بایگانی دسته: شعر

نگاه تنگ کوچه

وَِ این جاده قدیمیکه هر روزصبحاز خانهتا پیش پای رسیدنکش می‌رودبه بن بست می‌رسد حبیب شوکتی*********************سوم ژانویه ۲۰۰۸ ادامه مطلب

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

نقاش صوت آبی‌ی مانی

این در نه باز می‌شود و نه بسته می‌ماند پنجره‌ای‌ست …… ……………………………….حبیب شوکتی ادامه مطلب

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

سربازها ایستاده می میرند

سربازها ایستاده می‌میرند . . . و کسی بیرون از این شعرگلوله‌ها رااز باروت پر می‌کند . . . . حبیب شوکتی ادامه مطلب

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

مطلقاً سکوت

. یک دو سه یعنی یکی اضافه شده‌ست. ادامه مطلب

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

آب که سرش درد می‌گیرد

این‌جا نه این رودخانه دل به دریا می‌زند و نه این دریاچه آنقدر دریا دل‌ست که خواب‌های کوچک شور‌‌اَش را با ماهیان سیاه قصه                                  … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید:

شعرهايی که ديگر بوی گيلاس نمی‌دهند

عکس‌اش را که کناراش می‌گذاریاز خجالت آب می‌شودانگار که خاک مرده ریخته باشندسکوت به هزار زبان داد می‌زند*باید اتفاق غریبی افتاده باشدمردم همیشه درست قضاوت می‌کننداین‌ را دوست عاشق‌امهم میگویدو شاملو نیز آن را زمان می‌خواند*در یک دست کاغذ ؤیک … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در شعر | دیدگاه‌تان را بنویسید: