آمده در صورتکتاب: بیژن اسدیپور
متن سخنرانی محمد بهارلو با عنوان «علیه فراموشی» بهمناسبت سالمرگِ دکتر غلامحسین ساعدی بر مزار وی در گورستان پرلاشز (این مراسم در ساعت سه بعد از ظهر شنبه دوم آذر از طرف همسر ساعدی و دوستان او برگزار شد.)
محمود دولتآبادی نقل کرده است که شبی در گرماگرمِ کشاکشِ روزهای انقلاب از سبزوار، مسقطالرأس خود، به منزلشان در خیابان شیخ هادی تهران تلفن میزند تا سَرسُراغی از همسر و بچههایش بگیرد، ناگهان میبیند ساعدی روی خط است. میگوید: «من تهران را گرفتهام، خانهام را، تو چرا گوشی را برداشتهای؟» میگوید: «من گوشی را برنداشتهام، داشتم شماره میگرفتم با تهران صحبت کنم.» میپرسد: «کجا هستی؟» میگوید: «تبریز.» هیچکدام نمیداند که چهطور سر از خط دیگری درآورده است. ظاهراً یک جرقه یا اتصال دو سیم لُخت، در آن شبهای آشفتگی، دو نویسنده را که هرکدام فرسنگها دور از هم بنای گفتوگو با کسان خود را داشتهاند به هم وصل میکند. شاید هم تلفنچیِ رندی در یکی از تلفنخانههای مرکزی، از سرِ کنجکاوی یا بگیریم شیطنت، به سرش میزند که این مکالمۀ تصادفی میان دو نویسنده برقرار شود تا مضمونی را کوک کند و درعینحال در تهِ دل قدری به ریش آنها بخندد. به نظر میآید این مایۀ یک داستان کوتاه باشد، و خواه واقعی و خواه زادۀ قوۀ تخیل، قبل از هر چیز ما را به یاد داستانهای ساعدی، یا بهرام صادقی که ساعدی به او ارادت میورزید، میاندازد، و چه بسا اگر دولتآبادی آن را به عنوان طرح قلماندازِ داستان منتشرنشدهای از یکی از آن دو نقل میکرد، به گمان من، واقعیتر از واقعی به نظر میآمد.
همیشه همینطور است. خیال میکنم این کلامِ بالزاک، آن دانای کلِ آرمیده در همین گورستان، باشد که: واقعیت باید رنجِ بسیار ببرد تا از داستانی تقلید کند. بنابراین برای نویسندهجماعت تقلید از واقعیت فخری ندارد و فضیلت شمرده نمیشود. درواقع کوشش نویسنده همواره باید معطوف به این باشد که «وانمود» کند؛ وانمود کند که آنچه نوشته است واقعی است تا خواننده آن را انکار نکند. این وانمودگری اساسِ کار نویسنده است، و به این ترتیب است که به آدمهای داستانش «هستی» میبخشد. اما اگر نویسنده آسانگیر یا آسانبین باشد یا اداواصول دربیاورد یا خواننده را دستکم بگیرد یا به هر دلیل بخت یارش نباشد فاتحۀ کار خوانده است.
باری، اعتقادداشتن به ارواح عمومی نیست، و طبعاً خیلیها رغبتی به ملاقات و گفتوگو با ارواح ندارند. اما اغلبِ این گونه آدمها وقتی کتاب میخوانند، بهخصوص اگر داستان یا رمان باشد، ابایی ندارند که خودشان را جای آدمهای ساختهشده از کلمات بگذارند و با حروفِ مکتوب و کاغذِ کتاب حرف بزنند. پس این پرسش پیش میآید که ارواح، که برای بعضی از جنسِ خاطره هستند، چه چیزی کمتر از حروف و کاغذِ کتابها دارند؟ بهتر است بیش از این راه دور نرویم. حالا هم اگر در این روز سردِ پاییزی نویسندۀ خفتۀ ما، که از خوابیدن هراس داشت، از جایش، از همین دوروبر، پا بشود ـ همچون خانمبزرگِ داستانِ «گدا» که هربار از خود برانندش دوباره برمیگردد ـ توقعی جز این نخواهد داشت؛ توقعِ اینکه به آفاق معنوی نویسنده ارج بگذاریم، به فضیلتی که از تخیل و سحرِ کلام سرچشمه میگیرد. شما را نمیدانم، ولی من، به نوبتِ خودم، نویسنده را کمابیش به هیأت همان خانمبزرگ به جا میآورم، با همان بقچۀ ناگشودۀ زیر بغل که چون تحفهای، و در نگاه دیگران گنجی شایگان، همهجا با خود حمل میکند.
