منتشرشده در سرفصل | دیدگاه‌تان را بنویسید:

می‌گویند ۱۱۲

این شماره‌ی می‌گویند به یاد فرهاد فریدی (فِرِدی) 

منتشرشده در می‌گویند | دیدگاه‌تان را بنویسید:

واژگان خانگی


و


یک شعر از: آنا آخماتوا

 

«بیگانه»

 

(ترجمه. صفدر تقی زاده)

 

نه آسمانى بیگانه
نه بالِ غریب‌ها
هیچ یك مرا پناه ندادند،
در آن زمان، در آن مكان
من زیر پوشش اندوه مردم خویش
زندگى مى‌كردم

 

 


یک شعر از: قباد حیدر

 

ای حنجره‌های بی‌قرار
جای دوری نرفته است آزادی
در خیابان
زخم‌هایش را می‌لیسد و
نفس تازه می‌کند

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در اشعار این شماره | دیدگاه‌تان را بنویسید:

صورت‌نامه ۱۱۹

منتشرشده در صورت‌نامه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

روشنفکران و ناکجاآباد


کارل پوپر


احمد افرادی

از: صورت‌کتاب احمد افرادی

بخش پایانی

روشنفکران و ناکجا آباد. گفت‌وگو با کارل پوپر

س ــ شما در دوران جوانی مدت زمانی کوتاه مارکسیست بودید. از زمانی که کتاب جامعه‌ی باز و دشمنان آن در سال ۱۹۴۵ منتشر شد به عنوان یکی از منتقدان سرسخت فلسفه‌ی مارکسیسم محسوب می‌شوید. امروز چه تصوری از مارکس دارید؟
پوپر ــ من همواره کوشیده‌ام تا بهترین خصوصیات را در کسانی که به آنان معترضم بیابم. به همین جهت فرض را بر این نهادم که مارکس برای بشریت مبارزه می‌کرد و یا حداقل چنین احساسی داشت. بر این اساس، نه با شخصیت او، بلکه با نظرهای او به مقابله برخاستم. امتیاز روش من شاید در این بود که چون بسیاری از دانشجویانم و دیگرانی که کتاب‌های مرا می‌خواندند مارکسیست بودند و درست به این خاطر که من مارکس را به عنوان مبارزی انسان دوست پذیرفته بودم، می‌توانستند با گفته‌های من قانع شوند.
اما بعدها اطمینان من سست شد که آیا واقعاً مارکس آن‌چنان بود که من می‌پنداشتم؟ امروز دیگر بر این باور نیستم. من معتقدم که انگلس انسانی شرافتمند و قابل احترام بود، ولی مارکس از او سوء استفاده کرد. برای مثال انگلس به زنی دلبستگی بسیار داشت. این زن می‌میرد. انگلس طی نامه‌ای خبر مرگ او را به مارکس می‌دهد. مارکس در پاسخ نامه‌ی انگلس حتی با کلمه‌ای به این مورد و به درد و آلام دوستش اشاره‌ای نمی‌کند. این رفتار مارکس نشانه‌ی خودخواهی و بی‌توجهی اوست. این رفتار باعث رنجیدگی خاطر انگلس شد. بعد که روابط این دو به سردی گرایید، مارکس به اشتباه خود پی می‌برَد و از دوست و ستایشگر خود پوزش می‌طلبد. به نظر من این چیزها گواه ردّ شخصیت مارکس است. گذشته از این مارکس فرزند نامشروعی نیز از خدمتکار خانه‌اش داشت؛ آن چه چندان نیز به سود شخصیت او نیست. این‌ها به هرحال واقعیت است. نامه‌هایی که مارکس بر ضد فردیناند لاسال ۱ به انگلس نوشته است مثال دیگری است. این نامه‌ها به خصوص خیلی ناپسندند. لاسال به مارکس احترام می‌گذاشت و او را بزرگ می‌داشت. مارکس در عوض لاسال را به عنوان رقیب خود می‌دید. او از مرگ جانگداز و فجیع لاسال فقط شادمانی کرد. این‌ها واقعیت‌های تلخی‌اند.
س ــ اما این‌ها که گفتید فقط امور شخصی است و می‌شود به حساب ضعف منش او گذاشت. ولی به این طریق هسته‌ی اصلی فلسفه‌ی او ابطال نشده است.
پوپر ــ اما من هسته‌ی اصلی فلسفه‌ی او را پیش از آن که به خوی و منش او شک کنم با برهان رد کردم! (در کتاب جامعه‌ی باز و دشمنان آن همچنین در کتاب فقر در تاریخیگری.) آن‌چه در آغاز مرا به مارکس متمایل ساخت این بود که نظرش در مورد هگل با نظر من در این مورد نزدیک بود.مارکس در ۲۴ ژانویه ۱۸۷۳ می‌نویسد :
«دیالکتیک هگل در شکل فریبنده و رازورزانه‌اش در آلمان مُد روز بود.»
در کتاب کاپیتال (سرمایه) هم می‌نویسد :
«من رویه‌ی فریبنده و رازورزانه‌ی دیالکتیک هگلی را نزدیک به سی سال پیش به نقد کشیدم، در حالی که دیالکتیک هگل مُد روز بود.»
این اشارات مرا تحت تأثیر قرار دادند. مارکس با وجود این که شاگرد هگل بود، ولی در این‌جا مخالف دیالکتیک هگل موضع می‌گیرد.
من هسته‌ی اصلی مارکسیسم را ـ آنچه که وی سوسیالیسم علمی می‌نامد ـ بر پایه‌ی واقعیت‌های علمی رد کردم. مارکس تلاش کرد با نگرش تاریخی ثابت کند که انقلاب اجتماعی باید متحقق شود و آخر کار هم باید منجر به سوسیالیسم گردد. از دیدگاه مارکس، سوسیالیسم با کمک نگرش تاریخی قابل پیشگویی بود، درست مثل کسوف که می‌توان به کمک ستاره‌شناسی آن را پیش‌بینی کرد. این تصور که از لحاظ تاریخی می‌توان به این چنین پیشگویی‌هایی رسید، همان چیزی است که من آن را تاریخی‌گری نامیده‌ام. من نمی‌خواهم پیشگویی‌های مشابهی کنم. بر این باور هم نیستم که بتوان پیشگویی کرد؛ روند امور می‌تواند همواره مسیر دیگری طی کند. به هر حال ما دیدیم ـ آن‌چنان که مارکس پیشگویی می‌کرد ــ به حکم ضرورت، انقلاب اجتماعی رخ نداد که بهشت را روی زمین برپا کند و آزادی آنچنان باشد که قدرت دولت را بی‌مورد و غیرضروری سازد.
س ــ آیا شما با در نظر گرفتن زمینه‌ی اصلی تحولات سیاسی اخیر می‌توانید از نابودی نهایی ایدئولوژی مارکس و لنین سخن بگویید؟
پوپر ــ نهایی ؟!
س ــ واژه‌ی «نهایی» برای شما خوشایند نیست؟
پوپر– بله .همین طور است. در این راژه تکبر نهفته است. به هر حال من تمایل به پیشگویی ندارم. حتی لنین نظریات مارکس را ابطال کرد. مارکس می‌گفت: سوسیالیسم از طریق تکامل مدام ماشین به وجود می‌آید، به خصوص ماشین بخار. یعنی این که با تقسیم کار و پیدایش کارخانه‌های بزرگ دگرگونی ایدئولوژیکی به وجود می‌آید و سپس ایدئولوژی خالق سوسیالیسم خواهد بود. ایدئولوژی مارکس برپایه‌ی صنایع بزرگ بنیاد شده است. ادامه‌ی خواندن
منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

