داستان هفتم
نویسنده: الهام نظری
از مامان خوشگلتر بود. چون دو تا آينه قرمز كنارش داشت. ولی مامان هيچوقت قرمز نمیپوشيد. بابا گفته بود اگه خوب ياد بگيری میتونی باهاش همه جا بری. مامان هر جايی با من نمیاومد . فقط بعضی وقتها با من میاومد مدرسه تا دوستم رو ببينه. يكبار هم گفت میآم مامانش رو ببينم. و هيچوقت من رو نمیبرد دوچرخه سوار شم. ولی به جاش بابا قول داده بود كه دو روزی كه زود تر میآد رو با هم بريم دوچرخه بازی. ما میرفتيم كنار ساختمان آجری كه هيچكس توش نبود. اونجا خيلی خلوت بود. من ازش میترسيدم. هيچوقت تنهايی نمیرفتم. اما وقتی بابا میاومد ديگه نمیترسيدم . تازه، دوستم هم میاومد. دوستم خيلی حرفهایتر از من بود. چون قبلتر از من دوچرخه خريده بود. دوچرخه اون هم مثل مال من بود. اما مال من سفيد و مشكي بود با آينههای قرمز و مال اون سفيد و مشكی بود با آينه های آبی. فكر كنم مامان دوستم هم سليقهاش مثل بابا بود. دوستم يك روز بيشتر از من میاومد دوچرخه بازی. به خاطر همون هم حرفهایتر بود. من به مامان گفته بودم كه يك روز هم من رو ببره تا من از دوستم هم بهتر بشم. ولي مامان میگفت: اونجا جای من نيست. اما نمیدونم چرا جای مامان دوستم بود. چون وقتی من با بابا میرفتم، اون با مامانش میاومد. من دوچرخه بازی كنار ساختمان آجری رو دوست داشتم. چون بابا هيچوقت بهم نمیگفت: مواظب باش! دوستم چرخهای كمكی چرخش رو در آورده بود. ولی من نه. بابا بهم گفته بود: يكبار تا يك جای دور تر میريم تا تو حرفهایتربشی. اما من برای اينكه به بابا نشون بدم كه میتونم، دورتر میرفتم و يك دستم رو ول میكردم و برای بابا دست تكون میدادم. بابا هم پشت چرخم رو نمیگرفت. همونجا، كنار ميله سبزها، كنار مامان دوستم میايستاد. بعد به من و دوستم میگفت: پشت ساختمون آجری هم خوبه، بريد اونجا. من پشت ساختمون آجری اونقدر بازی كردم كه حرفهای شدم. همان شب بابا قول داد كه يكی از چرخ كمكیها را در بياورد. ولی گفت: قول بده كه بيشتر پشت ساختمان آجری بری تا اونيكی چرخت رو هم دربيارم. از آن شب به من میگفت: دوچرخه سوار من! من دوست داشتم. چون بابا فهميده بود كه من حرفهای شدم. از آن روز به بعد با دوستم بيشتر میرفتيم پشت ساختمان آجری. ولی من به دوستم نمیگفتم برای چی. چون جر میزد و میگفت: نمیآم يكبار دوستم گفت: هر كی زود تر رسيد به ميله سبزهای جلويی، برندهست. من خوشم آمد. پا زدم و سرعت گرفتم. خيلی تند تر رفتم. من داشتم زود تر میرسيدم. صورتم خنك شده بود. باد میزد توی چشمهام . چشمام رو میبستم. نزديكيهای ميله سبزها آروم تر شدم. دوستم جا مونده بود. من يك دستم رو ول كردم كه به بابا دست تكون بدم و بگم من بردم. ديدم مامان دوستم روسريش را در آورده. من ترسيدم. دست تكان ندادم . دور زدم تا برم پشت ساختمان آجری پيش دوستم. دوستم نبود. غيبش زده بود. داشت گريهام میگرفت. دوچرخهام را نگه داشتم. پياده شدم. دوچرخهام رو انداختم روی زمين. دراز كشيدم و جيغ زدم . بابا و مامان دوستم سريع آمدند. بابا هی گفت: چی شده؟ فردا چرخ كمكيت رو وصل میكنم. من مامان دوستم را نگاه كردم. روسريش سرش بود. گفت: دخترم، پاشو. عيب نداره. من دلم میخواست پيش مامانم باشم. بعد دوستم هم پيدايش شد. به بابا گفتم: بريم خونه. من مشق دارم. برگشتيم. وقتي برگشتيم بابا خواست چرخ كمكیها را وصل كند. اما من الكی گريه كردم و گفتم: نه، نمیخوام وصل كني. وصل نكرد. ولي قول گرفت كه مواظب باشم. بعد گفت: دفعه بعد دور تر میريم كه بيشتر ياد بگيری.
