غلامحسین ساعدی
نقل از صورتکتاب: انجمن فرهنگی دهخدا
غلامحسین ساعدی از خودش میگوید :
دکتر ساعدی متولد ۲۴ دی در تبریز ، روانپزشک ، فارغ التحصیل دانشگاه تبریز و داستان نویس برجسته کشورمان در یک مصاحبه با مجله چشم انداز درباره زندگی خودش صمیمانه چنین گفته است:
من در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ روی خشت افتادم. بچهی دوم پدر و مادرم بودم. بچهی اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. و از همان روزی که دست در دست پدر، راه قبرستان را شناختم، همیشه سر خاک خواهر میرفتم که قبر کوچکی داشت، پوشیده با آجرهای ظریف و مرتب. و من در خیال همیشه او را داخل گور، توی گهوارهای در حال تابخوردن میدیدم. هرچند که نه من، نه برادرم که بعد از من آمد و نه خواهرم که آخرین بچهی خانواده بود گهواره نداشتیم. گهواره ما پاهای مادربزرگ بود.
در منزل درندشت و گَلوگشادی زندگی فقیرانهای داشتیم. پدرم کارمند ساده دولت بود با مختصر حقوق بخورنمیر، هرچند که خود از خانوادهی اسم و رسمدار «ساعدالممالک» بیرون آمده بود که منشیگری گردن کلفتهای دورهی قاجار را میکردند، اما پدرش که زنبارهی غریبی بود، و در تجدید فراش مهارت کافی و وافی داشت، او را از خانه رانده بود تا خود شکم خود را سیر کند، و پدرم از شاگرد خیاطی شروع کرده بود و بعد دکهای ترتیب داده بود و آخر سر شریک پدر بزرگ مادریام شده بود، بالاخره تنها بچهی او را که دختر جوان و خوشگلی بود به زنی گرفته بود و شده بود داماد سرخانه. مدتها بعد دری به تخته خورده بود و با چندرغاز، تن به کارمندی دولت داده بود.
مادرم پانزده شانزده سالیبا من تفاوت داشت و همیشه او را خواهر خود میدانستم. درست تا لحظهای که مادربزرگم با رنج فراوان زندگی کوفتی و آلوده به فقر را ترک کرد، با اولین مرگ در فضای پُرعشق خانواده، دل همه را به آتش کشید.
برادرم چهارده ماه بعد از من بهدنیا آمد، ما دو تا همبازی، رفیق و همدم هم بودیم، که گاهگداری به جان هم میافتادیم و من هنوز مزهی مشتهایکوچولوی او را به یاد دارم و اکنون با چه حسرتی میتوانم آن روزها را آرزو کنم. حیف!
هیچوقت ما را لوس و ننر بار نیاوردند. حقیقت این بود که امکان لوسکردن و حتی وسایلش را هم نداشتند. و در عوض حسرت به دل هم نبودیم. با گل و خاک بازی میکردیم و به جای معلم سرخانه و یا کودکستان، پدر بزرگ بود که عصرها خواندن و نوشتن یادمان میداد.
دنیای بیرون خانه راز و رمز غریبی برای ما داشت. از صدای پاها، همسایهها را میشناختیم. حاج عباس، همیشه سلانه سلانه راه میرفت و بچههای مشد جعفر آهنگر به جایراه رفتن همیشه میدویدند، و من هنوز صدای قدمهای خفیف عدهای را در یک سحرگاه بهاری بهیاد دارم و پدربزرگ و مادربزرگ را که نجواکنان از در بیرون میرفتند: بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود و کلمهی «مرگ» درست از همان روز همچون جای زخم عمیقی بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است، چه مرگها که ندیدهام و چه عزیزانی را که به خاک نسپردهام. سایهی این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است.
پیش از اینکه مدرسه بروم خواندن و نوشتن را از پدر یاد گرفتم. و بهناچار انگ شاگرد اولی از همان اولین سال روی من خورد، و شدم یک بچهی مرتب و مؤدب و ترسو و توسریخور، متنفر از بازی و ورزش و شیطنت و فراری از شادیها و شادابیهای ایام طفولیت. همهاش غرق در اوهام و خیال و عاشق کتاب و مدرسه و شبهای طولانی زمستان که پای چراغ نفتی بنشینم و تا لحظهای که بختک خواب گرفتارم نکرده، داستان پشت داستان بخوانم.
