این مصاحبه ی طولانی حدود بیست سال پیش از انتشار، یعنی در ۸۰ سالگی ابراهیم گلستان توسط سیروس علی نژاد سردبیر مجله ی آدینه در سال های ۶۰ و ۷۰ در چند روز انجام گرفت و سال گذشته (۱۴۰۰) در صد سالگیِ وی از طریق انتشارات آسو(دفترهای آسو ۱۷) به صورت کتاب در صد صفحه چاپ شد.
گلستان از پیشقراولان داستان نویسی مدرن است. در فیلم “خشت و آینه” که در سال ۱۳۴۳ ساخته میشود او زنی را نشان میدهد که قوی است، که مستقل است، که سرپاست. که خود تصمیم میگیرد چه میخواهد. این فیلم لایههای بسیاری دارد از واقعیتهای اجتماعی و پیامهای سیاسیاش. و هشدارهایش به حاکمیت نشانگر دیدگاهی روشن است و انکار نمیکند تحولاتی را که سلسلهی پهلوی بخصوص رضاشاه عامل آن بوده در عینحال که زمینههای اقتصادی و فرهنگی لنگیهای زیادی را با خود حمل میکند. گلستان در این مصاحبه میگوید که “وقتی مهدی سمیعی تلفن میکند، علم میگوید گوشی را نگه دار، تلفن میکند به نصیری که او هم مرا میشناخت. میگوید که: “گلستان را چرا گرفتند؟” نصیری می گوید: “قربان، این مخ خرابکارهاست. من خوب می شناسمش، مخ خرابکارهاست.” ولی با تلفن علم هم مرا ول نکردند، تا اینکه معینیان تلفن میکند. او میدانست که من چه نماز بخوانم، چه نخوانم، جزو لشکر کفار نیستم.” (ص ۸۹). حمید ارفع در بارهی او مینویسد: ”پیچیدگی فیگور ابراهیم گلستان در این بود که او تغییر/پالایشِ بافتار اجتماعی و برخی داشتههایِ فرهنگی جامعه ایران را نه به سبک پهلویسم و پروژههای بالادستی دربار/دولت میپسندید و نه معتقد به مشی تماما انقلابی نیروهایِ رادیکال بود که دگردیسی را تنها در نفی یک سیاست و تولد یک سیاست دیگر میدانستند. به نظر گلستان نتیجه اولی چیزی جز «اسرار گنج دره جنی» نبود، و در مورد دوم هم به اعتقاد او تغییر سیاسی لزوماْ به بهبود اوضاع اجتماعی و فرهنگی مبتنی و همسو با ترقیاتِ دنیایِ مدرن منجر نمیشود (همان که بارها امثال تقیزاده، جمالزاده و کاظمزاده خیلی قبلتر از گلستان بر آن تاکید کرده بودند)، که اتفاقاْ باور او با تجربه انقلاب ۱۳۵۷ و آنچه بعد از آن آمد، درست از آب درآمد. ابراهیم گلستان تغییر بدون آگاهی جمعی را افتادن – به یقین حتی بدون اندکی شک و تردید – در چالهای میدانست که بیرون آمدن دوباره از آن اگر نه غیرممکن ولی سخت و همراه با هزینه بسیار است، به همین دلیل او بیشتر از اینکه دل به انقلاب سیاسی ببندد، به ضرورتِ انقلاب آموزشی برای بالا بردن آگاهی و نگاه انتقادی باور داشت.” (حمید ارفع، ابراهیم گلستان؛ روشنفکری برای یک قرن، بی بی سی)
دفترهای آسو/ گفتگو با ابراهیم گلستان
گلستان در فرازی از کتاب “مدومه” که در سال ۱۳۴۷ چاپ شده است، یک عشق بازی در کوپه ی قطار را قصه می کند. و چه قصه ای. از هم نسلانش که به هیچ رو، اما هنوز بعد از بیش از نیم قرن کمتر کسی بوده که جرأت کند بدون خودسانسوری و با پیش داوری ذهنی و باورهای عوام این طبیعی ترین و زیباترین کنش بشری را آنهم نه در پستو که در کوپه ی قطار بازگوید. او از این نظر اولین داستان نویس مدرن ایران است. چون خودش مدرن بوده است. از زمانی که دبستان می رفته عشق به ادبیات رانش حرکت او بوده است. هنگام نماز ظهر در صف آخر جا می گرفته. وقتی همه می ایستادند او می نشسته و کتابش را می خوانده. یا وقتی معلم ریاضی مسئله ی جبر می داده او مشغول نوشتن و خواندن موضوعاتِ مورد علاقه ی ادبیِ خود می شود. گلستان سبک خود را در نثر حک می کند. در این کار نیز سنت شکن است. مدرن است. می گوید: “وقتی که ما داریم می نویسیم، سعی می کنیم که فعل را آخر بیاوریم، حال آنکه برای آنکه بفهمی که چه می خواهی بگویی، در بسیاری از موارد فعل را باید اول بیاوری. می گویی رفت آنجا، ولی اگر بنویسی رفت آنجا، با روال دستورزبان میرزا عبدالعظیم خان گرکانی تفاوت پیدا می کند. باید بنویسی آنجا رفت. اگر آنجا رفت را مرتب بخواهی بگویی، خب، دینامیسم و تأکید و ریتم عوض میشود و حال آنکه هیچ اشکالی در زبان فارسی از لحاظ گرامری وجود ندارد که این جور چیزها را پس وپیش بکنی. به تناسب علاقه ای که داری و حرفی که می خواهی بزنی می توانی پس وپیش بکنی، می توانی دنبال فکرت بروی اما اگر این را توی نوشته بیاوری، می گویند چرا اینجوری کردی؟ باید به همان روال سابق بنویسی. توی زندگی ما همین طور است. می گویند پسر، تو که فرنگی نیستی، ایرانی هستی، به سنت ایرانیِ خودت حرف بزن. اصلن سنت حرف چرتی است. اگر سنت درست است، فرض کن در مذهب، خب چهارصد سال پیش مردم سنی بوده اند، چرا حالا باید همه برای امام حسین سینه بزنند؟ یا ۱۴۰۰ سال پیش از این، مردم همه زرتشتی بودند، چرا باید زیر لوای لااله الله بروند؟ همه چیز این شکلی است. فکر و علم و روحیه ی انسان گسترش می یابد، جامد نیست، حرکت می کند. ولی ما تکان نمی خوریم و چون تکان نمی خوریم، تفاوت توی نوشته پیدا میشود.” (ص ۹۷)
