست و بیتعارف با نگاهی علمی، استدلالی یا دلالتی است که مسائل را نه در سطح رویدادها که در ژرفایش بررسی کند.
غرب، زمانی توانست از خواب هزار ساله برخیزد که با اسطورهزدایی از گذشتهی خود، با سنت و عناصر بازدارنده به طور جدی و همهسویه بیرحمانه درافتاد، در افتخارات داشته و نداشته در جا نزد، بلکه آنها را در سوی پیشرفت اندیشه به چالش کشید.
در هر حال در اینجا میکوشم به پارهای از این نوع توهمهای تاریخی- اجتماعی، دیدارهای غیرواقعی یا همان رؤیاهای ایرانی تا حدودی که در توان من است بپردازم. این موارد را از آن رو “رؤیا” نامیدهام که از یکسو بسیاری از ایرانیها میکوشند تا با آنها هویتشان را بسازند یا هویتشان را بر آنها استوار کنند، در حالی که هیچ هویتی بر توّهم یا رؤیا نمیتواند استوار بماند. از سوی دیگر با با طرح و بررسیِ این نوع توّهمها که بخش مهمی از فرهنگ پایهای اهل سواد یا “روشنفکر” ایرانی را هم دربرمیگیرد، شاید بتوان چهرههای واقعیت یا واقعیتی دیگر را هم دید.
در اینجا به طور فشرده به بخشی از معضلاتی میپردازم که گریبان اندیشهی بسیاری از ایرانیها را گرفته و نمیگذارد راحت و باز به مصاف واقعیت برود و در این دیدار به خود، به گذشتهی خود، نقادانه و پیگیر بپردازد.
۱. زرتشت و کورش
در گفتوگو با یکی از دوستان، مطرح شد که بسیاری از ایرانیها، بهویژه جوانان گرایش زیادی به زردشت یا دین زرتشتی یافتند و از کورش به عنوان سمبل یا مظهرِ عدالت یاد میکنند. گفتم درست است که اینها به عنوان شخصیتهای کهن ایرانی همیشه محبوبیتی ویژه در نزد ایرانیها داشتند، و برخی از اندیشمندان ایرانی از “دین پاک” سخن میگفتند و برخی مانند صادق هدایت حتا دین “زرتشتی” را “دین سپید”، در برابر اسلام به عنوان “دین سیاه”، مینامد. اما به گمانم این نوع اندیشهها و برآوردها برمیگردد به نیاز اندیشهی ایرانی به خودبودگی تا در برابر خوارشدگیها و نبودِ استقلال فردی، خود را در آنها هویت ببخشد. منتها این هویت، هویت کاذبی است و نوعی رؤیای ویژهی ایرانی است که نه با واقعیت تاریخی این شخصیتها و نه با واقعیت هستی مدرن همخوانی دارد.
دوستم تأکید کرد که بهتر است آدم در این مورد سکوت کند، چون بسیاری از جوانان در ایران در مقابله با حکومت، در کورش و زرتشت هویت مییابند. اینها حربهی مناسبی در این راستا هستند. گفتم دوست عزیز، یا میخواهیم به اندیشهی مدرن برسیم یا نرسیم. اگر قرار است با خودفریبی در همان سنت از هر نوعش گیر کنیم و در تکرار گذشته درجا بزنیم یا پس برویم، دیگر حرفی و بحثی نمیماند تا همچنان در خیالات و در گذشته اسیر بمانیم. اما اگر قرار است با اندیشهی مدرن با جهان مدرن حرکت کنیم، آنگاه باید بگویم که اندیشهی مدرن با کنده شدن از “بت”ها و اسطورهها راه را به سوی پیشرفت باز میکند، یعنی یک انسان مدرن نیاز به هویتیابی در “دیگری” ندارد. وابستگی به “دیگری” و هویتیابی در “دیگری” (هر شخصیت یا پدیدهای مانند تاریخ گذشته) هرگز راه را برای خودیابی و رسیدن به فردیت نمیگشاید. بر عکس، راه را بر هر چه استقلالِ اندیشه و رأی میبندد. جامعهای که خود را در شخصیتهای تاریخی، دینی یا اجتماعی هویت میبخشد، در دوران کودکی اندیشهی انسانی میزید. کودکان عاشق “قهرمانان”اند. گفتم تا زمانی که انسان ایرانی از اسطورهها و بتها (از هر نوعش) نگسلد و به خودِ رها نرسد، راه به جایی نخواهد برد. بنابراین سخن من در این راستا تنها به خاطر گشودن این بحث برای اندکی تأمل در این مسیر است، نه برای کوبیدن این یا آن شخصیت تاریخی یا دینی.
الف- واقعیت دین زرتشتی وشعارهای “پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک”
در سال گذشته، متوجه شدم که بسیاری از ایرانیها، حتا “روشنفکران” در شادباش نوروزی از سال معین و دقیق زرتشتی (تاریخ زرتشتی) نام میبرند، تاریخی که با واقعیت میانهای ندارد و کاملن ساختگی است.