وقتی کتابی تحریف و نویسنده آن تخریب می‌شود

خوانندگان گرامی برای خواندن مقاله آقای فاضل غیبی که مطلب شاعر و پژوهش‌گر گرامی محمود فلکی در زیر در پاسخ به آن نگاشته شده است می‌توانند به نشانی‌ی زیر مراجعه کنند:
https://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/108542/


وقتی کتابی تحریف و نویسنده آن تخریب می‌شود

محمود فلکی
در نشریه‌ی ایران امروز (۲۵ خرداد ۱۴۰۲) از جناب فاضل غیبی به اصطلاح “نقدی” یا “انتقادی” بر کتابم “نقش بازدارنده‌ی عرفان در رشد اندیشه در ایران” (انتشارات فروغ) زیر عنوان ”نگاهی انتقادی بر کتاب تازۀ دکتر محمود فلکی” منتشر شده است. برای رفع شبهه یا روشن کردن حقایق و آگاهیِ خوانندگانِ ایران امروز و همه‌ی کسانی که در رسانه‌های دیگر این نوشته‌ی جناب غیبی را خوانده‌اند و برخی از آن‌ها تحت تأثیر همین نوشته، کتاب را نخوانده به من توهین کردند یا دشنام دادند، مطلبی نگاشته‌ام که در زیر می‌آید:

نقد اگر به روش علمی و روشمند و با استدلال و منطق صورت بگیرد و به‌ویژه اگر منتقد امانت داری کند و به تحریف اثر نپردازد، حتا اگر منتقد صد درصد با اثر مخالف باشد، می‌تواند هم باعث توانمندیِ فرهنگ دیالوگ شود، هم کمکی باشد به نویسنده برای ویرایشِ نارسایی‌ها یا کاستی‌های کتاب. اما ایشان در این به اصطلاح “نقد” یا “انتقاد”، متأسفانه محتوای کتاب مرا تحریف کرده‌ تا ماهی دلخواه خود را از آب گِل‌آلودی که ایجاد کرده‌اند بگیرند که به لحاظ اخلاقی و حتا حقوقی کار درستی نیست. در موارد زیادی با نقل جمله‌ یا نیم جمله یا واژه‌ای از من، بی‌آنکه به تفسیرهای پیش و پس ازآن جمله بپردازد، چهره‌ی دیگر و وارونه‌ای از کتاب ارائه می‌دهد یا بی‌دلیل اتهاماتی بر من وارد می‌کند، یا اینکه واژه‌ها و مفاهیمی از خود ساخته به نام من قالب می‌کند و … اگر بخواهم به همه‌ی این موارد بپردازم، باید چند برابر نوشته‌ی ایشان بنویسم که در حوصله‌ی این مقال نمی‌گنجد. در اینجا تنها به چند مورد آن اشاره می‌کنم که به گمانم برای درک شیوه‌ی “نقد” ایشان کافی باشد. از آنجا که در نوشته‌ی ایشان نظم معینی وجود ندارد و مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، من هم ناچارم تقریبن به همین گونه عمل کنم؛ اما برای اینکه نظم نسبی به نوشته‌ام بدهم، آنها را شماره ‌گذاری کرده‌ام:

