از: دكتر صدرالدين الهى
عید در خانه؛ عید دور از خانه
پای بساط عید ما، شیرینی و گل و یکی دو جور غذای پخته به نشانه نعمت و شگون، سنت خانواده وجود داشت و همین، پدر اجازه نمیداد که رادیوی آندریای برق و باطری را باز کنیم و مراسم تحویل سال را از رادیو بشنویم.
او ساعت نفره بغلیاش را در دست میگرفت، و به عقربهاش خیره میشد. هر چه به تحویل سال نزدیکتر میشدیم ساکتتر میشدیم. نفسمان را در سینه حبس میکردیم مثل اینکه قرار بود اتفاقی بیفتد. گاهی هم گوشمان را به زمین میچسباندیم تا وقتی گاوماهی، کره زمین را از این شاخ به آن شاخ میاندازد و سال نو میشود صدای جا بهجایی سال را بشنویم.
با شیرینیها که سهم کوچکی از آن در پیشدستیهای گلسرخی به ما داده میشد، معاشقه و نظربازی میکردیم و با خود در جیبهای خالیمان اسکناسهای نو و سکههای براق را که باید تا آخر هفته در آنها جامی گرفت میشمردیم. میرسیدحسین خان، یک تومان، عمه خدیجه خانم، پنج هزار، اقای حاج خیش
عبدالله، یک قران دستلاف. چه حرصی میخوردیم از این دست لافیها، که بیشترشان آقایان علما بودند، با آن هیکلهای گنده و عمامههای گندهتر و سکههای حقیر که میگفتند تیمن دارد و تبرک است و باید نه کیسه گذاشت که برکت سال بعد شود. و ما میدیدیم که اصلاً یک قرانی آنها هیچ فرقی با یک قرانی دیگر ندارد و حتی معجون افلاطونفروش پدر سوخته سر کوچه و جغور و بغوری سر چشمه حرمت سکه آقایان را نگه نمیدارند و اصلاً قبول ندارند که پول آقایان از قماش دیگری است. بدتر از همه، اکبر کفری دوچرخهساز بود که دوچرخه کرایه میداد و حاضر نبود ده دقیقه به حرمت سکه دستلاف دوچرخهها را بیشتر در اختیار ما بگذارد و در مقابل اصرار ما میگفت: «سکه آقایون اگه برکت نبره برکت نمیآره». تقصیری نداشت همه اهل محل میدانستند که اکبر نه نماز میخواند، نه روزه میگیرد، نه مسجد میرود و کارش از اول شب یک لنگه پا جلو پیشخوان دکان نیمبابی عزیز عرقفروش ایستادن است و نحسی بالا انداختن.
ما دیگر بزرگ شده بودیم که اکبر کفری روز سی تیر توی خیابان ژاله تیر خورد و دربیمارستان سینا جان داد.
آقاداییها هم به تفاوت عیدی میدادند. آقادایی حسن خسیس بود و یک تومان بیشتر نمیداد. آقادایی حسین که زن و بچه نداشت، بسته به اینکه در چه وقت روز به او میرسیدیم و چقدر از اسکناسهایش مانده بود، سبیل ما را چرب میکرد. آقادایی علی اگر سر حال بود و نشئه، اسکناسی کف دستمان میگذاشت و فحش بیدریغی به تمام قوم و خویشها میداد. ما آقادایی علی را خیلی دوست داشتیم چون فحشهایی را که میداد از دهان دیگری نمیشنیدیم. یاد گرفتن فحش مثل دیپلم گرفتن بود.
وقتی عقربه ساعت تحویل سال را نشان میداد، پدر حلول سال نو را اعلام میکرد. دستش را میبوسیدیم، صورت مان را میبوسید و ما میدانستیم که باید تمام قصیده بهاریه سعدی را بشنویم.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
و روزگاری تمامی قصیده را از بر بودیم چون پدر میگفت که روز عید در روزگاران گذشته شاعران در پیش شاه قصیده میخواندهاند و صله میگرفتهاند. و تخت شاهان بر پایه قصاید بهاریه استوار بوده و شاعران به مرحمت شاهان میزیستهاند. اعتقادات عجیب او را ما در سالهای بعد و سرکشیهای جوانی اصلاً باور نداشتیم که میگفت:
«مملکت ایران را شعر شاعران بر پا نگه داشته و پادشاهان با حمایت از شاعران در حقیقت ایران را حمایت میکردهاند» و چه افسوسها میخورد که این پادشاهان آخری از مظفرالدین شاه به این طرف، شعر نمیشناختهاند و حالا روز عید و سلام شاهانه ملکالشعرایی ندارند که تهنیت سال نو را به شعر بگوید و اعتقاد داشت که عید بدون شعر عید نیست. تعجب میکنیم که با اینهمه، او چرا قصاید مدحیه را در روز عید نمیخواند و همه ساله به شعر بامدادان سعدی قناعت میکرد؟
وقتی قصیده تمام میشد، اسکناسهای تازه ما را میداد و اجازه میداد که شیرینیهای در پیشدستی کشیده شده را به نیش بکشیم.
…وعید در خانه ما بود.
عید دور از خانه
با سرعتی هراسانگیز بر خاکستری یک شاهراه دراز میرانیم. به نظر میرسد که ساعتی بعد تحویل خواهد شد. هیچ ایستگاه رادیویی فارسی حرف نمیزند. رادیو را میبندم. ساعت بغلی ندارم به ساعت ارزانقیمت مچیام خیره میشوم. تا تحویل سال، وقتی باقی نمانده است. مثل جزیره متحرک بیلنگری هستیم که روی رودخانه آسفالت حرکت میکند. حتی قایقی نیستیم که شراعی و بادبانی داشته باشد. باید ساعت تحویل به خانه برسیم. اما خانه کجاست؟ سرچشمه از ما خیلی دور است. مادری در بین نیست و پدری. برادرم و خواهرانم هر کدام در دور دستی پراکندهاند. تازه به خانه و سفره که برسیم بچهها هستند با باورهایی که ما در آنها جا دادهایم و اعتقاد به اینکه شام شب عید را باید با هم خورد و گرمای مهربان نگاه زنم که همه ما را آرام میکند و لبخند او که بشارت عید است.
ساعتم تحویل سال را نشان میدهد و روی جاده هستیم و میرانیم، بیلنگر، بیشراع، بیبادبان و ناخدا گم کرده، من بیاختیار میخوانم:
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار
نوه کوچکم «دلبر» با حیرت کودکانه و فارسی شیرینش میپرسد:
-صدرالدین چی میگی؟
در جوابش میگویم:
-هیچی بابا دارم از تهرون حرف میزنم.
و او دوباره میپرسد:
-تهرون کیه؟
…عید را دور از خانه هستیم.