به گفته ی سیروس علی نژاد گلستان دست به هرکاری می زند موفق می شود. در داستان نویسی. در فیلم سازی. در عشق. در شرکت در بورس برای خرید خانه. لیلی دخترش می گفت با قیمت کم زمینی را در درّوس خریده بود که بعد آن را می سازد و تبدیل به یک خانه ی مجهز و مدرن و شیک می کند. در تعامل با شرکت نفت مجبورشان می کند کمک کنند استودیوی گلستان را بوجود آورد در ازای زحمتی که برای تهیه ی فیلم می کشید. و در مقابل ساخت فیلم های مستند برای شرکت های خارجی پول ارز می گرفت. با پولی که از شرکت در بورس های اغلب کشورهای مطرح اروپا به دست می آورد با ۳۰ هزار پوند یک قصر در حومه ی لندن می خرد و چند سال بعد آن را به یک میلیون می فروشد. خانه ای که الان ۱۲ میلیون قیمت دارد. چگونه یک چنین آدم چند بعدی می تواند بوجود آید؟ این عوامل می توانسته اند دخیل باشند: ۱- پدر بزرگش یک آخوند معتبر بوده. ولی آخوندی که جزمیت نداشته و از قرآن آیه هایی را انتخاب می کرده است که در آن به دانش و علم برای همگان توجه داشته و خود صاحب مدارس بوده است. چنین توجهی خشم روحانیون مذهبی را برمی انگیزد. به عبارتی گرایش به درک درست از مسائل علیرغم جو حاکم به طور خانوادگی در گلستان ارثی بوده است 2- معلم سرخانه ی عربی و فرانسه از بچگی نشانِ داشتن خانواده ای با فرهنگ و مدرن بوده است. به علاوه پدرش با بیشتر افراد سیاسی با عقاید گوناگون آشنا بوده است. خودش می گوید: “حسن کار فیلمبرداری من این بود که هم مصدق و هم دکتر زاهدی هر دویشان رفیق های پدرم بودند و من اینجوری توانستم بروم توی محاکمه ی مصدق فیلمبرداری کنم. وگرنه مرا به عنوان توده ای اجازه نمی دادند.” (ص.۹۱) ۳- زندگی در خانواده ای مرفه که غم نان و مسکن و امکانات دیگر در آن وجود نداشته است و به ابراهیم گلستان از همان آغاز این امکان را می دهد که خواسته هایش را بدون مشکلات اساسیِ خانوادگی دنبال کند. ۴- علاقه ی او به ادبیات و آشنائی اش به زبان های انگلیسی و فرانسه از سنین کودکی امکان مطالعه ی آثار غربی و هم شرقی را از همان اوان کودکی ایجاد می کند و هم چنین داشتن معلم های درجه اول به گفته ی خودش که بسیار جدی بودند در آموزش ادبیات فارسی، ابراهیم گلستان را آن چنان مملو می کند از دانش و خرد که یکی از نتایجش همانا نثر فاخریست که سبک خاص و زبان تکینه ی خود را دارد. و شاید او از آخرین نفراتِ نسلی باشد که با آشنائی به ادبیات بخصوص شعرِ فارسی و ادبیاتِ مطرحِ غربی یک چنین نثری را برای ما به یادگار می گذارد. ۵- وجودِ گلستان همه زندگی بوده و حرکت وحتی درظاهرن انفعالِ نیمه ی دوم نیز زندگی در او وجود داشته است. او خودخواسته نخواسته است اثری بیرون دهد در آن سال های نیمه ی دوم زندگی در غرب به جز چاپ همان ها که به زمانِ بودنش در ایران مرتبط می شود. چرا که در مصاحبه با سیروس علی نژاد فعالیت را دیگر امری عبث می شمارد. این وجود زندگی در همه ی ابعاد آن بی رابطه نیست در پاسخگوئی به تمناهایش به طور دائم فارغ از این که دیگران چه می گویند و فارغ از این که چه مشکلاتی پیش روست. به عبارتی سکون نیز نوعی از زندگیست. آن زندگی که هیجانات اولیه را پشت سر گذاشته و حوادث نیز آن چنان ویرانگر بوده اند که این نوع زندگی می تواند پاسخ به آن شرایط باشد. آن رانش قوی و عشقِ رسیدن به خواست محرکی است که او را موجودی ساخته بود پرانرژی و زنده که در هیچ جا نمی ماند و گام هایش را برای یک حرکتِ جدیدِ حتی نه چندان آشنا بلند برمی داشت. به درونش شیرجه می رفت. درآن غرق می شد و سیراب. و وقتی باز پایش را بر روی زمین سخت می نهاد شیرجه ای دیگر از نوع دیگر را می آغازید. سکوت هم می تواند نوعی از آن شیرجه زدن ها باشد. ۶- و جالب این که به هرکاری دست می زد اهداف سیاسی اش یک بخش مهم تمنایش بود. اهدافی که فکر و اندیشه و فهم قبل از هرچیز نوع حرکت او را تعیین می کرد. ۷- و تجربه. در این مصاحبه می گوید: “فرض کن در قصه ی ‘در خم راه’، وقتی قصه شروع می شود هیچ چیز روشن نیست. توی نور ماه، دم صبح، دو نفر توی برهوتِ کوه دارند می آیند. با همدیگر حرف زدن است که خواننده می فهمد که اسمشان چیست، رابطه شان چیست. قیافه شان چه جوری است و این جوری خرده خرده تمام بک گراند زندگی همین جوری پیش می آید. من این را در ۱۳۲۶ نوشتم. شاید قصه ی دوم سوم من بود. خیلی قصه ی خوبی است. ‘مردی که افتاد’، تمام حرکت ساختمان فکری این آدم، مقداری تفکرات – حالا این لغت خیلی پرمدعا است – زمینه ی قبلی می خواست، مسائل مختلفی لازم داشت، راجع به اینکه آدم قصه را چطوری بگوید، آدم وقتی دچار چنین مخمصه ای می شود، چه عکس العملی نشان می دهد، رفلکس عصبی اش چه شکلی است، همه را باید آدم دنبال کرده باشد.” (صص.۸۸-۸۹). به عبارتی گلستان آن قدر حوادث در زندگی دیده بوده است و واقعیت ها آنقدرهمواره با او همراه بودند که گویا خود همه قصه بوده است به طوری که می گوید: “من به قصه اعتقاد ندارم. قصه اگر با واقعیت تطبیق نکند که به درد نمی خورد. اگر هم واقعیت است، پس چرا خود واقعیت را ننویسیم؟” (ص ۷۰)