۱. او چندین جا به شکل‌های مختلف با برخوردی شخصی، مرا به نادرستی و ناروا جزو “چپ‌‌ها” قلمداد می‌کند تا به خواننده‌ای که کتاب را نخوانده، به‌ویژه همفکرانش بقبولاند که نویسنده‌ی کتاب “چپ” است و به شیوه‌ی “نویسندگان چپ” نوشته است، و بنا براین، پژوهش او ارزشی ندارد. او از جمله می‌نویسد:

“البته این شیوۀ «نقد» [نقد من بر عرفان یا بر تناقض‌گویی برخی از روشنفکران] شیوۀ تازه‌ای نیست و می‌توان گفت که به نوعی همواره مورد استفادۀ “نویسندگان چپ” بوده است.”

و بعد هم با قاطعیتی عجیب می‌نویسد: “اما اینک که گرایش نویسند‌ی کتاب [یعنی من] را به عنوان “هوادار چپ سنتی» دریافتیم …”

عجب…، چه جوری دریافتید؟ کارت عضویت مرا یافتید؟ عجب…، من “هوادار چپ سنتی” هستم و خودم نمی‌دانم، اما ایشان لابد با علم غیب دریافتند.

اگر او اندکی مروت و صداقت داشت به چندین موردی که من در این کتاب از چپ‌ها به طور کلی و حتا در یک جستار مستقل از نظرات تئوریسین چریک‌های فدایی، یعنی امیر پرویز پویان هم انتقاد کرده‌ام، اشاره‌ای می‌کرد. اما او اینها را نادیده می‌گیرد تا حکم یکسویه‌ی خود را صادر کند. او حتا “شیوه‌ی نویسندگان چپ” را که مرا هم در آن وارد می‌کند، خوب نمی‌شناسد؛ وگرنه با توجه به محتوا و روش و نوع بررسی باید متوجه می‌شد که شیوه‌ی کار من هیچ ربطی به نویسندگان چپ ندارد.

کدام چپ را سراغ دارید که با اتکا به “فلسفه‌ی فرهنگ” کاسیرر یا فلسفه‌ی انتقادی فرهنگ که در آن، فرهنگ مهم‌ترین عامل تغییر است، به بررسی یا پژوهشِ یک موضوع یا مسئله یا پدیده بپردازد؟ یعنی روشی که من در این کتاب به‌کار برده‌ام. شما که در این نوشته نشان داده‌اید که از چپ‌ها این‌همه تنفر دارید باید بدانید که فرهنگ برای مارکسیست‌ها روبنا و دستاویزِ بورژوازی برای تسلط بر جامعه است، و تاریخ، تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی است. من که در این کتاب این‌همه درباره‌ی ساختار ذهنیتِ اسطوره‌ای-دینی، از انسان‌های ابتدایی گرفته تا باستان و…، از جمله ایران باستان، یعنی با اتکا به فرهنگ نوشته‌ام و نمونه‌های زیادی از اساطیر گوناگون در فرهنگ‌های متفاوت آورده‌ام، آیا شما چنین رد مارکسیستی در پژوهش من دیده‌اید که مرا متهم به “چپ” یا “چپ سنتی” می‌کنید؟

ایشان به احتمال بسیار زیاد اصلن متوجه‌ی “روش” پژوهش من نشدند، وگرنه چنین خام‌اندیشانه اتهام نمی‌زدند.

جناب غیبی اما به این حد هم قانع نشدند و برای رسیدن به هدف، آخرین تیرِ توهین و اتهام را هم در این راستا رها می‌کنند و مرا به عنوان “چپ روسی” متهم می‌کنند. او می‌نوسید:

“نویسنده بنا به سنت چپ روسی، بدون آنکه ربطی به موضوع کتاب داشته باشد، نه تنها بر «ملی‌گرایی» می‌تازد، بلکه به سادگی دو والاترین شخصیت فرهنگی ایران معاصر یعنی میرزا آقاخان و هدایت را «نژادپرست» می‌خواند.”

مانده‌ام که دیگر چه بگویم از این همه تحریف و مسخ واژه‌ها یا مفاهیمی که من به کار بردم. اینکه دیگر “نقد” یک کتاب نیست، تنها تهمت و توهین برای تخریب نویسنده است که هیچ ربطی به محتوای کتاب ندارد. اتهام “چپ روسی” ساخته‌ی ذهن ایشان است که به لحاظ اخلاقی نادرست و به لحاظ حقوقی قابل پیگیری است.