دورهی ابتدایی را تمام نکرده، جنگ شروع شد و ما پناه بردیم به یک ده، و پدربزرگ با قمه و تفنگش به نگهداری خانه و کاشانه نشست. قمهای که تا آخرین لحظهی زندگی زیر بالینش بود و تفنگی که بعدها حتی نعش پوسیدهاش را کفن کرده زیر خاک دفن کرده بود. بماند که چه قصهها از آن روزها میشود گفت و رنگین کمانی از شجاعت و مقاومت و پایداری میشود ساخت.
از همان روزگار چشم من یکباره باز شد. نمیدانم، چیزی شکست و فروریخت و هجوم هزاران حادثهی نوظهور و هزاران آدم و غوطهزدن در صدها کتاب و آشنائی با عشق، عشق به دهها نویسندهی ناشناخته که خود زیر خاک پوسیده بودند ولی در خواب هم، بله در خواب هم مرا رها نمیکردند. من صدها بار چخوف را روی پلههای آجری خانهمان، زیر درخت بِه، لم داده در اتاق نشیمن دیده بودم. از فاصلهی دور، جرأت نزدیکشدن به او را نداشتم. و هنوز هم ندارم. آیا «رؤیای صادقانه» همین نیست؟ و همزمان با این حال و هوا، در خفا نوشتن، سیاهمشق بچگانه، و همانطوری و همانسان تا این لحظه با من ماندگار ماند که ماند که ماند. اولین چِرت و پِرتهایم در روزنامههای هنریـ سیاسی تهران چاپ شد. و خودم در همان مسقطالرأس یکباره دیدم که دارم سه روزنامه را اداره میکنم. و روزی چندین ساعت مدام قلم میزنم. از رپورتاژ و سرمقاله، گزارش و قصه تا تنظیم اخبار. درگیریهای زیادی پیش آمد و یکباره سر از دانشکدهی پزشکی درآوردم. ولی اگر یک کتاب طبی میخواندم در عوض ده رمان هم همراهش بود. اولین و دومین کتابم که مزخرفنویسی مطلق بود و همهاش یک جور گردنکشی در مقابل لاکتابی، در سال ۱۳۳۴ چاپ شد. خندهدار است که آدم در سنین بالا، به بیمایگی و عوضیبودن خود پیمیبرد و شیشهی ظریف روح هنرمند کاذب هم تحمل یک تلنگر کوچک را ندارد. چیزکی در جائی نوشتند و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم کرده بودم که خودکشی کنم. ولی، ولی یک پروانهی حیرتآور در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. و زیبایی او به جای اینکه مرا به عالم هنر سوق دهد به طرف دانشمندبازی کشاند، دانشمند جوان قلابی. شروع کردم شکار پروانه، و مطالعه دربارهی پروانههای حومهی تبریز، که خوشبختانه این هوس نابجا زود دست از سرم برداشت و تنها چیزی که به من داد این بود که زود نشکنم. بله، نشکستن. چیزی که با تمام ضربههایی که خوردهام هنوز حس میکنم نشکستهام و از اینجا به بعد داستان من حادثه زیاد دارد. و من یکی اعتقاد دارم که داستان پُرحادثه، فضای غریبی لازم دارد که سرهم کردن آنها با جمله چه فایده؟ اگر میشد با آمار مدار تغییر تحول روحی یک انسان را نشان داد چه فوقالعاده بود. یک طبیب که در سربازخانه، سرباز صفر شده است، و مدتی سرگردانی کشیده و آخر سر روی به روانپزشکی آورده. و بعد سالی نبود که یک یا دو ضربت جانانهی روحی و جسمی نخورده باشد. و بقیه خواندن و نوشتن. حال که به چهلسالگی رسیدهام احساس میکنم تمام این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده هم چاپ شده. و هر وقت من این حرف را میزنم خیال میکنند که دارم تواضع بهخرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچوقت ادای تواضع درنمیآورم. من اگر عمری باقی باشدـ که مطمئناً طولانی نخواهد بودـ از حالا به بعد خواهم نوشت. بله، از حالا بهبعد که میدانم در کدام گوشه بنشینم تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم که تأثیرش تنها انعکاس صدا نباشد. نوشتن که دست کمی از کشتیگیری ندارد، فن کشتیگرفتن را خیال میکنم اندکی یاد گرفته باشم. چه در زندگی، و جسارت بکنم بگویم مختصری هم در نوشتن. [ سال ۱۳۵۳]
درباره Habib
متولد سال ۱۳۳۰ رشت استان گیلان- کسب لیسانس از دانشگاه ملی ایران- کوچ به ینگه دنیا سال ۱۳۶۵ و اقامت در کالیفرنیا-چاپ اولین کتاب شعر بنام (الف مثل باران) در سال ۱۳۸۴ در ایران توسط انتشارات شاعر امروز.