خیلی آدم ها مخالف گلستان هستند و هرکدام از جنبه ای خاص. از جمله حزب توده چون گلستان بعد از ۶ سال دیگر آنها را قبول نداشت و می گفت حرکت های آنها می توانست سبب از دست رفتن آذربایجان شود و اهدافشان با شرایط خاص ایران مناسبت نداشت؛ و سلطنت طلب ها چون اغلبشان می گویند پهلوی هیچ مشکلی نداشته است. گلستان علیرغم این که می گفت شاه آدم فهمیده ای بود اما کاستی ها را برمی شمارد؛ و کمونیست ها چون او در شرکت نفت و کنسرسیوم کار می کرده و برای کارش او را پیش شاه برده بودند و با هویدا دوست بوده است با او مخالفند. هیچ مدرکی ندارند که ثابت کند آنچه را وابستگی می نامند. و بیشتر به این دلیل که گلستان همواره گفته است چپ بیسواد و نفهم است و شرایط خاص ایران را درک نمی کند و از آنها دنباله روی نکرده او را به حساب نمی آورند. گلستان معتقد است که شوروی با ۴/۵ تولید فئودالی و ایران که اصلن فئودالیسم کلاسیک نداشته چه برسد به بورژوازی نمی توانست سیستم را به آن معنایی که مارکس برای آلمان طرح می زد تغییر دهد. و خیلی ها گلستان را قبول ندارند چون که او ثروتمند است زیرا که مبارز بودن برای آنها یعنی گدا بودن. یعنی در بدبختی زندگی کردن مانند فقیرترین افراد کشور. و بسیاری دیگر به علت نوع رابطه اش با فروغ و همسرش او را غیر اخلاقی می خوانند و به این علت ارجی به کارهای ادبی و هنری اش نمی گذارند. و اما اغلب مخالفین یا با دیدگاه ایدئولوژیکی و اخلاقی و باورهای پیش داورانه و یا پشتیبانیِ متعصبانه از گروه و نظر خاصی او را حذف می کنند. و یا خیلی بیسواد هستند. با داستان ها و فیلم هایش آشنائی ندارند و حتی با نامه هایش در پاسخ به دیگران و مصاحبه های درست و حسابی، نه آنها که با پیش داوری به گفت و گو با گلستان نشسته اند و با هدف ویران کردن او بر مبنای تفکر عامی که هم در عوام و متاسفانه هم در کسانی که خود را روشنگر می دانند بوفور یافت می شود.
گلستان از ۶۰ سالگی در خارج از ایران زیسته و نسبت به دوره ی اول زندگیش در ایران می گویند که فعال نبوده است. یا تظاهر بیرونی نداشته است. دلایل متفاوتی بر این فعال نبودن او آورده اند از جمله مهاجرت و دور بودن از ایران. و در این میان عده ای معتقدند که مهاجرت در کل سبب انفعال می شود. یک روانکاو گفته است که مرگ فروغ سبب شد که او خاموش شود و بعد به عنوان پدرنمادین با دیگران فقط مصاحبه کند. حال چه گونه کسی مثل گلستان که رک و راست حرف هایش را می زد و به همین علت همه از او دلگیر بودند و همه ی نیروهای سیاسی او را خواستند از دور خارج کنند و عوام او را غیراخلاقی و بسیاری او را با لحن متفرعن خوانده اند می تواند و می خواهد خود را هم چون پدرنمادین جا بزند خیلی قابل بحث است. مهاجرت بخصوص برای گلستان می تواند دلیلی نه چندان کم بی راه برای فعال نبودنِ گلستان تلقی شود. گلستان کارهایش را منبعث از واقعیات ارائه می داد. داستان هایش واقعی بودند. فیلم هایش واقعیت های اجتماعی و سیاسی را مطرح می کردند حتی اگر به شکل تمثیلی و سمبولیک. خودش گفته است واقعیت آنقدر فوق العاده وانترسان است که نیازی به داستان سرایی نیست. او یک رئالیست بود. و وقتی اوخودش را از واقعیت که ۶۰ سال با آن سرکرده بود بیرون می کشد هرکاری هم که بکند به گذشته اش مربوط می شود. “واقعیتهایی که اتفاق افتاده آنقدر فوقالعاده و انترسان است که قصهنوشتن ضرورتی ندارد.” این را گلستان گفته است. وقتی از ایران می آیی بیرون دیگر از هر واقعیتی دور افتاده ای. و نمی توانی از یک آدم ۶۰ ساله در غربت هراندازه که با غرب و فرهنگ و ادبیات و سینمایش آشنا باشد بخواهی از دور کار ادبی و سینمائی بکند. نگاه کنید صدرالدین الهی نیز در نیمه ی دوم زندگیش در آمریکا هرآن چه که نوشت و چاپ کرد مربوط می شد به آن نیمه ی اول نوستالژیک که در آن زندگی ها کرده بود. گلستان نیز در ایران زندگی ها کرده بود اگرچه روشنفکران متعهد به همین دلیل او را مردود می انگاشتند. تفاوت ابراهیم گلستان با صدرالدین الهی این بود که گلستان اغلب آثارش را در همان ۶۰ سال اول به طور عمده بیرون داده بود به علت نوع کارش اما صدرالدین الهی به علت اشتغال به روزنامه نگاری و تدریس و سرپرستی بخش روزنامه نگاری دانشکده ی علوم ارتباطات گاهی فقط پاورقی هایی می نوشت. اما عمده کارهایش که به صورت کتاب اچاپ شده اند، مربوط به همان نیمه ی اول زندگی در ایران است که در مهاجرت به چاپ می رسند. از جمله مصاحبه با خانلری و سید ضیاء. و مصاحبه با نادر پور هم موضوعش بر می گردد به ۱۰۰ سال شعر ایران که ربطی به مهاجرت ندارد.