در همین کتاب، آن‌جا که از عملکرد چپ‌ها انتقاد می‌کنم، از جمله نوشته‌ام که همه‌گی همه‌ی مشکلات را تنها به گردن امپریالیسم غربی می‌انداختند، اما امپریالیسم روسی را نادیده می‌گرفتند؛ او این سخن مرا و هم‌چنین موارد دیگر در این راستا را نادیده گرفته تا باز هم به حکم مطلق ویژه‌ی خود برسد. افزون بر این، بنا به نوشته‌های دیگرم از جمله در فیسبوک و رسانه‌های دیگر، جنگ روسیه بر علیه اکراین و دیکتاتوری پوتین را محکوم کرده‌ام و می‌کنم و به همین خاطر روسی‌فیل‌ها از من دلخورند. آن وقت ایشان مرا به چپ روسی، که بدترین دشنامی است که تاکنون شنیده‌ام یا خوانده‌ام متهم می‌کند! اندکی انصاف هم بد نیست.

این معضل معرفتی و فرهنگی یعنی اتهام‌زنی و افترا و حتا تحریف نوشته‌ها تنها به ایشان محدود نمی‌شود، متأسفانه چیزی است که مدام در رسانه‌های گوناگون، چه به شکل مقاله یا کامنت‌ها و مانندگان تکرار می‌شود. بازارافترا و اتهام ‌زنی و توهین تنها اما از سوی لشکری از آدم‌های سطحی یا سطحی‌نگر بیان نمی‌شود، بلکه حتا گاهی از سوی کسانی که ظاهرن اهل دانش و فرهنگ‌اند نیز مشاهده می‌شود. به‌مثل اگر کسی به سیاست زمان شاه یا به ناسیونالیست‌ها انتقاد کند، می‌شود چپ یا کمونیست و حتا جاسوس رژیم؛ اگر از چپ‌ها انتقاد کند، می‌شود راست یا سلطنت‌طلب؛ اگر از رژیم انتقاد کند می‌شود دشمن یا عامل بیگانه و … گویی هنوز اندیشه‌ی بسیاری از ایرانی‌ها، در مجموع، به آن حد از رشد نرسیده که انسان‌ها را تنها با مترِ ایدئولوژیک بخش‌بندی و با آنها مرزبندی نکند. گویا هنوز خیلی‌ها به اینجا نرسیده‌اند که بدانند انسان‌هایی در دنیا وجود دارند که از مرزبندی‌ها و قفس‌های ایدئولوژیک فراتر رفته‌اند و راحت در یک بسته‌بندی معینِ اندیشگی یا ایدئولوژیک نمی‌گنجند. انسان‌هایی که هیچ اندیشه‌ای را ابدی و به عنوان حقیقت مطلق نمی‌پذیرند و مدام در حال آموختن و شدن‌اند. انسان‌هایی که می‌دانند به آنچه که امروز باور دارند، امری نسبی است که می‌تواند با تغییر شرایط یا با آموزه های نوین تغییر کند و ترسی هم از انتقاد از خود ندارند. انسان‌هایی که با نقد همه‌سویه، حتا نقد اندیشه‌ی خود، به فضاهای دیگری دست می‌یابند.

در همین جمله‌ای که در بالا از او نقل کردم باز هم دلبخواه مفاهیم را وارونه بیان می‌کند و می‌نویسد: نویسنده [یعنی من] “بر ملی گرایی می‌تازد.”

من کجا بر “ملی گرایی “تاخته‌ام؟ اگر کسی ذهنیت علمی داشته باشد و به‌ویژه کارهای آکادمیک انجام داده باشد، می‌داند که هر واژه یا مفهومی دارای بار معناییِ ویژه‌ی خود است و باید در جایگاه درست یا مناسبش به کار برده شود. “ملی‌گرایی” یک مفهوم کلی یا عام است که زیر-مجموعه‌ها یا سویه‌هایی دارد. سویه‌ای از ملی گرایی، ناسیونالیسم یا میهن پرستی یا خاک ‌پرستی است که مانند هر پرستشی نسبت به هر چیزی، هر موجودی، ایده‌ای یا شخصیتی در سوی ایدئولوژیک شدنِ اندیشه کشیده می‌شود که به جزم‌گرایی یا دگماتیسم و تعصب می‌انجامد که می‌تواند تا حد شوونیسم و نژادپرستی پیش برود. در ناسیونالیسم هنوز تاریخ گذشته و احیای “ارزش‌های” کهن یا کهنه بر اندیشه سنگینی می‌کند، بی‌آنکه به این نکته توجه شود که در شرایط نوین در جهان مدرن دیگر نمی‌توان ارزش‌ها یا عناصری که متعلق به دوره‌ی ویژه‌ای از گذشته‌ی تاریخی است و همیشه در چنبر استبداد و سنت و دین هستی می‌یافته، دست به اقدامات نوین و مطابق با شرایط و مناسباتِ تازه‌ی درون‌مرزی و برون‌مرزی زد. یعنی “ارزش‌های” کهنه یا باورهای پیشین، هرچه که باشد، نمی‌توانند با شرایط و مناسبات نوین همخوان و سازگار باشند.