دفعه بعد مامان دوستم گفت: همين طور پا بزنيد و مستقيم بريد. دوستم گفت: مثل راه خونه؟ مامان دوستم گفت: آره دخترم. بعد ما هی پا زديم و رفتيم و مسابقه گذاشتيم. دوستم كه حرفهاي تر بود برمیگشت و میگفت: مامانم و بابای تو هم دارن میآن . بعد ما اونقدر مسابقه گذاشتيم و پا زديم كه رسيديم به يك خانه. دوستم نگه داشت. از دوچرخهاش پياده شد و كنار در وايساد. فرمان دوچرخهاش را با دست نگه داشت. من هم پياده شدم. برگشتم. مامان دوستم و بابا هم همراهمان آمده بودند. بعد رسيدند جلوی در. مامان دوستم يك كليد در آورد. به من خنديد و در را باز كرد. بعد رفت تو. دوستم هم دوچرخهاش را برد توی حياط. من به بابا نگاه كردم. خواستم بگم: من پام درد میكنه بريم. بابا خنديد و گفت: تو چرا چرخت رو نمیآری تو، دوچرخه سوار من؟ و بعد خودش رفت توي حياط. من فرمان دوچرخهام رو محكم گرفته بودم. كسي نبود. ترسيدم. رفتم توی حياط. كسي توی حياط هم نبود. من دوچرخهام رو گذاشتم كنار درخت. همان وقتها دوستم آمد بيرون. گفت: تو لی لی بلدی؟ گفتم: آره. میآي مسابقه؟ گفت: باشه. كف حياط كشيده بود. سنگ هم داشت. بعد مسابقه داديم. دوستم همهاش میبرد. من دوست داشتم خودم ببرم. بعد كنار چرخم رفتم. گفت: چي شد؟ گفتم: يه بار ديگه. از اول. گفت: نه، آخه من دارم میبرم. من روم رو برگردوندم. به دوچرخهام نگاه كردم. آينه چرخم رو ها كردم كه تميز كنم. با دستم روی آينهاش كشيدم. بد تر شد. توي آينه چرخم پرده اتاق معلوم بود. بعد يك باد محكم آمد. پرده رفت كنار. بابا رو ديدم. دراز كشيده بود. برگشتم كه بهش بگم بريم. دوستم گفت: تو چقدر جر زنی. بعد برگشت و سنگ را انداخت و خودش بازی كرد. من يكمَ رفتم جلو تر كه برم تو. دوباره يك باد محكم اومد. بابا لباسهاش رو در آورده بود. فكر كنم اينقدر دنبال ما تند آمده بود كه گرمش شده بود. من برگشتم كنار چرخم كه بابا يكمَ خنك بشه. میخواستم دوباره آينه چرخم رو تمييز كنم. توي آينه مامان دوستم هم بود. من باز گريهم گرفته بود. به دوستم گفتم: میخوام برم تو خونتون پيش بابام. دوستم گفت: نه، مامانم گفته اگه بياييد تو چرخ ِتونو میگيرم. يكمَ رفتم جلو تر. به دوستم گفتم: ترو خدا بيا يك بار ديگه بازی كنيم. دوستم گفت: باشه. يك دور كه رفتيم من بردم. فكر میكردم اينبار من برندهام. دوستم گفت: تو جر زنی میكنی. من گفتم: من توی چرخ بازی از تو بهتر میرم. دوستم گفت: نه، من تند تر میرم، واسه همينم بابات چرخ كمكیهای من رو در آورد. گفتم: نه، بابای من فقط چرخ كمكیهای خودم رو در آورده. گفت: تازه بابات … يكهو بابا اومد بيرون. داشت كمر بندش رو محكم میكرد. گفت: بريم گفتم: بذار من لی لی رو ببرم بعد. گفت: نه، بريم. من دوستم رو نگاه كردم. به من زبون درازی كرد. من برگشتم فرمان دوچرخهام رو گرفتم. از توی آينه چرخم نگاه كردم. مامان دوستم نيامد. بابا دستش رو كشيد روی سر دوستم. گفت: آفرين دختر خوب! بعد ما رفتيم.
من پاهام درد میكرد. نمیشد چرخ سوار شم. فرمان دوچرخه رو گرفتم و راه بردم. بابا گفت: اگه دو سه بار ديگه اين راه رو بياييم اون يكی چرخ كمكیت رو هم در میآرم. من حرف نزدم . دوست نداشتم دو سه بار ديگه بياييم. بعد از توی آينه چرخم در خانه دوستم را ديدم. داشت از ما دور ميشد. بابا گفت: چقدر آينه چرخت كثيف شده! چرا تمييز نمیكني؟ گفتم: با دستام تمييز كردم. گفت: بايد با دستمال تمييز كني. بابا دكمههاش رو عوضی بسته بود. وقتي برگشتيم خونه مامان يواشكي به من گفت: چرا دير كردين؟ . گفتم: مامان! آينه چرخم كثيف شده. همان وقت بابا اومد. يك دستمال به من داد. گفت: برو آينه چرخت رو تمييز كن. من دستمال رو گرفتم. مامان رو ديدم. داشت دكمههای بابا رو نگاه میكرد. مثل وقتهايی شده بود كه آدم گريهاش میگيره. من يواشكي رفتم تو اتاق بابا. از توی وسايلش پيچ گوشتیش رو كش رفتم. لای دستمال قايم كردم. رفتم كنار چرخم. از توی آينه چرخم اتاق رو ديدم. مامان رفته بود. بابا داشت دكمههاي لباساش رو درست میكرد. بعد پيچ گوشتي رو از لای دستمال در آوردم. آنقدر روي پيچهای چرخم فشار دادم تا باز شد. آينههای دوچرخم رو در آوردم. خودم رو توی آينههاش ديدم. موهام خراب شده بود. توی آينه چرخم موهام رو درست كردم. لازمشون ندارم. چون من هيچوقت موقع چرخ سواری از آينه چرخم نميبينم. آينهها رو توی باغچه قايم كردم.
برگزیده جشنواره هدایت ۱۳۸۹