از کتاب انتخاب آزاد نشر همراه ۱۳۸۴
دیگر تمام شد . حالا با خیال راحت بدون این که از خیابان به پنجرهی خانهات نگاه کنی ، میتوانی بالا بیایی. اگر هم نگاهت اتفاقی به اینجا افتاد دیگر هیچ کس را در انتظار خود نمیبینی . میتوانی پلهها را دو تا یکی آسوده طی کنی بدون این که در فکر ساختن دروغی به بزرگی انتظار او باشی. بعد کلید را توی قفل در بچرخانی و وقتی در باز میشود میدانی که دیگر کسی با چشمان نگران به تو نگاه نمیکند. دیگر کسی نیست تا شال پشمیاش را روی بازوانش بیاندازد تا تو لرزش آنها را نبینی. میتوانی سوت زنان داخل شوی کتات را روی شال پشمی بر جا رختی بیاویزی.
روی مبل راحتی یله شوی و به جایی که بودی فکر کنی و یا حتا به جاهایی که میخواهی بروی. بعد قاب عکس را برگردانی تا دیگر نگاهت به او نیفتد. حتا مجبور نیستی سر میز بنشینی و با او که تا نیمههای شب در انتظار تو بود، چند لقمه فرو دهی و بگویی اشتها نداری.
پس چرا بالا نمیآیی، چرا به پنجره زل زدهای، شاید فکر میکنی که کسی این بالا در انتظار توست.
درست است، بیا بالا. چقدر آهسته. مثل اینکه خیلی خستهای. چرا زنگ میزنی. شاید خیال میکنی هنوز هم ….
در را باز کن. بنشین. به چی خیره شدهای. انگار خیال نداری قاب عکس را برگردانی. بلند شو اشکهایت را پاک کن. میتوانی شال پشمی را روی شانههایت بیندازی تا عطر آن را توی سینهات حبس کنی و خیال کنی هنوز هم کسی این جا در انتظار توست.