سویه‌ی دیگرِ ملی‌گرایی، “میهن‌دوستی” (patriotism) است که مقوله‌ی دیگری است و در کتابم به آن اشاره کرده‌ام. اما یک میهن دوست که میهنش را دوست دارد و به منافع ملی پایبند است، از دگم و تعصب به دور است و با دستیابی به خودآگاهی ملی یا تاریخی، بدون پیش‌داوری و دخالت احساسات، با نقد علمیِ تاریخ و کنار نهادنِ مناسبات کهنه‌ای که سدِ راهِ پیشرفتِ انسان مدرن است، با حفظ استقلال ملی، با کاروانِ مدنیتِ جهانیِ برآمده از مدرنیته هم‌گام می‌شود.

من در این کتاب از ناسیونالیسم نوع سید جواد طباطبایی، ناسیونالیسمی که به نوعی با برخی از ارزش‌های اسلامی جوش می‌خورد، انتقاد کرده‌ام و احتمالن همین ایشان را برآشفته کرده تا از من زهر چشم بگیرند. بله، من از ناسیونالیسم که هنوز بسیاری از عناصر فرهنگ و سنت و تاریخ گذشته را که در چنبر استبداد و سنت و دین هستی می‌یافته، پاک و منزه می‌داند و در پی احیای گذشته‌هاست، انتقاد کرده‌ام که با “میهن‌دوستی” تفاوتی فاحش دارد وهیچ ربطی به “ملی‌گرایی” به معنای عام آن ندارد.

او هم‌چنین مدعی است که من “بنا به سنت چپ روسی، بدون آنکه ربطی به موضوع کتاب داشته باشد، به ملی‌گرایی” می‌تازم. اینکه ایشان قادر به درک ارتباط با موضوع کتاب نشدند، مشکل من نیست. یکی از موضاعات مهم این کتاب نشان دادن ذهنیت التقاطی و تناقض‌گویی‌های برخی از روشنفکران و نخبه‌گان جامعه است. ایشان ارتباطِ این موضوع را با یکی از موضوعات بنیادی کتاب، یعنی عدم درکِ “اصلِ امتناع تناقض” (به تعبیر لوی-برول) در ذهنیت اسطوره‌ای-دینی و بسیاری از “روشنفکران” متوجه نشدند و آن را “بی ربط به موضوع کتاب” قلمداد کردند.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سلام! حال همه‌ی ما خوب است

یک شعر از: علی صالحی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خواب‌های ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آن‌جا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!
بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نام‌های کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

منتشرشده در شعر دیگران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نگاهی به‌ چهار کتاب شعر هوشنگ رئوف


هوشنگ رئوف

آمده در: «خوشه‌های شعر» شایت شخصی شاعر

هوشنگ رئوف شاعر لرستانی متولد ۱۳۳۰ خرم آباد، چهار مجموعه شعردارد، شاعری که در آغاز دههٔ پنجاه تا امروز نامی آشنا است. اولین مجموعه شعر این شاعر خرم آبادی به نام ” سفرهٔ خورشید” انتشارات نیما – تهران در سال ۱۳۵۳ با زبان تغزلی و عاشقانه منتشر شده بود.

چهار مجموعه شعر نام برده را ” انتشارات نصیرا در سال ۹۳-۱۳۹۲ چاپ و منتشر کرده است.

1– ناز گلو خوانده‌ای – ۷۳ صفحه – سال ۱۳۹۲

2 – جنون آب – ۷۸ صفحه – ۱۳۹۳

3 – دو حنجره آواز – ۷۲ صفحه – ۱۳۹۳

4 – نبض گلوی تاک – ۷۷ صفحه – ۱۳۹۳

شاعر مدرن و معاصر، بعد از ” سفرهٔ خورشید ” حضور عاشقانهٔ ماه را به تماشا می‌نشیند که نمادی از حس و حال خود شاعر است.. در طول این همه سال‌های رفته با ذخیره‌های ذهنی و تجربه‌های قوی‌تری، سکوت بلند خود را به فرهنگ بومی داده است. و با لری‌های ده گانه و کوهی‌های سیزده گانه در ” نازگلو خوانده‌ای ” به آرامی حضور خود را در جامعه و در میان مردم زمزمه می‌کند. که در سال ۱۳۹۲​ انتشارات نصیرا منتشر کرد.

” جائی که باد / طعم شکوفه‌های برفی را / از شاخسار بلوط می‌آورد “

” گیس‌بران آذر است / در بوران / و باغ / از کورچشمی باد “

هوشنگ رئوف زیر گسترهٔ مهتاب و حضور عاشقانهٔ ماه به مرور زندگی آرام و با روحیه بسیار قوی و صبورانه در برابر مشقت‌هائی که در طول سالیان دراز در جامعه به او تحمیل شده است. با حس گوزن و چشم پلنگ، شانه به شانهٔ کوه، رقص ماه را در بلوغ کامل عشق می‌بیند. تا در تقابل با عقل رفتار خود را در آینهٔ آفتاب دیدار کند.