این شرطِ بازی است. اگر بخواهیم تجلی، یا رویای ناگهانی، دوام بیاورد و بیانِ حقیقت را تشدید کند باید خودمان را در فضای لرزانش غرقه کنیم و بیخود سر از آن بیرون نیاوریم و هی تکرار نکنیم: «مگر نرفته بودی؟» چون، با قدری صرافت، پاسخ را میتوانیم دریابیم: «رفته بودم، اما دوباره برگشتهام.» پشتبندش هم بایست لبخند او را ببینیم که با دو چشم سیاه به ما زل میزند و میگوید: «حالا برگشتهام که خیالتان راحت بشود… واسه کار واجبی آمدهام.»
پس از مدتی غیبت میتوانیم دورهاش کنیم؛ همانطور که بچهها، نوهنتیجهها و دروهمسایه، خانمبزرگ را دوره میکنند. میبایست حدس بزنیم و نمیبایست کسی بپرسد: «کارت چیست؟» پرسیدن هم ندارد. مگر نه اینکه کار نویسنده قلمبرداشتن، یا همان درافتادن با سکوت و فراموشی، است؟ پس میتوان انتظار داشت آنچه را در اینهمه سال دیده برای ما نقل کند، از کابوسها و اوهامش، که از ترسیمکردنشان نمیهراسید، و از شهرهایی که کوچهبهکوچه و خانهبهخانه زیرپادرکرده است، یکییکی بگوید. نباید خیال کنیم نایِ جنبیدن ندارد. لابد یادمان هست. میگوید میتواند: «کوه روی کوه بگذارد.» این وسط همه میخواهند سردربیاورند که چه در بقچهاش دارد. اما هر کاری آدابی دارد. رسمش این است: باید مجال داد. من خاطرم جمع است. میدانم که هست. بالاخره پابهپایی میکند و بقچه را دستبهدست میدهد و میگذاردش روی سنگی ـ و قبل از آن با کف دست نمِ روی سنگ را میگیرد ـ و خم میشود گره کوچکش را باز میکند و چشمکی هم میپراند. بهجای خِلعتِ آخرت یا تکههای نان خشک، آنطور که در بقچۀ خانمبزرگ دیده بودیم، یک بستۀ بزرگ کاغذ در آن هست: کوتاه و بلند و از همه رنگ، لکدار و تاخورده و نمکشیده و همه پشتورونوشته و خطخورده. یکی را برمیدارد و گره سینه را صاف میکند و بنا میکند به خواندن. انگار وصفِ دریا است، با بوی رطوبت و ماهی، و آبها که روی هم میغلتند و موجها که از سر و شانۀ هم بالا میروند و به هم میپیچند و نزدیک که میآیند کوچک و کوچکتر میشوند.*****
یکهو، انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، سربرمیدارد و میگوید: با همچین آبی «باید خانه تمیز شود». بعد از آنچه آدمی میتواند به دست خودش بسازد میگوید، از چیزهایی که میبایست در کنار واقعیتهای طبیعی خلق کرد، مثل نغمهای که به آواز خوش سرمیدهند یا شعری که شاعر میسراید یا داستانی که نویسنده مینویسد، یعنی همان چیزهایی که مواجهۀ ما را با جهان واقعی لذتبخشتر میکند یا مایۀ تسلایخاطر میشود. بعد هم به اطرافش نگاهی میاندازد و لبورمیچیند و به دور، و بعد دورتر، نگاه میکند و با صدایی دوگره از شیاطین عجیبوغریبی میگوید که دنیای دوروبرمان را پُر کردهاند، شیاطینی که فقط با نوشتن، بیآنکه حتی ترسیم بشوند، میتوان بر اَعمال خبیثشان نظارت کرد، و راهی هم جز نوشتن برای تخفیف شیطنتشان وجود ندارد.