اما مهمترین دلیل: گلستان سرخورده شده بود از فهم کسانی در ایران که خود را روشن فکر می نامیدند. ببینید آل احمد و براهنی چه گفتهاند در بارهی او: آل احمـد در یـک “چاه و دو چاله میگوید: “… این قضایا بود و ما رفت و آمدمان را مـی کـردیم و او کارمنـد عـالی رتبـهی تبلیغات کنسرسیوم نفت بـود … و ترتیـب کـارش را بـا کنـسرسیوم داشـت مـیداد کـه دکـان فیلمبرداری باز کند و با اعتباری که میدهند ابزاری وارد کند… و داد میزد که روزی هـزار بـار از خودش میپرسـد بکـنم یـا نکـنم؟ قـرار بـستن بـا کنـسرسیوم را مـیگـویم و فیلمبـرداریِ تبلیغاتی برای ایشان را … اما عاقبت کرد. به این اعتبار که مـدتی کـار گـل خواهـد کـرد و بعـد که قرضها تمـام شـد، دسـتگاهی خواهـد داشـت بـرای خـودش و سـرمایهای و فرصـتی برای کار حسابی کردن. استدلال بدی نبود . به قیمـت یـک دو سـال مـزدوری، یـک عمـر سـر پای خود ایستادن. غافل از این که راهها تقوای بیشتری را درخورند تـا هـدفها.” (آل احمـد، ۱۳۸۴) براهنی نیز در مورد گلستان میگویـد: “تکلیـف هـیچ کـس در ایـن ملـک بدرسـتی روشن نیست، بویژه تکلیف ابراهیم گلستان. از نظر سیاسی و اجتماعی، ابراهیم گلستان بهتـرین فلنگ بستهی روزگار است. مـیدانـد کـه اگـر از سیاسـت و اجتمـاع دم بزنـد و خـوب دم بزنـد، ثروتش توجیهکنندهی این دم زدن نخواهد بود. اگر از ادا و اطوار دیگران ایراد بگیرد، ادا و اطـوار و تا حدی “اسنوبیسم” اشرافی خودش، توجیه کنندفهی ایـن ایرادهـا نخواهـد بـود. میدانـد که اگر علیه زور و قلدری، قلم بفرساید، نه فقط یخش پیش مردم نخواهد گرفـت، بلکـه زورمنـدان ظنین خواهند شد و سفارش فیلم نخواهند داد و میداند که اگر جیک بزند، صدایش را در گلـو خفه خواهند کرد و بدون شک از هر دو طرف، قوی و ضعیف، کوبیـده خواهـد شـد.” (براهنـی ۱۳۶۲). میتوان ثروتمند بود و تمام هم خود را گذاشت برای ادبیات و فیلم جدی و سیاسی. کاری که گلستان انجام داد. “اسنوبیسم”ی در گلستان من نمیشناسم. و او هیچ گاه از ادا و اطوار دیگران ایراد نگرفته است. او در مقابل خزعبلاتی که دیگران بارِ او میکردند قاطعانه تا آخرین نفس ایستاد. این ایستادگی اگر اسنوبیسم است، کاش از او یاد بگیریم. او علیه کاستیها قلم فرسائید و در عین حال توانست حق زحمات خود را از زورمندان بگیرد. و جیک هم زد. خیلی بیشتر از همه ی این روشنفکران متعهد اما صدایش را خفه نکردند. چرا که او میفهمید کجا و چگونه و چطور کار کند. هر دوی اینها (آل احمد و براهنی) کسانی بودند که سیستم پهلوی را از بیخ میزدند. گلستان به قول خودش در لشگر کفار نبود. اما نگاهی به شدت انتقادآمیز داشت. روشنفکران مذکور و دیگرانی چون شاملو و عباس پهلوان در مجلهی فردوسی تنها امری که به چشمشان میآمد استبداد بود که البته درمقابل میخواستند استبداد تئوریِ وارداتیِ خود یعنی دیکتاتوریِ پرولتاریا را جایگزینش کنند. و چگونه؟ روی هوا؟ نگاهی که نه تحولاتِ سلسلهی پهلوی را بعد از قاجار میدید و نه کوچکترین انعطاف داشت در فهم دیگرانی که با دیدگاههای متفاوت فعالیت میکردند و نه درکی به شرایط موجود تا براساس آن برنامه های خود را بخواهند تنظیم کنند. آیا مگر هیچ برنامهای هم داشتند به جز قرقرهی تئوریهای یک جریان جهانیِ وارداتی از شوروی. تئوریهایی که برای کشور شوروی نیز متناسب نبود. گلستان میدانست که حسن نیت در ادارهی مملکت هست لکن نادانی و ناکاردانی و ناآشنائی با ادارهی سیتماتیک درست کارها را لنگ کرده است. و میدانست که این لنگیها در پروسهی تحولات ناگزیر بودهاند. هیچ گاه تغییرات یک روزه انجام نمیگیرد. فهم و ادراک ادارهکنندگان نیز میبایست متحول میشد. همه میلنگیدند. مردم بیسواد بودند. روشنفکرانِ سفید و سیاهی و قطعیتی تصور میکردند افکارشان درست است و هرآن چه برخلاف باید کوبیده شود. و کوبیدند گلستان را همانگونه که شاعرانی مانند نادرپور و فریدون مشیری را.
فرهنگ کوبیدن و حذف سابقهی دیرینه دارد. کسی که مثل تو فکر نکند اوت. به امروز نیز کشیده شده است. فوتبالیستها چون به حرف ما عمل نمیکنند بیشرفاند. دیکتاتور فقط شاه و خامنهای نیست. دیکتاتور هرکدام از مائیم و چه ضررهایی که در این بستر به خود و به اطرافیان نزده ایم. تبادل نظر، عدم قطعیت، گوش دادن به حرف دیگری، یادگیری از هرکس حتی یک کودک یا یک پیرمرد بی سواد جایی در فرهنگ ما نداشته است. فقط باید بکوبیم هرکس را که مانند ما فکر نمیکند. یعنی جهل به معنای اهم کلمه. و اما یک فرهنگ دیگر: فقر زدگی، گدا زدگی. یک چیزی به نام فاصله ی طبقاتی شنیده شده است و چیزی به اسم استثمار. بنابراین هرکس مال و منالی دارد، بیآنکه فکر شود چگونه این مال را به دست آورده و چگونه آن را خرج کرده است، او را در ردیف بالادستیها قرار میدهند. و نمیبینند که آدمهای پولداری در سطح گلستان آیا هیچ کدام این همه از شرایط اجتماعی سخن گفته و فیلم ساخته باشد؟ و اگر کسی بخواهد از امکانات موجود بهره گیرد و بار خودش را ببندد او را نیز میبایست کنار مزدوران قرارداد؟ گویا مردم عادی در مریخ زندگی میکنند و معاششان را از آنجا تعیین. خوب همهی مردم در این کشور زندگی میکنند. در این سیستم کار میکنند، کارمند و کارگر زیردست کسانی هستند یا که از موقعیتهایی سود میجویند که خودشان صاحب کار باشند. و باید با قوانین و معیارهای جامعه به این کار برسند. حال که گلستان فقط خواسته حق زحمتش را بدهند و آن هم برای بازگشاییِ یک استودیوی فیلمبرداری تا فیلمهایش را بسازد. و فیلمهایی که از قضا کاستیهای سیستم را زیر سئوال میبرد. همین نگاه کج بوده است که جامعهی ما را به جایی کشاند که… در واقع این نشانِ کاردانی است که بتوانی در درون سیستمی کار کنی و کارت دقیقن انتقاد کاستیهای آن سیستم باشد. کار هرکس نیست. راحت است که مدام لغاز بخوانیم. که باید چنین کرد و چنان کرد و هیچ کاری هم صورت نداد. هیچ برنامهای هم برایش نداشت. تعدادی تئوری وارداتی را مرتب بلغور کرد بدون دیدن شرایط جامعه و تحولاتی که در آن بوجود آمده و بدون تردید جامعهی که یک روز با الاغ از این شهر به آن شهر میرفت و حالا خیلی با آن فرق دارد یک روزه نمیتواند سوئد شود. میبایست که هنوز کار شود. بویژه که عامهی مردم باید در سطحی قرار بگیرند که آمادگی تغییر مناسب را داشته باشند.