” قله / به هیئت قوچی / زنگولهٔ ماه را می‌نوازد / بر متن برف / بر صخره‌های مهتاب / پلنگی / به شوق زنگوله / رقصی بره‌وار می‌کند / تا دره‌های خون و مرگ “

آخرین لری بی شماره را که شمارهٔ نفس‌های شاعر درتمام فصل‌ها است. انگار ماه آذر و فصل پائیز تکانه‌هایق وی‌تری دارند. که شاعر را به رفتار عاشقانهٔ ابریشم و کتان دعوت می‌کند. تا در” کوهی‌های نازگلو ” رنگ نسیم را در صبح کوهسار تماشا کند.

” چشمانم را / با گله‌های ابر/ به صحرا فرستادم /

وقتی که بغض می‌کنم / گریه‌هایم / جای دیگری می‌بارند.”

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در نقد شعر, نقد کتاب | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سخنرانی باقر پرهام در شب‌های گوته:

_در این‌جا می‌توانید با فشار بر روی تصویر آقای پرهام به‌سخنرانی‌ی وی در انستیتو گوته گوش دهید

_

 

«فضای حرف و فضای عمل»

سخنرانی باقر پرهام در شب‌های گوته (شب نهم/ پاییز ۵۶)

 

سلام خواهران و برادران عزیز

ز دهقان و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود

سخن‌ها به کردار بازی بود

 

در پایان جلسۀ دیشب، یکی از جوانان که من شخصا نمی‌شناسم از بین جمعیت به سوی من آمد و یادداشتی را در دست من گذاشت و رفت. متن یادداشت این دوست نا‌شناس عینا چنین است: جناب آقای… ضمن سلام عرض شود که در مورد نوشتن این سطور مطمئن باشید هیچ‌گونه خودخواهی و غرضی راه ندارد یا لااقل سعی کرده‌ام که راه نداشته باشد. بدون آماده کردن زمینه و اتلاف وقت شما خیلی صریح عرض می‌کنم که شما و دیگر مسوولان این برنامه یا خودآگاه (خدای ناکرده) و یا ناخودآگاه نه تنها کمکی به مردم و مخصوصا جماعتی که در این‌جا حاضرند نمی‌کنید بلکه با این کار خودتان بر روی تمام ظلم‌ها و حق‌کشی‌ها سرپوش می‌گذارید. البته این را نه به خاطر سخنرانی آقای مهمید می‌گویم بلکه بعد از سخنرانی‌های پیگیر و به خاطر ادامه دادن این برنامه از طرف شما می‌نویسم. باشد که حرف‌های این کوچک‌ترین حاضر در جمع این حضار، کوچکترین تاثیری در حال این حضار داشته باشد. اگر جز این است، فردا شب ثابت کنید.

 

چگونه باید «ثابت کرد»؟ من تصور نمی‌کنم که منظور این دوست محترم این باشد که ما و شما در اینجا یک میتینگ سیاسی برپا کنیم و بعد هم همه چیز را برهم بزنیم و به خیابان بریزیم. این نه منظور اوست، نه منظور ما و نه منظور شما. پس مقصود او واقعا چیست؟ گمان می‌کنم مقصود او این باشد که ما با حرف‌هایی که در این‌جا می‌زنیم، چیزی را ببریم و قطع کنیم. او می‌خواهد ما مسائل را صریح، بی‌پرده و عریان مطرح کنیم و احتمالا هر چه تند‌تر، بهتر.

 

من برخلاف منظور این دوست عزیز، در گفتار امشب خود، همچنان به زبان ملاحظه سخن خواهم گفت و نه به زبان صراحت و بی‌پردگی. چرا؟ اولا، به دلیل اینکه بیماری اجتماعی قرن‌ها را نمی‌توان یک شبه درمان کرد. درمان بیماری مستلزم شناخت بیماری است و این شناخت را، هم خود بیمار باید پیدا کند و هم آنان که مسبب بیماری اجتماعی او هستند. آنان که مسبب بیماری‌اند بیماری را نادیده می‌گیرند و نمی‌خواهند گناه و مسئولیت خود را در ایجاد محیط اجتماعی بیمارگون قبول کنند. و از آن‌جا که همه نوع وسیلۀ سخن‌پراکنی هم در اختیار دارند، هر نوع صدای اعتراض ما و شما را، صدایی مغرضانه، صدایی که از خود ما نیست، به مردم معرفی می‌کنند و می‌خواهند نشان دهند که ما و شما، نه از سر درد، بلکه بنا به دستور فریاد می‌کشیم. پس مصلحت اجتماعی ما و شما اینست که بهانه به دست دشمنان دیرین آزادی ندهیم و کاری کنیم که فضای گفت‌و‌گوی ما آنقدر ادامه یابد تا مردم، یعنی داور اصلی و نهایی هر مسألۀ اجتماعی، دریابند که حق با کیست.

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در یاد بعضی نفرات | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سرفصل‌های موسیقی ایران « نامه‌ی بیست و پنجم»

 

همکارمان هلن شوکتی در هر شماره به معرفی آلات، نخبگان و دیگر مقولات مربوط به‌موسیقی ایرانی می‌پردازد که از نظرتان می‌گذرد.

فصل بیست و یکم

ناسا و رفتن فيروز نادرى/ اما سياره‌ى فيروز نادرى تا زمان مرگ خورشيد مى‌ماند.

