آخرین سفر به یوش زادگاه پدرم، آه پدرم ! پدرم ! آه پدرم
نوشته : شراگیم یوشیج
کاش میآمد، از این پنجره من، بانگ میدادمش از دور بیا، با زنم عالیه میگفتم: زن پدرم آمده دررا بگشا. درآن شب سرد زمستانی، شبی که تاریکی در خیالم شکل گرفت، شکل سیاه مهیبی که در خاطرم باقی ماند و من چشم بر راه بیبازگشت او با کولهباری ازحرفهای ناگفته در انتظار
صبحی روشن درشبی اندوهناک برعبث پائیدم تا بدرآید کسی ومن اندیشناکم دراین تاریکیآورشب، چه اندیشه که چه خواهد بود با من صبح ؟ به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را تا کشم ازسینهی پردرد خود بیرون تیرهائی که به زهرخون دل آلوده است وای برمن! وای برمن! وای برمن. زمستان سال ۱۳۳۸سالی که مدارس ده روزتعطیل شد، پدرم گفت بهانهای برای سفربه یوش است، من هرگززمستان یوش را ندیده بودم، با شوق به مشدی اسدالله چاروادارنوشتم وبه قهوه خانه پامنار پاتوق یوشیها بردم تا حسن قاصد به مشدی اسدالله برساند که ماعزم یوش کردهایم وروزبیستم آذرماه به پل زنگوله بیاید، اما عالیه خانم مخالف بود که زمستان رفتن به یوش چه معنی دارد بالاخره روزموعود رسید ومن همراه پدرم ومحمد دوستم صبح زود به پامناررفتیم و با اتوبوس ایران پیما حرکت کردیم، درراه به حرفهای مادرم فکرمیکردم که چقدرنگران بود، بعد ازتونل کندوان به پل زنگوله رسیدیم، هوا گرفته بود وبرف ریزی میبارید، مشدی اسدالله جلوي درقهوه خانه درانتظارایستاده بود، برف زیادی روی زمین نشسته بود، رود باریکی درته درّه مانند ماری درمیان برفها میپیجید جز پرواز چند کلاغ سیاه درآسمان چیزی دیده نمیشد، مشدی اسدالله با دیدن اتوبوس جلو آمد، درچین وچروک صورت سالخوردهاش هزاران سوال نهفته بود، اما لبخند مهربان نیما گوئی پاسخ نگاه متعجب او را میداد، بار و بندیل را پائین آوردیم و ما به داخل قهوه خانه رفتیم، قهوهچی چای داغ آورد مشدی اسدالله گفت زودترحرکت کنیم تا شب نشده ازگردنه ترُک وَشم بگذریم بعد قاطرها را بارکرد وراه افتادیم، راه مالرو سربالائی بود والیکا اولین محل آبادی، برف گردنه ترُک وَشم را پوشانده بود وباد سردی میوزید، خورشید کمرنگ کم کم غروب میکرد و پرتوی ضعیفش را در نقاب سیاه شب پنهان میکرد، سوز برف برصورتم میخورد، ما هریک سواربر قاطربودیم وقاطریدککش درآخربار و بندیل را میآورد، اسدالله قاطرها را به هم قطارکرده بود و خودش پیاده عقب وجلومیکرد و با زبان محلی به قاطرها دشنام و هشدارمیداد، بخاری که ازدهانش بیرون میآمد برقندیلهای سبیل سفیدش میماسید، رمقی نمانده بود، سیاهي شب کم کم نمودارمیشد، زوزه گرگها ازدور به گوش میرسید حس ترسناک عجیبی سراسربیابان را گرفته بود ازدورنورکمرنگ چراغ قهوهخانهی الیکا کورسو میزد و امید عجیبی جای ترس دردلم جوانه میزد به آبادی میرسیدیم. داخل قهوهخانه گرم بود، شیشههاي پنجرهها عرق کرده و بیرون ازقهوهخانه دیده نمیشد، مشهدی عبدالله قهوهچی با سطل کهنهی حلبی ازبیرون ذغال سنگ میآورد وداخل بخاری میریخت بدنه بخاری سرخ شده بود و نمیتوانستیم به آن نزدیک شویم، قهوهچی سینی چای را جلوی ما گذاشت وبا تعجب گفت: نیما خان، شما این وقت سال یوش؟ نیما درجواب با لبخندی که برلب داشت گفت: بچه علاقه داشت زمستان یوش را ببیند، مشدی اسدالله بار و بنه را به داخل قهوهخانه آورد و برای علف دادن به قاطرها ازقهوهخانه خارج شد، من با یاد حرفهای عالیه خانم روی زانوي پدرم به خواب رفتم زمستان رفتن به یوش چه معنی دارد. صبح زود حرکت کردیم هوا گرگ ومیش بود، درپیچ جادهی مالرو چند کبک را دیدم که به طرف دامنهی کوه میدوند، پایین پریدم وتیرانداختم ودوتا ازکبکها را شکار کردم اسدالله جلو دوید وسرکبکها را برید، لبخند رضایتبخشی برلبان پدرم ظاهر شد گوئی به زمان جوانی فکرمیکرد ونقش خود را درسیمای پسرش میدید، جاده درمیان برف میپیجید، درطول راه گاهی صدای اسدالله بلند میشد که به قاطرها ناسزا میگفت گوئی قاطرها هم حرف او را میفهمیدند، اسدالله گفت: هوا خراب است وباید گردنهی لاوشم را زودتر رد کنیم، نیما هم با تکان دادن سرخود حرف اسدالله را تائید کرد. درسرگردنه لاوَشم باد تندی برفها را بادروبه میکرد وبه صورتم می زد راه دیده نمیشد، نیما اسدالله را صدا زد تا بایستد وقاطرها را نگه دارد که پیاده شویم، نیما گفت: باید سرازیری را پیاده راه برویم که پاهایمان روی قاطریخ نزند ازقاطر پایین آمدیم و راه افتادیم، صدای پارس سگها به گوش میرسید، بوی آبادی، بوی نان، بوی هیزم سوخته، دود سفیدی درآسمان میرقصید به آبادی میرسیدیم.
نزدیک غروب به دهکده پیل رسیدیم، شب درقهوهخانه خوابیدیم وصبح زود راه افتادیم، آسمان صاف و آفتابی بود و لکهي ابری درآبی بیدریغ آن دیده نمیشد، آفتاب روی برفها پهن شده بود وانعکاس نور خورشید چشم را میآزرد، گاهی پرندهای ازروی شاخهای میپرید برف زیادی به پائین میریخت، رودخانهي ماخاولا دردل صحرا میدوید ومیپیچید ومیخروشید وغرشکنان میشتافت وبخار کمرنگی ازکناررودخانه بالا میرفت، دستهای کلاغ سیاه درمزرعه دیده میشد، درطول راه به چاروادارها برخورد میکردیم که بارهیزم وذغال و آرد داشتند و همراه با سلام و خدا قوت از یکدیگر وضعیت ادامهی راه را میپرسیدند.
نزدیک غروب به یوش رسیدیم، دود سفید رنگ آتش تنورهای نان ازسربامها بالا میآمد وفضای هوای ده را گرفته بود ودرکوچه راهها بوی نان داغ به مشام میرسید، به خانه رسیدیم، یوسف سرایدارجلوآمد و دهانهی قاطرنیما را گرفت تا پیاده شود، بچههای یوسف صادق ونبی جلو دویدند وبارو بندیل را به داخل خانه بردند، وارد تالار شدیم سرد بود، زن یوسف با منقل آتش وارد اطاق شد، سماورذغالی قل وقل میجوشید و زن یوسف چای دم کرد.
چند روزگذشت، پدرم دربستر بود و رمقی نداشت، من به یاد حرف مادرم فکر میکردم، زمستان سفربه یوش چه معنی دارد، اصرارمن برای بازگشت بیفایده بود، عاقبت چند پیرمرد یوشی آمدند ونیما راضی شد برگردیم، صبح مشدی اسدالله آمد و یوسف سریدارافسار قاطر نیما را گرفت مرد کوه توان نشستن بر قاطررا نداشت.
درتمام طول راه حس ترسناک غمگینی سراسر وجودم را گرفته بود، گوئی به جای برف ازآسمان غم میبارید ودرسکوت آن هیاهو و درخاليی آن همه پرصدائی در گوشم زمزمه میکرد: می خواهم دریوش بمانم، می خواهم در یوش بمیرم…
زآن رو که دگر روی تو نتوانم دید، ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.
__لل______________________..._________________.....................................................................................دفتر هنر شمارههای گذشته را میتوانید از طریق رسانه ابتیاع کنید.ntjv ikv_..._________________..**************
*دوستان گرامی
از شما که علاقهمندید با درج کارهای ادبی و هنریتان و نیز اخبار و اطلاعات تازه در رسانه شرکت کنید آنها را با فرمتwordبه نشانیی
habib@rasaaneh.comبرایمان ارسال کنید تا در صورت امکان در اینجا منتشر کنیم.
____________________________
....
.............«الف مثل باران» را ازرسانه بخواهید...............
....دو گفتار کتاب جدید محسن صبا چاپ انتشاراتیی آوانوشت منتشر شد. ......_____________________________________________________________________________________________
کتابهای رسیده
.با تشکر از دوستانی که کتابهای خود را برای رسانه ارسال داشتهاند.