گلستان بارها گفته است در مصاحبههایش که نوشتن و ساختن فیلم را یک جورهایی بیهوده میپنداشت بعد از مهاجرت. و تغییراتی که در ایران بوجود آمده بود را در نهان به علت بدفهمیهای روشنفکران میدانست. به یک نوع سرخوردگی دچار شده بود. و به نوعی درون نگری اگزیستانسیالیستی: برای چی؟ برای کی؟ در این مصاحبه با سیروس علی نژاد میگوید: “آدم برای خودش، برای سرگرمی خودش و برای بیرون ریختن دردهای شخصی خودش مینویسد، نه خطاب به جوان؛ جوانی که کر است. به قول اخوان ‘در دل من همه کورند و کرند’. آخر، شما آدم شنوا به من نشان بدهید. اصلن یعنی چه؟ الان چهل سال از فیلم ‘خشت و آینه’ گذشته، هنوز که هنوز است، این فیلم در فرنگ نشان داده میشود. آنوقت آنجا نمیفهمند تو چه هستی. منتظرند که یکی برایشان قر کمر بدهد. خب، من چه کار کنم؟ به من چه؟ چرا مرا تقسیمبندی میکنید که تو که ایرانی هستی و فلان و فلان. یک آدمی دارد برای خودش نفس میکشد و حرفهای خودش را میزند، و با یک محیط آشنا است، از آن محیط حرف میزند. همین. قضیه همینجا تمام میشود دیگر. آخر من چه کار کنم؟” (صص. ۷۷-۷۸) و ادامه میدهد: “برجستگی این است که یک چیزی سطح محیط اطراف شما را بشکند، بیاید بالا. آدم بتواند بگوید آها! آن هم متناسب ذهنیتی که در ذهن خود آدم هست. همین طور بنشینم فاکنر را بخوانم، اگر خر باشم خواهم گفت این مزخرفات چیست که این نوشته است. چرا این جوری نوشته است. ولی اگر من یک خرده انصاف داشته باشم، توانایی کشف انصاف را هم داشته باشم، نگاه میکنم، میبینم چه فوقالعاده است این قصهی خرس، چه فوقالعاده است این قصهی … اینهایی که هست و از این آدم باقی مانده است. ولی ژدانف میگوید این مزخرفات چیست. مثل بهآذین که گفته مثل میمونی است که دارد روی بند معلق میزند. خب، هرچه میشود گفت دیگر. حتی میشود گفت مادرقحبه چرا چنین کردی. اما نه مادرقحبه انتقاد است، نه مثل میمون معلق زده. نه آن فحشهایی که ژدانف یا مقلدش طبری داده. یکی دیگر {منظورش شاملو بوده است. و شاملو گفته بوده است که نثر گلستان مثل گوز میماند} مصاحبه کرده گفته که من تمام حرفهایی را که راجع به فیلمهای فارسی زدم، پس میگیرم. همهشان خوب بودند غیر از یکی که خیلی خیلی بد بود. و آن یکی که خیلی بد بود ‘خشت و آینه’ است. خب، چرا به من بربخورد، اگر من، تو کوچه راه میروم سگی بگوید وق، یک کسی که ادای سگ را درمیآورد که مرا بترساند، این دیگر برخوردن ندارد که. خب خوشش نیامده است. من هم میتوانم بگویم آن شعری که تو گفتی خوب گفتی، ولی این شعر را که تو خودت نگفتی، زن سابقت برایت ترجمه کرده و تو برداشتی رونویس کردی. همهی این کارها را میشود کرد.” (ص. ۸۸) و “میدانستم که امیرعباس هست، حوصله نداشتم چون دعوای خصوصی هم با او کرده بودم، هی دور اتاق میگشتم که از شر او راحت شوم. بالاخره گیر افتادم. وقتی خواست مرا به شیراک معرفی بکند، گفت این بهترین نویسنده و فیلمساز ماست که ما فیلمها و کتابهایش را توقیف میکنیم. وقتی نخست وزیر مملکت به نخست وزیر مملکت دیگر اینطور میگوید، دیگر چه میشود کرد؟ من کار خودم را کرده بودم دیگر. گفت: “جانا در اگر نتوان نشست” تا وقتی میرفتم لندن ــ حالا کم میروم ــ خب کنسرت بود، تئاتر بود، اپرا بود، میرفتم تماشا میکردم. اینجا هم الان تلویزیون هست، تماشا میکنم. اینها آنجا نیست. بروم ایران چه کار کنم؟ اصلن بروم تماشای این قیافهها را بکنم؟ تماشای این حرفها را بکنم؟ این حرفها را از نزدیک بشنوم که چه بشود؟ یعنی چه؟ مگر من چند مرتبه عمر میکنم؟” (صص. ۶۷-۶۸)
در اینجا سیروس علینژاد میپرسد: “آخر شما پیش از انقلاب از کشور آمدید؟ چند سال پیش از انقلاب آمدید؟”
ابراهیم گلستان: “چهار سال. ضررش البته این بوده که نتوانستهام چیزی بسازم. دوسه تا فیلم هست، وحشتناک دلم میخواسته بسازم که نساختهام. هیچ هم نگویید که چرا اینجا نساختی. اینجا اصلن پرت است قضیه، مثل اینکه… . به هرحال، گفتن ندارد! حتی کتابهایی که نوشتهام، توی اتاق هست. الان توی اتاق به شما نشان میدهم. چهار تا کتاب آمادهی آماده است. هرکدام هم پنج مرتبه غلطگیری شده که غلط نداشته باشد. ولی برای چه چاپ بشود؟ چاپ شود که چه بشود؟” (ص. ۶۸) و در جایی دیگر میگوید: “این قدری که برای ساختن سینما امکانات فراهم آوردم و از خودم گذشتم، بهرهبرداری نتوانستم بکنم. یعنی خیلی کارها میخواستم بکنم که نشد. نشد که، حسد و حقد و کوچکی نگذاشت. انواع واقسام هم داشت، حسد و حقد، سطوح مختلف داشت. فستیوال فیلم نیویورک خواست یک فستیوال فیلمهای ایرانی بگذارد. یک وقت دیدم که “چشمه”ی آوانسیان نیست، اسم فرخ غفاری هم نیست درحقیقت. نوشتم که هرکسی که در این کار سهم درجه اولی داشته، میبایست توی فستیوال باشد. من به سهم خودم اگر فیلم آربی آوانسیان، چشمه، و اگر فیلمهای صیاد و غفاری نباشد، من شرکت نمیکنم و…” (ص. ۹۳)
فرازهایی از گفته های ابراهیم گلستان در مصاحبه با سیروس علینژاد:
ص. ۲۰
آقای آمیزگار، واقعاً فوقالعاده بود. در سال ۱۳۰۹ برای ما سخنرانی میکرد، سر کلاس میگفت تا وقتی توی این مملکت کلمهی “به من چه، به تو چه” هست، این مملکت به جایی نمیرسد. ما مردم بدبختی هستیم. همه چیز به من هست، همه چیز به تو هست؛ به من چه، به تو چه، یعنی چه؟
ص ۲۹
شخصی که آمده بود، پرسید: “ایشان که هستند؟” گفت که: “آمدهاند حزب ثبت نام کنند.” این که آمده بود، کیانوری بود. از همان وقت با همدیگر آشنا شدیم. خب، این حرفها بود، تا سال ۱۳۲۴ که داستان پیشهوری پیش آمد. من فکر میکردم حالا که این میخواهد آذربایجانی حرف بزند، خب بزند. چرا دیگر مخالفت با فارسی میکند؟ یک حالت ملیت پرستی نبود واقعا.ً از هرچه بگذریم، نظامی هم اهل گنجه بوده. یعنی چه؟ و اینها چه میگویند اصلن؟ جدا کرده بودند و اگر ادامه پیدا میکرد، میرفت دیگر؛ آذربایجان میرفت. حالا هم دارند میگویند دیگر. پرت است قضیه اصلن. این ملیت بازی است که اصل کار را خراب میکند. آدم آدم است دیگر. یعنی چه؟ توی این آمریکا، ملتهای اسپانیایی و فلان و فلان و فلان حل شدهاند، توی اقتصاد دارند کار میکنند دیگر.
ص. ۳۰
کتابی نوشتهام که همهی این چیزها تویش هست، آماده است، فقط باید برود چاپ. البته من واخورده هستم از عدم پیشرفت مغز در ایران. خب، شصت، شصت وپنج سال است که دارم تماشای تحول چپ را میکنم در ایران. خب، یک عده ناچار هستند ول بکنند که آخر اینها چه میگویند، نمیشود کاری کرد؛ یک عده هم وامیخورند، برعکس، آنطرفی میروند؛ یک عده هم که خنگ مطلق، همین طور ماندهاند، میآیند تو، میروند بیرون، میآیند تو، میروند بیرون. تربیت مملکت آنجوری که بایست باشد، واقعاً نیست. خب نیست دیگر. همین الان مردم چیزی که میخوانند، نمیفهمند این چیست. به همین خاطر است که وقتی راجع به قصه حرف میزنند، میگویند آقا خیلی خوب نوشته. چی چی نوشته؟ چون شنیدهاند که این خوب نوشته. آقا، آن فارسیاش خیلی خوب است؛ کسی هم که میخواهد فحش بدهد، میگوید این فارسی یعنی چه، این فلان است. اصلن مهم نیست چه مطلبی دارد درست میشود، چه فضایی دارد درست میشود، اشاره به چه چیزهایی میکند که اشارههای ارزانقیمتی نباشد.
ص. ۳۱
من قصهی “لنگ” را که نوشتم، آبادان بودم. دو تا پاکنویس کردم که یکی را فرستادم برای آل احمد. سیمین هم تازه از فرنگ برگشته بود. خب، مطلقاً نفهمیدند که این چیست. سیمین که رفته بود آمریکا، پیش والاس استینگر درس قصهنویسی خوانده بود، نفهمیده بود. تنها عیبی که گرفته بود، اینکه توی آن قصه لغت “آسیمه؟” به کار رفته است. اصلن پرت ِ پرتِ پرت! {اینکه} مطلب چیست، اصلن برایش مهم نبود. ها! ها! این را میخواستم بگویم هدایت که خوانده بود، از اولش شروع کرده بود به مسخره کردن و شوخی کردن و هه هه که این چیست! اما همین طور که قصه پیش رفته بود، عدهی این شوخیها کم شده بود، بعد یکی دو صفحه اصلن بدون شوخی بود. ایراد نگرفته بود. صفحهی آخر الوژ کرده بود. اینکه روال کار در ایران چه جوری است و این جزو آن روال نیست. هیچ چی دیگر، خوانده بود. تعریف کرده بود. نظیر این آدم کم بود دیگر. خود این آدم در مسائل زندگی خودش این راه را دنبال نمیکرد. نکرد. تنها کسی که من میدیدم که میتواند سر درآورد و بفهمد، خاک برسر، پرویز داریوش بود که او هم مرد. واقعاً میگویم. کسی قبل از اینها نبود دیگر. از همه احمقتر، خود طبری بود. اصلن چطور ممکن است در این مملکت طبری به عنوان انتلکتوئل گوشزد بشود. حالا اعضای حزب ممکن است بگویند به به! چه چه! ولی یک ذره… . این آدم ۲۵ سال نبود؛ چند سال نبود در ایران؟ آنوقت چه نوشته؟ همهاش نوشته که این مسئلهی خیلی مهمی است که مجال بحث درش نیست. کی مجال بحث میشود؟
ص. ۳۳
حالا ممکن است کسی بگوید که آقا پشت سر مرده بد نگویید. خب، پرت است این قضیه. اصلن آدمی زنده وجود ندارد، فکر است که آدم است، فکر است. اگر این فکر، خراب است، آن آدم هم آدم نیست. اگر آن فکر، درست است، آدم بمیرد هم، آن فکر هست.
سیروس علی نژاد: “ولی من شنیدهام که آن دوره، خیلی ها اصلن به خاطر وجود احسان طبری وارد حزب توده میشدند”
ابراهیم گلستان: خب، شده باشند. واضح است. میگفتند خوب مینویسد اما شما که میخوانید، میبینید مزخرف مینوشت. همین کتابی که دارم این روزها میخوانم، کلوکوفسکی دربارهی فلسفهی آلمان قرن هفده و هجده، مثل عطار، مثل مولوی. مولوی فوقالعاده است، اما درست نیست. همین شعر معروف “بشنو از نی چون حکایت میکند / از جداییها شکایت میکند”، نی که شکایت نمیکند. نی را یکی میگذارد روی لبش، فوت میکند.