یادش كهكشانى و ستاره باران باد.

فخرى خوروش هم به جاودانگى پيوست بانوى تاتر و هنر ايران با قلبى پر از عشق براى ايران و ايرانى.

 

 
هلن شوکتی

 

قسمت بايانى (از چغاميش تا چهلستون)

 

شاه اسماعيل جوان بنيان‌گزار سلسله صفويان كه در تبريز قدرت گرفته بود، قلمرو تيموريان را فتح مى‌كند و ين بار هم اسماعيل جوان، هنرمندان و نوازندگان هرات را با خود به تبريز برده، ولى با شكست سپاه شاه اسماعيل در جنگ چالداران  تبريز بدست سلطان سليم عثمانى افتاد.

سلطان سليم كه مى دانست، شاه اسماعيل هنرمندان و استادان فراوانى در دبار خود در تبريز جمع كرده، همه هنرمندان را اسير و به دربار عثمانى انتقال داده و به اين ترتيب به دربار خود رونقى دوباره مى‌بخشد/ اما اين اتفاق شايد يكى از ناگوارترين شكست براى موسيقى و هنر ايران زمين بوده باشد.

شاه طهماسب اول  با وجود اين‌كه به موسيقى علاقه نشان مى‌داد، اما بدلايل مختلف رويگرد تحريم و محدوديت در قبال موسيقى در پيش مى‌گيرد.

پادشاهان صفوى بخاطر اين‌كه حكومت‌شان را بر اساس مذهب شيعه بنا گذاشته بودند به نوعى مجبور بودند كه هواى تشيع را داشته باشند. ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در سرفصل‌های موسیقی‌ی ایران | دیدگاه‌تان را بنویسید:

….”غاده‌السمان” ادامه‌ی ” فروغ فرخزاد ” است

نقل از: مجله فرهنگ نو

یادداشت اول سپاس: غزل بانو

علی سرهنگی


. …………..”غاده‌السمان” ادامه‌ی ” فروغ فرخزاد ” است! .

هر شب، قبل از خواب

پهلوانان قصه‌هایم 

از کتاب‌هایم گریخته،

پیرامونم دور می‌زنند

من یکی را گزیده

تا پگاه با او می‌رقصم.

هر شب،

من با یکی از قهرمانان قصه‌هایم 

به تو خیانت می‌کنم 

آن گاه سر به سینه‌اش نهاده،

اشک می‌ریزم

از دوریت….

.

غاده‌السمان (زادهٔ ۱۹۴۲ در دمشق) نویسنده و ادیب و روشنفکر زن اهل سوریه است. وی یکی از بنیان‌گذاران شعر نو در ادبیات عرب به‌شمار می‌رود. غاده‌السمان در ۱۹۴۲ در دمشق به دنیا آمد و خیلی زود مادرش را از دست داد. پدرش، دکتر احمد السمان، مردی بود خودساخته… خویشاوندی دوری با نزار قبانی شاعر معروف دارد. غاده‌السمان از دانشگاه سوربن دکترای اقتصاد گرفت و استاد دانشگاه دمشق شد و بعد به مدت بیست سال، ریاست دانشکده‌ی حقوق این دانشگاه را بر عهده گرفت و سپس برای مدتی به وزارت آموزش و پرورش رسید. غاده زیر نظر این پدر از همان کودکی زبان فرانسه را آموخت و با قرآن مأنوس شد.

.

ستاره را بر زخم‌ام مالیدم

هم چون مدادپاک‌کن،

آن‌گاه زخمم پرتویی شد

که قلمم را مانند دوات در آن فرو می‌برم.

.

وی در ۱۹۶۳ و در سوریه، لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی گرفت و در ۱۹۶۴ برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع فوق لیسانس دانشگاه آمریکایی بیروت به لبنان رفت. رساله‌ای که وی در پایان این دوره‌ی تحصیلی نوشت در باره‌ی تئاتر پوچی بود.

.

برایم بنویس

زیرا همه‌ی گل‌های سرخی

که به‌من هدیه کردی

در گلدان بلورین خود پژمرده‌اند

و تنها گل‌های سرخ اشعارت،

که برایم سرودی

هنوز سر زنده‌اند

از همه‌ی گل‌های جهان و همه ‌ی زمان‌ها

تنها بوی عطر،

در اشعار باقی می‌ماند…!

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در معرفی‌ی یک هنرمند, مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس‌های نادر

شماره‌ی ۲۷

 

منتشرشده در عکس‌های نادر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

خان‌های گیل


روستای تاریخی ماسوله
 

نقل از ‌صورت‌کتاب سرزمین من گیلان

خان‌های گیل

گیل یا گیلَک، نام قومی ساکن کرانه‌های جنوب و جنوب غربی دريای خزر است که در استان‌های گيلان و مازندران زندگی می‌کنند

گیلک‌ها به یکی از زبان‌های ایرانی از شاخه شمال غربی صحبت می‌کنند. زبان اين قوم گيلکی و محل سکونت‌شان از غرب به شهرستان رضوانشهر و از شرق به استان گلستان محدود می‌شود.