هنوز هیچ مدرکی دال بر حضور دقیقِ زمان زرتشت وجود ندارد. ایرانشناسان بهنام، که فراوان در مورد زرتشت و آیینش پژوهش کردهاند، زمان زندگی زرتشت را بین ۶۰۰ تا۱۴۰۰ پیش از میلاد تخمین میزنند. بیشترین نظر به حدود هزار سال پیش از میلاد برمیگردد. اما چگونه است که این تاریخ در شادباش نوروزی بخشی از ایرانیها به پنج هزار سال پیش از میلاد میرسد؟ این نوع گزارش ناواقعی از تاریخ برمیگردد به همان رؤیاسازی و بزرگنمایی ایرانی که میخواهد گذشته را هر چه بیشتر باستانیتر و با پیشنهی کهنتر بنمایاند تا خود را به نوعی برتر حس کند یا آن ملیت تحقیر شده را پس بزند. در این راستا گاهی گفتاوردهایی از زرتشت بازگو میشود که یا تحریف متنِ اوستاست یا کاملن ساختگی است.
واقعیت این است که دین زرتشتی مانند همهی دینهای دیگر بر پایهی اسطورهها و برآمده از آگاهی عاطفیِ شناخت یا تببینِ ابتداییِ بشر نسبت به پدیداری هستی و انسان شکل گرفت. به عنوان نمونه، نوعی تبیین هستی و زندگی پس از مرگ تقریبن در همهی آنها مشابه است که بیانگر دانش و بینش محدودِ جهان کهن و پیش مدرن است، انسانهایی که تصور میکردند زمین مسطح و ساکن و آسمان همچون سنگ جامد است که ستارهها به آن چسبیدهاند و یا اینکه حداکثر با تأثیر از نظریهی بطلمیوس به این نتیجه میرسیدند که خورشید و سیارات دور زمین، به عنوان مرکز جهان، میچرخند. به عنوان یک نمونه از دهها نمونه از باور زرتشتی میتوان از باور به زندگی پس از مرگ و سبک- سنگین شدنِ اَعمال و رفتن به دوزخ و بهشت را مثال آورد تا شباهتها نمایان شود. از این باور، دینهای پدیدآمده پس از دین زرتشتی نیز بهره بردهاند؛ مانند “پُل چینوَت” یا “چینوَتو پِرِتو” (پُل ِ جداکننده) در روایتهای زرتشتی که در اسلام به “پل سراط” تبدیل شده. بر پایهی این باور زرتشتی، سه شب پس از مرگ، هر روحی میرود “تا دربارهی اعمالش داوری شود”، که یادآور سین جیمهای “نکیر و منکر” است. پس از سنجش “صوابها و خطاها” به سوی “پل جدا کننده” روان میشود. “این پل دو رو دارد، بدین گونه: برای راستکاران عریض و آسانگذر است، اما برای بدکاران تغییر شکل میدهد و به صورت تیغهی تیزی همانند تیغ شمشیر نمایان میشود، به طوری که روان در نیمه راه به قعر دوزخ فرو میافتد… و دچار انواع عذابها میشود.”
و اما آنچه معمولن در نزد بسیاری از ایرانیها در پیوند با زرتشت، شورمندانه و گاهی با افتخار بیان و بازگو میشود، سه شعار اصلی دین زرتشتی، یعنی “پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک” است، بیآنکه تعریف “نیکی” مشخص باشد. ولی حتا یک نفر از خود یا دیگری نمیپرسد که این شعارها یا باور در چه رابطهای و در چه موقعیتی و بر چه پایهای حق اهلیت مییابد؟
دین زرتشتی مانند همهی دینها بر پایهی دوآلیسم “خیر و شر” پایهریزی شده است. آنچه که در این دینها “خوب” یا “نیک” جلوه میکند، باور راسخ و بیتردید نسبت به ایده و آیینهای مربوط به آن دین است. در اوستا (یسنه ۴۵، بند ۵)، زرتشت میگوید “هر که به اهوره مزدا روی آورد و از او اطاعت کند، از طریق کارهای اندیشهی نیک (وُهُومَنَه = بهمن)، به کمال (هوروَتات = خرداد) و بی مرگی (اَمِرِتات = مرداد) میرسد.” بنا براین، کسی که خارج از این ایده و آیین باشد و عمل کند، یعنی از اهورا مزدا یا دستورات زرتشت “اطاعت” نکند، دیگر در مقولهی “نیک” نمیگنجد و به کمال و جاودانگی نمیرسد. به بیان دیگر، “پندار نیک”، یعنی اندیشهی باورمند به آن دین، “گفتار نیک”، یعنی گفتاری که از آیین و باور زرتشتی تجاوز نکند، و “کردار نیک”، یعنی کرداری که در چارچوب مناسبات دینی و اخلاقی آنها قابل تعریف باشد. پس اگر کسی باور و ایدهی دیگری داشته باشد، یعنی دگراندیش باشد، پندار و گفتار و رفتارش در مقولهی “نیک” نمیگنجد. به بیان دیگر “نیک” آن است که همهی دستورات و آیینهای دینی و اخلاقی مورد نظر را به بهترین وجهی اجرا کند، چیزی که در همهی دینها و ایدئولوژیها عمل میکند. این نوع برآوردِ نیک و بد از پندار و کردار در همهی دینها و ایدئولوژیها از ذهنیتِ دوآلیستیِ خوب و بد یا خیر و شر یا اهورایی و اهریمنی سرچشمه میگیرد که در آن، این فرمول کارکرد دارد: “هر که با ماست نیک است، هر که با ما نیست بد است ادامهی خواندن→