ص. ۳۶
از آدمهایی که بحث میکردند و منطقی ایراد میگرفتند، خیلی بااحتیاط، کیانوری بود، ولی بدون پروا، اپریم بود، من بودم، خلیل ملکی بود. اپریم که همینطور توپ میزد. نه اینکه بلوف. یک روز که داشت حرف میزد، علوی درآمد که: “آقا، به حرفهای این آدم گوش نکنید. این درانگلیس درس خوانده است.” من واقعاً دیوانه شدم. میخواستم بلند شوم. خوشبختانه ملکی آنجا نشسته بود، نگذاشت. بلند شد گفت: “آقای فلان! کارل مارکس تمام کاپیتال را در کتابخانهی بریتیش میوزیوم نوشته، چه میگویید آخر؟ این حرف یعنی چه؟ تمام انگلیسیها جاسوس اینتلیجنت سرویس هستند؟”
ص. ۴۳
تست آیکیو میگرفتند و من در این تست، یک آیکیوی خیلی بالایی آورده بودم. ،۱۵۰-۱۶۰ همهی سؤالها را جواب داده بودم. و این موجب ناراحتیاش شده بود.
میگوید: “اسم من توماس است. شاعر هستم.” میپرسم: “تو شاعری به اسم دیلن توماس میشناسی؟” میگوید: “دیلن، خودمام.” بعد با هم ناهار میخوریم و حرف میزنیم. این توماس دیلن آمده گفتار یک فیلمی را بنویسد که شرکت نفت میخواهد درست کند. گفتوگویی که بین ما میگذرد، تمام زمینهی زندگی و گذشتهی ایران است. از شعر شروع میکنیم، راجع به شعرای ایرانی حرف میزنیم. این گفتوگو با توماس دیلن قسمت اول کتاب است.
ص. ۷۱-۷۲
در قسمت سوم، من شب نشستهام توی اداره، در باز میشود. یک کسی میآید تو، میگوید: “این را چاپ کنید. من رئیس این اداره هستم. هیئت اجرایی، مرا به ریاست این اداره منصوب کرده. این را چاپ کنید.” میگویم: “نمیتوانم این کار را بکنم.” میگوید: “نهخیر! باید بکنید. شما طرفدار انگلیسها هستید.” و تهدید و حرفهای زیادی. بالاخره کار به اینجا میرسد که تلفن میکند به بازرگان، رئیس هیئت اجرایی. اول میخواهد از اتاق من تلفن بکند. میگویم نه، این تلفن عمومی نیست. میرود بیرون تلفن میکند. بازرگان به من تلفن میکند، میگوید: “من بازرگان هستم، شما این را چاپ کنید”. میگوید: “من بازرگانم.”میگویم: “من چه میدانم شما که هستید. کسی به من نگفته شما که هستید. اگر هرکس تلفن بکند، بگوید من نخست وزیرم پا شو برو از اینجا که من نمیتوانم این کار را بکنم. من که نمیدانم این نخست وزیر است یا… .” گوشی را میگذارد. تلفن دوباره زنگ میزند. گوشی را برمیدارم. میگوید:”من کمالم.” میگویم: “من هم جمالم!” میگوید: “من به تو میگویم این را چاپ بکن.” میگویم: “عجب شب بدی است امشب. یکی تلفن کرده میگوید من بازرگانم. حالا تو هم تلفن کردهای میگویی من کمالم. آقا از جان من چه میخواهید؟” میگوید: “پس من چه کار کنم؟” میگویم: “من چه میدانم؟ هر کاری میخواهی بکن.” ده دقیقه بعدش، یک کامیون سرباز پشت پنجره توقف کرد، در اتاق باز شد و سرتیپ کمال آمد تو. گفت: “حالا خوب شد من آمدم؟” گفتم: “یعنی چه که خوب شد شما آمدید؟ اگر یک نفر تلفن بکند بگوید من شاه هستم، تکلیف من چیست؟ اینجوری که نمیشود.” گفت: “خیلی خب، حالا من خودم آمدهام. چاپش کن.” گفتم: “نمیشود.” “چرا نمی شود؟” “چون از سلسله مراتب و اینجور چیزها که بگذریم، دیر است، وقت نیست.” “چرا دیر است؟ برای روزنامهی فردا صبح دیر است؟” “روزنامه که همین جوری درنمیآید! باید حروفچینی بکنند، صفحه ببندند، زینک بگیرند، چاپ بکنند تا ساعت سهی صبح که حاضر شود، ببرند به جاهای مختلف توزیع بکنند.” “حالا یک کارش بکن.” “نمیشود. دیر است.”
ص. ۸۴
کتابهایی هم هست که چاپ شده، اشخاص مختلف هم خیلی تعریف میکنند ولی واقعاً پرت است. اصلن هرچه من در دنده میاندازم و گاز میدهم نمیکشم بروم بالا. اینها سرمشق میشوند برای دیگران و عدهی دیگری که میآیند، خیال میکنند باید این جور بنویسند. آنوقت خراب میشوند و تلف میشوند. تا وقتیکه روی پای خودشان بند نشوند، تا وقتیکه تصمیم نگیرند که ما نمیخواهیم تقلید بکنیم، به من چه که این خوب نوشته، یا بد نوشته. من میخواهم خوب بنویسم، آنوقت میشود قابل اعتنا باشد.
ص. ۸۵
یک کسی بود که در اسرار گنج بازی میکرد، همه میگفتند که این عضو سازمان امنیت است. من نمیدانم شاید بوده باشد. خب، هرکس که در سازمان امنیت بوده که از آن مادرقحبه های فلان و فلان (شکنجه گر) نبوده است. یک عده بودهاند که برای امرار معاش آنجا کار میکردهاند دیگر. هیچ هم معلوم نبود که عاقبتشان چه میشود، شاه فرار میکند، دستگاه میافتد، پاکروان بدبخت و دیگران را میکشند. میرفتند کار می کردند دیگر. زندگی همیشه این شکلی است. اشخاص راهی را میروند، بعد یک مرتبه این راه چرخ میخورد. خب، تقصیر آنها نیست.
ص. ۹۳
نثر من اگر فکری که میخواهم تویش بگذارم، اگر آن فکر نباشد این پس وپیش بودن کلمات به درد عمهی من نمیخورد! آن فکر است که آن را هل میدهد. اصل کاری فکر آن است وگرنه واقعاً اگر شما بروید تماشای آتشبازی، باران بیاید، نم بردارد اصلن مهم نیست. اما وقتی این را انتخابش میکنید که یک وضع اجتماعی- سیاسی را بیان بکنید. آن است که جالب میشود.
ص. ۹۴
اگر بیایم بگویم یکی بالای درخت داشت شاخه میبرید، خب، چه؟ اصلن مهم نیست. اما وقتی میگوید که “بگفتا که این مرد بد میکند / نه بر من که بر نفس خود میکند”، یک مرتبه این بال میگیرد، میرود بالا و میفهمی که چه شد. اولش شرح و وصف، خیلی پاک، دور از شلختگی و ساده است. “یکی بر سر شاخ بن میبرید / خداوند بستان نظر کرد دید/ بگفتا که این مرد بد میکند” خب، تا این جایش چیز مهمی نیست. بعد، یک دفعه دق: “نه بر من که بر نفس خود میکند.”
فرازی از “مد و مه”، نوشته ی ابراهیم گلستان
صفحات ۱۳۳- ۱۳۷
مد و مه / ابراهیم گلستان
از چاپ چهارم نشر”روزن” ۱۹۹۴ ، نیوجرسی
چاپ اول سال ۱۳۴۸ ( ۱۹۶۹) تهران
“در راهرو کنار پنجره بودیم. موهای اوحنائی بود، و دخترش کنارش بود، و مادرش در کوپه، زیر سرانداز خوابیده بود. از شیراز حرف میزدیم. میگفتیم شهری از آن بهتر در دنیا پیدا نمیشود. اردیبهشت در کوچههای کهنه چه بوی بهار میپیچید. وقتی که توت میآید از شاخههای گل برایش یک حجله میسازند. قصاب لاشههای دکانش را با نارنج و زرورق میآراید. شیراز ما خوب است. شیراز مردمان با صفا دارد. در باغهای مسجد بردی ما آی شیطنت کردیم! دنگ برنجکوبیها را به یاد میآری؟ شب های نیمه شعبان بازار جشن میگرفت. از سقف چهارسو یک منقل پر از آتش وارونه آویزان بود. (آتش چرا نمیافتاد؟) از بوی گرم دکان نخود بریزی من کیف میکنم. رزهای روی کوه، و زوزههای تورهها از دور، شبهای تابستان. شیراز شهر حافظ و سعدیست. شیراز شهر گل و عشق است. بازو به بازوی هم میزدیم و با هم از پنجره به بیرون نگاه میکردیم. در غربت قطار، شیراز حس اصلی ما را در خود گرفته بود. با ضربهی صدای چرخ – گذشته بود و یادبود کودکی، و دود و بوی بارشینِ صبحهای زود که پیرزن زغال میگرداند؛ جستن جرقهها و دادِ دورِ دختری که شیر میفروخت، و پشت شیشههای سرخ و زرد و آبی مشبکِ دَرَک، صبح، نرم، مثل بوی نان تازه میدمید.
شب در نورِ ماه سحر میشد و کوهها به ضربِ اهرمِ پیوستهی قطار از پشت پنجره میرفتند تا دشتِ صاف با بوی بوتهها و روشنی صبح باز شد، رسید.
“انگار صبح شد؟”
“ما دیشب نخوابیدیم.”
ما تا صبح پهلوی هم کنار پنجره بودیم. دیگر شب رفته بود و خلوتِ کم نورِ راهرو در آشکارِ یک صبح گرم میپیوست. گفت “تا آفتاب در نیومده یه چرت خواب میچسبه.”
گفتم “شب خوشی گذشت.
گفت “تا صبح حرف میزدیم.”
گفتم “انگار سالها ما دوست بودهایم.”
خندید و گفت “شب بخیر” که ناگهان دیگر در بازوانم بود؛ و گرمی نفسش بود با لغزندگی شور لبهایش، و مهرههای تیرهی پشتش، و نرمی پرپستان، و این تب تمام تنش. این تبِ فرارونده ِ گیرنده، با لحظهای که حد زمان نداشت، و میکشید، و آنگاه دستگیره را کشید که در باز شد، و تو رفتیم در بوسهای که طعم خون میداد، در نرمی حنائیِ موهایش گفت، اما چقدرحرف میزنی!” در گفتن لبهایش به بینی و لبم میخورد. آنوقت من نفس کشیدم. او عطر کشتزار درو کرده را میداد.
گفتم “گفتی تا آفتاب در نیومد -” و باقی در بوسهای که میغلتاند ناگفته ماند و غلتیدیم، و تخت تنگ بود، و از لای پرده نور میآمد، و قطار با ضربهی مُصِرِ اهرمها، با جنبش مداومِ گهوارهوار، و حس بودن در آن، در ذهن، در لای پلکِ تنگِ پراز سایههای سحر، در مایع ِ نگاه که از قعرِ قلب میآمد وامیرفت، وحسِ هستیِ خواهندهی دهندهی نالندهای که از لذت در زیرِ لرزه بود و میلرزید میلرزاند که نگهان صدائی گفت “پتیاره، بسِّ ته دیگه، کولی! دسّ کم یواش صدا کن.”
و هرچه بود رفت، و دیگر نبود، و گیجیِ تهیشدنِ ناگهانی بود، و سرکه گرداندم دیدم دختر، که کوچک بود، در نیمخیزِ خوابآلود، روی تختِ بالائی، از ترس مات خیره به ما مانده ست؛ و پیره زن از روی تختِ خود پائین آمد رفت پرده را پس زد؛ و نور، نورِ مردهی منفی اتاق را پر کرد، اتاقِ تنگ پر از ضربهی صدای قطار، که هم چنان میرفت، پر از غریبه بودنِ بیرحمی و نگاههای نامعلوم، نادیده، که روی من میریخت. از جا بلند شدن، و خود را آماده کردن برای رفتن آسان نبود .
و بعد روز گرم بود، و اهواز پشت سر افتاد، و در قطار دیگر چندان کسی نمانده بود، و من باز در راهرو کنار پنجره بودم. از دور دشت، خالی، تا زیر آسمان کشیده بود، و در آسمان غبار دم میکرد، و هُرم هور که خشکیده بود میلرزید. و برکههای وهم با موجهای جیوهوار در لای این فضای معلق که خاک بود میجوشید. یک بار یک زن، مانند لختهای، از دور از میان هیچ به چشم آمد، تنها، که سوی هیچ کجا میرفت. و ضربهی مداوم اهرم قطار را میبرد.
شیراز ناز من کجا رفته ست؟”
Share
Tweet
«مد و مه » نوشته ابراهیم گلستان