 

در شمال استان سمنان و قزوين به‌ویژه منطقه طالقان و الموت نیز، بازماند‌گان این قوم حضور دارند.

https://www.facebook.com/groups/

مردمان کوه‌های مازندران، هنوز هم خود را گالش (تيره‌ای از گيلکان، و در واقع همان گيلک‌های کوه‌نشين) و زبان خويش را گِلِکی می‌نامند.

 

پیش از آمدن آریائیان به منطقه که میان ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ پ.م. روی داده مردمانی بومی بطور پراکنده در کرانه دریای خزر ساکن بوده‌اند از جمله کادوسی‌ها در ناحیه گیلان. آریاییان بطور گسترده در منطقه نشیمن گزیدند و زبان ایرانی از همان زمان در جنوب دریای خزر زبان رایج گشت

 

خان‌های کرد

 

خان‌های صوفی، در استان گیلان. سرکردگی ایل صوفی از سال ۱۳۲۵خورشیدی با نصرت الله خان صوفی – سیاوش است. وی فرزند یحیی خان فرزند نصرالله خان حاکم رانکوه فرزند حاج میرزا محمدعلی خان فرزند حاج جهان‌گیر خان فرزند حیدر بیگ فرزند علی‌شاه صوفی می‌باشد. فهرست بزرگان کرد صوفی هم اکنون عبارت است از:

ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در مقاله | دیدگاه‌تان را بنویسید:

برشی کوتاه از داستان «ایستگاه آخر»

برداشت از: نگاهی بر مجموعه‌داستانی «تلخ‌تر از قند» نوشتهٔ «نادیا طریقی»

«روز ششم به آنیکا گفتم نمی‌توانم. گفتم این‌جا ایستگاه آخر است؛ جایی که من را غمگین می‌کند. گفتم که می‌خواهم بروم و نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دست‌هایم را میان دست‌هایش گرفت و گفت که می‌فهمد. آن روز بعد از اینکه از دفتر کار مدیر خانه‌ی سالمندان بیرون آمدم، پنلوپه را توی راهرو، نزدیک در خروجی دیدم، در حالی که یکی از پرستارها همراهش بود. چند بار فرار کرده بود و همیشه یک نفر سایه به سایه‌اش راه می‌رفت که مراقبش باشد. او هم از دیدن این وضعیت عصبانی می‌شد و گاهی به پرستارها حمله می‌کرد و آن‌ها را می‌زد. نزدیک شدم. تا من را دید، بلند شد و به واکرش تکیه داد. فکر می‌کرد می‌تواند با من از ساختمان خارج شود. شروع کرد به چاپلوسی. چیزهایی به زبان یونانی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. آنیکا گفته بود پنلوپه بیش از ۳۰ سال بود که در سوئد زندگی می‌کرد و پیش‌تر مسلط به زبان سوئدی بوده، اما بعد از ابتلا به فراموشی، فقط می‌توانست به زبان مادری‌اش صحبت کند. هیچ کدام از پرستارها زبان یونانی بلد نبودند و همه با ایما و اشاره با او حرف می‌زدند. وقتی حالی‌اش کردم که نمی‌تواند با من خارج شود، عصبانی شد و شروع کرد به فریاد زدن. احتمالاً داشت فحش می‌داد. دلم نیامد برای آخرین بار در آن حال ترکش کنم. ایستادم و نگاهش کردم. هنوز داشت داد می‌زد. فکری به ذهنم خطور کرد. گوشی موبایلم را از توی کیفم کشیدم بیرون و در یوتیوب یک آهنگ قدیمی یونانی پیدا کردم. به محض پخش آن آهنگ، صورت پنلوپه‌ی کوچولو تغییر رنگ داد. تمام خشمش فرو ریخت و دست‌هایش را برای رقص از دسته‌ی واکر جدا کرد و بالا برد. داشت آهنگ را زمزمه می‌کرد و می‌خندید. همزمان نیز اشک می‌ریخت. حتی وقتی داشتم دور می‌شدم که بروم و صدای موسیقی با فاصله گرفتن من کم کم محو شد هم حواسش نبود و داشت برای خودش می‌خواند. صدای آواز پنلوپه توی ساختمان پیچیده بود وقتی که من ایستگاه آخر را ترک کردم.

۶۳/ ۱۰۰
منتشرشده در داستان | دیدگاه‌تان را بنویسید:

فرهنگ بدون ارشاد

ئ


ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بیانیه | دیدگاه‌تان را بنویسید:

عکس روز

از سری تصاویر «عکس مادران جهان» که مجموعه‌ی گویـــایی‌ست از سخت‌کـوشی‌ و عشق بی‌پایان مادران ملل مختلف به فرزندان‌شان و این‌که چگونه از کودکان خود حتی درعین انجام کارهای سخت روزانه پرستاری می‌کنند. از این ماه در هرشماره یکی از این عکس‌ها را که از صورت‌کتاب عزیزم «بیژن اسدی‌پور»وام گرفته‌ایم برای‌تان می‌آوریم.

شماره ۱۷

منتشرشده در عکس روز | دیدگاه‌تان را بنویسید: