ماجرای کفش‌های پاشنه بلند من

با اولین سیلی گیج شدم. احساس کردم همه چیز را برعکس می‎بینم. بهزاد داد می‌کشید و باز هم مرا می‌زد. هر چه التماس‌ش می‌کردم، انگار نه انگار. تا به حال چنین رفتاری از شوهرم که چند سال بود با هم زندگی می‌کردیم، ندیده بودم. آنهم جلوی مردم.

همه جمع شده بودند. هر کسی چیزی می‌گفت. چند نفر تلاش می‌کردند او را از من دور کنند. اما ظاهرا ناراحتی‌ش حدی نداشت و هیچ کس نمی‌توانست حریفش بشود. پسر جوانی که به نظر می‌رسید تازه دستش را از پریز برق درآورده، وقتی دید اوضاع هر لحظه بدتر می‌شود به بغل دستی‌ش گفت:

– بابا یکی زنگ بزنه به ۱۱۰

و خودش مشغول شماره گرفتن شد.

با عصبانیت سرش داد زدم:

– به شما مربوط نیست آقا لطفا دخالت نکنید، این یه مسئله ی کاملا شخصیه.

اما او بی‌اعتنا به اعتراضم کارش را ادامه داد.

بهزاد به گریه افتاده بود. با خودم فکر کردم حتما از بلوایی که به پا کرده و جلوی این همه آدم داد و بیداد راه انداخته و زده توی گوشم، پشیمان شده است. نمی‌دانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم. با خودم فکر کردم بهتر است به خانه برگردیم و آنجا راجع به مسئله‎ی بوجود آمده صحبت کنیم. اما انگار آن پسر مو سیخ سیخی کار خودش را کرده و پای پلیس را وسط کشیده بود.

ماشین پلیس که ایستاد مردم ناخودآگاه از دو طرف کنار کشیدند و راه کوچکی باز شد. من روسری‌م را کمی مرتب کردم و سعی کردم قبل از آنکه اوضاع خیلی بدتر بشود به آنها بگویم که از شوهرم شکایتی ندارم و آنها می توانند بروند. اما همان پسر فضول خودش را انداخت وسط و شروع کرد به توضیح دادن:

– من از اولش اینجا بودم جناب سروان. مغازم همین‎جاس. راستش ما جلوی مغازه رو شسته بودیم، این خانم هم که پاشنه‎ی کفشش زیادی بلند بود، نتونس تعادلشو حفظ کنه، سر خورد و افتاد. سرش خورد لبه‌ی جدول. شوهرش، همون آقایی که نشسته زمین و داره گریه می‌کنه، خواست بگیرتش ولی نتونس. بنده خدا هی داد و بیداد می‌کرد و می‎زد تو صورت زنش. فکر می‌کرد بیهوش شده. ما هم حریفش نمی‌شدیم. هر چی گفتیم زن بیچاره تموم کرده، باورش نمی‌شد.

من هم باورم نمی‌شد . چشمهای از حدقه درآمده‌ام را دوخته بودم به دهان پسر مو سیخ سیخی و او داستان عجیب‌ش را با آب و تاب تعربف می‌کرد. یک نفر آب می‌ریخت روی صورت بهزاد و من ذهنم پر می‌کشید به دیروز غروب که بی‌توجه به هشدارهای شوهرم که گفته بود پاشنه‌های این کفش زیادی بلند و تیزند، با اصرار و اشتیاق آنها را خریده بودم.

 شهریور ماه ۸۹

i

درباره Habib

متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
این نوشته در داستان ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.

نظرتان را ابراز کنید