آخرسر هم، همانطور که انتظار داشتیم، از خانمبزرگ میگوید که چهطور با خودش و سرنوشت خودش روراست است و سعی نمیکند واقعیتِ مرگ را از خودش و دیگران پنهان کند. روبهروشدن با مرگ، هرچند هرکس فقط یکبار و البته به شیوۀ خودش آن را تجربه میکند، چیزی است که قدرت تحملِ آدمها را هم به امتحان میگذارد. خانمبزرگ تردیدی بر فانیبودن خودش ندارد، و این حقیقت را میپذیرد، نه فقط از این جهت که دلخسته و ازهمهجارانده است. دراصل اعتراض او به ناسازی و ناکافیبودنِ زندگی است.
حتی اگر اینها را جوری به زبان میآوَرَد که ما خیال نکنیم آنچه میشنویم درواقع گفتوگوی خصوصی با خود است، کلماتی است که انگار در گوش به خودش بگوید، باز پیدا بود که دارد از خودش میگوید. گفتن همان نشاندادن است. حتی در سکوت هم میتوانستیم بشنویم. اما یک چیزهایی بود که جور درنمیآمد. انگار باز بخواهد از رشتۀ کلمات قصه ببافد، آن هم با همان فوتوفن مألوف خودش، با شروعی ناگهانی که مقدمه را نه در صفحۀ کاغذ بلکه در ذهن بنویسد، یا آن را نوشته و به صرافت از آغاز متن حذف کند. چیز دیگری هم بود. اینکه انگار پیش از نوشتن نمیداند چه چیزی دربرابرش، روی سفیدی موحشِ کاغذ، درحال وقوع است، مگر لحظهای که آن را تماماً به انجام رسانده باشد، بدون آنکه مجال ازنو نوشتن یا دستبردن در آن را بیابد؛ انگار نانی که در سیاهچادری، در مسیر کوچ، داغاداغ از تنور دربیاورند.
همیشه همینطور است. هر داستان شکستنِ یک سکوت است. نویسنده خودش را پاسدار خاطرات ما میداند. مینویسد تا خاطرات حفظ شوند، چون در جهانِ فراموشکار هیچ خاطرهای ماندگار نیست. اگر فراموشی بیحرمتی و تجاوز به خاطرات باشد، نوشتن واکنشی علیه فراموشی است. حتی اگر قائل به این باشیم که هیچ خاطرهای مدعی حقیقت نیست، و خاطرات در گذر زمان عطر و طعم دیگری پیدا میکنند باز چیزی جز خاطره باقی نمیماند. آدمها، چه مرده چه زنده، مشتی خاطرۀ پراکندهاند. پس نویسنده میگوید، روایت میکند، چون چارهای جز گفتن، روایتکردن، ندارد. تقدیر او نقلکردن است، چون میداند که فانی است. ما را هم که مخاطبان او هستیم برمیانگیزد که به ورای سرنوشتِ شخصی و فانیبودنمان بیندیشیم.
بعد از اینها است که میبینم نگاهش را به تکتک ما میدوزد؛ انگار که بخواهد هرکدام را به نوبتِ خودش به جا آورد. لبخندی هم میزند. بعد پابهپایی میکند و برایمان دستش را تکان میدهد. انگار باید برود یا با کسی جایی قراری دارد. این شرطِ بازی است. دیریازود ما هم یکییکی بایست برویم. آرزوی جاودانگی یا بیمرگی ـ اینکه مرده باشیم تا دیگر نتوانیم بمیریم ـ رویایی بیش نیست. رشتۀ زندگی هر آدمی با مرگش بریده میشود، اما تمام نمیشود؛ بهویژه اگر آدمی چیزی آفریده باشد که کماکان «زنده» یا معاصر ما باشد، و نویسندۀ ما چنین بود.
۱۸ نوامبر ۲۰۱۳